روبر پنژه: «لیبرا» به ترجمه عاطفه طاهایی – بخش دهم

برگردیم به موضوع، در پایین‌ترین رده‌ی این مافیا، ژاندارمی بود به اسم لُردوز، آقای مونار یک روز در دستشویی ایستگاه قطار او را دید که بله با یک کارگر راه‌آهن حسابی مشغول است، مونار تا ده سال چیزی در این مورد نگفت، لردوز را به منطقه‌ی دیگری فرستادند، او هم ازدواج کرد، متوجه قضیه هستیدکه.