مریم و مونا -به روایت قاضی ربیحاوی
مردهای توی ماشین به ما نگاه کردن. هرسه تاشون ریش سیاه بلند داشتند و انگار خیلی وقت بود حموم نکرده بودن. من دست مونا را محکمتر گرفتم. از بس ترسیده بودم. مونا داشت میلرزید. هیچ نمیگفت و فقط میلرزید.
برای جاسازی نوشته، این نشانی را در سایت وردپرسی خود قرار دهید.
برای جاسازی این نوشته، این کد را در سایت خود قرار دهید.