گوشه‌های بانگ- گوشه هشتم: «همه آن زنان» نوشتۀ محبوبه موسوی

ماجرا از این‌جا شروع شد که یک روز صبح، همه همسایه‌های یک کوچه همین که چشم باز کردند دیدند زن‌هایشان نیستند. نه اینکه از همان اول همه از حال هم با خبر باشند، نه! کمی طول کشید تا فهمیدند که مادرها دست دخترهایشان و مادربزرگ‌ها دست نوه‌های دخترشان را گرفته‌اند و رفته‌اند.