بچه بزرگ پسام بود؛ تنها دخترش. خواهری نداشت که با او بازی کند. بچههای دیگر پسرانهاند. دخترم – قربون اون مظلومیتش برم- هیچوقت از من جدا نمیشد. جمعهها مصلی برای ما از آن قبرستان بهشت زهرای شما باصفاتر است. من میروم نماز میخوانم. میرفتم... حالا که چند وقت است از پا و کمر افتادهام. یکدفعه زمینگیرم کردید. کردند. من از کجا بدانم شما کی هستید و برای چی آمدهاید. اگر هم بگویید من که اسمها را نمیدانم. بعد خبردار میشوم فیلمم در همشهری درآمده. حالا کدام همشهری و همشهری کیست؟ معلوم میشود همانها بودند که آمدند. نشستند. خوردند. دوربینشان را گذاشتند و گفتند بگو. ما هم گفتیم. [1] پسرم در زبان سیستانی
از صبح جمعه تلواس داشتم؛ انگار آل به خانه افتاده باشد، میترسیدم بچه یک قدم از من دور شود. توی خانه! بله... از توی خانه این تلواس را گرفته بودم. بعد هم که یک آن نبود که دست بچه را از دست خودم جدا کنم. خانم جان چرا همه چیز را قاطی میکنید؟ چرا خیال میکنید ما عقل نداریم؟ نخیر! من با آن النگوها بچهام را برنداشتم ببرم مصلی. بله، النگو دوست داشت. همه زن و دخترهای اینجا دوست دارند. خودتان که اهل کمالاتید شکر خدا لابد میدانید آن النگوها و زیور آلات جزء لباسمان است. همان لباسی که در عکس میبینید به تن بچه است. میخواستیم از او عکس بگیریم. مادرش لباس محلی قشنگش را تنش کرد. شالش را برایش انداخت. من النگوهایش را دستش کردم و بعد – قربان قدش بروم- میبینید چقدر مثل خانمها توی عکس ایستاده. کنار همین نخل که در حیاط، لابد، دیدید ایستاد و پدرش عکسش را گرفت. خوب شد همان یک عکس را از او داشتیم. بله، خبر دارم بچهی من خونش کمتر رنگین بود که تازه عکسش بعد از پنجاه و سه روز درآمد. بله، حساب تکتک ساعتها و دقیقههایی که بچهام را زیر خاک کردهام دارم چه برسد به حساب روز و ماه.
خردینه دخترم، دردانهام، هستیام، میگفت میرود درس میخواند دکتر میشود تا دردهای مرا خوب کند. حالا درد خودش هم اضافه شد. داغ خودش... نه خانم جان! هنوز هفت سالش نشده بود. میخواست از هفته بعدش برود مدرسه. این یک هفته را که نرفت برای این بود که هنوز نتوانسته بودیم برایش کتاب دفتر بگیریم. چه غصهای میخورد طفلم مبادا بیروپوش بماند. مبادا کتاب دفترش جور نشود. چند ماهی تا هفت سالگی داشت. رنگ مدرسه را ندید بچهام. هستیام.
مگر مصلی زاهدان مثل بهشت زهرای تهران آباد است که تاب و سرسره و الاکلنگ برای بچهها داشته باشد؟ اصلا بچهای را که میبرید به نماز مگر برای بازی بردهای؟ نماز برای ماها شوخی و بازی نیست. بچههایمان هم نماز میخوانند، اگر بخواهند. اگر نه، همان جا یک گوشه پیش خودم مینشیند تا خطبهها و نماز تمام شود. بعد هم دستش را از دست من ول نمیکند تا خود خانه. دستش را ول نمیکرد طفل معصومم. اگر این بچه رفته بود بازی و زیر دست و پا افتاده بود چرا دو هفته طول دادند که اسمش به زبانشان بیاید.
در آن دود و دم بچه را گم کردم. افتاده بود. تا پیدایش کنم و بردارم ببرمش جایی که بتواند نفس بکشد، اشکآور راه نفسش را بسته بود. بچهام خفه شد و آخرین حرف توی دهنش ماند. ندیدمش که بفهمم دم آخری میخواسته حرفی بزند یا نه؟ نگاهم میکرد اگر روبهرویش بودم یا نه؟ در فکر دفتر و کتابهای مدرسهاش بود که هنوز پدرش نتوانسته بود برایش جور کند و بچه هی غصه میخورد و میترسید از مدرسه جا بماند یا نه؟ هیچی.. هیچی... ندیدم. وقتی برداشتمش و از معرکه بیرونش کشیدم دیگر جان نداشت. بعد هم گفتند باید زود خاکش کنیم. نگذاشتند پدر مادرش برسند. مادر بدبختش یگانه دخترش را دم آخر ندید. غصهدار؟ دیوانه شده. اصلاً با کسی حرف نمیزند. مدام بیت میخواند و گریه میکند. داغ به یک طرف، دردی که بعدش هم میآید یک طرف دیگر.
نکند تو هم داغ عزیزی ... ای ننهام ... هی!... بیا جلوتر من نمیتوانم تکان بخورم. بگذار صورتت را ببوسم. اینقدر به داغ خودم گرفتار بودم که داغ تو را نفهمیدم... بگذار سرم را بگذارم روی شانهات. هی.. . هرای... حالا یکی هست که روی شانههایش گریه کنم و نترسم که بچهها بشنوند. که عروسم بشنود و تش بیفتد به جانش که پسرم غمباد بگیرد. بگذار سیر دل گریه کنیم مادرجان. شاید این گره بالاخره از راه گلویمان بالا بیاید. بیا... بیا... عزیزکم... چایات را بخور و این روسری سیاه را از سرت دربیاور. تو جوانی. گریه نکن. من هم درمیارم... اصلا گره همین روسری است که راه گلوی ما را گرفته. نه حالا و با این داغ که هزار سال... هزار سال... گریه نکن عزیزکم... دخترکم! هستی تو چند سال داشت؟!