یک. هستی گفت – من حاضرم مامان بزرگ. بریم. نگاهش کردم. هنوز روبروی آینه بود و سر و روی خودش را مرتب میکرد. من خندیدیم – با همین النگوهای توی دستت میخوای بیای؟ پرسید – مگه النگوهام چه ایرادی دارن مامان بزرگ. خودت برام خریدی. گفتم – البته که النگوهات خیلی خوشگلن. اما ما داریم میریم نماز جمعه عزیزم. کسی با النگو نمیره نماز جمعه دخترم. گفت – من که نمیخوام بیام داخل نماز بخونم. من میخوام دوستم نیکو را ببینم و با هم بازی کنیم و النگوهام را بهش نشون بدم. گفتم – من اونها را برای روز تولد هفت سالگیت خریدم. گفت - روز تولد من هفته دیگهس. گفتم - خب نیکو هم هفته دیگه میاد توی تولد و النگوهات را میبینه. گفت - نه نمیاد. چون که با مامانش داره میره به یک شهر دیگه برای ملاقات پسر داییش که توی بیمارستانه. پاسدارا چندتا تیر ساچمهای زدن توی کمرش. نیکو و مامانش شب تولد من توی خونه دایی نیکو میخوابن و روز بعدش برمیگردن.
پرسیدم - اونوقت وقت نماز جماعت تو و نیکو چیکار میکنید؟ کجا میرین؟ گفت - ما دور و بر میدون آبشار بازی میکنیم تا نماز تمام بشه. سامان برادر نیکو که شونزده سالشه پیش ما میمونه و مواظبمونه. او نمی خواست النگوهاش را دربیاره. تقصیر من بود که اونها را زود بهش دادم که زودتر خوشحال بشه. بالاخره رفتیم. محیط اطراف محل نماز آروم بود. مامورها توی خیابون دیده نمیشدند. مردم فقط اومده بودن برای نماز.
دو اون روز من و مادر هستی رفته بودیم به پدربزرگ هستی سر بزنیم که ناخوش بود. پدر همسرم. دخترم چقدر خوشحال بود اون روز. اما توی دل من یک چیز ناراحت کنندهای بود. گفتم – هستی دخترم میخوای با من و مامانت بیای دیدن بابابزرگ؟ گفت – نه بابا. من میخوام برم با نیکو دور میدون فواره بازی کنیم. گفتم - پس قول میدی که مواظب خودت باشی؟ گفت - قول میدم بابا بعد خودش را انداخت توی بغل من و پیشونیم را ماچ کرد- خیلی دوستت دارم بابایی. گفتم - من که عاشق دخترم هستی هستم. بهترین دختر دنیا هستی با صدای بلند خندید.
سه هستی بهترین دوست من بود. همکلاس نبودیم چون من یک سال از او بزرگتر بودم. مامان بزرگ اون و مامان من توی میدون آبشار به ما گفتند – مواظب خودتون باشید. از پیش سامان دور نشین. برادرم سامان گفت – من مواظبشونم. مامان بزرگ هستی و مامان من رفتند به محوطه نماز. مردم دیگه هم داشتند میرفتند. من و هستی نشستیم روی نیمکت. گفتم - چقدر النگوهای قشنگی داری! گفت - مامان بزرگم برای روز تولد هفت سالگیم برام خریده. اما خب زودتر بهم داد. حیف که تو اونروز نمیتونی بیای. مامان میخواد برای مهمونها غذا درست کنه. سالاد الویه. با چیپس و کیک و هفت تا شمع سه رنگ.
چندتا جیپ ارتشی دور میدون دور زدن. مامورها به صورت مردم نگاه میکردند. باد آب فوارهها را میریخت روی ما. قطرههای آب میخوردن به صورت ما. من و هستی خوشمون میاومد و خندهمون میگرفت اما میترسیدیم که یکوقت مامورها از خندیدن ما خوششون نیاد. سامان به ما گفته بود که بلند نخندیم. گفت مامورها از خنده خوششون نمیاد بخصوص اگه دخترا بخندن. اونها پشت جیپهاشون ایستاده بودند. اسلحههای خیلی بزرگ داشتند. جیپها هیچ جا ترمز نمیکردند و توی خیابونها حرکت میکردند. سامان گفت – به اونها نگاه نکنید. هستی یکی از النگوهاش را از دست خودش درآورد و گذاشت توی دست من و گفت – پنج تا برای من بسه. دلم می خواد یکیشون توی دست تو باشه. دوستش داری. من خیلی خوشحال شدم. گفتم – خیلی دوستش دارم خیلی.
هستی از دیدن عروسک خیلی خوشحال شد. سامان گفت – لباس شخصی ها باز پیداشون شد. و آهسته گفت – بیشرف. هستی عروسک را بغل کرد بعد ماچش کرد بعد اون را برد بالای سرش و آهسته گفت – زن زندگی آزادی داشت میخندید که یکهو افتاد روی زمین. عروسک از دستش پرت شد اونطرف. اون تیر خورده بود اما ما نفهمیدیم به کجاش. افتاده بود روی زمین و به من نگاه میکرد. بیهوش شده بود. من دستپاچه شده بودم اما صدام درنمی اومد. حتی نمیتونستم جیغ بکشم. سامان هرکاری کرد او را بهوش بیاره نتونست چون بدنش دیگه تکون نمیخورد. باد تندتر شده بود و آب فواره روی او میریخت. آب فواره روی زن بلوچ هم میریخت. هردوتاشون خیس شده بودند. قطرههای فواره روی اونها می افتادن. النگوهای هستی خیس شده بودن. مثل طلا برق میزدن. هنوز النگویی که هستی به من داد توی دستمه. ببین چقدر قشنگه. دیگه هیچوقت درش نمیارم به خاطر هستی. بهترین دوستم.
مادر بزرگ هستی