
روبر پنژه: «لیبرا» به ترجمه عاطفه طاهایی – بخش پانزدهم
اما موقع تاریک شدن هوا یکی در جنگل بود، نمیشد تشخیص داد مرد است یا زن، اطراف درخت راش میچرخید و به نظر میرسید دنبال چیزی میگردد، روی خاک دست میکشید که یکهو . . .
اما موقع تاریک شدن هوا یکی در جنگل بود، نمیشد تشخیص داد مرد است یا زن، اطراف درخت راش میچرخید و به نظر میرسید دنبال چیزی میگردد، روی خاک دست میکشید که یکهو . . .
ده سال بعد مامان بیچارهاش که بهواسطهی مادربزرگش جزو خانوادهی دوشمن به حساب میآید و بنابراین قوم و خویشِ سخنران در برنامهی شعرخوانی همراه این خانمها بود، آنها دربارهی سخنرانی و قساوتهای بشر به طور کلی مشغول تعبیر و تفسیر بودند، بیهوا در ذهنش به یاد بچهاش افتاد که دیگر بزرگ شده بود و در پاریس زندگی میکرد.
در باغ بودیم، خانمها به دوشیزه لوزییر تبریک میگفتند، چه استعدادهایی داشت، و چقدر فروتن، مدیر برنامه گفت هنرمند واقعی این طور است و با موضوع تعالی روح دوباره بنا کرد به صحبت، دور پروفسوردوشمن خلوتتر بود شاید چون او را خیلی نمیشناختند یا شاید هم از این میترسیدند که دوباره بنا کند به صحبت.
خانم آپوستولوس بر خلاف ظاهر گیج و گولش تنها کسی بود که در پانسیون عقل سلیم داشت و طناز بود، اما او سرپیشخدمت را میشناخت و مفصل دربارهی ناهار بروآ پرسید و میخواست بداند از هرکسی چه صدایی درآمده. به این نحو بود که از دیر رسیدنش باخبر شد.
لورپایُر خانم از راه میرسد، دوشیزه لوزییر ازش میپرسد که چطور مورتَن را ندیده، مورتَن در باغ بوده، خودش آمدنش را به او خبر داده بوده، مورتَن هم از این خبر تعجب کرده اما برخوردش مؤدبانه بوده به خاطر دوستی نزدیکش.
برگردیم به موضوع، در پایینترین ردهی این مافیا، ژاندارمی بود به اسم لُردوز، آقای مونار یک روز در دستشویی ایستگاه قطار او را دید که بله با یک کارگر راهآهن حسابی مشغول است، مونار تا ده سال چیزی در این مورد نگفت، لردوز را به منطقهی دیگری فرستادند، او هم ازدواج کرد، متوجه قضیه هستیدکه.
کولهها که حالا سبک شده بودند دوباره روی دوش بچهها قرار گرفتند، دیگر هر کسی میتوانست خودش کولهاش را حمل کند، گلهی کوچک بچهها از جادهای رفتند که به تپه میرسید یعنی به سمت شمال غرب.
آن یکشنبه، آخر ژوییه، دوشیزه لورپایُر با شاگردان کوچکش به جنگل رفته بود، بهش میگویند گردش مدرسه، قرارشان سر چهارراه دِزوبلی بود ساعت نه و نیم بعد از مراسم کلیسا، هوای خیلی مطبوعی بود، یا شاید خیلی گرم.
یا این که دوشیزه آریان که برای سر وقت بودن همیشه نیم ساعت جلوتر حاضر میشد ساعت یازده با کار خیاطیاش روی ایوان رفته و بعد ناراحت از گرما یا بیقرار از چیزی که در مورد آن دختره پَستان شنیده بوده …
روزی مثل امروز با آفتابی که آدم را دچار تهوع میکرد، همه در انتظار فاجعهای گریزناپذیر بودند، نومیدی ناگهان تجسم یافت، مرگ در میان ما بود.
تصادفِ وحشتناکِ بیانل کوچولو باعث شد مردم مقابل داروخانه جمع بشوند، دو فاجعه پشت هم، چه مصیبتی برای همه، ماه ژوییه بود، فصلی که برایمان بدبختی میآورَد، تصادفها، غرقشدنها، آتشسوزیها، آدم نمیداند به کدام یکی برسد، آتشنشانها همراه مادر به سمت گرانس رفتند، داروساز فوراً به بیمارستان تلفن کرد.
به دنبال پروانهای از دروازه گذشت، اما جانور دور شد، روی پیچکی نشست، روی شمعدانی، روی شببو، باغچههای ما پر از عطر و بو و حاصلخیزند، به ندرت حصار سنگی هست، دورتادور زمینها با گیاهان حصار شدهاند که در پیادهرو سر ریز کردهاند، پروانه در سمت خانهی بیانل میپرید که سهرهای او را قاپید.
گربهای در حالِ خاککردن گُهش بود، دوشیزه آریان نگاهش میکرد، هربار که گربه را میدید رقیق میشد، طبیعت واقعاً همه چیز را خوب درست کرده بود، به خودمان که فکر میکنم شما میدانید چه میخواهم بگویم، واقعاً طبیعت، کشیش به او جواب داد نه این طبیعت نیست، طبیعت کلمهی آدمهای بیخداست.
خانم مونو تا به نانوایی رسید به خانم دوکرو گفت که آگوست در مورد قهرشان به بیوهی مقتول حرفهای نامربوطی زده که هیچ اساسِ معقولی ندارد، قهرشان به زمانِ مرگِ آنتونن میرسید، به ماجرای تقسیم، در آن زمان سرینه موافق نبود که کشتزارش را به مونوی پدر در ازای قطعه زمینی بدهد که بعد نمیدانستند با آن چه کنند.
لورپایُر خانم دیوانه است و من هم کاری نمیتوانم بکنم، هیچکس کاری نمیتواند بکند، اگر کسی هم بتواند باید خیلی زرنگ باشد.
نشریه ادبی بانگ به زودی رمان لیبرا نوشته روبر پنژه به ترجمه استادانه عاطفه طاهایی را در چند بخش همراه با طرحی از همایون فاتح منتشر میکند. مترجم امتیاز انتشار این اثر به زبان فارسی را که پیش از این در نشر مشکی منتشر شده بود در اختیار نشریه ادبی بانگ قرار داده است.
این هم که بگویم لحن به محض اولین تلاشم پیدا میشود، حرف دقیقی نیست. هرچند استثنائاً برایم پیش آمده. در آغاز بیشتر حال و هوای
«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربهها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته و با کوشش شهریار مندنیپور و حسین نوشآذر اداره میشود.