
صدمین سال انتشار «خانم دالووی» و لندن ویرجینیا وولف
مقاله کالب آزوما نلسون به مناسبت صدمین سالگرد انتشار رمان «خانم دالووی» نوشته ویرجینیا وولف در روزنامه گاردین منتشر شده است. «خانم دالووی» (Mrs. Dalloway)
مقاله کالب آزوما نلسون به مناسبت صدمین سالگرد انتشار رمان «خانم دالووی» نوشته ویرجینیا وولف در روزنامه گاردین منتشر شده است. «خانم دالووی» (Mrs. Dalloway)
سال ۲۰۲۵ به «سال پینچون» تبدیل شده است، چرا که این نویسنده ۸۷ ساله پس از ۱۲ سال سکوت از زمان انتشار رمان «لبه خونریزی» (۲۰۱۳)، رمان جدیدی به نام «بلیط سایه» را در اکتبر ۲۰۲۵ منتشر میکند. داستان این رمان در میلواکی، شهری صنعتی در ایالت ویسکانسین آمریکا که در دهه ۱۹۳۰ با چالشهای اقتصادی دوران رکود بزرگ دستوپنجه نرم میکرد، رخ میدهد.
این داستان تنهایی و جستوجوی معنا در زندگی ایزاک را روایت میکند؛ انسانی سرگردان میان رؤیا و واقعیت که نه به خشکی تعلق دارد و نه به دریا. ظهور موتورسواری اسرارآمیز که روی آب حرکت میکند، نمادی از امید و امکان گذر از محدودیتهاست، اما پایان داستان با بازگشت ایزاک به تنهایی و تقلای بیثمرش (تلاش برای پرواز مانند پرنده) نشان میدهد که گریز از شرایط موجود نه با معجزه، که با پذیرش خود و واقعیت ممکن است.
نامه چیزی نبود جز شرح امانتدارانهای روابطِ میانِ خانم معلم و مونار که خواهرِ لورپایُر نوشته بود، اِدمه است مگر نه، و دوشیزه فرانسین را در وضعیتی قرار میداد که میتوانید تصور کنید، چطور این خرچسونهی پتیاره با آن سر و وضع بوگندو و تور عزایش با معاون شهردارمان میخوابید، اصطلاحش را شما بگویید و این ابله…
اما موقع تاریک شدن هوا یکی در جنگل بود، نمیشد تشخیص داد مرد است یا زن، اطراف درخت راش میچرخید و به نظر میرسید دنبال چیزی میگردد، روی خاک دست میکشید که یکهو . . .
مقاله گری لئونارد نشان میدهد که «دوبلینیها» نه تنها یک مجموعه داستان کوتاه است، بلکه یک اثر عمیق و چندلایه است که به بررسی مسائل اجتماعی، فرهنگی و روانشناختی میپردازد. جویس با استفاده از سبک منحصر به فرد خود، خواننده را به چالش میکشد تا معانی پنهان داستانها را کشف کند و به درک بهتری از زندگی شخصیتها و جامعهی آنها برسد.
ده سال بعد مامان بیچارهاش که بهواسطهی مادربزرگش جزو خانوادهی دوشمن به حساب میآید و بنابراین قوم و خویشِ سخنران در برنامهی شعرخوانی همراه این خانمها بود، آنها دربارهی سخنرانی و قساوتهای بشر به طور کلی مشغول تعبیر و تفسیر بودند، بیهوا در ذهنش به یاد بچهاش افتاد که دیگر بزرگ شده بود و در پاریس زندگی میکرد.
من و خواهرم برهنه توی آبنما ایستادهایم و سعی میکنیم تا حد امکان درست حرکت کنیم، اما اشارههای کارگردان بتدریج غیرقابل فهم میشوند، چون صدای ریزش شدید فوارۀ آب گوش را کر میکند.
در باغ بودیم، خانمها به دوشیزه لوزییر تبریک میگفتند، چه استعدادهایی داشت، و چقدر فروتن، مدیر برنامه گفت هنرمند واقعی این طور است و با موضوع تعالی روح دوباره بنا کرد به صحبت، دور پروفسوردوشمن خلوتتر بود شاید چون او را خیلی نمیشناختند یا شاید هم از این میترسیدند که دوباره بنا کند به صحبت.
حالا که هانس رفته و یک چشمم هم چیزی نمیبیند، دیگر لازم نیست که به طبقه بالا بروم. اجازه دادم که تخت خوابم را هم به طبقه پایین ببرند و دوست دارم که روی صندلیام در آشپزخانه بنشینم. چون باید بتوانم بشنوم. از شنیدهایم میتوانم بفهم که اینجا چه خبر است. هنوز هم کار و بار میچرخد. صدای ریتم هتل را که زنده است در سرم میشنوم.
خانم آپوستولوس بر خلاف ظاهر گیج و گولش تنها کسی بود که در پانسیون عقل سلیم داشت و طناز بود، اما او سرپیشخدمت را میشناخت و مفصل دربارهی ناهار بروآ پرسید و میخواست بداند از هرکسی چه صدایی درآمده. به این نحو بود که از دیر رسیدنش باخبر شد.
سیَس نوته بوم (Cees Nooteboom) متولد ۱۹۳۳ یکی از مشهورترین و پرکارترین نویسندگان معاصر هلند است. او تا کنون بیش از ۲۵ جایزه ادبی از
عدهای از مخاطبان و تحلیلگران آثار کافکا را واقعیتگریز و یا به عبارتی غیر واقعی میدانند، در حالیکه جهان معماگونهی کافکا ریشهی عمیقی در درک او از واقعیت و جراحی انسان محسور در این واقعیت دارد.
لورپایُر خانم از راه میرسد، دوشیزه لوزییر ازش میپرسد که چطور مورتَن را ندیده، مورتَن در باغ بوده، خودش آمدنش را به او خبر داده بوده، مورتَن هم از این خبر تعجب کرده اما برخوردش مؤدبانه بوده به خاطر دوستی نزدیکش.
اتاق نشیمن خانهای در گوشه خیابان، خانواده دور میزی نشسته بودند. اگر مهمانان هم میخواستند میتوانستند سر میز بنشینند. مخصوصاً ورزشکاران بیست تا سی ساله، چون آقای خانه مدیر یک باشگاه ورزشی بود.
برگردیم به موضوع، در پایینترین ردهی این مافیا، ژاندارمی بود به اسم لُردوز، آقای مونار یک روز در دستشویی ایستگاه قطار او را دید که بله با یک کارگر راهآهن حسابی مشغول است، مونار تا ده سال چیزی در این مورد نگفت، لردوز را به منطقهی دیگری فرستادند، او هم ازدواج کرد، متوجه قضیه هستیدکه.
کولهها که حالا سبک شده بودند دوباره روی دوش بچهها قرار گرفتند، دیگر هر کسی میتوانست خودش کولهاش را حمل کند، گلهی کوچک بچهها از جادهای رفتند که به تپه میرسید یعنی به سمت شمال غرب.
جشن بود. تو پا بر زمین میکوبیدی و بوی الکل تابستانها و زمستانها شب و نیمه شبها را پر میکرد. در ساعت سه صبح هر چیزی امکان پذیر بود.
آن یکشنبه، آخر ژوییه، دوشیزه لورپایُر با شاگردان کوچکش به جنگل رفته بود، بهش میگویند گردش مدرسه، قرارشان سر چهارراه دِزوبلی بود ساعت نه و نیم بعد از مراسم کلیسا، هوای خیلی مطبوعی بود، یا شاید خیلی گرم.
مردمی که میتوانند شنا کنند، قدم بزنند یا با هم چیزی بخورند، ردیف ردیف مینشینند، گوش میدهند به یک مشت آدمهای عاطل و باطل که با هم جر و منجر بکنند؟
مونرو یکی از مهمترین داستانکوتاهنویسان جهان بود. او جوایز بیشماری را به خاطر داستانهای کوتاهش دریافت کرده است. از جمله جایزه بوکر در سال ۲۰۰۹ و جایزه نوبل ادبی در سال ۲۰۱۳.