
سهیلا اژدهاکشپور: زاده کوهستان
آب از رانهای ماهی شره کرد روی پاهایش. گمان کرد خودش را خیس کرده، دست برد زیر تنبانش. اما وقتی زیر دلش منقبض شد، قدمها را تندتر کرد تا از زمین سنگلاخی بگذرد.

آب از رانهای ماهی شره کرد روی پاهایش. گمان کرد خودش را خیس کرده، دست برد زیر تنبانش. اما وقتی زیر دلش منقبض شد، قدمها را تندتر کرد تا از زمین سنگلاخی بگذرد.

هر شاعری که کشته میشود، رویایی از رویاهای زمین کم میشود و کم کم همه در بی رویایی محض فرو میرویم. رفعت العرعیر، شاعر، استاد دانشگاه و نویسندهی محبوب فلسطینی در حملات هوایی اسرائیل به شمال غزه، بههمراه برادر و خواهر خود کشته شد. آخرین شعر او قبل از مرگ.

این مطلب چند ماه بعد از کشته شدن محمد مختاری (به دست دژخیمان حکومت جمهوری اسلامی) نوشته شد و در همان وقت در چشم انداز شماره ۲۰ چاپ شد. یاد محمد مختاری، محمد جعفر پوینده و احمد میر علائی، و همه اندیشمندان آزادهای که جان در راه آزادی فدا کردند گرامی باد.

اهمیت شعر مختاری در این است که موفق میشود از دل بینظمی، نظمی حماسی بیرون بکشد و شعری بیافریند که برای شعر بلند بعد از او هنوز الهامبخش و پیشنهاددهنده است.

داستان نه منظر از جمله افسانههایی است که طی قرنها نقالان ایرانی در مرکز اجتماع و در قهوهخانهها برای مردم بیان میکردند و شنیدن این نقلها یکی از مهمترین سرگرمیهای مردم این مرز و بوم بود.

میگوید: وَ وقتی بِ باران بییاد یه پا زودتر خیس میشه… از از زانو به پایین… میگوید: ز زانوم تیرخورده بود… خ خیلی وقت پیش…میگوید: میمیدونم حواستان از از گوشه چشم، به من بود…

در رمان «گربههای پرنده» نوشته احمد خلفانی آنچه که بیش از همه به کنش شخصیتها جهت میدهد، نیاز آنها به ارتباط است. همه عناصر داستان در خدمت نیاز به «وصال» قرار گرفته است.

«حفرهای به کالیبر پنج و چهل و پنج صدمِ میلیمتر در دهلیز قلبی که خون را بعد از بیست و شش سال به جای رگها در آسمان پمپاژ میکند» را اگر کیانوش صدا بزنید، «عبور سلانهسلانهی گلوله به وقتِ چرخکردنِ گوشت و استخوان دنده با هم» نام خانوادگیاش آساست.

«بانگ» این اثر را که سندی است بیهمتا از برخی رویدادهای ماههای نخست بعد از پیروزی انقلاب در سالگرد درگذشت غلامحسین ساعدی بازنشر میکند.

میخواهیم رمانِ سه قاپ، نوشتهی زکریا هاشمی، را بخوانیم. میخواهیم کمی به پرسشهایی نزدیک شویم که متن سه قاپ در برابر خواننده میگسترد. میخواهیم از نگاههای دیگرانی کمی به متن سه قاپ بنگریم. میخواهیم کمی ازمتن سه قاپ بپرسیم.

شهروز جویانی، روزنامهنگار و نویسنده فقید به اسم ترجمه، دو کتاب با نویسندگان و مترجمان جعلی منتشر کرده است. یکی از این آثار یک اثر درخشان ادبی و سندی از سرکوبها در دوران تثبیت جمهوری اسلامی در سالهای دهه ۱۳۶۰ است.

به دنبال پروانهای از دروازه گذشت، اما جانور دور شد، روی پیچکی نشست، روی شمعدانی، روی شببو، باغچههای ما پر از عطر و بو و حاصلخیزند، به ندرت حصار سنگی هست، دورتادور زمینها با گیاهان حصار شدهاند که در پیادهرو سر ریز کردهاند، پروانه در سمت خانهی بیانل میپرید که سهرهای او را قاپید.

کلمهی زیبایی در نظر ف با عشق، جدایی، دلشکستگی و جبر همراه شد و کلمهها آهنگی عاشقانه را در گوشش به صدا درآوردند.

توان و قدرت زبان تا کجاست؟ توان زبان در رساندن منظور گوینده تا به چه حد است؛ آیا افزوده بر آن دارای آن قدرت هست که ذهنیت و زیست ما در گسترهی زیست را شکل دهد؟

دختری با گیسوان پریشانش لای نسیم نفسهایم میرقصد و رقصکنان با ضربهی دست چادرپوشی نقابزده
به کما میرود کنج بیمارستان قلبم که دهیلز به دهیلزش پر شده از جسدهای زندهی دخترکانی با گیسوانی بریده!

داستان بلند «یکروز با هفتهزار سالگان» که به غزل میماند، ذهنهای «معمولی» را با اندیشهها، احساسات و خاطرههای گفتنی آنها بهگونهای فارغ از منطق، دستور زبان یا کنترلهای اخلاقی، توضیح میدهد. بدین قرار نویسنده «واقعیت» را به دست آشفتگیهای اندیشه سپرده تا به «رمان واقعیتگرایانه» آنقدرها لطمه نزند.

در افسانهی کهن غولی از عمق اعصار، ناتوان از رهپویی، به ترفندی رذیلانه بر دوش سلیم نامی مینشیند و پاهای تسمهوار خویش بر بدن او دوال کرده و هرآنچه خواهد فرمان میدهد.

آنها دو نفر بودند. در جادۀ اسالم میرفتند. یکیشان آخوند بود. دیلاق. در آستانۀ سی سالگی. با ریشی به قاعدۀ آخوندی. عینکی. دور لب پایینش که ریشش نمیپوشاند و روی پرههای دماغش، زیرِ دماغیِ عینک، ردپای ضایعۀ پوستی سالها پیش.

از تیرکها بدم میآمد. تیرکهای سقف را میشمردم، تمامی نداشت. خسته میشدم. خواب آلود میشدم. بلند میشدم میرفتم سراغ دادا.

آخرین تصویر آگوست استریندبرگ شاید تمثیل همهی ادبیات سوئد در سالهای پایانیی قرن نوزدهم و سالهای آغازین قرن بیستم است؛ تمثیل تنهاییی مردان و زنانی که در جستوجوی معنای انسان در گذرگاه زمان سرگردان ماندهاند.

بورخس بیچاره؟ در این خانه تنها خواهی ماند. کتابهای بیحروف، مدال سورن بورگ و آن سینی چوبی را که به صلیب فدرال مزین است، لمس خواهی کرد. کوری ظلمت نیست، نوعی تنهایی است.