
فرخ قدسی: فانوسها و کاکاییها
زن در را پشت سرش میبندد. کلید چراغ راهرو را میزند. میرود سمت حمام. از خلال انگ شتکهای آینه، موهای خیسش را برانداز میکند. تلفن زنگ میخورد. پا تند میکند. سلامی رد و بدل میکنند.
زن در را پشت سرش میبندد. کلید چراغ راهرو را میزند. میرود سمت حمام. از خلال انگ شتکهای آینه، موهای خیسش را برانداز میکند. تلفن زنگ میخورد. پا تند میکند. سلامی رد و بدل میکنند.
پانزده سالی میشد که این تخت مهمان ما بود. یعنی از روزی که مستأجر آقای صمدی شدیم. من و جهان دربهدر، گوشه به گوشهی یافتآباد را زیر پا گذاشتیم. بالاخره هم آن را توی پاساژی پیدا کردیم که ماکت یک عروس داماد از وسط سقفش آویزان بود.
پرسش پیچیدهای که بسیار طرح میشود و در نظریهی ادبی فمینیستی مورد بحث قرار میگیرد، این است که آیا نوعی نوشتن زنانه وجود دارد؟ آن گونه که ما فهمیدهایم زبان نشانهای کریستوا مخصوص زنان نیست.
زیر خاکم، اما نمردهام. چهارده سال پیش وقتی با کامیون همراه دیگران بارمان کردند و ریختندمان توی چاله، دستم را کشیدم بیرون از خاک.
مینویسم تو را و واژهها به ناز میآیند، گردنافراشته و گلبو. مانند همان وقتی که مینشستی پیش رویم. جا که نبود، صندلی را کمی میگرداندی و سهرُخَت را میدیدم، و کشیدگی گردن و نازکی چانه و لالهی گوش را؛ با کرکهای ریزی که پایین موهای گذشته از بناگوش روییده بودند و دلم را آن وقت و حالا و هر وقت دیگر شیفتهاند.
آنیا سرطان داشت. حرفش سر زبان کل ساختمان بود. مریض بود و دیر یا زود میمرد. اما حال آنیا هیچوقت وخیم نشد. هیچ علائم مشهودی از بیماری نشان نداد. بعد یک دفعه بیخبر مرد. هیچکس انتظار نداشت اینطور اتفاق بیافتد. آنیا و پدر و مادرش، هر سه توی یک سال سرطان گرفتند.
«وزارتخانه رؤیاها» نوشته هنگامه یعقوبی فراه اخیراً به زبان آلمانی توسط Aufbau از ناشران معتبر آلمانی، راهی بازار کتاب آلمان شده و مورد توجه رسانههای آلمانیزبان قرار گرفته است. نگاهی به این کتاب با توجه ویژه به نویسنده آن.
تاریخ باز هم تکرار شده است: فصلی از رمان «گاوهای برنزی» را یک روز بعد از اشغال مجدد کابل توسط طالبان میخوانیم.
میگویم: مارخ خانم! فقط قبر پسر شما که نیست، پسر من هم هست. مطمئنم همین اینجا بود. این بوته خاری هم که میگویید قبلنا نبوده، کاملا درست میگویید. منتها همین مدتی که نیامدهایم سبز شده.
قیصر پرتغال، نوشتهی سلما لاگرلوف، شاید یکی از پُراهمیتترین رمانهای تاریخ سوئد است. بر مبنای این رمان فیلمها ساخته شده است. در مورد این رمان کتابها نوشته شده است. قیصر پرتغال انگارمنبعِ آفرینشِ افسانهها است؛ سازی که از صدا میسوزد.
گوشهایش سوت میکشید. جهتها را گم کرده بود و جایی را نمیدید. بوی خون و باروت دل و رودهاش را به هم زده بود. کنج ویرانهای، شاید همان تکتیرانداز، با یک چشم بسته و چشم دیگر بر دوربین قناسه، منتظر نشسته بود تا برای بار دوم ماشه را بچکاند.
از تهِ دل. خیز برمیدارم. آبِ حوضِ وسط حیاط هی گود برمیدارد و هی پُر میشود و بهادر سه چهار ساله جلوی چشمهای وحشتزدهی گوهر توی آب بالا و پایین میرود. مردی سراسیمه میدود پایین. پسرِ عمه عالمتاجخانوم.
گنجشکها رم کردند. آسمان برای لحظهای سیاه شد. پراندم ابابیلم را. سراپا تنم ظلم تبریز شد، دلم مسجد کبود.
تجربۀ خواندن، تجربۀ رفتن به عمق است؛ هر شیء خود اسطوره است یا در سایۀ نمونۀ اسطورهایاش؛ هر عمل چیزی است ازلی و ابدی. آدمی در داستان نه بر خط که بر دایرهای میچرخد و خواننده در هر لحظه تجربۀ همۀ هستی را باید پیش چشم داشته باشد.
کار طنز تأکید بر «زشت»، زیر سوال بردن «زیبا»، واکاوی «اشتباه»، و واسازی «درست» است.
بنده شصت و هشت ساله، زن و بچه و عروس و داماد و نوه دارم. به نظر شما همچین آدمی ممکن است به زنی که سر راهش میبیند، متلک بیاندازد؟
هنوز هم اینجا هستم. روی تخت هر روزی، کنار بالشهایش و موهای ریز بدنش که گرد شده و روی تشک ریخته و گودی احمقانه خوشخواب که یادم میآورد چند ساعت پیش اینجا خواب بوده.
زن تکهای از نانِ شیرمالی که دست جوان بود، برداشت و بین دولبش قرار داد: « یعنی تو با این قد و قواره هنوز نمیدونی با ترس چه حالی داره، چسبِ چسب. بچسب. » نان را به دهان گذاشت. صدای خندهی زن زیر خوابِ چادر بلندتر شد.
سعیمان این است که با تدبیر از شرّش خلاص شویم. بارها دورش کردهایم اما سر بزنگاه میآید، خودش را میرساند پشت نگاه یکی از ما و درست وقتی که آنیکی سعی میکند هرطور شده حرفش را به کرسی بنشاند، از پشت نگاه آندیگری برق میزند.
مشهد، یک شهر بیهویت؟ مشهد، قهرمان و ضد قهرمان یک رمان به قلم یکی از مهمترین نویسندگان استان خراسان؟ میزگردی با حضور حسین آتشپرور، روزبه جورکش و حسین نوشآذر.
دنیای او، دنیای کتاب و کتابت بود که دل به آنها میداد. یعنی دنیای ویژه نویسنده و شاعر که دنیای کتاب است و کلمات. همین کلمات که به مقراض جان میبُریم و کنار هم میچینیم. کاری به الفبایش نداشته باش که در کدام خط و زبان چگونه است.
«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربهها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته و با کوشش شهریار مندنیپور و حسین نوشآذر اداره میشود.