
گوشههای بانگ – گوشۀ پنجم: «سکوی بازی» نوشتۀ دلارام دلنواز
چکمههای مشکی بلندم را میپوشم و درِ کمد را میبندم، دری آهنی و زنگزده. روناک صدایم میکند. سر برمیگردانم. پشتم ایستاده و میگوید «حدیثَکَم، دهنمَهَنه وا کن.»

چکمههای مشکی بلندم را میپوشم و درِ کمد را میبندم، دری آهنی و زنگزده. روناک صدایم میکند. سر برمیگردانم. پشتم ایستاده و میگوید «حدیثَکَم، دهنمَهَنه وا کن.»

حمید به ماهرخ تعارف کرد که اول وارد دفتر حاجآقا شود. منشی حاج آقا پسر جوانی بود با ریش بورِ تنکی که به دقت شانه شده بود. صدای نرم و گوشنوازی داشت. گفت، «بفرمایین. حاج آقا تشریف بردن نمازخانه. هم الان میرسند.»

آتشپرور از میدان نقش جهان، بهعنوان زمینهای برای نشان دادن تاریخ، از کهنایام تا به امروز استفاده کرده است. زمان در داستان سیال است. نویسنده مخاطب را در همین سیالیت، بهعنوان تماشاگری تاریخی، در حاشیۀ میدان نقش جهان مستقر میکند.

دلتنگ لهجه جنوبیات هستم دختر! گوش میکنم! تو فقط حرف بزن! چشمانم را میبندم و همان لبهای درشت عنابیات را تصور میکنم.

لئوپولد میگوید: “عجیبه، اون زمانها من علیه جنگ ویتنام مبارزه میکردم. حالا هیچ نمیدونم اونجا چه خبره. ” من میگویم: ” هو، هو، هو، شی مین! ” و کفشهای کوچول موچول خانم هونگ را روی سر و سینهی لئوپولد تا رانهایش میلغزانم.

این نوشته در پی طرح این نکته است که زبان در کاربردْ برانگیزندهی نگرشی معین به جهان است. واحدهای کارکردی زبان همچون فعل، صفت و حروف اضافه دارای بار دیدگاهی هستند. هر یک از واحدها، بنا به کارکرد در گفت (گفتار و نوشتار)، نگرشی را دامن میزند.

آن شب بارانی در استرینگ تاون، مانند دیگر شبهای معمولی در هر شهر کوچکی بود. تندیس مریم عَذرا بالای سکوی سیمانی میدان به خیابان خالی از تردد چشم دوخته بود و تراموای تک مسیره، مقابل کلیسای قدیمی خستگی در میکرد.

میخواهم به تأثیراتی اشاره کنم که “هدایت” در نوشتن “سه قطره خون” خود از داستان کوتاه “گربهی سیاه” نوشتهی “ادگار آلن پو” بهرهمند شده است.

در کابل گویه است که بالای زور تسلیم نشو، الا اینکه زور پُرزور باشد و همگان گفته مهکنند که زورِ نداری پُرزور است. اینها در خاطر، نه یک افغانی پیسه در جیب، نه یک تکه نان قوتِ جان، از پُلچرخی بیرون رانده شدم.

میخواهیم رمان مستانه خانوم، نوشتهی شیرین کبیری، را بخوانیم. میخواهیم چند وتر از دایرهی یک هستی را در آینهی سخنانی دیگر بهکوتاهی بخوانیم.

خشکش زد، چطور ممکن است؟ این مرد به سرش زده! حتماً فروشاش پایین آمده و این اعلان را برای جلب مشتری بیشتر چسبانده است. اما نمیشود که؟، میآیند و مغازهاش را پلمب میکنند وخودش را هم میبرند.

زنها جلو بنگاه جمع شدهاند. اکثرشان را نمیشناسم. روزبهروز بیشتر میشوند. بعضی از قدیمیها دیگر نمیآیند. عوضش بیشتر تازهکارها میآیند. چند تایی جوانسال هم میبینم.

کولهها که حالا سبک شده بودند دوباره روی دوش بچهها قرار گرفتند، دیگر هر کسی میتوانست خودش کولهاش را حمل کند، گلهی کوچک بچهها از جادهای رفتند که به تپه میرسید یعنی به سمت شمال غرب.

داستانهای کافکا به صورت غیر قابل اجتنابی تلاشهای نومیدانه و مذبوحانهی شخصیتهایی است که سعی میکنند کار درست انجام دهند، اما همیشه مانند خودش گیج، سردرگم و ناکام میمانند. شاید همین اصرار در کار درست است که کافکا را هم تراز یک مقام مذهبی میکند.

بازیگرها روی صحنه در هم میلولند؛ هر کدام برای خود راه میرود؛ انگار در یک کوچهی شلوغ؛ کسی با کسی نیست؛ بعضی ترانهای را که پخش میشود زمزمه میکنند، بعضی فقط راه میروند.

سویی از سواد صبح با او بود، نیمرخی به آفتاب، متروک اما پراکنده، کرانهٔ دنیا را طی کرد. به خیال نقش بستن روی قلمدان، به خیال پریدن آن سوی رود، تا قلبش هزار و یک پروانه شود.

در آب سرمهای رنگ پای قایق که سرمایش به دستهایم متصاعد میشد، و در گرگ و میش صبحی که معلوم بود به این زودیها سر نخواهد رسید.

در این جستار این موضوعات بررسی میشود: تنوع فرمها و گفتمانهای فراداستانی و نسبت آنها با مفهوم منطقی زبانهای رسمی و فرازبان؛ شیوهای که فراداستان در ادبیات دگرگونی ایجاد میکند؛ و فلسفههای متنوع فراداستانی که در آثار بورخس، کالوینو و اکو بازتاب مییابند.

در این پژوهش بر اساس الگوی زمانمندی روایت از ژرار ژنت، رمان وقت سایهها (۱۳۹۳) نوشته محمود فلکی مورد بررسی قرار گرفته است. در این رمان نویسندهای تلاش میکند با مرور خاطرات، راز قتل عموی خود را کشف کند.

از میدان ساعت به سمت خیابان الرِقه میپیچم مثل همیشه ترافیک است. تا انتهای بلوار میرانم تا به خیابان مکتوم میرسم. به دنبال جای پارک هستم که علی زنگ میزند.