نشریه ادبی بانگ با اجازه خانواه منصور کوشان، در قالب دوسیهای که به این نویسنده آزادیخواه اختصاص دارد یکی از مهمترین آثار او در تبعید را منتشر میکند: دهان خاموش جلد دوم رمان شاهد که خود اثریست مستقل. میخوانید:
بخش نخست رمان «شاهد» نوشته منصور کوشان (+)
بخش دوم (+) // بخش سوم (+)// بخش چهارم (+)//بخش پنجم(+)//بخش ششم(+) بخش هفتم (+)
درباره این رمان:
جمشید برزگر: شهادتی بر زمانهای که زیستهایم – رمان «شاهد» نوشته منصور کوشان(+)
۱۳
چرخهای صندلیام را به سرعت میچرخانم تا سریعتر خودم را به جایی برسانم که یقین دارم صدای مادر را شنیدهام. با این که بارها این کار را کردهام و سرانجام جز بانو هیچ کس را ندیدهام باز وقتی صدای مادر، خواهر یا پدر را میشنوم بیتاب میشوم. نمیتوانم همان جایی که هستم بمانم. برای بانو هم که مینویسم با تعجب نگاهم میکند. هنوز خیال میکند خیلی از خاطراتم را به یاد نیاوردهام و ناراحت میشود. ناراحت هم که میشود، دیگر کنارم نمیماند. وقتی هم تنهای تنها میشوم، باز همه چیز را در هالهای از غبار به یاد میآورم. مرگ پدر در سالهای خیلی دوری به یادم میآید. انگار سالها از تولدم گذشته است همه چیز برایم کهنه و تکراری میشود. خواب و بیدار مادر و خواهر را میبینم. از این که بیش از آن که فکر بکنم ممکن است بروند، رفتهاند مهرههای پشتم تیر میکشند. هیچ چیز را به خوبی به یادم نمیآورم. سرم لحظه به لحظه بیشتر درد میگیرد. دلم نمیخواهد بخوابم. کلافه میشوم. میدانم اگر به نوشتن ادامه بدهم تحملم بیشتر میشود. در روزهای قبل همین که به این حالت می افتادم و کلافه نمیدانستم چه کار کنم، چند تا چند تا قرص میخوردم. نمیتوانستم باور کنم. فقط یک سال گذشته بود. از این که در خانه مانده بودم از خودم بدم میآمد. از سردرد کلافه شده بودم. بانو که نبود نمیتوانستم به مادر و خواهر فکر نکنم، به پدر هم. تلفن را قطع کرده بودم. نمیخواستم دوستهای خواهر تلفن بزنند. زده بودند. نمیدانستم بگویم خواهر کجا رفت. کجا رفته بود. در تمام اتاقها را هم قفل بود. هیچ وقت باز نکردم. صدای مادر و خواهر را میشنیدم. صدای مادر و پدر را حتا صبحهای خیلی زود هم شنیده بودم. تشنهام میشد. میرفتم که آب بخورم. فراموش میکردم که پارچ آب را با یک لیوان به اتاقم ببرم.
مادر که متوجه شد در آشپزخانهام از اتاق خوابش بیرون آمد. پیراهن خوابش را به دورش گرفته بود. خیال کرده بود اتفاقی افتاده که بلند شده بودم. گفتم: “آمدهام که آب بخورم.” گفت: “میتونی پارچ آب را ببری به اتاقت.”
صدای خواهر و پدر را هم که میشنیدم گوشهایم سوت میکشیدند، سرم درد میگرفت. قرص میخوردم. خوب نمیشدم. تمام بطریهای مشروب پدر را خورده بودم. دیگر تمام شده بود. تمام مشروب فروشیها را آتش زده بودند. مستها را در خیابان شلاق میزدند. صحاف گفت. هر هفته با شاطر به دیدنم میآمدند. استاد هم میآمد. مست بودم. خواستم با صحاف بیرون بروم اجازه نداد. گفت: “شلاقت میزنند.”
میخواستم غذا بخرم. نگفتم. هیچ چیز در خانه نبود. یک هفته بود که باغبان نیامده بود. به صحاف تلفن زده بود. گفته بود نمیتواند بیاید. بیمار بود. استاد و شاطر برایم نان و تخممرغ و گوشت چرخشده و یک جعبهی کنسرو آوردند. نگفته بودم. صحاف فهمیده بود. دلم میخواست مادربزرگ زنده بود و خانهی او زندگی میکردم. میفهمیدم که هم درد بودیم. خانهی مادربزرگ که بودم گفتم: “دلم برای مادر و خواهر تنگ شده، مادربزرگ، برای پدر هم.” مادربزرگ گفت: “اگه دوست نداری بری میتونی به خانهتون تلفن بزنی.” میخواست با مادر صحبت کنم. گفتم: “نه.” نمیدانستم هنوز هم خواهر گوشی را برمیدارد. خواهر گوشی را برداشت. گفت: “مادربزرگ بود. از تو خیابان زنگ میزد.”
بیشتر از یک هفته بود که به قول مادربزرگ آخوند بزرگ آمده بود. ترسیده بود. به خانه که آمد فقط من و مادر بودیم. پدر بیرون رفته بود. گاهی میرفت و در کتابفروشی مینشست. مادربزرگ گفت: “ارتشیها برنگشتهاند به پادگانها. معلوم نیست کدام گوری رفتند که مردم هم پادگانها را غارت کردند.”مادربزرگ دیده بود. گفت: “باور نمیکنم که چشمام دیده باشند. مردی بقچهای را از بس سنگین بود دنبالش میکشید. میرفت و یک خط فشنگ پشت سرش درست کرده بود. بچهها هم تو سر هم میزدند. فشنگ ها را جمع میکردند.”
مادر برای مادربزرگ شربت آب قند درست کرد. مادربزرگ خورد. جلو صندلی نشسته بود. فقط از حوادثی که دیده بود حرف زد. همهاش نگران بود. غروب که شد، گفت: “باید زود برم. مردم دارند همه چیز را غارت میکنند. ممکنه قحطی بشه.”مادربزرگ که رفت مادر هم گفت: “ممکنه مادربزرگ درست بگه. میرم بیرون یه چیزایی بخرم.” مادر که بیرون رفت خواهر آمد. مادر را ندیده بود. خوشحال نبود. صورتش سرخ شده بود. پرسید: مامان کجا ست؟” گفتم. پدر را صدا زد. گفتم:”خانه نیست.” رفت حمام. گفت: “میرم زیر دوش.” گفتم: “من هم میرم بیرون.”
وسط خیابان را با صندوقهای خالی بسته بودند. هر ماشینی را که میگذشت بازرسی میکردند. نزدیک که شدم دیدم پسر بقال تفنگ دارد. ترسیدم. با بقال وسط خیابان ایستاده بودند. به ماشینی ایست دادند. بچههای محله هم راننده را پیاده کردند. دو تا خانمها نمیخواستند پیاده شوند. پسر بقال شانهی یکی از خانمها را کشید. خانم جیغ کشید. بقال فحش داد. گفت: “تمام زنها جندهاند.”
باز هم گفته بود. شنیده بودم. راننده میخواست بقال را بزند. ترسیدم. پسر بقال تفنگ را گذاشت روی سینه راننده. در کتابفروشی بسته بود. جلو نانوایی آن قدر شلوغ بود که نتوانستم شاطر را ببینم. میخواستم بپرسم چرا صحاف رفته بود. خیال میکردم پدر رفته بود به کتابفروشی.
مدتی در خیابانها قدم زدم. همه جا شلوغ بود. همه تفنگ داشتند. مادربزرگ گفته بود که میدانستم از پادگانها برداشتهاند. تفنگها را به هم نشان میدادند. نگران مادر شدم. دلم نمیخواست اتفاقی برایش بیفتد. میدانستم از آخوندها میترسد. هیچ وقت این قدر آخوند ندیده بودم. همه جا بودند. شب شده بود. هوا سرد بود. مدام سرفه میکردم. مزهی خون را در دهانم حس میکردم. تهوع داشتم. برگشتم به خانه.
پدر را ندیدم. بطری مشروبش خالی روی میز وسط سرسرا بود. در اتاق خواب مادر بسته بود. خوشحال شدم که مادر بدون حادثهای به خانه برگشته بود. در اتاق خواهر هم بسته بود. خواب دیده بودم. میخواستم برای مادر تعریف کنم. گرسنه هم بودم. میخواستم به آشپزخانه بروم. دلم میخواست چیز گرمی بخورم. حنجرهام میسوخت. صدای نفس نفس زدنهای مادر را شنیدم. رفتم به اتاقم. دلم نمیخواست بعد از مدتها که پدر زود خوابیده بود سر و صدا کنم. مادر از صدای سرفههایم بیرون بیاید. در اتاقم هم که نشسته بودم باز صدای نفسها را میشنیدم. منتظر شدم تا مادر بیرون بیاید. میدانستم هنوز شام نخوردهاند. ساعت هشت هم نشده بود. صدای در خانه آمد. تعجب کردم. بعد صدای مادر را شنیدم. بیرون که آمدم پدر را دیدم که از حمام بیرون میآمد. زیر دوش نرفته بود. فقط با حوله صورت و گردنش را خشک میکرد. نگفتم که مادربزرگ ترسیده بود. آمده بود خانه. از شدت ناراحتی نمیدانستم چهکار کنم.
آخرین باری بود که مادربزرگ به خانهامان آمد. هر روز صحنهای را به خاطر میآوردم. زندگی برایم سختتر شده بود. با هیچ کس نمیتوانستم حرف بزنم. استاد و صحاف هم که از پدر میگفتند حرفی نمیزدم. استاد که متوجه شده بود پدر، مادر و خواهر را به خارج فرستاده بود، تصمیم گرفت خانوادهاش را بفرستد. خوشحال بود که همسر و دختر و پسرش در این شلوغیها نیستند. چند بار هم گفت از این که پدر به او اطلاع نداده و مادر و خواهر نیامدهاند خداحافظی کنند ناراحت است. حتا گفت: “خیال میکردم تو هم رفتهای.” نگفتم اشتباه میکند. مادربزرگ دو روز پیش از این که استاد در خانهی مادربزرگ بیاید با مادر تلفنی حرف زده بود. شاطر و صحاف هم مادر را دیده بودند.
صحاف رفته بود در خانه. با پدر قرار گذاشته بود. پدر از صحاف خواسته بود که کتاب “فلسفهی وجودی یا اصالت انواع” را برایش ببرد. جلو خانه که میرسد در خانه را باز میبیند. از حیرت خشکش میزند. خودش گفت. حس کرده بود که اتفاق بدی افتاده. نگران چند بار اطراف را نگاه میکند. به مأموران امنیتی فکر میکند. نمیتواند باور کند. ترس سالها پیش را از دست داده بود. انقلاب شده بود. گفت از روز گذشته حس بدی داشته است. کتابفروشی را تعطیل کرده بود. رفته بود خانه. نتوانسته بود روزی را که سالها در انتظارش بود بدون نگرانی پشت سر بگذارد. چند بار پدر را صدا میزند، مادر را هم. هیچ کس جواب نمیدهد. گفت: “حتا چند قدم وارد خانه شدم، اما زود برگشتم. به شاطر گفتم و با هم وارد خانه شدیم. پدرت را دیدیم. فکر نمیکردیم مرده باشد. به سرعت سرش را از طناب بیرون آوردیم. خواباندیمش در سرسرا. متوجهی سردی و سیاهی بدنش شدیم. به کلانتری خبر دادیم. افسر نگهبان گفت باید به ادارهی متوفیات زنگ بزنید. دست خودم نبود، سر افسر نگهبان فریاد زدم. افسر نگران شد. عذرخواهی کرد. گفت ما کاری نمیتوانیم انجام بدهیم. بهتر ست بهیک آخوند زنگ بزنید. شاطر پیشنهاد کرد به بقال خبر بدهیم. میدانست که پسر بقال و بقال در ستاد انتخابات “آری” یا “نه” نقش فعالی داشتهاند. روز پیش دیده بودشان.”
بقال هنوز حرفهای شاطر تمام نشده است که از شهید و انقلاب حرف میزند و بعد از خواندن چند آیهی قرآن سراغ مادر و خواهر را میگیرد. سرانجام صحاف و شاطر به نتیجهای نمیرسند. شاطر گفت. به دوستان پدر خبر میدهند. صحاف فقط استاد را میشناسد. استاد هم به چند نفر خبر میدهد. زیر درخت تنومند اقاقیای سر سه راهی که ایستاده بودم دیدمشان. نمیشناختمشان. سرد بود. مدام سرفه میکردم. استاد گفت: “جمعی از روشنفکران با خانوادههایشان بودند. دیر یا زود همه مجبور به فرار میشوند. هیچ امیدی نیست. همه اشتباه کردیم. کم هستند کسانی که از این اشتباه مصون مانده باشند.” از شدت سردرد نمیتوانستم به حرفهای استاد گوش بدهم. صحاف خندید. گفت: “هرگز روز خودکشی پدرت را فراموش نمیکنم.”
پدر نتوانسته بود تا اعلام شمارش آرای مردم منتظر بماند. معلوم بود. دوستان پدر میدانستند. مدتها بود که گفته بود. نخواسته بود تو حزب باشد. تهدیدش کرده بودند. شنیدم. مادر گفت. خواهر پرسیده بود که مادر گفت.
مادر میترسید. شمال بودیم. باران میآمد. پدر نیامده بود. مادر از مادربزرگ پرسید: “فکر میکنید من باید چهکار کنم؟” پدربزرگ سوار جیپش شد. من را هم برد. مادر نمیخواست. پدربزرگ قول داد اتفاقی نمیافتد. مادر گفت: “هیچجا پیاده نشو.” گفتم: “پیاده نمیشوم.” پدربزرگ تمام جنگل را رفت. باز هم رفت. تاریک شد. دیگر خورشید را نمیدیدم. نترسیده بودم. صدای تیر آمد. پدربزرگ گفت: “دیگر رسیدیم.”
روی کوه بودیم. باز آفتاب شده بود. پدربزرگ پدر را نشانم داد. ندیده بودمش. پدربزرگ بوق زد. همهاش بوق میزد. چراغ جیپش را هم هی روشن و خاموش میکرد. به من هم گفت بوق زدم. چند بار زدم. گفت: “باید آن قدر بوق بزنیم یا چراغ بیندازیم تا ما را ببینند.”
پدر فهمید. آمد. چهار مرد همراه پدر بودند. تفنگ داشتند. خرگوش و پرنده هم داشتند. از گردنشان خون میچکید. پدربزرگ پیاده شد. رفت پهلوی پدر. مردها همه به پدربزرگ گوش میدادند. میدیدم. نمیشنیدم. پدر سوار جیپ شد. تفنگش را گذاشت روی زانوش. شلوارش پر گل بود. نگفتم مادر ناراحت میشود. یکی از مردها به پدر یک خرگوش داد. پدر تشکر کرد. گذاشت کنار پایش. کفشهایش هم گلی بود. نباید با آنها میرفت تو اتاق. مادر گفته بود. نشست پهلوی من. حرف نزد. اخم کرده بود. دیگر از جنگل برنگشتیم. از خیابان زود آمدیم خانه.
مادر ایستاده بود جلو در، خواهر هم. سلطان دوید. پارس میکرد. همیشه دوست داشت که بدود و پارس کند. سلطان آن قدر دنبال جیپ دوید تا پدربزرگ ترمز کرد. خواهر پرسید: “خوش گذشت؟” گفتم: “بله. همه جا خرگوش بود. پرنده هم بود.” مادر تو آشپزخانه کنار مادربزرگ بود. پدر سلام کرد. همیشه سلام میکرد. مادر هم سلام میکرد. پدر را میبوسید. میگفت خسته نباشی. پدر میگفت خسته است. مادر چای و میوه میگذاشت روی میز. پدر میخورد. مادربزرگ سلام کرد. گفت: “همه را دلواپس کردی، مادر.” پدر خرگوش را انداخت جلو پای مادر. مادر خرگوش را از پنجره انداخت بیرون. گفت: “دوست ندارم خون ببینم.” باز هم گفته بود. شنیده بودم. دوست پدر که خواست غازها را سر ببرد مادر رفت. پدر ناراحت شد. دویدم بیرون. میخواستم خرگوش را بردارم. مادر صدایم زد. گفتم: “مادربزرگ سلطان خرگوش را برد.” پدر آمد بیرون. سلطان رفته بود. پدربزرگ و مادربزرگ هم آمدند بیرون. پدربزرگ گفت: “دیگه نمیشه حریفش شد.”
صدای پارس چند تا سگ دیگر هم آمد. پدر هنوز تفنگش دستش بود. رفت به طرف دریا. مادربزرگ گفت: “تا نیم ساعت دیگر شام حاضر میشود.” به پدر گفت. پدر جواب نداد. خواهر ایستاده بود جلو در آشپزخانه. نخواست دنبال پدر برود. مادربزرگ گفت: “بریم تو.” صدای غازها و مرغهای دریایی آمد. مادربزرگ گفت: “معلومه مرغهای دریایی میخواند با سلطان شریک بشند.” مادر گفت: “بهتر.” مادربزرگ گفت: “بیا کمی شقاقول بخور.”
صدای شلیک تیر آمد. پدربزرگ دوید بیرون، مادر هم. باز صدای شلیک تیر آمد. مادر برگشت تو آشپزخانه. پدربزرگ دوید، خواهر هم. من هم دویدم. مرغهای دریایی جیغ میکشیدند. باد میآمد. همه جا پر مرغ دریایی بود. پدر را دیدم. پدربزرگ تفنگ را از پدر گرفت. پدر نشست روی سنگی که لب ساحل بود. پرها سرخ بودند. خونی شده بودند. به مادر نگفتم. ترسیده بودم. پدربزرگ گفت: “نه، من تیراندازی یادش ندادم. دوست نداشتم یاد بگیره. تو دوران سربازی یاد گرفته.” به مادر گفت. پدر نیامد. خوابم میآمد. استاد گفت: “پدرش نخواست که زندان برود، نخواست که کشته بشود.” به صحاف گفت. پلکهایم خیلی خسته شده بود. دلم نمیخواست بخوابم. کنجکاو شده بودم. خیلی چیزها در بارهی پدر نمیدانستم. نفهمیده بودم. دیر یا زود لوش میدادند. نمیتوانستند ببینند پدر جدا شده بود. دیگر اعتقاد نداشت. صحاف گفت. استاد گفت: “میدانم. خودش تعریف کرد. گفت دیگر نمیخواهد خواب باشد، در خواب خیانت کند.” صحاف نفس عمیق کشید و باز گفت: “خواب، خواب. تاریخی پر از خواب. پر از خواب و خیانت و خون.” استاد گفت: “بله، بعد از هر حادثه مدتی خوابآلود و باز خواب. همیشه همین طورها بوده ست.”
به خانه برگشتم. روی تختخوابم دراز کشیدم و منتظر شدم تا بانو بیاید. بانو که میآمد همه حرفهایی را که شنیده بودم و همهی چیزهایی که دیده بودم برایش تعریف میکردم تا خوابم میبرد. مدتی بود که دیگر شبها کتاب نمیخواندم. به بانو فکر میکردم و به شخصیتهایی که در کتابها خوانده بودم و حرفهای استاد و صحاف را زمزمه میکردم. خیلی وقت بود که تصمیم گرفته بودم روزهایم را با خواندن کتاب بگذرانم. بسیاری از کتابهای پدر را که در کتابخانهی سرسرا بود خوانده بودم. میخواستم فقط به آدمهای تو کتابها فکر کنم و به بانو. بانو هم مثل آدمهای تو کتابها بود. هیچ وفت نخواست اذیتم کند. سردردهایم که شروع میشد میفهمید. میرفت. میدانست دوست دارم سکوت باشد. هر صدایی اذیتم میکند. مثل پتک در سرم صدا میکند. رادیو را هم گذاشته بودم در انباری. اما باز با هر صفحهای که میخواندم چهرهی مادر و خواهر را میدیدم. خوشحال نبودند. آرایش هم نکرده بودند. حیران نگاهشان میکردم. نمیتوانستم باور کنم. باور هم که نمیکردم نمیتوانستم حرف بزنم.
ندیده بودم که مادر بدون آرایش بیرون برود. وقتی هم عجله داشت جلو آینه خودش را نگاه میکرد. سبدش را برمیداشت، کفشش را که میپوشید به لبهایش ماتیک میزد و بعد آنها را به هم میمالید.
خواهر ماتیک دوست نداشت. پدر که بیکار شده بود ماتیک میمالید. از دانشگاه که برمیگشت موهایش را شانه میکرد. پشت چشمهایش را هم سایه میزد. مادر گفت: “باید سایهی کم رنگ بزنی. به صورتت بهتر میآد.” مادر هم سایهی کم رنگ میزد. گفت: “صورتی کم رنگ هالهی بهتری داره.”
خیلی نمیتوانستم نگاه کنم. خسته میشدم. سرم درد میگرفت. نمیخواستم چشمهایم را ببندم. مادر و خواهر میچرخیدند. سرم گیج میرفت. سرفه کم میکردم. حالم بهتر شده بود. بیشتر از روزهای گذشته بیرون میرفتم. بانو نمیپرسید کجا میروم، میدانست. خسته که میشدم میرفت. میدانست هفتهای دو بار استاد را در کافه ملاقات میکنم.
گفته بودم برایم از خیلی چیزها حرف میزند. استاد خیلی از پرسشهایم در بارهی کتابها را هم توضیح میداد. دلش میخواست برگردم به مدرسه، دیپلم بگیرم، وارد دانشگاه بشوم. معتقد بود میتوانم رشتهی ادبیات را انتخاب کنم. بعضی از روزها هم به کتابفروشی میرفتم. مجبور بودم کمتر رعایت حال صحاف را بکنم. در مدتی که در خانه نشسته بودم خیلی چیزها یاد گرفته بودم. احساس میکردم بزرگ شدهام. دلم میخواست مادر و خواهر را میدیدم. فهمیده بودم که بزرگ شدن یعنی چه. مادر گفته بود، خواهر هم. نمیتوانستم فکر نکنم که اگر مادر و خواهر بودند غروبها چه کار میکردند؟ غروب که میشد در خیابانها قدم میزدم.
امیدوار بودم مادر و خواهر را ببینم. تمام خیابانها را بارها رفته بودم. حتا جاهایی را هم که با مادر و خواهر نرفته بودم چند بار رفتم. در هر فروشگاهی دو زن را میدیدم وارد میشدم. چند بار دچار مشکل شدم. بیشتر زنها روسری سر کرده بودند. چادر داشتند. مجبور بودم در صورتشان نگاه کنم. فحش میدادند. نمیتوانستند باور کنند که به دنبال مادر و خواهر میگردم. هر روز که میگذشت بیشتر به پیدا کردن مادر و خواهر امیدوار میشدم. بارها به کوچهای رفتم که هیچ خانهای در آن نبود و مادر و خواهر را دیده بودم.
به خانهی مادربزرگ میرفتم. دیدم از تاکسی پیاده شدند. به کوچه رفتند. همیشه خیال میکردم اگر زود دنبالشان رفته بودم و زود صدایشان زده بودم میایستادند. باز هم چند بار در جاهای شلوغ مادر و خواهر را دیده بودم. حتا صدایشان زده بودم. نشنیده بودند. زنهای دیگر نگاهم کرده بودند. خجالت میکشیدم. همیشه نگران بودم. میترسیدم. بانو گفته بود نباید در صورت زنها نگاه کنم. میترسیدم ببیندم. میدانستم نمیآید. گفته بود که فقط شبها فرصت دارد. با این که خسته است باز سری به من میزند. نمیخواهد تنها باشم.
وقتی هم میآمد آن قدر کنارم مینشست تا قرصهایی که خورده بودم اثر میکرد. بیدار که شدم و دیدم نیست پرسیدم. پرسیدم: “چرا نماندی؟” گفت: “قرص که میخوری و خواب میری، انگار که بیهوش شده باشی، هیچی نمیفهمی.”راست میگفت. مدتی هم بود دیگر کمتر خواب میدیدم. اگر هم دیده بودم بیدار که میشدم تعریف نمیکردم. مردها مادر و خواهر را که اذیت میکردند بیدار میشدم. نمیتوانستم ببینم که با مادر چه کار میکنند، با خواهر هم. مادر هم نمیخواست ببینم. خجالت میکشید. چشمهایش را میبست. نمیخواست ببیندم. خواهر گفت: “در اتاق را ببند.”
نمیدانستم تنها نیست. دست مرد را که دیدم متوجه شدم. شبیه دست پدر بود. سپید و با انگشتری. انگشتری را دیده بودم که مادر خریده بود. تولد پدر بود. پدر خیلی دوست داشت. همیشه در انگشتش بود. یادم آمد پدر مرده بود. مادر و خواهر رفته بودند. فکر کردم شاید مادر و خواهر رفته باشند پیش آجودان. شاید هم مادر گاهی آجودان را دیده باشد. خواسته باشد خواهر را ببیند. به نظرم رسید که آجودان بعد از این سالها باید سرهنگ شده باشد.
هر روز با اعتماد به حسم جلو پادگان میایستادم. همه داشتند میرفتند جبهه. جنگ شده بود. صحاف گفته بود، استاد هم. ندیده بودم. تو خیابان که ریوهای ارتش را دیدم خیال کردم باز هم میخواهد حکومت نظامی بشود. گفتم. استاد خندید. صحاف گفت: “بدتر از حکومت نظامی. به زودی ممنوعیت بیست و چهار ساعته میشود.” استاد اعتراض کرد. یقین داشت جنگ به زودی تمام میشود. یک سرهنگ از پادگان آمد بیرون. میدانستم آجودان باید نزدیک پنجاه سال عمر داشته باشد. به چشمهای سرهنگ نگاه کردم. آبی بود. غمگین هم بود. فهمیدم آجودان نیست. سرهنگ صورتش را برگرداند. منتظر شدم تا سرهنگ دیگری بیاید بیرون. نمیآمدند. اگر هم میآمدند نمیدیدم. بیشتر سوار جیپ بودند. عصرها بهتر بود. روز سوم فهمیدم. رفتم جلو ستاد ارتش. مادر گفته بود از چهگونه مردی خوشش میآمد. یقین هم داشتم چشمهای آجودان شبیه به چشمهای خواهر خواهد بود. اگر نمیخواستم در چشمهای سرهنگ نگاه کنم معنای شهید و جاسوس را هم نمیفهمیدم.
هفته دوم بود. حتم داشتم آجودان را پیدا کردهام. بلند قد بود و چهارشانه. با چشمهای عسلی. رنگ پوست صورتش هم آفتاب خورده بود. انگار رنگ تیرهی پوست خواهر. مثل رنگ مغز گردویی که تازه نباشد. مادر گفت: “این مغزهای تیره را نخور. کهنهاند.” دو سرباز به سرعت از دو طرف دستهایم را گرفتند. نترسیدم. میدانستم نشانیهای مادر را که به آجودان بدهم آزادم میکنند.
آجودان برگشت به ساختمان ستاد. سرهنگ شده بود. تمام افسرها و درجه دارها که رد میشدند دستهایشان را بالا میبردند و تا رد نشده بودند انگشتهایشان کنار کلاهشان بود. سرباز گفت: “بنشین روی صندلی.”
صندلی کنار در اتاق را نشان داد که آجودان وارد آن شد. نشستم پشت در. دلم میخواست آن قدر منتظر بمانم تا خلوت خلوت شود. نمیخواستم در حضور دیگران با آجودان در بارهی مادر حرف بزنم. بگویم خواهر بزرگ شده است، دانشگاه میرود. یقین داشتم آجودان خوشحال میشود. میتوانستم بگویم خواهر خیلی خوشگلتر از آجودان است. حتا رنگ عسلی چشمهایش هم قشنگتر بود. بیشتر به سرخی میزد. مادر گفته بود.
چند افسر و سرهنگ از جلوام رد شدند. نگاهشان نمیکردم. بیشتر آنها نگاهم میکردند. خوشحال بودم که سرانجام مادر و خواهر را پیدا کرده بودم. آن قدر از موفقیتم راضی بودم که در تمام مدتی که نشسته بودم نه سرفه کردم و نه سرم درد گرفت. وقتی یادم آمد که سرباز گفت: “اگر تشنهات شد یا آب خواستی میتونی به من بگی.”
انگار دیده بودمش. بیشتر شبیه یکی از بچههای مدرسه بود. گمانم زنگ تفریح دیده بودم که بسکتبال بازی میکرد. من فقط تماشا میکردم. همه میدانستند اگر بازی کنم اذیت میشوم. آن قدر سرفه میکردم که صورتم سیاه میشد. دهانم را باز نمیکردم. میترسیدم خون بیاید. نفسم میگرفت. چشمهایم باد میکرد. دلم میخواست منتظر دیدن مادر و خواهر نبودم و ساعتها در راهرو ستاد ارتش مینشستم. از این که به راحتی نفس میکشیدم و هیچ آثاری از سردرد احساس نمیکردم خوشحال بودم. سربازی از اتاق آجودان بیرون آمد. گفت: “میتونی بری تو.” وارد که شدم سرباز بیرون رفت. خوشحال شدم. هنوز دو افسر دیگر را ندیده بودم. آجودان پرسید: “برای چه از ساعت دو بعدازظهر جلو ستاد ایستادهای.” گفتم: “میخواهم با شما تنهایی صحبت کنم.” متعجب به دو افسر دیگر نگاه کرد. گفت: “هیچ چیز در ارتش جز اسرار جنگی محرمانه نیست.” نگفتم که باز هم بازداشت شدهام. جرمم این بود که جلو پادگان ایستاده بودم. یک بار هم در جلو خانهی سرهنگی. اتفاقی فهمیدم. رد که میشدم سرباز که جلو در خانه ایستاد بود، گفت: “چشم جناب سرهنگ.”
داخل خانه را که نگاه کردم مردی با موهای جوگندمی در حیاط ایستاد بود و به باغبان نگاه میکرد که داشت گلهای باغچه را هرس میکرد. دیده بودم باغبان گلهای خانهی مادربزرگ را هرس کرده بود. مادربزرگ گفت: “این قدر شاخهها را از ته نزن.” باغبان باز هم از ته زد و بعد گفت: “زود بلند میشوند، خانم.”
سرهنگ فهمید که نگاهش میکنم. آمد به طرفم. ایستادم تا نزدیک شود. دیدم که صورتش سپید بود. میخواستم چشمهایش را ببینم. آفتاب تابیده بود پشت سرش. نزدیک که شد فهمیدم آجودان نیست. معذرت خواستم. در خانه را که میبست، گفت: “اگر آن پدرسوخته وطنش را نفروخته بود یک پسر بچه جرأت نمیکرد در چشمهای یک سرهنگ زل بزند.”
نفهمیدم کی را میگفت. شب که روی تختختوابم دراز کشیدم یادم آمد مادربزرگ گفته بود باز هم دارد فرار میکند. این شاه همیشه بیوطن بود. پرسیدم: “شما پیش از این در جنوب خدمت میکردید؟” آجودان از پشت میزش بلند شد. یکی از افسرها آمد به طرفم. گفت: “میخواهی چه بگویم؟” نگفتم مستقیم در چشمهای سرهنگ نگاه کردن که جرم نیست. سرم را زیر انداختم. آجودان گفت: “این هیچ چیزی را ثابت نمیکند.”
سرم را که بالا بردم نگران به دو افسر نگاه میکرد. یقین داشتم دلشان میخواست بدانند که به دستور چه کسی این کار را میکنم. انگار چیزی در چشمهایشان بود که از افشای آن پرهیز میکردند.
خواهر که ناراحت میشد و دلش نمیخواست جواب مادر را بدهد به پدر نگاه میکرد. سرخی میان چشمهایش دو دو میزد. مادر گفت: “نمیتونم ببینم که چشمهات دو دو بزنند.” خواهر گفت: “نمیخواستم ناراحتت کنم.” پدر گفت: “چارهاش همیشه بوسیدن خواهد بود.” خواهر لبخند زد و رفت به طرف مادر. مادر خواهر را در آغوش گرفت. مادر گفت: “فدای آن چشمهای سرخ عسلیت بشوم. نمیتونم ببینم که دو دو بزنند.” یکی از افسرها گفت: “محل خدمت تمام افسران سراسر خاک میهن ست. فرق نمیکند شمال باشد یا جنوب، شرق یا غرب. هر تکهی خاک میهن عزیز ست.”
دلم میخواست عکس مادر را داشتم تا به جای حرف زدن آن را نشان آجودان میدادم. حتم داشتم عکس مادر را که میدید میفهمید پسر او هستم. مادربزرگ گفت: “چشمها و بینیات شبیه چشمها و بینی مادرته.” آجودان میتوانست از افسرها بخواهد که بیرون بروند. شاید هم افسرها مادر و خواهر را دیده بودند. میتوانست من را به آنها معرفی کند. اگر یقین نداشتم که افسرها مادر و خواهر را ندیده بودند نمیگفتم. سرهنگ گفت: “هیچ کاری باهات ندارم. فقط کنجکاو شدهام که چند پرسش بکنم. کشور در حالت عادی نیست. وظیفهام حکم میکند که مراقب همه کس و همه چیز باشم. پس بهتر ست نترسی. یک سرباز وطن پرست باشی و حقیقت را بگویی.” نگفتم مادربزرگ گفت اگر این کشور سرباز وطنپرست داشت هرگز شاه فرار نمیکرد، افسرها از سربازهای آمریکایی دستور نمیگرفتند.
باز توضیح دادم که به چشمهایش نگاه کردم. این بار خندید. کنار لبهایش چالهای کوچکی درست شد. هیچ کدام از افسرها هم حرفم را باور نکردند. به نظرشان جست و جوی مادر و خواهر با مشخصاتی که ارائه میدادم مسخره بود. بیشتر به داستان یک فیلم میمانست. دوباره سرم درد گرفته بود. دلم میخواست هر چه زودتر از اتاق آجودان بیرون بیایم. ناگهان یاد سرهنگ افتادم. به افسری که گفت: “چرا در چشمهای سرهنگ نگاه کردی؟” نگفتم در یک کتاب جنایی پلیسی خواندم که مستقیم نگاه کردن در چشم افسران ارشد جرم نیست. فاسق زن مردی که در بیمارستان خوابیده بود گفته بود.
خوشحال از این که یاد سرهنگ از مهلکه نجاتم خواهد داد به او توضیح دادم که نوهی کدام سرهنگ هستم. آن قدر سرم درد میکرد که دلم میخواست هر چه زودتر برگردم به خانه. افسر، سرهنگ را میشناخت. گفت: “سرهنگ خودکشی نکرد. در حال مأموریت شهید شد.” بعد هم خواست هرگز این داستان را جایی تکرار نکنم. حتا افسری که اندکی از مهر و عاطفهام نسبت به مادر و خواهر متأثر شده بود و بیشتر به نشانیهایم گوش کرد معتقد بود آجودان هم بعد از سرهنگ در زمان مأموریت شهید شده بود.
نمیدانستم باید از سرهنگ به عنوان شهید نام ببرم. بسیاری از کوچهها و خیابانها را با نام شهید تغییر داده بودند. آجودان بعد که افسرها رفتند، گفت: “دیگر دور و بر پادگانها نچرخ. خطرناک ست. ممکن ست به جرم جاسوسی دستگیرت کنند.” نگفتم چرا. میدانستم هر روز عدهای را به نام جاسوس اعدام میکنند. استاد گفته بود، صحاف هم.
خواب میبینم که صدای باغبان را میشنوم. چشمهایم را که باز میکنم دستش را از روی شانهام برمیدارد. متوجه میشوم تکانهای شدیدی که در خواب میخوردم به خاطر دست باغبان است. ناخواسته لحاف را کنار میزنم و به پاهایم نگاه میکنم. میکوشم آنها را تکان بدهم. در خواب روی طنابی ایستاده بودم که یک بار در سیرک دیده بودم. بیشتر مسیر را گذشته بودم. بر خلاف تصور نخستینم خیلی راحت نیم بیشتر مسیر را از روی طناب گذشته بودم. هنوز که مثل بندباز پایم را روی طناب نگذاشته بودم میترسیدم. سکوت ناگهانی جمعیت بعد از آن همه همهمه که شنیده بودم بیشتر سبب ترسم شد. اما همین که پای راستم را گذاشتم روی طناب احساس امنیت کردم. بدون این که توازنم به هم بخورد پای چپ را جلو پای راست میگذاشتم و بعد پای راست را جلو پای چپ. از هر تماس شستم با پشت پای جلویی بیشتر به خودم اطمینان میکردم. درست در وسط طناب بودم و نفس تماشاگران را حس میکردم که ناگهان تعادل چوب در دستم به هم خورد. هر چه بیشتر تلاش میکردم شانهی راستم را از حرکت باز دارم کمتر موفق میشدم. بانو هم آمده بود. دسته گلی را که برایش برده بودم نگذاشت در گلدان. دلش نمیخواست در لحظههایی که با او هستم خاطرهای از مادر و خواهر داشته باشم. میفهمیدم. برای همین ننوشتم که خودش کمکم کرده است که حافظهام بازگردد. میدانستم میداند من هیچ خاطرهای جز با مادر و خواهر ندارم، هیچ زن دیگری هرگز در زندگیام نبوده است. خاطرهی مادربزرگ را هم بیشتر وقتی به یاد میآورم که دچار مشکل میشوم. آغوش او و بعد خانهاش تنها پناهگاهی است که میتوانم در آن احساس امنیت کنم. لباسها و تنش همیشه بوی گلهای خوشبو را میدهند. بوی همان گلهایی را میدهند که باغبان به مناسبت بازگشتم از آسایشگاه چیده بود.
به خانهی مادربزرگ که رسیدیم باغبان با یک دسته از گلهای حیاط جلو در ایستاده بود. من را که دید گریه کرد. گفت: “از خوشحالی نمیتونم جلوی اشکهام را بگیرم.” گفتم: “میخواهم تنهایی به اتاق پدربزرگ بروم.” درست حدس زده بودم. میدانستم خاطرهی آن خیلی چیزها را به یادم میآورد. درست مثل وقتی که کسی را با لباس نظامی میبینم و خاطرهی شبهای حکومت نظامی را به یاد میآورم.
پشت پنجره نشستهام که سربازی را میبینم. خوشحالم که تمام شب گذشته با بانو گپ زدهام و صبح پیش از آمدن باغبان خواب عمیقی کردهام. صدای باغبان را که میشنوم به راحتی، بدون کوچکترین خستگی یا کسالتی از روی تختخواب به طرف صندلی چرخدارم میغلتم. باغبان عادت دارد که پیش از رسیدن به امور خانه یا خرید مواد غذایی و وسایل ضروری روی میز آشپزخانه صبحانه بگذارد.
صبح همان طور که ناشتایی میخورم، نوشتههای شب گذشته را با یادداشتهایم مطابقت میدهم و اگر کم و کاستی دارد اصلاح میکنم. هنوز یک ساعت نگذشته که صدای چکمههایی کنجکاوم میکند. بیرون را نگاه میکنم و لحظهای بعد سربازی که نمیتوانم صورتش را ببینم از جلو پنجره میگذرد. ناخواسته عصبی میشوم. حوصلهی خواندن و نوشتن را از دست میدهم. کلافه مدتی صندلیام را به این سو و آن سو می برم. مچهایم از شدت فشار به چرخهای صندلی، به خصوص هنگام ورود و خروج به اتاقها درد می گیرد. کلافهتر از قبل باز کنار میز آشپزخانه میروم و انگار که هیچ روزنهی دیگری مگر خواندن و نوشتن برایم نمانده است، باز مینویسم که زمان حکومت نظامی که بیشتر شد پدر بیشتر عصبی و بداخلاق شد. نمیدانستم چرا. میدانستم به خاطر حکومت نظامی نیست. گفته بود. خوشحال بود که مردم در زمان منع عبور و مرور حکومت نظامی هم بیرون میروند. شنیده بود. آن را بهترین نشانهی سقوط قدرت میدانست. به مادر گفت. مادر که از رادیو شنید جیغ کشید. پدر خوشحال شد. خواهر در جلو در اتاقش ایستاد و فقط مادر و پدر را نگاه کرد. لاغر شده بود. میفهمیدم که غصه میخورد، مادر هم. نمیدانستم چرا. میتوانستم بفهمم که نمیتواند فقط به خاطر بیکار شدن پدر باشد. مادر هم نگفته بود، خواهر هم. دلم میخواست بدانم چرا ناگهان پدر این قدر تغییر کرد؟ چرا همیشه در خانه مینشست؟ حتا دیگر دوست هم نداشت خانهی استاد برود. فقط گاهی میرفت به کتابفروشی و با صحاف حرف میزد. در خانه هم هیچ کاری نمیکرد. فقط کتاب و روزنامه میخواند و به رادیو گوش میداد. میدانستم رادیو صدای بیبیسی و رادیو صدای مسکو را گوش میدهد. صحاف هم برای او روزنامهی ایرانشهر را میداد. خواهر گفت: “این تو خارج چاپ میشه. میدونستی؟”
مادر دوست نداشت. بیشتر نگران خواهر شده بود. نمیخواست پدر و خواهر تنها در خانه باشند. خواهر هم بیرون نمیرفت. درسش تمام شده بود و پیش از این که کار پیدا کند اتفاقی افتاده بود که مادر اجازه نمیداد پیراهن رکابیاش را بپوشد. پیراهنش سرخابی بود و خیلی دوست داشتم. وقتی هم پدر اعتراض میکرد و میخواست مادر اجازه بدهد خواهر آزاد باشد، خودش انتخاب کند، نمیفهمیدم در بارهی چه چیز حرف میزنند. مادر گفته بود من بزرگ شدهام، خیلی از حرفها را هم میفهمیدم، اما باز گیج شده بودم. نتوانستم معنای حرفهای مادر و پدر را در بارهی خواهر بفهمم. دیگر معنای تقاص و قصاص را هم میدانستم. اما التماسهای مادر کلافهام میکرد. از اشتباههای پدر حرف میزد. به پدر گفت: “نباید اجازه میدادی. نباید قبول میکردی.”
کلافه که میشدم دلم میخواست حرف بزنم. نمیتوانستم. نمیخواستم اعتراض کنم، فریاد بزنم. از بغض گلویم درد میگرفت. از خانه بیرون میرفتم. نمیخواستم در چشمهای پدر نگاه کنم. نمیخواستم اشکهای مادر را ببینم. نمیتوانستم. مادر را همیشه شاد دیده بودم و خندان.
عصر که میشد خوشحال از این که خواهر از راه میرسد و او را در آغوش میگیرد و با او حرف میزند، دستهایش را میشست و اگر موهایش پریشان بود، آنها را شانه میزد. گاه هم پیش از آمدن خواهر زیر دوش میرفت. پیراهن بلندش را میپوشید که پرچین بود و پستانهایش در یقهی کوچک آن بیشتر بالا میآمدند. خواهر که مادر را بدون پیشبند آشپزیاش و با پیراهن جدیدش میدید، میفهمید مادر خسته شده، حوصلهاش سر رفته است و دلش میخواهد بیرون برود. کیفش را گوشهای میانداخت، کنار میز آشپزخانه مینشست، چای و کیک میخورد و با مادر بیرون میرفت. هیچ وقت هم نشد در حرفهایشان کلمههای قصاص و انتقام باشد. نبود. نشنیده بودم. دلم میخواست کاری کنم. دلم میخواست میتوانستم کاری کنم. حضور مدام پدر را که در خانه با بطری مشروب در دست میدیدم، افسردگی و رنجورتر شدن روز به روز خواهر و زاریهای گاه به گاه مادر را که شاهد بودم، دلم میخواست کاری کنم. اما نمیدانستم چه کار باید بکنم. انگار دیر شده بود. هنوز درست نمیفهمیدم. مادر گفته بود بزرگ شدهام. راست میگفت. بزرگ شده بودم که خیلی چیزها را میفهمیدم. میفهمیدم اتفاق افتاده است. خواهر، مادر و پدر دیگر مثل همیشه نیستند، اما ارتباط آنها را با اتفاق درک نمیکردم. میدانستم، اما یقین نداشتم. مطمئن نبودم. هنوز خیلی چیزها برایم روشن نشده بود. درک نمیکردم. نمیتوانستم جوابی برای پرسشهایم پیدا کنم. دلم میخواست پدر یا مادر و خواهر برایم تعریف کنند. گفته بودند دیگر بزرگ شدهام.
به دبیرستان میرفتم. درسهایم سخت شده بود و اگر کمکم نمیکردند نمیتوانستم مثل خواهر نمرههای خوب بگیرم. من هم احتیاج به یک برنامهی مرتب داشتم. همهاش که نمیتوانستم به بهانههای مختلف در مدرسه بمانم یا به سینما بروم. نمیرفتم هم مینشستم زیر درخت تنومند اقاقیای سر سهراهی.
همسایهها نگاهم میکردند. در گوش هم حرف میزدند. نمیبایست تنهایی میایستادم زیر آن درخت. از حرفها و نگاهایشان میفهمیدم. حتا چند تا آخر هفته را رفتم خانهی مادربزرگ. دلم نمیخواست در خانه باشم. اما وقتی هم نبودم، باز نمیتوانستم به مادر فکر نکنم، به خواهر هم. به مادربزرگ هم نگفتم. نمیتوانستم بگویم. خودش که شروع میکرد به حرف زدن گوش میکردم. از حرفهای مادربزرگ همین قدر میفهمیدم که نباید راه پدر را دنبال کنم، نباید عاشق بشوم. عاشق هم شدم باید صبر داشته باشم. مثل پدربزرگ صبر کنم. دو سال بعد ازدواج کنم. مادربزرگ غصه خورده بود. ترسیده بود، اما خوشحال هم بود. گفت: “تو این همه سال من هیچ وقت با پدربزرگت اختلاف نداشتم. داشتم هم کوچک بود. شب فراموشش میکردم.”
به مادربزرگ نگفتم عاشق نشدهام، میخواهم بفهمم مادر و پدر در بارهی چی حرف میزنند. نگفتم مادر به پدر چه گفت. میدانستم مادربزرگ غصه میخورد. هیچ راه دیگری را هم نمیشناختم. هر چه بیشتر تلاش میکردم امکان انتخابم کمتر میشد. نمیدانستم باید جانب کدام را بگیرم. خواهر را همان قدر دوست داشتم که مادر را. از پدر هم نمیتوانستم بگذرم. برایم آدمی بود که روز به روز کوچکتر و ضعیفتر میشد.
مادربزرگ تعریف کرده بود که پدر درسش را تمام میکند، به سربازی میرود، در یک مهمانی سادهی دوران سربازی با مادر آشنا میشود. پدر هم زیاد نگفته بود. همهی خاطراتش در چند صفحه خلاصه میشد. مادر هم انگار میخواست چیزی را پنهان کند طوری حرف میزد که خیال میکردم گذشتهای نداشته یا فراموش کرده بود. باز پرسیدم. چند بار پرسیدم. تعریف کرد پدر را که میبیند امانش نمیدهد، فردا و روزهای بعد هم سر راهش میایستد.
مادر از گذشتههای دور که میگفت، از وقتی در خانهی سرهنگ زندگی میکرد، هیچ گونه احساسی در حرفهایش نبود. انگار که در بارهی کس دیگری میگفت، همان طور به حرفهایش ادامه میداد. به قول خودش از نزدیکی خانهاشان به محل خدمت پدر سوءاستفاده میکند. (این کلمهای است که خودش گفت.) پادگان لشگر نود و دو ارتش. این را پدر گفته بود. مادر گفت: “احتیاج نداشتم به ملاقاتهای پیدر پی بروم. فقط میخواستم پدرت را بهتر بشناسم.” از افسرانی که گوشهی چشمی به مادر داشتهاند میخواهد تا پدر را هم به مهمانیها دعوت کنند. مادر چند روز بعد از ازدواجش به پدر میگوید. اما نگفته بود خیلی بیش از آن چه میداند که پدر میتواند تصور کند. از زمینهچینیهایش هم برای شیفته کردن پدر نمیگوید. برای خواهر گفته بود.
پدر عاشق مادر میشود، عاشق بیقراری که حتا نمیتواند منتظر شود دوران خدمت سربازیاش به پایان برسد. پدر وقتی میگفت سرش را زیر انداخته بود و به من نگاه نمیکرد. مادر عصبی و در عین حال خوشحال از موفقیتی که به دست میآورد علت آشناییاش با پدر را روزی تعریف میکند که متوجه میشود دیگر نمیتواند با مهربانی و ناز و نوازش دست به سرم کند.
مادر بعد از مدتی، نگفت کی و کجا، احساس میکند آجودان مرد دلخواه او نیست، اما همهاش خیال میکند بعد از مدتی او را دوست خواهد داشت یا حتا ممکن است عاشقش شود. همان طور که بعد از مدتی عاشق پدر میشود. اما به خاطر بیمهریهای آجودان تا مدتها نمیتواند احساسش به پدر را بروز بدهد. میدانستم پدر را دوست داشت. همیشه وقتی پدر متوجه نبود او را طور به خصوصی نگاه میکرد. آخرش مادر با خودش خلوت میکند. بعد از ساعتها درمییابد آجودان همان قدر سرد و بیروح است که پدرش، سرهنگ. بهانهجویی میکند و سرانجام بعد از یک بگو مگوی سخت از آجودان جدا میشود. نگران این که ممکن است با تحکمهای سرهنگ باز سر و کلهی آجودان پیدا شود، تصمیم میگیرد در فرصت کوتاهی که سرهنگ به مأموریت رفته با مردی آشنا شود. مردی که از نظر سرهنگ غریب نباشد. “سرهنگ بارها گفته بود که پدرتان افسر لایقی خواهد شد.” مادر اما تشخیص نداده بود که از نظر سرهنگ هر افسر لایقی داماد لایقی نخواهد بود. بعدها که میگوید مادر متوجه میشود. وقتی که دیگر دیر شده بود. مادر گفت: “تصمیم را گرفته بودم. میدونستم پدرتون را آن قدر دوست خواهم داشت که همسر خوبی برای او باشم. اما نمیدونستم عاشقش هم خواهم شد.”
مادر فکر میکند که پیش از اعلام نظر سرهنگ پدر را برای ازدواج و عروسی آماده کند. اما هرگز این را صریح به پدر نمیگوید. پدر بعدها میفهمد. وقتی متوجه میشود مادر چند ماه زودتر خواهر را زاییده است. مادر همهی ترفندها را میزند برای این که سرهنگ را در برابر عمل انجام شده قرار بدهد. میدانسته است سرهنگ آن قدر دوستش دارد که در چنین شرایطی تسلیم میشود. مادر لبخند میزند. چالهای زیر گونههایش عمیقتر میشوند. منتظر میشوم حرف خوشحال کنندهای هم بزند.
آخرش از موفقیتش در آن روزهای پر تب و تاب گفت. از این که نمیدانست حملهی گازانبریاش چه نتیجهای خواهد داد. تا گفت چشمهایش پر از اشک شدند. پردهی آشپزخانه را بهانه کرد و گفت: “باید پردهها را بشورم، کثیف شدهاند.” مادر خوشحال از این که پدر مرد دلخواهش، مهیای تمام خواستههای او است نامزدیاش را به همه میگوید به جز به سرهنگ. پدر هم گفت: “زیبایی و شادابی مادرت را برای ازدواج کافی دیدم که با مادر بزرگ و پدربزرگ صحبت کردم. میخواستم به آنها احترام بگذارم.”
مادربزرگ و پدربزرگ خوشحال از این که پدر زود سر و سامانی میگیرد تلاش میکنند. شرایط خوبی برای جشن عروسی فراهم میکنند. مادربزرگ گفت. سرهنگ مخالفت میکند. حتا مادربزرگ و پدربزرگ به خانهی سرهنگ میروند. ساختمانی سپید نزدیک پادگان. از دور انگار قصری از مروارید. سرهنگ که به چشم مادربزرگ، مرد بسیار قوی و خوشقیافهای به نظر میآید، تمام مدت در اتاق پذیرایی قدم میزند. حرفهای مادربزرگ و پدربزرگ که تمام میشود، بدون هیچ کلامی بیرون میرود. مادربزرگ و پدربزرگ مدتی سرگرم اشیای گرانقیمت و بسیار لوکس اتاق پذیرایی میشوند. دایه چند دقیقهای وارد میشود. مادربزرگ گفت: “بهخاطر صورت پوشیده از انبوه کرم پودرهاش نتونستم احساساتش را تشخیص بدهم.”
برای همین فقط حرفهای او را به خاطر داشت. دایه یا به قول مادربزرگ نامادری مادر با چند جملهی ساده، رضایت خود را اعلام میکند و به مادربزرگ هشدار میدهد که چون مادر، مادر ندیده، خیلی باید مواظب باشند. مادربزرگ فقط توانسته بود بگوید: “خانم الان چند سال میشود که من در انتظار یک دختر مثل دختر خودم هستم و نه عروس.”
دایه که میرود، مادربزرگ و پدربزرگ بدون اینکه که کلامی میانشان رد و بدل شود منتظر مینشینند. سرهنگ وارد میشود و در ارتش ماندن پدر را شرط موافقتش با ازدواج مادر اعلام میکند. مادربزرگ و پدربزرگ خوشحال میشوند. مادربزرگ گفت: “پدربزرگت دفاع از وطن را دوست داشت.” سرهنگ با خوشرویی دست پدربزرگ و مادربزرگ را میفشارد. مادر نگران موافقت پدر همان شب خانهاشان را ترک میکند. خودش گفت. برای اولین بار پدر، مادر را سراسیمه و نگران میبیند. پدر حتا پیشنهاد سرهنگ را مثبت ارزیابی میکند. مادر به چشم پدر پرندهی لرزانی میآید که نگران سوختن پر و بالش است، آرام نمیگیرد، نمیتواند بنشیند، گریه میکند، از ارتش و مردان نظامی بد میگوید. حتا گفته بود: “تو هم اگه در ارتش بمانی خوبیات را از دست میدی.” پدر نگفت چرا مادر این قدر از ارتش میترسد. خودش هم نمیدانست. مادر هنوز به پدر نگفته بوده است نامزدش آجودان سرهنگ بوده و فریبش داده است. شانزده سالش است که فریب میخورد. مادر گریه کرد و گفت: “خیال میکردم زندگی به همان پاکی و راحتی ست که تو فیلمها دیده بودم. فیلمهایی که هر شب جمعه در سالن پادگان نمایش میدادند.”
پدر نپرسیده بود. خواهر که به دنیا آمده بود مادر اعتراف کرده بود. پدر طاقت نمیآورد. مادر را تا صبح در آغوش میفشارد تا پرندهی از آشیان گریختهاش احساس امنیت و آسایش کند. احساسی که تا سالها به مادر پر و بال میدهد تا این که خواهر بزرگ میشود. انگار مادر باشد در همان جوانی. مثل وقتی با آجودان هر شب به سینما و کاباره میرفتهاند.
مادر که گریه میکند و شب را خانهی پدر میماند هیچ راهی جز ازدواج ساده نمیماند. جشن عروسی و همهی حرفهایی را که زدهاند فراموش میکنند. فردای همان شب، با حضور مادربزرگ، پدربزرگ و چند تا از افسران و دوستان مادر مهمانی کوچکی برپا میشود. مادربزرگ که تعریف میکرد نمیتوانست جلو اشکهایش را بگیرد.
خبر ازدواج پدر با مادر در پادگان میپیچد. سرهنگ وقتی میشنود که در دفتر ستاد فرماندهیاش است. همان جا جلو آجودانش با شلیک گلولهای در دهانش شادی نخستین روز ازدواج مادر و پدر را به عزا تبدیل میکند.
پدر با خشم گفت و رفت داخل حمام. رفتم به اتاقم. خوابم نمیبرد. بعد خواب دیدم. تا صبح چند بار از کابوسهایی که دیدم بیدار شدم. دلم میخواست پایین بروم. مثل بچگیهایم که خواب میدیدم، از ترس بیدار میشدم، پاورچین، انگار هنوز کابوسهایم بودند، به اتاق خواب مادر میرفتم و کنارش میخوابیدم. در اتاق خواب مادر هم اگر بسته بود، خواهر را صدا میزدم و او خواب و بیدار میبردم به رختخوابش. رختخوابش همیشه گرم بود و خوش بو. دیگر تا صبح خواب نمیدیدم. بیدار هم میشدم، میدیدم در بغل خواهر خوابیدهام. اگر هم بیدار شده بود و رفته بود، هنوز بوی تنش را میفهمیدم. بلند هم که میشدم، تمام روز بوی او را میدادم. دلم نمیخواست حمام بروم. میدانستم بوی خواهر را از دست میدهم. دوست داشتم به اتاق او، بوی ملافههایش و عکس اتاقش فکر کنم. عکس را هنوز هم دارم. گذاشتهام در صندوقی که تمام اشیا، نقاشیها و عکسهای مادر و خواهر را در آن جمع کردهام. یکی دو مجسمهی قدیمی هم پیدا کردم، اما هیچ کدامشان شبیه عکس دختر و پسر نمیشوند:
یادداشتهای روزهای بستری بودنم در آسایشگاه را هم که زیرو رو میکنم، صدای خندهی مادر در گوشهایم میپیچد. کنجکاو اطراف را نگاه میکنم و به سرعت چرخهای صندلیام را میچرخانم تا پیش از تمام شدن خندهاش خودم را به او برسانم. به پشت در اتاق خواب که میرسم، هوهوی سکوت در سرم میپیچد. از همان اولین لحظهی ورودم به خانه این صدا را شنیدم. حتا گاهی در وسط حرفهای باغبان یا شاطر و صحاف هم میشنوم. کلافهام میکند و آنها فکر میکنند که از حضورشان خسته شدهام. نمیتوانم بنویسم که صدای سکوت را میشنوم، صدای هوهویی را که از نقطهی نامعلومی شروع میشود و هنوز در نقطهی نامعلوم دیگری محو نشده است که هو هوی بعد آغاز میشود. میترسم به پزشک بگویند و او صحاف را مجبور کند که به آسایشگاه برم گرداند.
خوابیده بودم که صحاف آمد. شاطر هم آمده بود. خوشحال بودند. پزشک اجازه داده بود که به خانه بروم. چند هفته بود وسایلم را جمع کرده بودم. به بانو قول داده بودم که به زودی بیمارستان را ترک میکنم. دیگر مجبور نیست هر روز به بیمارستان بیاید.
سوار ماشین که شدیم از صحاف خواهش کردم ببردم به خانهی مادربزرگ. میدانستم اگر امروز نروم دیگر نمیتوانم بروم. در این چند روز آخر مدام به یاد خانهی مادربزرگ میافتادم. ناراحت بودم که چرا بعد از مرگ مادربزرگ به خانهاش نرفتهام. میدانستم باغبان هنوز در آن جا زندگی میکند. صحاف گفته بود، شاطر هم.
از خیابان اصلی که میگذشتیم مادر و خواهر را دیدم. مادر در حال چانه زدن با فروشنده بود. یادم بود که تا از فروشنده تخفیف نمیگرفت از فروشگاه بیرون نمیآمدند. همیشه خواهر ناراحت میشد. از مغازهی بزازی هم که آمدیم بیرون خواهر به مادر اعتراض کرد. مادر خندید و گفت: “پولش که برام مهم نیست، دخترم. این هم خودش یک نوع سرگرمیه، نیست؟” نمیفهمیدم یعنی چه. بعد خواهر هم یاد گرفت. اما یک بار کفاشی که ریش داشت و ابروهای پر پشت سیاه، جواب خواهر را نداد. قیافهاش مثل بقال بود و حتم وقتی تنها بود، با خودش حرف میزد یا قرآن میخواند. بقال همیشه قرآن میخواند و دوست نداشت با مشتریها حرف بزند، با من هم حرف نمیزد، با پدر هم حرف نمیزد. هر وقت از جلو بقالی رد میشدم صدایش را میشنیدم. اولین بار که شنیدم، رفتم تو بقالی. هیچ کس آن جا نبود اما باز هم بقال داشت حرف میزد. هنوز نمیدانستم قرآن میخواند. حرفهایش را که نفهمیدم برای صحاف تعریف کردم. “ملک الناس” هم یادم بود که چند بار گفت. حتا من را هم که دید، باز ساکت نشد، فقط هی نگاهم کرد. گفتم: “ببخشید.” و زود آمدم بیرون.
به کفاش نگفتم ببخشید. نگاهش هم نکردم. او هم من را نگاه نمیکرد. حتا وقتی هم با مادر حرف میزد به یک جای دیگری نگاه میکرد. نخواسته بود پاهای مادر را ببیند. مادر و خواهر هم نخواستند از او تخفیف بگیرند، زود آمدند بیرون. غروب شده بود و خیلی از ماشینها چراغهایشان را روشن کرده بودند. خواهر گفت: “بریم آن طرف خیابان، مغازههای بهتری داره.” مادر گفت: “باید برگردیم. باباتون گفته زودتر میآد خانه.” پدر که میآمد مادر خوشحال میشد. از چیزهایی که دیده بود اما نخریده بود میگفت، خواهر هم. پدر ساکت گوش میکرد. کم حرف میزد. مادر ناراحت نمیشد. پدر شام میخورد و مینشست کنار رادیو. مادر چای و میوه میگذاشت جلو پدر. پدر همیشه چای میخورد، میوهها میماند، روزنامه میخواند، بعد به رادیو گوش میکرد. مادر هم مینشست کنارش و گوش میداد. نمیگفت دوست ندارد. پدر هم که نبود، مأموریت که میرفت، مادر رادیو را روشن میکرد. پدر که برمیگشت مادر حرفهای گوینده را تکرار میکرد. پدر ناراحت میشد. مادر گفت: “تا بوده همین طور بوده. چیزی عوض نشده.” پدر گفت: “عوض شده. هر روز بدتر میشود.” نمیفهمیدم. از خواهر که گفت میفهمد پرسیدم. گفت: “بزرگتر میشوی میفهمی.” خواهر هم گاهی از حرفهایی که شنیده بود به پدر میگفت. پدر خوشحال میشد. مادر نمیگفت. نگفت خراز به او گفت: “خوشگله.” در خیابان هم که میرفتیم به مادر و خواهر خیلی حرفها میزدند. مادر هیچ وقت به پدر نمیگفت. حتا به خواهر گفت: “خیلی از حرفها را نباید گفت.” هیچ وقت هم نشنیدم که در بارهی سایهای حرف بزند که تا پشت پنجرهی آشپزخانه میآمد و همین که میدید کسی نگاهش میکند غیب میشد.
پدر هم برای مادر از سایه حرف نزد. دیده بودم که مادر سایه را دیده است. صدای چرخش کلید در قفل در که میآمد، مادر اگر در آشپزخانه بود، اول به پشت پنجره نگاه میکرد. میدانستم که سایه را نگاه میکند. نگاه که کرده بود نگاه کرده بودم و سایه را دیده بودم. من هم به پدر نگفتم که مردها به مادر چه میگویند، به خواهر هم گاهی میگویند. سلمانی هم گفته بود. گفت: “مادر خوشگلی داری. خواهرتم خوشگله.” کوچکتر بودم. تنهایی سلمانی نمیرفتم. به سلمانی که میرفتم میدیدم سلمانی در آینه مادر را نگاه میکند. با خواهر هم که میرفتم نگاه میکرد. پدر گفت: “سلمانیها عادت دارند. میخواهند هوای مشتریها را داشته باشند. اگر حوصله مشتری سر برود نمیماند. میرود یک سلمانی دیگر. سلمانی مواظب ست تا اگر مشتری هی پا به پا شد شروع کند به حرف زدن. حرفهایی میزند که مشتری کنجکاو بشود. گاه شوخی هم میکنند یا جوکی میگویند.” سلمانی همیشه از مادر و خواهر سئوال میکرد. مادر کم جواب میداد، اما خواهر بیشتر جواب میداد. سلمانی تا میدید اخمهای مادر میرفت توهم چیزی میگفت که بخندد. خواهر هم میخندید. مادر خیلی قشنگ میخندید، خواهر هم. اما پدر در سلمانی نمیخندید. خیلی هم کم حرف میزد. سلمانی هم زود موهایم را شانه میزد و میگفت تمام شد. با پدر که میرفتم گردنم درد نمیگرفت. خسته نمیشدم. خسته هم میشدم پدر بستنی نمیخرید. هیچ چیز دیگری هم برایم نمیخرید. زود برمیگشتیم خانه. اما خواهر هر چیز میخواستم میخرید، مادر هم. گفتم: “من خسته شدم، بریم خانه.” مادر پرسید: “باز چی میخوای؟” هر چیز میخواستم میخرید. چیزی نمیخواستم. دوست داشتم برایم کتاب بخرد. نگفتم. همیشه خودم میخریدم یا پدر میخرید. بیشتر از کتابفروشی محلهامان میخریدم. مادر و خواهر دوست نداشتند کتاب بخرند. به کتابفروشی هم نمیرفتند. خواهر گفت: “صحاف هم بداخلاقه. برای همین کتاباش خاک میخورند.” بد اخلاق نبود. با پدر که میرفتم، به اندازهی این که میتوانستم عکسهای بیشتر کتابها را نگاه کنم حرف میزد. گوش نمیکردم. میدانستم وقتی پدر آهسته حرف میزند دوست ندارد گوش کنم. خودش گفته بود. مادر هم گفته بود. اما خواهر گوش میکرد. میگفت بزرگ شده. کتابهای من را هم که دید، پرسید: “مگه بزرگ شدهای که اینها را میخونی؟” بزرگ نشده بودم، پدر که نبود، تنهایی میرفتم. هر کتابی را که برمیداشتم، صحاف میگفت این نه. بعد یاد گرفتم. میگفتم این را برای خواهر میخواهم. نمیدانست خواهر از این کتابها نمیخواند. کم میخواند. خوشحال میشد. بعدها هم که دیگر دلم نمیخواست کتابهای بزرگترها را بخوانم، صحاف خودش میداد. گفت: “این را هم برای خواهرت ببر.” به مادر نمیگفتم. فقط یک بار که مادر یک کتاب بزرگ را دستم دید، ترسیدم. پر از عکس بود. گفتم: “صحاف گفت بیارم برای تو.” مادر خندید. گفت: “چه مهربان.” نفهمیدم کی را میگفت. ترسیده بودم که نپرسیدم. نمیدانستم کتاب را که ورق بزند دوست دارد یا نه. وقتی هم سبد پر از توت را به او دادم که باغبان داده بود، گفت: “چه مهربان.”
سالها بعد، وقتی مجبورم به دنبال مادر و خواهر بگردم، در بیشتر روزهایی که در کتابفروشی کار میکنم، یکی از بهترین بهانهها برای صحبت با مادر و خواهر کتابی است که مادر دوست داشت و آن را بلند بلند برای خواهر خوانده بود. برای همین انتظار دارم وارد کتابفروشی که میشوند دست کم سراغ کتابی را بگیرند. قفسهی کتابها برحسب موضوع طبقهبندی شده بود. مشتری که وارد میشد، در همان ردیف نخست سمت راستش، میتوانست سراغ کتابهای سرگرمکننده، باغبانی، گلآرایی و آشپزی برود. بعد کتابهای مربوط به فواید گیاهخواری، عرفان و روانشناسی که خوانندهی بیشتری داشت. کتابهای شعر هم نزدیک به پیشخان، در آخرین ردیف بودند. در سمت چپ، ردیف نخست، کتابهای اختصاصی بود. بیشترشان مربوط به فیزیک کوانتوم و جامعهشناسی میشدند. بعد آثار نظری دربارهی هنر، فلسفه و ادبیات و تاریخ. در قفسههای آخر هم کتابهای رمان بود که بیشترین قسمت کتابفروشی به آنها اختصاص مییافت. آثار کلاسیک و مجموعههای نفیس نقاشی و عکاسی و اساطیر هم روی قفسههای دیوار رو به رو بود. جایی که مینشستم و پیشخان مانع از آن میشد که مشتری به کتابها دسترسی داشته باشد. مشتری ناگزیر بود که بخواهد آنها را در اختیارش بگذارم. بهترین موقعیت این بود که مادر و خواهر خواستار کتابهای نفیس یا آثار کلاسیک باشند. در چنین وضعیتی میتوانستم بهتر و راحتتر سر گفت و شنود با آنها را باز کنم.
مادر و خواهر که در یک قدمیِِ کتابفروشی میرسند به سرعت خودم را میاندازم تو پستو که درِ آن عمود بر پیشخان است. وقتی در پستو بودم، هر کس وارد میشد، برای پرسش یا دیدنم ناگزیر بود تا جلو پیشخان بیاید و گاه روی آن خم شود. آینهای هم در گوشهی سمت راست انتهای کتابفروشی، بر ستون ورودی پستو بود که میتوانستم در صورت لزوم ورود و خروج مشتری را زیر نظر داشته باشم. وقتی کسی وارد میشد که به قول صحاف میبایست تشخیص میدادم خریدار نیست و نباید بیخود وقت صرفش کرد از همان جا پاسخش را میدادم و منتظر میشدم تا بیرون برود.
فکر این که به راستی چه کتابی را مادر و خواهر دوست دارند وادارم میکند از همان جا که ایستادهام عنوان کتابها را از نظر بگذرانم. با خواندن چند عنوان یقین مییابم مادر و خواهر اهل کتابهای تصویری نیستند. بیشتر مشتریهایی که خریدار این نوع کتابها بودند محلی نبودند یا اگر هم سالی یک بار به کتابفروشی وارد میشدند تمام مدت مواظب بودند لباسشان به قفسهها یا میز وسط نمالد که روی آنها لایهای خاک بود.
هنوز خبر ناباورانهی اعدام دسته دستهی زندانیان سیاسی دهان به دهان در میان جمع کوچکی میچرخید و پایان جنگ اعلام نشده بود که بازسازی و نوسازی شهرداری شروع شد. هر روز خبر میرسید که شهرداری مجوز ساختن ساختمانهای چند طبقه یا ساختن برج در فلان محله را هم صادر کرد. مدتی هم بود که ساختمانهای انتهای همین خیابان را که به یک سه راهی ختم میشد خراب کرده بود تا میدانی فراخ احداث کند. با این که هر روز صبح مجبور میشدم کتابها را گردگیری کنم باز مشتری که وارد میشد نمیتوانست واکنشش از دیدن قشر نازک خاک روی کتابها را نادیده بگیرد. البته بیشتریها اهمیت نمیدادند. کتاب را که برمیداشتند، دستی محکم به آن میکوفتند و بعد آن را تورق میکردند. امیدوار بودند حالا که جنگ تمام شده، بتوانند کتابهای کمتر سانسور شده و جدیتری را بخوانند.
پشت پیشخان نشستهام و مبهوت ذرههای غباریام که در شعاع مورب آفتاب دیده میشود. در میان حرکت سیال آنها به دنبال تصویرهاییام که بارها دیدهام. شده بود که بارها ناخواسته شکلی در برابرم مجسم شده بود. حتا یک بار اندام بانو را دیدم که چون ماری به خود میپیچید و به سوی تاج نور پیش میرفت. همراه اندامهای پیچ در پیچ و لغزان او گردشهایم در خواببیداریها را به یاد آوردم. در یک بعد از ظهر آفتابی و گرم، وارد باغی شدم که در میان درختهای گیلاس آن حوضهایی بود با فوارههایی در وسط آنها. آب فوارهها با شتاب تا فراز درختهای گیلاس بالا میرفت و بعد آرام و آهسته، انگار که حرکت فیلمی را کند کرده باشند، همراه دهها گیلاس پایین میآمد. نمیتوانستم آن چه را میدیدم باور کنم. گیلاسها روی آب حوض، پس از چند بار چرخیدن، در کنار هم قرار میگرفتند و به شکل بانو در میآمدند که در غبار نورانی کتابفروشی دیده بودم. حیران از تصویری که میدیدم، به کنار نزدیکترین حوض رفتم. میخواستم دستم را در آب آن فرو ببرم. میخواستم یقین پیدا کنم که جز گیلاسهای شناور در آب واقعیت دیگری وجود ندارد. هنوز سر انگشتانم را در آب حوض فرو نبرده بودم که ناگهان بانو مچ دستم را میگیرد و به عقب میکشد: “معلومه چهت شده؟” بدون این که تلاشی برای آزاد کردن مچ دستم بکنم، توضیح میدهم که سالها پیش کتابی دربارهی اَناهیتا، ایزدبانوی آبها خواندم که شباهت بسیاری به ایزد بانوی ایناننا داشت. الههای سومری که فرمانروای زنان بود و مادر بارها برای خواهر دربارهی او حرف زده بود. روایتهای استاد از تاریخ کهن ایران و تمدنهای دیگری چون سومر و بابل، از حرفهایی بود که مادر دوست داشت و حاضر بود ساعتها به آنها گوش بدهد. درست بر خلاف بحثهای سیاسی. همین که استاد و پدر به مسایل سیاسی میرسیدند، مادر به بهانهای آنها را تنها میگذاشت. حتا یادم است هنوز که بزرگ نشده بودم و استاد زیاد خانهامان میآمد، یک روز مادر در وسط حرفهای پدر و استاد بلند شد: “فکر نمیکنید صحبت کردن از تاریخ و تمدنهای بزرگ ما را بیشتر به واقعیتهای موجود نزدیک میکند؟” استاد جواب مادر را نداد. اگر هم داده باشد به خاطر ندارم. اما(پدر یا استاد؟) کنار مادر ایستاد: “همهاش که نمیشود به گذشته برگشت. گذشته زمانی چراغ آینده میشود که آگاهی کافی از زمان حاضر هم وجود داشته باشد.” استاد لبخند زد: “همین طور ست. ما، البته بیشتر منظورم روشنفکران و فعالان سیاسی ست، اغلب در یک سوی این ترازو ایستادهایم. نسل گذشته را، از این نظر، میتوان دو دسته دانست. گروهی که فقط به تاریخ گذشته چسبیده بودند، آن هم دست و پا شکسته، و گروهی که فقط مسایل روز برایشان مطرح بود و به دلیل بیفرهنگیاشان، اغلب دنبالهرو سیاستهای دیگران شدند.”
از صدای قهقهی بانو به خود میآیم. نگاهش که میکنم خیره شده است به صورتم. نگران سرم را زیر میاندازم. دستهایم میلرزد و مچ دست راستم سرخ و متورم شده است. مینشینم.”چرا این قدر پرت و پلا میگی. من که از تو توضیحی نخواستم. فقط گفتم میدونی داری چه کار میکنی؟ اگه من نیامده بودم، معلوم نبود چه بلایی سر خودت میآوردی. برای چی داشتی دستت را فرو میکردی تو سرپیچ لامپ؟ اصلن میشه بگی برای چی لامپ را باز کرده بودی؟” اگر لامپ باز شدهی سرپیچ بالای سرم را که روی میز بود نشانم نمیداد، باور نمیکردم که این کار را کرده باشم. فقط یادم میآید که پشت پیشخان نشسته بودم و خیره شده بودم به آفتاب که از بالای سردر کتابفروشی کمانه کرده بود روی موزاییکهای کف. بانو همین که میبیند مبهوت نگاهش میکنم، لامپ را برمیدارد و بدون حرف یا نگاه به من پایش را میگذارد لب صندلی، درست میان رانهایم و با فشار دستش به روی شانهام، بالا میرود: “خیال نکن که با تغییر لامپ یا کم و زیاد شدن نور، امکان بیشتری برای جذب مادر و خواهر پیدا میکنی. اگر قرار بود بیایند تا حالا آمده بودند. مگه من یا دیگران به خاطر نور وارد کتابفروشی میشویم. فکر کن مادر و خواهرت هم مثل هزاران نفر دیگرند که نه تنها کتاب نمیخونند که هرگز هم پاشون را تو یه کتابفروشی نگذاشتهاند. حالا اگه این جا لوازم التحریرفروشی بود یا یه جای دیگه، شاید. آخه کی وارد این کتابفروشی سوت و کور میشه، آن هم با این همه گرد و خاک که روی کتابها نشسته؟” نمیگویم پیش از آمدن او، همان وقت که خیره شده بودم به شعاع آفتاب، یک مادر و دختر وارد شدند و بدون توجه به گرد و غباری که روی کتابها نشسته، مدتها آنها را ورق زدند و آخرش هم سه کتاب شعر، دو مجموعه داستان و کتاب هنر آشپزی را خریدند. نمیگویم که مدتی با مادر و دختر حرف زدم و از این که مادر کتاب هنر آشپزی را برای دخترش خرید، به او تبریک گفتم. اگر تبریک نگفته بودم او هم لبخند نمیزد: “میشه بفرمایید چرا تبریک میگویید؟” حتا نمیگویم که بارها اتفاق افتاده بود. دیده بودم که خیلی از مادرها که فرصت یاد دادن آشپزی به دخترهایشان را نداشتهاند، همین که کسی به خواستگاری دخترشان میآید و همه چیز به خوبی پیش میرود، یکی دو ماه، گاهی هم یکی دو هفته پیش از عروسی، همراه وسایل ضروری دیگر کتاب هنر آشپزی را هم میخرند و امیدوارند زن و شوهر جوان بتوانند به کمک آن ناهار و شامی دست و پا کند. فقط خواستم اشاره کنم: “حدس زدم دخترتان راهی …” مادر دختر نگذاشت حرفم تمام شود. بازوی دخترش را چنگ زد، او را به کنار خودش کشید و بعد چند طرهی موی او را با سر انگشتان لاک زدهاش، به زیر روسری او فرو کرد: “آشپزی بلده. نه تنها میتونه چند نوع خورش درست کنه که همین دیروز خودش به تنهایی مربای به درست کرده. مربای هویج هم بلده. اما خب، فکر کردم بهتره این کتاب را هم براش بخرم، شاید با خواندن آن علاقهمند به مطالعه بشه. از این نظر به باباش رفته. به جز کتاب درسی هیچ کتاب دیگهای تو عمرش نخونده.” مشتاق حرکت دستهایش که مدام شکلی هندسی را با زاویههای تند در هوا رسم میکرد، ناخواسته لبخند زدم. “خودمم البته مدت زیادی نیست که علاقهمند خواندن کتاب شدهام.” لحظهای مکث میکند، نگاهی به پشت سرش میاندازد، دستش را پشت شانهی دخترش میگذارد و به اتفاق چند قدم جلو میآیند و همین که به لبهی پیشخان میچسبند، مادر سرش را جلو میآورد و آهسته میگوید: “یک ماه میشه که از زندان آزاد شدهام. به خاطر روپوش کوتاه، آرایش و نمیدونم همین چیزا به جرم بد حجابی گرفتار منکراتیها شدم. دو روز و دو شب بازداشت بودم. باباش نه حاضر شد وثیقه بگذاره و نه حاضر شد جریمه بده. حاج آقا هم پاش را کرده بود تو یه کفش که یا یک شب صیغهش بشوم یا سه ماه بروم زندان. من هم که نمیتونستم ریختش را تحمل کنم، گفتم زندان. باز هم باباش حاضر نشد جریمه بده. جریمهاش سه میلیون بود. شاید هم اگه میدونست که حاج آقا چه پیغامی داده، یه جوری این پول را دست و پا میکرد. بالاخره اگه خودش نداره، که از روز اول هم نداشت، برادراش دارند. میتونست از آنها قرض بگیره. خودم پسشون میدادم. اما خب، قسمت بود من هم برم زندان و کتابخون بشم. سه روز اول پهلوی زنهایی بودم که معتاد و قاچاقچی بودند، اما بعد فرستادندم تو زندانی که پر از دختر جوان بود. همه زیر سی سال. حتا خیلیهاشون هنوز شوهر نکرده بودند. چندتا از آنها به من کتاب خوندن را یاد دادند. یعنی مجبور بودم یاد بگیرم. هر شب یکی باید یه قسمت از یک کتاب را میخوند. شبای اول خیلی بد میخوندم، اما خب، یاد گرفتم. اینه که دیگه هیچ شبی بدون کتاب نمیتونم بخوابم. هر کی دیگه هم بود، عادت میکرد. آخه، با این که حکمم سه ماه بود، اما نه ماه و یازده روز طول کشید تا آزادم کردند. گمونم تا وقتی حاج آقاهه سر پستش بود من را هم نگه داشتند. خیلی دلم میخواد بدونم الان کدوم قبرستونیه.” بعد ناگهان پشت سرش را نگاه کرد و انگار که کسی را دیده باشد یا چیزی ترسانده باشدش، صورت شاد و گونههای گلانداختهاش در هم فرو رفت، کتابها را روی پیشخان گذاشت و با عجله دستهای اسکناس از کیفش درآورد: “خواهش میکنم اینها را حساب کنید.” آن قدر نگران به نظر میآمد که من هم دستپاچه شدم و همینطور سر سری نگاهی به قیمت پشت کتابها انداختم و گفتم: “دویست و چهل و یک تومان.” بعد هم به جای برگرداندن سی و نه تومان، چهل تومان به او دادم: “البته قابل نداشت.” و بیاختیار به دختر نگاه کردم: “من هم یک خواهر دارم که خیلی شبیه دختر شما ست.” مادر لبخند زد: “او نمیتونه حرف بزنه. ولی خوندن و نوشتن را بلده.” دختر برای اولین بار سرش را بالا آورد و با چشمهای پر از مهربانیاش که مملو از اشک زلال شده بود، مستقیم در چشمهای من نگاه کرد.
درست حدس زده بودم. چشمهایش همان حالت چشمهای خواهر را داشت. مملو از پرواز پروانهها. به بانو گفتم. بانو انگار که ناراحت شده است به طرف ویترین میرود، پشت به من میایستد و بعد از این که مدتها به کتابهای داخل ویترین یا جای دیگری نگاه میکند، شانههایش را بالا میبرد: “نمیشه که تمام چشمها شبیه به هم باشند.” جواب بانو را نمیدهم. دلم نمیخواهد بیش از این ناراحتش کنم. این نخستین بار نیست که حسادتش را نشان میدهد. دوست ندارد از کس دیگری حرف بزنم. در روزهای اول، حتا گاهی از این که بعضی از حرکتها و حالتهایش را شبیه به مادر و خواهر میدیدم، ناراحت میشد، اما بعد، مدتی که میگذرد و متوجه میشود بدون وجود آنها هر گونه ارتباطی را از دست میدهم و بیشتر به آدمی میمانم بیاحساس، قبول کرد. نوشته بودم وقتی برمیگردد و از سر شانه نیمرخ به من نگاه میکند، کشیدگیِ و انحنای شانهها و گردنش شبیه مادر است و در چشمهایش تلألویی را میبینم که بارها در چشمهای خواهر دیده بودم. انگار که ذهنم را خوانده باشد، سرش را میچرخاند و لبخندزنان نگاهم میکند. نمیگویم هیچ وقت گودی پشت گردن مادر را فراموش نمیکنم و همین که بانو را در این حالت میبینم، بیشتر به آمدن مادر و خواهر به کتابفروشی امیدوار میشوم. بانو بدون نگاهی به من به طرف در کتابفروشی میرود: “با این وضع؟ آن هم این مادر و خواهر که به خاک حساسیت دارند؟” اشتباه میکند. مادر و خواهر دیگر به خاک حساسیتی نداشتند. نمیتوانستند داشته باشند. آنها هم حتم مثل بقیه به این همه کثافت و گرد و غبار عادت کردهاند. به ویژه که هر روز شاهد حضور کارگران شهرداری و ماشینهای سنگین ساختمانیاند و یحتمل خودشان هم در خانه گرفتار این مصیبتند. هر روز میبایستی چندبار گردگیری کنند. خیلی از مشتریها گفته بودند ذله شدهاند از بس خاک جارو کردهاند. از صبح تا غروب صدای کامیون میآمد و روی تمام دیوارها و پنجرهها خاک نشسته بود. بازاریابهای کتاب هم که میآمدند همین شکایت را داشتند. میگفتند جاهای دیگر هم دارند خراب میکنند. چند سال بود همه جا را کثافت و آشغال گرفته بود حالا خاک هم دارد به آن اضافه میشود.
از میان آثار کلاسیک نفیس که اغلب هم با نقاشی و تذهیب تزئین شده بودند شانس دیوان شعر بیشتر از همه است. یقین دارم مادر و خواهر کتابی جز شعر نخواهند خواست. سرگذشت ایناننا، الههی سومری و اَناهیتا الههی ایرانی نیز به شعر است. استاد سرودهای اوستا را طوری میخواند که انگار دارد شاهنامه میخوانَد. خانهی پدربزرگ که میرفتم، خیلی از وقتها که دلتنگ بود و حوصلهی کاری را نداشت، من را به اتاقش میبرد و برایم شاهنامه میخواند. داستان سیاوش را از همه بیشتر دوست داشتم. شاطر هم که اهل کتاب و مطالعه نبود، بیشتر داستانهای پهلوانی را از حفظ بود. گاه هم میآمد و دیوان شعری میبرد تا در شبهای تنهاییاش غزلهایی را زیرلب زمزمه کند. صدای بدی نداشت. فقط کمی حزنانگیز میخواند و شنونده را افسرده خاطر میکرد. چند بار صدایش را شنیده بودم. حالا حسم، حسی که اغلب تمام وجودم را در برمیگیرد و گاه باعث نفستنگیام میشود، باز به سراغم آمده است و به همین خاطر یقین دارم ممکن است مادر و خواهر به این نتیجه رسیده باشند که کتاب شعری بخرند. نخستین بار که برای بانو شعر خواندم، صورتش پر از شعف شد: “صدای پدرت هم دو رگه بود.” نپرسیدم مگر پدر برای تو هم شعر خوانده است. حدس زدم صدای او را در یکی از شبهایی شنیده است که پدر مستانه شعر میخواند و من نگران در اتاقم لحظهشماری میکردم تا مادر و خواهر از گردشهای عصرانهاشان بازگردند.
مادر و خواهر که آمدند و پایین رفتم پدر در آشپزخانه نشسته بود و حولهی حمام را پیچیده بود دور دست راستش. به مادر نگفتم وقتی پدر لیوان را پرتاب کرد کف آشپزخانه، من ایستاده بودم بالای پلهها. همان وقت بود که میخواستم بروم دستشویی. نرفتم. نخواستم پدر از دیدنم ناراحت شود. میدانستم نگران مادر و خواهر که میشود، نمیتواند آرام گوشهای بنشیند. دیگر به هیچ رادیویی هم گوش نمیکرد. روزنامهها را هم که میخواند فریاد زد: “همه یا مزدور شدهاند یا خرفت.” مادر گفت: “خودتان خواستید، خودتان کردید، خودتان بیراهه رفتید، خودتان …” حالا دیگر مدتی گذشته بود. نخستوزیر رفته بود و ایران دولت نداشت. پدر هم خانهنشین شده بود. به مادر گفته بود: “دیگه نمیتوانم.” خواهر که از مادر شنید پدر دیگر به سر کار نمیرود، پشت به من، جلو مادر ایستاد: “خیلیها فرار کردهاند. خیلیها هم از کار برکنار شدهاند، اما پدر خودش نخواسته. استعفا داده.” بعد از همان روزها پدر دیگر خیلی کم از خانه بیرون میرفت. درست در آن شبهایی که اغلب صدای تیراندازی شنیده میشد، کلافه در خانه قدم میزد و مادر نمیتوانست آرامش کند. مثل همیشه ببردش به اتاق خواب و آن قدر نفس نفس بزند تا خوابش ببرد. هر روز یک اتفاق تازه میافتاد.
پسر بقال و دوستانش هم کنار درخت اقاقیای سر سه راهی سنگر درست کرده بودند. تفنگهای ژ ۳ و کلاشینکف داشتند. پدر که به استاد گفت، فهمیدم کلت هم دارند اما آن را زیر کتشان مخفی میکنند. هر ماشینی را که رد میشد، ایست میدادند و اگر برای بازرسی نمیایستاد بلافاصله شلیک میکردند. شلیک کرده بودند که دو دختر و یک پسر دوازده ساله کشته شدند. صبح که همراه مادر میرفتم به بیمارستان، کف خیابان و نصف بیشتر در ماشین پیکان خونی بود. خیلی وقتها به زنها و دخترهای به قول خودشان بدحجاب گیر میدادند. جلو نانوایی که ایستاده بودم صدایشان را شنیدم. پسر بقال برای دو نفر از دوستانش تعریف میکرد که چه طور دامن دختر را چنگ زده و او را از ماشین کشیده بیرون. وقتی میخندیدند تمام مشتریهای جلو نانوایی ناراحت میشدند. شاطر هم همان طور که دستش را تا سر شانه میبرد داخل تنور و خمیر پهن شده را میچسبانید، زیر لب غرغر میکرد و وقتی نان پخته را با سیخ بیرون میآورد و روی طبق جلو نانوایی میانداخت، به مشتریها لبخند میزد. صحاف که با پدر حرف میزد، شنیدم: “همیشه بعد از انقلاب، خواهی نخواهی هرج و مرج پیش میآید. فقط امیدوارم شاهد یک فاجعهی تاریخی نباشیم.” شاطر هم شنیده بود که وارد کتابفروشی شد: “شتر در خواب بیند پنبهدانه.”
راهپیماییها که شروع شد، پدر بیشتر از شاطر خوشش آمد. خیلی از بعد از ظهرها، وقتی که نانوایی پخت نمیکرد، پدر و شاطر و صحاف تو کتابفروشی ساعتها با هم بحث میکردند. تو یکی از همان روزها، وقتی برگشتیم به خانه، مادر نگران جلو آمد: “چه خبر؟” پدر کتش را درآورد: “وقتی آزادی باشد، هویت آدمها هم دیده میشود. آدم بسیار جالب و فهمیدهای ست.” مادر رفت تو آشپزخانه: “کی؟” و در یخچال را باز کرد. من دویدم پهلوی مادر:. “شاطر را میگوید.” مادر تعجب نکرد. گرمگهای پالوده شده را ریخت تو کاسههای لعابی که آبی بودند و از نطنز خریده بود: “گرمگ گرمساره. رفته بودم …” پدر کاسه را کنار گذاشت و از مادر خواست تا آن جا که ممکن است کمتر بیرون برود. مادر فقط به پدر نگاه کرد. پدر نشست روی صندلی کنار میز آشپزخانه: “این روزها دیگه آن امنیت سابق نیست.” مادر یکی از صندلیها را کشید کنار پنجره و روی آن نشست: “بالاخره این امنیت خوبه یا دیکتاتوریه؟ ما نفهمیدیم. میشه تکلیف ما را روشن کنی یا این که خودتان هم نمیدانید چی میخواهید؟” پدر “امنیت، امنیت”گویان از آشپزخانه بیرون رفت. من هم رفتم به اتاقم. میدانستم چند لحظه که بگذرد مادر کاسه گرمگ را برمیدارد و به اتاق خوابش میرود و مدتی نگذشته که صدای خندهی او و پدر شنیده میشود.
هنوز چند روز از خودکشی پدر نگذشته بود و مادر و خواهر گم نشده بودند که وقتی استاد را دیدم، او هم نتوانست نگرانیاش از خوشگل بودن مادر و جوان بودن خواهر را پنهان کند: “او جوان ست، خوشگل ست. یک مشت آدم هیز شیر ناپاکخورده ریختهاند تو خیابانها و دارند حکومت میکنند، به هیچ وجه صلاح نبود که این جا بمانند.”
استاد هنوز خیال میکرد که پدر، پیش از مرگش وسایل مهاجرت مادر و خواهر را آماده کرده بوده و حالا آنها رفتهاند خارج. نگفته بودم که از همان شبی که برای آخرین بار پدر را آویزان از دار دیدم، دیگر مادر و خواهر را هم ندیدهام. هر وقت هم دیدهام، گذرا بوده و تا آمدم به خودم بجنبم، دوباره گمشان کردهام. آخرش هم چند ماه گذشت تا این که تعریف کردم چه اتفاقی افتاده است. مادر پدر را خیلی دوست داشت، عاشقش بود. اگر عاشقش نبود که او را نمیبخشید. خواهر را برمیداشت و میرفت جایی. جایی که دیگر پدر نباشد و مجبور نباشد مدام از خواهر بخواهد در اتاقش بماند، کنار پدر ننشیند، لقمه دهانش نگذارد و جلو او با پیراهن خواب راه نرود. پدر را بخشیده بود و پدر هم دیگر آن طور به خواهر نگاه نمیکرد و حرفی هم از آجودان نمیزد که حالا دیگر سرهنگ شده بود و مدتی کنجکاو شناختن او بودم.