زن تخم مرغی, لیندا. دی. کرینو, محبوبه موسوی, نشر مهری
«در هر گناه فضیلتی است. در زنا مهربانی و ایثار، در قتل، شهامت و در کفر و الحاد نوعی شرارت شیطانی اما در گناه یهودا هیچ فضیلتی نبود.»
شاید بتوان شخصیت رمان زن تخممرغی را در این جمله توصیف کرد؛ زنی که از گناه یهودا شدن سر باز زد و در عوض عشق را به جان خرید. زن تخم مرغی داستان زنی است که حصارهای جبر جغرافیا، فرهنگ و عادات مردمان را میشکند و با وجود دو بچه و محدودیتهای زندگی، خودش را از لابهلای درد و رنج بیرون میکشد. عشق چیزی است که در این راه به او کمک میکند و اگر نه همه زندگیاش، اما بخشی بزرگ و اثرگذار در آن میشود.
در یکی از روستاهای آلمان، کمی بعد از جنگ جهانی اول یا همان حول و حوش، دختری از خانوادهای کشاورز و چشم و گوش بسته که البته سواد خواندن و نوشتن دارد و مدرسه رفته، با مردی کشاورز ازدواج میکند. قبلا همسرش را ندیده بوده. مرد – طبق رسم معمول- او را از پدرش خواستگاری میکند. پدرش که متوجه میشود او مردی اهل کار است، بار مسئولیت دخترش را از شانههای خود برمیدارد و به آن مرد میسپارد. آنها زمین کوچکی دارند و چند دام و طیور و خوک که از آنها نگهداری میکنند. صاحب دو فرزند هستند و زندگیشان چنان آرام و معمولی است که با گذر فصلها و با تولد بچهها رابطه عاشقانهشان تمام میشود. پس دیگر نه تنها رابطهای عاشقانه ندارند بلکه حتی تصور چنین رابطهای را هم از دست میدهند. روال زندگیشان درست مثل طبیعت است. بعد جنگ دوم آغاز میشود و فراخوان ارتش، شامل حال شوهر زن هم میشود. مرد عازم جنگ میشود. جنگی که زن اصلا خبر ندارد بر سر چیست یا جبهه جنگ کجاست؟ او این چیزها را مسائل مردمان شهرنشین میداند و نه زندگی آرام خودشان. یک روز که زن میرود به آغل مرغ و خروسها تا به آنها سر بزند و برایشان دان و آب بریزد و تخم مرغها را جمع کند، کسی از پشت دهان او را میگیرد. کسی که بعدا معلوم میشود دانشجوی یهودی فراری از اردوگاه کار اجباریست. و داستان تازه از اینجا شروع میشود. زن با پناه دادن به او خود را وارد دنیایی تازه میکند که در آن عشق و مسئولیت و انسانیت و درد و هجران معنا دارد.
داستان با این بند شروع میشود:
جد اندر جدم مزرعهدار بودند؛ زن و مرد همه. روی گونی ذرت خوراکیمان عکس زنی هست که دقیقاً همانجوری نگاه میکند که اغلب کشاورزان نگاه میکنند؛ چشمدوخته به زمین. نمیدانم که آن آدمِ روی گونی ذرت مشغول چه کاری بوده است. سرِ خمشدهاش میگوید که یا مشغول کار توی خانه بوده یا سرِ زمین، یا مثلاً مشغول رفوکاری یا پختوپز بوده و در همینحا چشمی هم به بچههایش داشته. هر چند وقت یکبار، درست برای تعیین وضع هوا، نگاهی به آسمان میندازم و از روی نحوهی قرارگیری خورشید هوای فردا را حدس میزنم، میفهمم که اگر ابرهای توفانزا تغییر جهت دهند، رختهایی را که روی بند پهن کردهام، قبل از باران خشک میشوند. من هم، مثل همان زن، همیشه سرم پایین است. تا جایی که همه به یاد دارند، ما همیشه روی زمین کار میکردهایم.»
و بعد از دل این زندگی آرام و بیدغدغهی روستایی، داستان با همان سکون و سکوت روستاییوار پیش میخزد تا برسد به قلب بحران. بحرانی در درون زن و جنگی که در بیرون به شکار انسانها مشغول است. زبان ساده و روستاییوار داستان چنان ذره ذره تحول مییابد که شخصیت خود زن بعد از کشف عشق که شجاعت را نصیبش میکند. زنی که شوهرش در جبهه آلمان نازی میجنگد، دختر و پسرش عضو سازمان جوانان هیتلریاند و هر مخالفتی را با پیشوا به سرعت ردیابی و محکوم میکنند و در چنین شرایطی زن جوانی را در آغل مرغهایش پناه داده که از دست گشتاپو فراری است و یکبار تا خانهی او هم به جستوجو دنبالش میآیند.
زن به صومعه خواهران روحانی تخممرغ میفروشد و از این طریق با آنها هم آشنا میشود و درمییابد که سفارشهای تخممرغشان روزبهروز بیشتر میشود. او که بهخاطر فروش تخممرغ بین روستاییان و خواهران صومعه به زن تخممرغی معروف است، درمییابد که خواهران روحانی کودکان بیپناه یهودی را پناه دادهاند و مخفیانه از آنها نگهداری میکنند. رابطه خوب زن با صومعه باعث میشود که صومعه یکی از دختربچهها را به او بسپارد. دختری که پدرش شبانه او را به صومعه آورده بوده و خواهران روحانی در ترس از فاش شدن کارشان میخواهند جان آن دختر را نجات دهند. زن قبول میکند و در قراری ناگفته از پزشک صومعه میخواهد که مخفیانه جنین او را که از ناتانائیل (یهودی مخفی شده در آغل) باردار است سقط کند. در حین سقط جنین دکتر صومعه حقایق ترسناکی را از وضعیت یهودیان برای زن فاش میکند و همین باعث میشود که زن به فکر فراری دادن ناتانائیل که به شدت او را میپرستد بیفتد. نقشه راه را تصادفاً از زبان پسرش که در یکی از اردوهای تفریحی سازمان جوانان به دل جنگل مرزی رفتهاند پیدا میکند. پسر در بازگویی خاطراتش به مادر میگوید که بچهها مسیر درست را روی درختها علامت زدهاند و…
بریدههایی از داستان:
رضایت به معنای لذت نیست، گاه ممکن است آدم لبخند بزند که بیشتر از صد ساقه لوبیا برداشت کرده اما بخشی از این لبخند درواقع بهاین خاطر است که خدا را شکر میکنی که صد و یک لوبیا نبود و بخشی هم خوشحالی از اینکه بالاخره کار تمام شد.
بنابراین در حالیکه تمام مدت به غریبه فکر میکردم، شک داشتم کسی به طریقی متوجه این حالت من بشود. افکارم در چهرهام پیدا نبود و در رفتارم، ابداً. اگر مرا میدیدید که هر روز در حال زمزمهکردن از جلوی طویله به سمت آغل میروم، متوجه نمیشدید که غیر از آب و دان مرغها، با خودم غذای دیگری دارم. هرگز کلمهای بین ما رد و بدل نمیشد. من او را صرفاً در زمره کارهای روزمرهام محسوب میکردم. وقتی شوهرم به ارتش فراخونده شد، آرامش بیچون و چرایی با خود داشتم. همیشه او برای کارهایی که باید انجام میدادم برنامهریزی میکرد ولی حالا خودم بودم و خودم.
***
بعد از آنکه گشتاپو آمد و ناتانائیل که احساساتی شده بود، مرا بغل کرد تازه اولین بار بود که به او به چشم یکی مثل خودم نگاه میکردم. تا قبل از این، او برایم مسئولیتی بود مثل یکی از همان حیوانهایی که هر روز تیمارشان میکردم نه انسانی واقعی. قبل از این هم هیچوقت به فکر خیانت به او نیفتاده بودم اما از این به بعد بهشدت مطمئن بودم که هرگز چنین اتفاقی نمیافتد.
من تا حدودی به رفتار سردم همراه با حفظ فاصله نسبت به ناتانیل ادامه دادم. با اینکه مایل بودم که او را در آغل مرغهایم داشته باشم، بازهم زیاد با او حرف نمیزدم. نوع ارتباط ما تا این لحظه برای خودم گنگ بود. نمیدانستم چه انتظاری از ناتانائیل دارم، بنابراین فکر کردم بدون اینکه از او انتظاری داشته باشم همین حالت رسمی را حفظ کنم. پیش خودم فکر کردم شاید از بیکاری…
بیشترین آرامش من زمانی بود که پسر و خواهرش آخر هفته را به کوه میرفتند. من کمکدستِ کمتری داشتم اما کمکشان آنقدر ناچیز بود که نبودشان چندان تأثیری در کارهایم نداشت. برای آنها همیشه برنامههای سازمان جوانان اولویت داشت و اگر بیکار میشدند برخی کارهای مزرعه را انجام میدادند. این آخر هفتهها من فکر میکردم شاید بتوانم زمان بیشتری را با ناتانائیل بگذرانم که همیشه دیدارم را با نوازشها، بوسهها و عشقورزیها همراه میکرد. ما خیلی کم میتوانستیم حرف بزنیم، کم میتوانستیم همدیگر را در آغوش بگیریم و از هم لذت ببریم. برای اولینبار در زندگیام، کارهای روزمرهام را کنار میگذاشتم تا به دل خودم برسم.
سرپرستمان به آنها میگفت «اهریمنی.» آدم باید به مار خزندهای تبدیل شود و سینهخیز روی آن شاخ و برگها بخزد. بعد نوبت ریشههای این درختان افسانهای است. خود ریشهها به مار میمانند، بهکلفتی بازو، از زمین بالا آمدهاند و در شبکهای چنان تودرتو یکدیگر را قطع میکنند که عبور از آنها غیرممکن است. انگار جنگل خودش نمیخواهد رخنهای ایجاد شود. اما مامان، خنکای این جنگل حیرتانگیز است. حتی در آن روز داغ آخر هفته، باید بهمحض اینکه وارد جنگل میشدیم، ژاکتهایی را که با خودمان برداشته بودیم میپوشیدیم. فقط دمای هوا نبود که بهنظر میرسید ناگهان به بیست درجه کاهش یافته، یکجور سرمای نمور ماورایی، سرمایی ابدی که امکان ندارد با چیزی گرم شود؛ با هیچ چیزی توسط انسان یا طبیعت. اما مامان از این بیشتر، انگار وجودی نامرئی در این جنگل وجود داشت، وجودی خبیث و ظلمانی که هر جا قدم میگذاشتیم ما را دنبال میکرد تا رسیدیم به قلهی کوهستان و آنوقت توانستیم سوئیس را ببینیم.
آنها تلاش کرده بودند از انسانهایی بیپناه حفاظت کنند و حالا باید از اینکه نه تنها نتوانستهاند آنها را پناه دهند بلکه خودشان هم مثل آنها بیپناه شدهاند زجر مضاعفی بکشند. ناامیدی و ترس از بازداشت خود و رنج و گناه و نگرانی برای دیگران. این صحنهای بود که نمیتوانستم اجازه دهم در اینجا اتفاق بیفتد.
«این بچه را خیلی خیلی میخواستم. برای من خاص بود. چون فرزند ناتانائیل بود. در مدتی که ناتانائیل درآغل پناه گرفته بود. سرچشمهی چیزهای زیادی برای من شده بود. او برخوردی احترام آمیز با من داشت. سعی میکرد دهنده باشد نه این که فقط گیرنده. دروافع او هیچوقت چیزی از من نخواست….»
این متن را به درخواست و به خواهش بانگ خانم محبوبه موسوی (م.دمادم)، مترجم رمان تخممرغی در معرفی این کتاب نوشته است.
تهیه کتاب
از همین نویسنده:
محبوبه موسوی: هفتاد پیکره