داستان با این سطرها آغاز می شود: غروبی از غروبهای پاییزیِ تهران، که تنهایی به قیلوله خوابی دَرم رُبوده بود، ندایی شنیدم انگار بیدار/ خواب که، درویش رضا مفتخرم خواهد فرمود و درخواهد آمد بهکلبه سرایم ــ ساعتی بعد از گزاردنِ نمازعِشایش.
چکیدهی زندگینامهی بیژن بیجاری
ـ بیژن بیجاری: متولد تیرماهِ ۱۳۳۰ دراصفهان
ــ دیپلم ادبی: دبیرستان ” ادبِ” اصفهان؛ خرداد ۱۳۴۸
ــ لیسانسِ زبان و ادبیّات فارسی: ” مدرسهی عالی ادبیّات و زبانهای خارجی”؛ تهران؛ خرداد۱۳۵۳
ــ انتشار نخستین شعر و داستانها در نشریههای “نگین “و “فردوسی، “؛ تهران؛ ۱۳۵۱
ــ خدمت سربازی: از دی ماهِ ۱۳۵۳ تا دی ماهِ ۱۳۵۵ (از خرداد۱۳۵۴ دبیر ادبیّات فارسی در دبیرستان نیروی زمینی ارتش در مسجدسلیمان)
ــ استخدام در ” مؤسسهی تحقیقات و برنامه ریزیِ علمی وآموزشی” به صورت قراردادی و به عنوانِ ویرایشگر متون فارسی در خرداد ۱۳۵۶ و بعدتر، و از تابستانِ ۱۳۵۷ ادامهی کار در همان جا و به عنوان مشاور فرهنگی رییس مؤسسه، زده یاد دکتر احسان نراقی
ــ بعد از تابستان ۱۳۵۸، بیجاری، میشود “سرپرست موقّت انتشارات ِ”همان مؤسسه، و هم زمان، موقعیّت استخدامیاش از کارشناس و یا… یِ “قراردادی” تغییر مییابد و او میشود [ با حفظِ سنواتِ خدماتِ اداری] کارشناس “رسمی ” ویرایش متون فارسی
ــ از اوایل دههی شصت، و پس از استعفا از سرپرستیِ موقت انتشارات مؤسسه، بیجاری کارش را به عنوانِ کارشناسِ انتشارات در یکی از مراکز سه گانهی همان مؤسسه، و در ” مرکز مدارک و اطلاعات علمی” ادامه میدهد (این مرکز، از سالها پیشتر از ۱۳۵۷، از زیر مجموعه های”معاونت پژوهشی ِ وزارت فرهنگ و آموزش عالی” محسوب میشد)
ـ همکاری با نشریّات و انتشارِ قصّههای کوتاه، مقالهها و گفت و گوها در نشریههای ایران: “آدینه “، ” دنیای سخن”، ” گردون”، “تکاپو” و… از اوایلِ دههی شصت شمسی
ــ گذراندنِ دورههای آموزشیِ ” خدمات کتابداری”، “علوم اطلاع رسانی” و “ویراستاری” در مراکزِ گوناگونِ علمی و فرهنگی، تهران: از سالهای ۱۳۶۳ تا ۱۳۷۲
ــ ادامهی فعالیّت اداری/ دولتی در “مرکز اطلاعات و مدارک علمی” به عنوان کارشناس ویرایش متون و نمایه سازی، تا خروج از ایران در مهر ماه ۱۳۷۷
ـ حضورِ مستمر در جلسههای هفته گیِ قصّه خوانیِ ” بعد از ظهرهای پنج شنبه ــ به دعوت زنده یاد هوشنگ گلشیری، از ۱۳۶۴ تا ۱۳۶۸
ــ امضای متن ۱۳۴ نویسنده (مهرماه ۱۳۷۳)
ــ شرکت در جلساتِ ” جمع مشورتی کانون نویسندگان ایران” از آخرهای زمستانِ ۱۳۷۳ و امضای متنِ پیش نویس منشور کانون در بهمن ماه ۱۳۷۶. این حضور تا خروجِ او از ایران در مهرماه ۱۳۷۷ ادامه داشت
ـ بیجاری، همچنین از جمله ۲۱ شاعر، نویسنده و خبرنگاری بود که در سفری ناتمام به ارمنستان، قرار بود با توطئهی وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی، اتوبوس حاملِ آنان (در ۱۶ مرداد ۱۳۷۵) به عمقِ درّهای در گردنهی “حیران” پَرت شود
آثار منتشر شده به صورتِ کتاب:
ــ ” عرصههای کسالت” (مجموعهی پنج قصّهی کوتاه). نیلوفر، تهران: دی ماه ۱۳۶۹، ۱۲۴ ص.
ــ “پرگار” (مجموعهی هفت قصّهی کوتاه). نشر مرکز، تهران: ۱۳۷۴، ۹۴ ص.
ــ ” تماشای یک رؤیای تباه شده” (رُمان). نشر مرکز، تهران: ۱۳۷۷، ۱۹۷ ص.
ــ “باغِ سُرخ” (رُمان). نشر مرکز، تهران: ۱۰۱ ص.
ــ “قصّههای مکرّر” (مجموعهی شش قصّهی کوتاه). نشر مرکز، تهران: ۱۳۸۰، ۶۰ ص.
ــ ” خانهی آخر” (مجموعهی پنج قصّهی کوتاه). نشر باران، سوئد: ۱۳۸۷، ۸۶ ص.
انتشارِ چاپ دوّمِ کتابهای بیجاری در ایران:
ــ ” دو کتاب” حاویِ دو رُمان ” تماشای یک رؤیای تباه شده” و “باغ سرخ”. تهران: نشر آموت، ۱۳۹۷
ــ “سه کتاب ” حاویِ سه مجموعه قصّههای کوتاهِ ” عرصههای کسالت”، پرگار” و ” قصّههای مکرر”. تهران: نشر آموت، ۱۳۹۷
ــ نیز در این سالهای اخیر، قصّههای کوتاه، گفت و گوها و مقاله هایی از او در نشریهها و سایتهای گوناگون ِ فارسی منتشر شده ست
ــ بیجاری، از زمستان ۱۳۷۷ ساکنِ جنوب کالیفرنیا ست.
در رثای “رضا. ن ” جانِ جانان که یکی درویش بود و دوست هم…
من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
حافظ
غروبی از غروبهای پاییزیِ تهران، که تنهایی به قیلوله خوابی دَرم رُبوده بود، ندایی شنیدم انگار بیدار/ خواب که، درویش رضا مفتخرم خواهد فرمود و درخواهد آمد بهکلبه سرایم ــ ساعتی بعد از گزاردنِ نمازعِشایش.
پس، ازبستربرخاستم. و همدرلحظه از خویش پرسیدم: چه داری فلانی در خانه، که بایدت افزودن براین نطعِ گشودهی محقّرِدر کنارِ این بسترِبرزمین گستردهات تا بساطت بیاراید، و پنهانش بدارد مُحقّر بودِ این سفره؟
و پس، با رجوع بهحافظهی موریانهخوردهی خویش، وآنهم از پسِ درگذشتِ آنهمه سال سالهایی که بهجوانی درگذشته بود، بهناگاه، آن نیمتیغی کُهنه بهیاد آوردم ازآن بَنگهای نابی که همان سالهای جوانی بهچُپق میکشیدیم: آیا باقیمانده بود ــ اگرنه نیمتیغ حتّا ــ آیا فقط هنوزش خُرده خُردههایی فقط، و آیا آنقدری باقیمانده بوده بود که بشود بهمثابهی چند دانه اسپند، یا بهمَثلِ شاخهای عود بیفروزم بهپیشگاه وبهخوشآمدِ درویش رضا؟
زان پس، بهیادم آمد که چرا تا پیش از آمدنِ رضا جانم که درویش بود، آن بَنگ، دست نخورده بوده و اینچنین بود یادم آمد که، آن بَنگ یکی عموزادهی بَلوچِ زنده یادم، تحفهام آورده بود ازهرات.
وامّا بعد، راستی راستی چرا آن تحفهی غنیمتی رفته بوده بود از یادم و تا این شامِ دلگیر؟ و آیا همین، احتمالِ دیدارِ درویش رضا نبوده بوده که، حقیر کشانده بود سویِ یادِ آن عطر دلانگیز و بهآن یکی خانههای هزار بیشهام؟ و پس شاید در خانه کردنِ آن نیمتیغ، و در کفنپوشاندنش لای تکّهای نازک از چَرم نیز، از همین رو نبوده بود که در چنین غروبی جانگداز بهکارِ سُفرهام در آید ازبرای خوشآمدِ یکی درویش؟
و چه شد راستی که همدر لحظه بهناگاه آن عطرِ خوش، مشامم با کرشمه کشانیده بود سوی همین ــ همین ــ یکی از خانههای این صندوقچه که در کنار دارم؟ و عجب آنکه، در آن آخرهای غروبِ آنروز پاییزی، یادآوردِ آن عطر، مشکلگشا هم شده بود ــ چه که، زودازود یافته بودمش و آنهم در میانِ آن بسیاران خِرت و پِرتهای موجود در آنهمه خانههای دیگری که میداشته بودم در ذهنِ هزاربیشهام.
و مشامیدن عطرش بود حتمن که، درِ همان اوّلین خانه که پیش کشیدم، بهعینه مشامیدم عطرِخوشِ نعشِ آن نیمتیغ، که دراز کشیده بود و اینهمه سال ــ اینهمه سال ــ رُخِ معطرش خود، دریغ فرموده بود آن اصلِ اصیل که، میتوانست اکسیرِ میبوده بود بسا ترسها و تنهاییهایم ــ در آن بسیاران روزان و شبان پسین. پس، راستی از چه بوده بود که این متاعِ نایاب اینهمه سال، خموشی گزیده و در آن گوشه ازهزاربیشهام خوابیده بود و رُخ پنهان وعطرش خاموش؟ و ازِ چیست حالا که در گوشهی یکی خانه ازاین هزار بیشهام ، اینگونه رُخَم مینمایانَد ــ آنهم با چنین عطرِی خوش که میپراکنَد این ساحتِ دَربانیِ منِ نادرویشِ منتظر؟
نه! نمیدانم.
نه نمیدانم، امّا شاید آنچه کردم از برای این بود که از سالهای دور، چه بسیارها شنیده وخوانده بودم که، دربَزمِ بعضی از اهلِ خانقاه، عطرِدودِ آن تحفه، نُقل درویشان وعارفان ست. و پس همان کرده و ریخته بودم خُردههایی از آن نیمتیغ تحفهی عموزادهام برآن مَنقلکم ــ و بهاستقبالِ درویشی که مژدهام داده بود از راه خواهد رسید.
پس، آن دودادود کردنِ کلبهام بهفالِ نیک گرفتم، چه که میدانستمی این میهماندار شدنِ درویش رضا، موهبتی ست از برای همچو نادرویشِ فلانی که من باشم.
باری، دیگر بساطِ هر روزهام هم که پیش از قیلولهی ظهرفراهم بود، هنوز فراهم بود ــ همانطور دستنخورده.
پس، و فقط پیالهای زیتونِ پَرورده و چند برگی ریحان و چند بُریده نان و پنیر ــ از همهی آنچه در خانه داشتم ــ افزودم برآن سُفره.
پُر معلوم بود که بر آن نَطع، همواره یکی صراحی و دو ساغرهم میبوده بود همیشه: یکی از برای خود، و آن ساغرِ دیگر، در انتظارِهمپیالهای که از راه رسیده مفتخرم میفرمود تا که همساغرم شود.
و راستش، از قضای روزگارانِ آنروزگارانِ این حقیر، دریغا که آنروزان و شبان، فقط یکی از ساغرها بود که هِی خالی میشد.
باری، بهپیشبازِ درویش و برآن دودِ بَنگ، باز از یکی هم ازهمان شاخه عودِ کشمیری نیزهم بیفروختم بهاستقبال و خوشامدِ درویش رضا که یادِ تنهایان کرده بود از سرِ مِهر.
و لمحهای زان پس که درِ خانه گشودم به روی زیبای درویش، رضا جانِ جانان نگاهی انداخت به دور و بَر و ــ همچنانکه از صفاتِ وبزرگمنشیِ همهی درویشان ست ــ بهتعارف فرمود:
” چه عطری! چه بساطِ دلگشایی! “
و لمحهای بعد که پرسیدمش که اجازّهتم میفرماید که: ” بریزم ؟”
فرمود که: ” شب درازست قَلندر!”
و وقتی دید نگاهِ حیرانِ منِ نادرویش، افزود:
” عرض کردم رفیقِ! شب درازست؛ امّا نه!”
پرسیدمش:
” یعنی پس قرارمان نبوده یا نیست دیگر باده گساری؟”
درویش رضا فرمود:
” شما که خبر داشته بودهای، من افزون بر دو سال ست که مفتخر شدهام به کسوت درویشی … نه؟ “
و بعد، که انگاردیده بود نگاهِ حیرانِ من، توضیحم داده بود که:
” رفیقِ قدیمی! پس نمیدانستی دلیل این نادیداریهایمان؟”
پرسیدم:
“حتّا در چنین شبی که، شاید آخرین…”
فرمود:
” آری بسا که همامشب همان شبِ دیدارِ آخر باشد؛ امّا عرض کردم که، من بیش از دو سال و دو ماه دو روز ست که دیگر نمینوشم.”
پرسیدمش:
” راستی راستی چه شده درویش شما را که این میفرمایی؟ و پس آنهمه سال همپیاله بودن و حالا این استنکاف؟”
فرمود باز:
” عرض کردم: بیش از دو سال ودو ماه و دو روزست …”
و توضیحم فرمود که، درویشان را روا نیست که در عمل به مِی اقتدا کنند.
معروضش داشتم:
” باشد رفیقِ قدیمی؛ امّا من چه کنم با این ساغرِ خالیِ در انتظارِ تو؟”
پس، رخصت خواستم درویش رضا را که اجازّت فرماید به خوشامدش، دستکم من لبی تَر کرده و بوسهای برگیرم ازآن یکی ساغر. زان پس و، وقتی مستی درونم روشن کرده بود، برگههای نازکی کاغذین بههم چسباندم و، سیگاری بهمَثلِ چُپُق ساختم با توتون و آن باقیمانده از آن بَنگِ ناب، و با دو دست تقدیمش کردم که بیفروزد. دو دست پیش آورد، وبوسه زد بردستانم و افروخت آن دستساز. و پس ازافروختن هم، پُکی قلاج زد درویش رضا و زان پس باز با دودست پیشَم آورد آن دستساز و باز و، بعد هم، هِی و هِی آن سیگارِ بهتعارف دود میشد و میپراکنید صفای صفا را.
و باری درآن فضای دودآلودِ کنارِ آن نطع، درویش چندی دَم فرو بَست و ناخنها بر ریش و سَبَلت کشید باری چند، و با نیمنگاهی بهساغری که در برابر لبریزداشت، با لحنِ کودکان ــ بههنگامِ بازی با لعبت دوستداشتنیشان ــ مرا مخاطب قرار داد که:
” آخر آن دو سال و دستور مُرادم، پس چه رفیق؟”
آن سیگارِ دستساز، به تَه رسیده بود لای انگشانِ بلندِ درویش، که پس ساغرم برابرش گرفتم تا که خاموش کنَد آن شاخه زُغالهی افروخته را در ساغرِ مِیام؛ امّا همدرلحظهای بهعینه دیدم که درویش رضا آن زُغالکِ افروخته، نه بهساغر، که بر کفِ یکی دستش گذاشت و لمحهای بعد، آن مُشتِ فرو بسته با زُغالکِ سوزانِ بَنگ، گشود آن کَفِ دست، و فرمود تماشا کن رفیقِ قدیمی و ببین که مُرادِ ما از چه دستور فرموده بوده ست امتناع از اقتدا به مِی.
زان پس که درویش رضا آن مُشت باز کرده بود، راستی را ولابُد که شاید، من در عوالم مستی وخوشباشی هیچ ندیده بودمی بر کفِ گشودهی کَفِ آن دستِ گشودهی درویش، مگر همان خطوطی که خطِ عُمر تعریفش شنیده بودم و یا آن خطوطی دیگر که سوخته ست بر کَفِ گشودهی دستِ همهی آدمیان ــ همان خطوطی سوخته بر کفِ دستانِ همهمان؛ همان خطوطِ نوشتهی ناخوانا.
نمیدانم شاید که مستی کورم کرده بود یا که درویش رضا بهشعبده، آن کَفِ دستِ دیگر گشود که مَشت کرده بود نیز. و آن کَفِ دست هم خالی بود وبی آن تَهماندهی آن دستسازِسوخته و حتّا بی آن خطوطِ ناخوانا: صاف و بیهیچ غشی بود آن کفِ دستِ دیگرهم.
گفتمش:
” به دیده منّت. چشم! بنوشی یا نه درویش، پاسخِ مرادِ تو بامن!”
درویش رضا فرمود:
” رضا به رضای رفیق!”
امّا باز و هنوز دست نبُرد به ساغر.
پس ــ بهحیّله شاید ــ گفتمش:
” رضا جان بنوش! پاسخ آن دنیایّت بامنِ نا درویش.”
درویش پرسید مرا که:
” پس، آن اَمرِ مرادم را چی؟ “
معروضش داشتمی که:
” امّا و مگر، مُرادِ مُرادِ مُرادِ همهی عارفانِ درویش را نه این ست آن قولِ لسان الغیب که: ساقی ار باده از این دست بهجام اندازد/ عارفان را همه در شُربِ مدام اندازد؟”
درویش رضا، دَمی دَم فرو بست باز. و سرانجام رخصتم فرمود که:
” بریز!”
ریختم و ریخت و نوشیدیم تا وقتی داشت سپیده میدمید.
وقتی درویش رضا داشت میرفت بعد از سحر، بههنگامِ وداع و بوسه بر شانهی همدیگر، چشمهای نابیدارم دید، تاولهایی چند بر کَفِ یکی دستِ درویش رضایم.
نه! نمیدانم، آیا درویش نیز دید که دیدهام تاولها یا نه؛ امّا وقتی خواستم بوسه زنم بر آن تاوّلها، درویش با مِهردستانش پَس کشید، و فرمود:
” دیداربهقیامت رفیقِ فرداهایمان.”
۲۶ ژانویهی۲۰۲۰/ جنوب کالیفرنیا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*برگرفته ازمجموعه قصّههای کوتاهِ منتشر نشدهی” هزار بیشه”.