فریبا صدیقیم: عصر شوم خداحافظی

ایرانه خانم زیبا…
م
ا همه در عصر شوم خداحافظی در برابر هم ایستاده‌ایم
رضا براهنی

در زیرزمین آشنا را باز می‌کنم و وارد می‌شوم. در قلب اتاق می‌ایستم. صندلی‌ها هنوز آنجا به ردیف نشسته‌اند. انگشتم را بر گرد و خاک یکی از آنها می‌کشم و حجمش را می‌سنجم. متعلق به سالیان است. دکتر براهنی را دعوت می‌کنم که بازگردد. اینجا خانه‌ی اوست. می‌آید. روبرویم روی صندلی همیشگی‌اش می‌نشیند و با رضایت لبخند می‌زند. شاید انتظار نداشته که بعد از این همه سال از خانه‌ی سالمندان بکشانمش بیرون و صافیِ شانه‌هایش را دوباره برگردانم به شصت سالگی‌اش و صاف بنشانمش روی صندلی آشنایش در این زیر زمین. بوی نا می‌آید. با لحن مودب همیشگی‌اش می‌گوید:

«شما در را باز بگذارید لطفا. من پنجره را باز می‌کنم.» باز می‌کند و به آنی بوی نا و فراموشیِ غاصب و غالب ذهنش از پنجره پرت می‌شوند بیرون. حالا دوباره تر و تازه می‌شود؛ مثل آن روزها. تابستان بود که یکی از دوستانم خبر داد که دکتر براهنی کارگاهی دارد. فرخنده حاجی‌زاده را به ما معرفی کردند برای نام‌نویسی. قرار بر این بود که فرخنده کارهایی از ما  بخواند و اگر راضی بود بله را بگوید. بله را گفت و ما از هفته‌ی بعد نشستیم سر کلاس دکتر براهنی و تا زمانی که در ایران بود کلاس را ترک نکردیم. نمی‌دانستیم آن کارگاه با مرد مهربان و ریشویی که روبروی ما  روی آن صندلی چوبی می‌نشیند، در آینده چه اثر غیر قابل انکاری روی هر یک از ما خواهد گذاشت. دستمال کاغذی تاخورده‌ای را از توی کیفم بیرون می‌آورم و گرد صندلی‌ام را کامل پاک می‌کنم و رویش می‌نشینم. دکتر براهنی چهره‌اش کمی سرخ می‌شود و می‌گوید صندلی او را پاک نکرده‌ام.  همیشه همینطور بود: هر وقت معذب می‌شد یا در بیان چیزی راحت نبود خون کم‌رنگی می‌دوید توی صورتش. شرمزده می‌شوم و با گیجی به دور و بر اتاق نگاه می‌کنم. اضطرابم رنگ و بوی روزهای اول را دارد؛ می‌‌ترسیدم نتوانم به خوبی مطالب کلاس را به خاطر سطح بالایش بفهمم اما ارام آرام پی بردم که کلاس او کتابی است که لایه‌های متعددش به هر فرد اجازه می‌دهد که به اندازه‌ی توانش از آن برچیند.    

با چشم دنبال چیزی می‌گردم که نمی‌دانم چیست. شاید به دنبال زمان گم شده‌ام تا دیوارها دستشان را به عقب دراز ‌کنند و زمان را برگردانند سر جایش و ببرند به همان زیرزمین سال‌های دور. به کارگاهی که به اندازه‌ی یک اتاق متوسط هم نبود. به پله‌های چوبی نگاه می‌کنم که این زیر زمین را به طبقه‌ی بالا و به محل زندگی دکتر براهنی وصل می‌کند. از بالا صدای موزیک آرامی می‌آید و صدای پا می‌پیچد و بعد گرومب گرومب دویدن. حتما پسر کوچکشان است. دکتر براهنی با کمی بی‌تابی به ساعتش نگاه می‌کند. می‌گویم: «الان می‌رسند.» صندلی‌های خالی منتظرند که دوستان یکی یکی بیایند و بنشینند سر جایشان، روبروی دکتر و آن تخته‌ی سفید. بلند می‌شوم و یکی یکی صندلی‌ها را پاک می‌کنم. یک عالمه تاریخ روی تکه‌های دیوار آویزان است. از هر تکه صدا می‌زند بیرون؛ صداهای ضعیف و قوی، مردانه و زنانه. خنده و زمزمه. صدا همه جا هست؛ آویخته از سقف، معلق در هوا و در پشت پنجره‌ای که پشت سر دکتر در سمت راست با باد تکان می‌خورد. صندلی‌های ساده و متنوع حالا پر شده‌اند و هر کس سر جایش نشسته است و منتظر است تا او شروع کند. صدا… غلغله‌ی صدا…  همیشه پنج‌شنبه‌ها می‌آییم و دایره‌وار در این زیرزمین کنار هم می‌نشینیم تا به زیرزمین ادبیات نزدیک‌تر شویم. دکتر براهنی سرفه‌ای می‌کند و بلند می‌شود می‌رود کنار تخته‌ی سفید و کلماتی را می‌نویسد؛ می‌نویسد ویرجینیا ولف و از مادام بواری‌اش حرف می‌زند و از خانه‌ی ارواحش. از بکت می‌گوید و از تریسترام شاندی. سوال پشت سوال شکل می‌گیرد و می‌رود توی حافظه‌ی زیرزمین تا همیشه و هنوز کلمه و صدا از دیوارهایش بزنند بیرون و روح دیوار صدا را تزریق کند به روح اتاق. با هیجان دارد دل و روده‌ی مکتب‌ها را بیرون می‌کشد تا غذای روحمان را آماده کند، از مدرنیسم می‌گوید و می‌رود عقب‌تر، به رمانتیسم که می‌رسد می‌گوید: «به محض ورود رمانتیسم ژانرها ترکیب می‌شوند و فرم‌های مختلف را داخل هم می‌برند.» پس از ادبیت اثر می‌گوید و تاریخ و قهرمانانش را به چالش می‌کشد. می‌گوید:

«تاریخ قهرمان‌ها را می‌سازد؛ پس تاریخ فاعلیتی دارد که بقیه در آن در وجه مفعولیت قرار می‌گیرند.» و بعد جاده می‌کشد تا دوران قهرمانی و افرادی از رده‌های پایین جامعه را می‌آورد جلو تا قهرمان به ریش آنها بخندد و همین رده‌های پایین دست کمدی خود را در مقابل تراژدی قهرمانانه بسازند. تند تند می‌نویسیم. قسمت‌هایی را که نمی‌فهمم می‌سپرم برای بعد. اگر تامل کنم خیلی چیزها را از دست می‌دهم. باید بنویسم. باید تند بنویسم. می‌نویسم. صدایش را کمی بلند کرده و دوباره خون دویده توی صورتش. همیشه همینطور است؛ به تناسب هیجان‌انگیز‌تر شدن موضوع صدایش بلندتر و صورتش سرخ‌تر می‌شود. لحنش محکم است: «وقتی ادبیات می‌خواهد خودش را از تاریخ جدا کند ضمن متاثر شدن از آن، کاری خلاف کار تاریخ را می‌کند.» و با کلمات شمرده می‌گوید: «باید حواسمان باشد که موضوع را با موضع اشتباه نگیریم.» و با صدایی عمیق و آرام ادامه می‌دهد: «ادبیات تاریخ را مستعمره خودش می‌کند.» روی صندلی‌هایمان جابجا می‌شویم. هیجانش ما را نیز بی‌تاب می‌کند.

برای من، شرکت در این کارگاه یک اتفاق بود؛ حاصل این کلاس‌ها فقط گپ و نقد و تحلیل و تشویق نبود، بلکه این حضور به طور سیستماتیک شیوه‌ای از تفکر را در اختیار ما گذاشت. تمرین کردیم که تحلیل کنیم، سوال کنیم، دنبال جواب بگردیم، و مهمتر از همه شک کنیم. من زمانی وارد این کلاس‌ها شدم که تشنه‌ی یادگیری و تعمق در ادبیات بودم. اولین باری نبود که به یک جمع ادبی می‌پیوستم اما اولین باری بود که با اشتیاق مستقر شدم.

یکی از دانشجویان دستش را بلند کرده. دکتر براهنی با متانت او را دعوت به صبر می‌کند تا صحبتش را در مورد ساختار تمام کند. می‌گوید ساختار سیستم دادن به عناصر داستان است و بعد سرش را جلو می‌آورد و انگشت شصت و اشاره را گرد می‌کند و با سرش نزدیکمان می‌آورد و گویی رازی مهم را در گوش‌هایمان زمزمه می‌کند: «فرق هست بین زنجیر شدن وقایع یک داستان به هم با ادغامی درونی و همبستر شدن وقایع با یکدیگر» و مقطع ادامه می‌دهد:  «ما وقایع را به زنجیر نمی‌کشیم بلکه محکم پیوند می‌دهیم.» و ما شاهد پیوند انگشت‌های گوشتی‌اش در یکدیگر هستیم: «زنجیر کردن سست است، با پیچیدگی سرو کار ندارد. ماجرا فقط به خاطر ماجراست که می‌آید و علت و معلول غایب است.» غلغله‌ی صدا… وفور کلمات… دیوارها عقب جلو می‌روند و بوی نا کاملا محو شده. دکتر براهنی هر دقیقه جوان‌تر می‌شود:

«ساختار فقط فرم نیست، فقط محتوا نیست، بلکه قدرت شمولی بسیار بالاتر دارد؛ تعریفی از اجزای یک پدیده است که تجزیه‌ناپذیری فرم و محتوا را مدام به رخ می‌کشد.»  صدا خودش را ثبت می‌کند در هوا، روی پوست ما، روی دیوار؛ همه چیز دارد صدا را در خود جذب می‌کند. این حرف‌هایی نبود که در همه جا بشنویم. آنجا دانشگاه نبود اما دانشگاه بود. دوباره برمی‌گردد به مدرنیسم. هر روز برمی‌گردد. مدرنیسم محل امن استقرار اوست. دوباره صدایش طنین می‌اندازد: «مدرنیسم رمان را در ژانرها دچار بحران کرده. نویسنده همیشه در حال دیالوگ داشتن با ژانرهای حاکم و عصر خودش است.» هر چه بیشتر حرف می‌زند و هر چه بیشتر گوش می‌کنیم شک بیشتر درونی‌مان می‌شود. شک  در هر آنچه که یاد گرفته‌ایم و هر آنچه که می‌دانیم. یکی از دانشجویان می‌گوید: «اما شما در طلا در مس چیز دیگری گفته‌اید؛ چیزی متفاوت…» لبخند می‌زند و باز کمی سرخ می‌شود تا با لحن طنز و اعتراضی کوچک در صدایش بگوید: «این حرف براهنیِ‌ی سال‌ها پیش است و نه براهنیِ‌ی این نقطه و این زمان که روبروی شماست.» غافلگیر می‌شویم و نگاهش می‌کنیم. ذهنیت سیال و کنجکاو او یک‌جانشین نبود و همواره ما را از این یک‌جانشینی بر حذر می‌داشت. او مغلوب اسامی نبود و تعریف‌های آشنا و کلاسیک را به هم می‌ریخت؛  اولین بار که از کار تجربی برایمان حرف زد گیج شدیم. ما تعریف کار تجربی را به صورت سنتی می‌شناختیم؛ کاری ناآزموده و غیر حرفه‌ا‌ی. اما او تعریف دیگری داشت؛ در تجربه نه خامی، که تازگی و طراوت بود، شجاعت بود. در کار تجربی ما خودمان می‌شویم؛ خود منحصر به فردمان. حالا دیگر افتخار می‌کردم بگویم من یک شاعر و یا نویسنده‌ی تجربی هستم. در کارگاه بود که پیمانه‌هایم را برای درک عمیق‌تری از شعر و داستان و لذت زیباشناسی ساختم. ابعاد تعریف زیبایی را به هم ریخت. تفاوت عمیق زیبایی کلاسیک و زیبایی مدرن را برای اولین بار از زبان او شنیدم؛ زن دیگر صرفا با چشمان درشت و بینی قلمی زیبا نبود و هر آنچه زیبا می‌شناختیم؛ معنای زیبایی به تعداد پدیده‌ها گستردگی پیدا کرد. کارگاهی که بتواند این مفاهیم اساسی را در خود متزلزل کند و نوری جدید بر هر کلمه و تعریف بیندازد کار خودش را کرده و اینطور بود که زیر پای همه‌ی تعاریف ثابت لغزان شد و ما هر یک آزاد بودیم به تئوریسین‌های کوچک زیرزمینی بدل شویم که ابعادش حتی به اندازه‌ی یک اتاق متوسط هم نبود. این همه اما همانجا نمی‌ماند و این کنجکاوی و شوق توسط افرادش در جامعه‌ی ادبی پخش می‌شد و بحث‌های جدیدی را پیرامون شعر و داستان راه می‌انداخت.

دکتر براهنی روی مسئله‌ی فرم و بخصوص نقش زبان نگاهی تازه و دوباره داشت و اهمیتی که زبان در شعر و ادبیات ایفا می‌کند، در مقابل تمرکز بیش از اندازه به معنا در کار ادبی. زبان، دستور زبان و چگونگی چیدن کلمات نیست و یا  پاکیزگی نثر. زبان به مراتب مهم‌تر از تقسیم‌بندی‌ها و تعاریف زبانی و دستوری است. زبان قلب تپنده‌ی متن است. هستی متن است. طبیعت و واقعیت در زبان چنان دگرگون می‌شود که آنها را از زبان نمی‌توان باز شناخت چنان که انگشتری را از رگه‌های طلا نمی‌توان باز شناخت. در دنیایی که چیزها یا حذف می‌شوند و یا ممنوع ، زبان جایگاه کسب قدرت است برای آرزو؛ نیرویی است که برای خود حد و حصری قائل نمی‌شود. دکتر براهنی برای خودش از آبخوری آب می‌ریزد و تا ته سر می‌کشد. دوباره نیرو می‌گیرد تا صحبتش را در مورد زبان ادامه دهد: «زبان از وسایل صدا زدن ادبیات است.» گیج می‌شویم و پچ پچی درمی‌گیرد و دقیق‌تر به دهانش چشم می‌دوزیم. چشم‌هایش کمی می‌خندد. می‌داند باید توضیح بیشتری دهد: «زبان مساوی است با فاصله؛ فاصله‌ای از نور بین آن چیزی که نوشته می‌شود با آن چیزی که در بیرون وجود دارد…»

هوا حسابی تاریک شده. باید برود طبقه‌ی بالا کنار خانواده‌اش. این را از بوی مطبوع و دور غذا می‌فهمیم. ما هم دیگر باید برویم و این همه صدا و غلغله را در این اتاق بگذاریم آویزان در هوا و معلق بر سقف. یکی یکی بلند می‌شویم. سنگین‌تر از زمانی هستیم که آمده‌ایم. دکتر رفته است؛ شاید نشسته باشد بر صندلی‌اش در گوشه‌ای از دنیا و چشم دوخته باشد به این اتاق، به این زیرزمین. همه بلند می‌شوند و راه می‌افتند طرف در. صدای پایمان هم در اتاق ثبت می‌شود. یادم باشد پنجره را باز بگذارم که اتاق بوی نا نگیرد. بوی نا عطر حافظه را کم می‌کند. همه رفته‌اند. برای لحظه‌ای در وسط اتاق می‌ایستم و به جای خالی دکتر براهنی و دیگران نگاه می‌کنم؛ جای این زیرزمین هرگز در غیاب ایشان برای ما پر نشد؛ در هر کجا که بوده‌ایم.    

در همین زمینه:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی