ریرا عباسی
نخستین مجموعه داستانش «سی پری چهارشنبهها» را در سال ۱۳۷۹منتشر شد و در همان سال هم به عضویت کانون نویسندگان ایران درآمد. این کتاب خوش اقبال بود و خوانندگان بسیاری یافت. تازهترین مجموعهی داستانش بهنام «خرس و تب ماکز» در ایران به چاپ رسید.
ریرا عباسی از نوجوانی شعر هم میگوید.
آثار او به چندین زبان ترجمه و در مجلات و آنتولوژیهای معتبر ادبی جهان منتشر شده است. در سال ۲۰۱۱ بورسیه شاهزاده کلاوس را از کشور هلند دریافت کرد. در همان سال عضو جنبش جهانی شعر برای تغییر شد و در بسیاری از جشنوارههای شعر حضور داشت. جایزه پروین اعتصامی و چند جایزه دیگر برای داستانهای کوتاه در کارنامه دارد چاپ شعرهای هایکو در ژاپن و نیز شعر و مقالهاش در سی ان جی ژاپن مورد تقدیر قرار گرفته است.
رمان تندادگی او به تازگی توسط انتشارات دانشگاه در کابل منتشر شد. این رمان در ایران مجوز انتشار دریافت نکرد.
از نقطه A به B
« فکری به سرت زده؟ »
« ها، هیچ جا بهتر از اینجایی که من میگم نیس، قبلن امتحانش کردم. می ترسی؟ »
مرد جوان به ساعتش نگاهی کرد. زن سرتاپایش را برانداز کرد دوباره زیرگوشش گفت:« میترسی؟ »
« من وُ ترس؟ نه بابا، دارم فکر میکنم. چه میدونم، شاید از ارواحِ سرگردان بترسم. بچه مچه داری؟ »
« سه دختر، بزرگه سینزه سالشه. کوچیک کوچیکم پنج سال و نیم. »
« بچهها خیلی کوچیکن. پیشِ کی میذاریشون؟ »
« مادرم، یه مادرِ پیر دارم. »
راه افتادند. کفشهای ورنیِ ترکخوردهی زن با پاشنهی ساییده شده، زیر چادر خودنمایی میکرد. پای چپش کمی کوتاهتر به نظر میرسید. چادرش کنار رفت. دامنِ گُلگلی و پاهای تپلش دیده میشد. جورابهای سیاه تا زیرِ زانو لوله شده بود. جوان ساکش را از دست چپ به دست راستش گرفت و گفت: « تو مطمئنی قبلن…»
زن تکهای از نانِ شیرمالی که دست جوان بود، برداشت و بین دولبش قرار داد: « یعنی تو با این قد و قواره هنوز نمیدونی با ترس چه حالی داره، چسبِ چسب. بچسب. » نان را به دهان گذاشت. صدای خندهی زن زیر خوابِ چادر بلندتر شد. لبهایش زیر چادر رفت و بازویش را بیشتر پوشاند. مردِ جوان گفت: « ببینم تو همیشه اینجاها پلاسی؟ »
« ها، یه مدتیه. چطور مگه؟ »
« هیچی، همین جوری پرسیدم. واسه معلوماتم بد نیست. آخه چیزی نمونده چغندر روی سرم سبز بشه. »
از ازدحامِ ترمینالِ جنوب خارج شدند. زن کمی جلوتر راه میرفت، پیکانِ سبز رنگی جلوی زن ترمز کرد. زن دستش روی دستگیره در بود که جوان دوید و خودش را به زن رساند:« صبرکن با تواَم. برو آقا. برو، میگم برو. کَنَه مگه میره. مردتیکهی بیشعور، برو. »
پیکان رفت. زن از امتیازی که به دست آورده بود لبخندی زد. بلوزش را از جلو، روی برآمدگی شکمش پایین کشید. مردِ جوان دوید و خم شد روی شیشه نیمه باز: « آقا دربست دربست… »
از نقطه B به A
« لیلا خانم بسه دیگه، هر شب بگو همین امشب. ذِلَهمون کردی. بسه دیگه. تو قول دادی. ببین چطوری داری این مَرد وُ از پا میندازی، آخه پرویز چه گناهی کرده؟ والا بِلا از شما دو تا بعیده، قباحت داره لیلا، به خاکِ نیما قسم اگه سر وُ صدا راه بندازی دیگه خبری از این شب رفتنها نیست. همین یه امشب و تمام. این آخرین شب … آخه پرویز جان، چرا چیزی بهش نمیگی؟ تا کِی میخواد متکا به بغل راه بیفته، که چی بشه؟ خجالت بکش، به خدا روحش از دستِ تو آرامش نداره. »
لیلا به اتاق نیما رفت. نیما با لباس ِسفید و دفی در دست جلویش چرخید. صدایی پشتِ دیوار به گوشش رسید. نیما توی اتاقِ دف بدست میچرخید: « سِلام عزیزُم، میخوام متکاتِه وردارُم. باشه عزیزُم موُ میروُم کنار کنار اذیتت نِمیکُنُم. »
لیلا آرام خم شد، متکای نیما را برداشت. پاورچین وُ آهسته به درِ اتاق نزدیک شد. و صدایش به یکباره بلند شد: « پِرویز، ها پرویز ببینش اومد. گفتُم خودشه، میگه برو کنار، اِذیتُم نِکن. نیما عزیزُم دوچرخهات اینجان، کم سَر به سرُم بذاره نَه. بگو کجا بودی بندِ دِلُم، بیا بشین، چایی بِرات ریختُم روُدُم عزیزُم… کم بچرخ. سرم رفت.»
پرویز به دیوار تکیه داد. ابراهیمی جلوی در ایستاد و گفت:« لیلا خواهرم، عزیزم، دوچرخهی نیما تکیهاش به دیواره. زود باش بریم. پرویز جان هر چی زودتر یه فکری به حالش بکن، روزبهروز داره بدتر میشه. بیا. زود باش بریم لیلا. »
ابراهیمی دست خواهرش را گرفت از اتاق بیرونش آورد. جورابهای لیلا را به دستش داد. لیلا جورابهای سیاهش را پوشید. چادر مشکیاش را سرکرد. متکا را زیر چادر در آغوش کشید. گوشهی چادرش را به دندان گرفت. از در خارج شدند. ابراهیمی سرفهای کرد: « ببین لیلا خواهرم، هزاران نفر مثل تو بودن و هستند. چرا هیچ کدومشون مثل تو رفتار نکردن. ببین، گفته باشم فقط یه ساعت میمونیم. فقط همی یه امشب. فهمیدی؟ تو بگو به آهن گفتم مگه به گوش تو میره. دوباره بگم؟ »
از نقطهA به B
« پسر چَن سالته؟ »
« بیست و دو، بیست و سه، پنج. »
« حالا خوبه من چن سالم باشه؟ به دَستام نیگا نکن با یه ذره وازلین نرم میشه، یادم رفت وازلین بمالم… گایی واسه مردم سبزی پاک میکنم… تو از دسِ قاچ قاچی بدت که نمیاد، میاد؟ بگو چن سالم باشه خوبه؟ »
« ای راستش اگه بهت بَرنخوره چهل سال وُ شیرین داری ولی، ولی خیلی خوشگلی. بَعدش، بَدکَ نیست یه کمی هم خودتو بپوشونی، میترسم نرسیده دردسر بشی، آها یه کمی بیارش جلوتر. ببینم ناراحت شدی؟»
زن در آینه به راننده نگاهی کرد. جوان سرش را بیخ گوشش چسباند و دوباره پرسید: « ناراحت که نشدی؟»
« واسه چی ناراحت؟ همی که گفتی خوشگلم بَسَمه. میدونی چیه شکارچیِ نابلدی، هیچی نشده زدی چش وُ چارمو درآوردی. خوشگلی ما فقیر بیچارهها سن بالا میزنه…»
« آها پس ناراحت شدی. »
« نه، چه ناراحتی، زدی ده سال پیرم کردی بیانصاف.»
جوان خندید. لبش را زیر گوشِ زن چسباند: « حالا اسمِت چیه خوشگل، جیگر»
« اسمم؟ هرچی دلت خواست صدا بزن. بگو زری، پری، اختر، افسر، بتی، بتولی. توکه نامزدی، زنی، خاطرخواهی چیزی نداری، داری؟ اگه داری به اسم همون صدا کن. حالا زن داری یا نداری؟ »
« زن؟ نه، بابا زن کجا بود. آخه کی به آدم عاقل زن میده؟ آدم عاقل زن میگیره؟»
« آره اروای رودهی نداشتهات. همهتون از این دری وریا، پف انداختنا به رودهها کم خرج نکردین، همچی که از ننهِهه کَنده میشید، تا خود جهنم چاردست و پا دنبال خال لب زن، آخ آخ زن. آخه کی زن به تو میده. حالا تو اسمِت چیه شازده مُربا؟ »
« اسم من به چه دردت میخوره؟ بگو شازده، بیشتر حال میکنم.»
مردِ جوان خندید. زن هم خندید. زن گاهی کشدار مثل آدامس جویدن، کشدار وُ بیپروا حرف میزد و مرد زیرگوشش چیزی میگفت. زن چشمش به آینه راننده بود. جوان گفت: « بد نیست تو شهرزاد خوشگله و من شازده. چه شود.»
« خدا خیرت بده شازده مربا، نمردیم و شنیدیم یکی صدا زد شهرزاد خوشگله، تو همون شازده مربا باشی، بمالنت روی من اوه اوه. همون بسمه. بعدِ اینهمه نکبت، مگه شهرزادِ دروازه دولاب باشم ول کن اصلا مهم نی. تو با اسمِ هر خاطرخواهی، نامزدی، عشقِ از دست رفتهای، از اسم باکیم نی. هر اسمی روم بذاری کنار میآم. مشگلی نیس که آسون نشود، مرد میخواهد وُ گاوِ نَر … نر، چه نری.»
« میگم شهرزاد خانم کِی میرسیم؟ »
جوان دوباره به ساعتش نگاهی کرد. راننده به زن لبخندی زد. روی آینه چند تکه نمک و بلور آبی چشم زخم با منگلوهای از رنگها آویزان بود. راننده پیچ ضبط و صوت را چرخاند و صدا را بلند کرد: « اون جا کیه کیه، پشتِ دیوار کیه سایه شو من… »
راننده داد زد: « اوهوی سگ پدرِ حرومزاده، کورم کردی، دِ بیا برو. حیوون. خدایی میبینی یه لگن داره به خیالش پورشه سواره. دِ یابو، چراغ میزنم، کج میکنم بری، میگم برو، نمیری. دِ عوضی بیفت جلو تا بذارم پشتت تا دسته کره خر… دِ بیا برو. »
از نقطهA به B
راننده صدای رادیو را بلندتر کرد: «جان برکفان، بعد از آتش بسِ با دشمنِ زبون و سالگرد پرافتخار هشت سال….»
ابراهیمی با دو انگشتش روی شانه راننده زد و گفت:« ببخشید جناب، عذر میخوام، میشه رادیو رو خاموش کنید، خواهرم با این حرفها حالش بدتر میشه، از وقتی پسرش… میبیند، این متکای پسرشه کار هر شبشه، باید یه وقتهایی بیاریمش سر خاک، هذیون میگه، دستِ خودش نیست، بعضی وقتا فکر میکنه کسی بهش حمله میکنه، وقتی میاد سرِ خاک آروم میشه، راحت سرشو میذاره میخوابه، معلوم نیست تا کی باید… ببخشید جناب، سر شما رو درد آوردم.»
لیلا به چراغها و درختهایی که دور میشدند با هراس نگاه میکرد، انگار او ثابت بود و همه چیز به سرعت دور میشد.
از نقطهA به B
« آقای شازده مربا، مربای هویچ، ببین زیادی دار و درازی، باید رندهات کنند تا توی شیشه جا بگیری به چشم بیای، مثل من که اگه چار دست لباسِ زرق و برق دار با یه مانتوی جیگر داشتم، یعنی جیگری شو داشتم، به چشم میاومدم، فی میرفت بالا، میدونی چند میشد؟ نرخ به لباس وُ بزک دوزکه، حکایت آستین نو پلو بخور، شنیدی که. سرِ شبی با مادرم حرفم شد، بدجوری خراب و خاموشم کرد، گفت دیگه نمیتونه زیر پر وُ بال بچهها مو بگیره. مادرم که فهمید انگاری آسمون تو دلم ترکید. بیچراغ نه نور بالا نه نور پایین، خاموشِ خاموش، سیاه سیاه کفری کفری زدم بیرون. از دختر بزرگه بد جوری میترسم. سینزه سالشه.»
زن میخندید و با هر خندهای دندانهای سفیدش را با چادر سیاهش میپوشاند. فقط چشم و ابروی قهوهای روشنش گاهی در نور پیدا بود. نه گوشوارهای به گوشش، نه گردنبندی به گردنش: « میدونی چیه شازده مربا، هیچ دلم نیست دُخترام بزرگ بشن، هیچ دلم نیست بفهمَند چهکاره بودم. حالا شکارچی ِنابلد، بگو چکارهای؟ وسط پات بدجوری باد کرده، شده این هوا… »
کمکم کن کمکم کن نذاراینجا بمونم تا بپوسم… کمکم کن نذار اینجا لبِ مرگ وُ ببوسم
مرد جوان در آینه نگاهی به راننده کرد، راننده صدا را کمی بیشتر کرد: «چکارهام؟ هیچی ویلان وُ دوله. مثل همهی بیکارههای عالم که هر طور شده زنی میبندند به نافشون، من زیر بارش نمیرم.» جوان بازوی زن را فشرد. زن خودش را کمی جمع کرد وگفت: « سولاخم کردی. بذار برسیم بعد فرو کن. »
از نقطهB به A
« شاید اگه نیما زن گرفته بود، ولی نه، نقلِ این حرفها نیست، نیما باید میرفت. مثل خیلی از جوونهای مشتاق. اصلا این پسر قرارِ موندن نداشت… چته لیلا؟ لیلا چته؟ چرا صندلی رو فشار میدی، چته؟ »
لیلا مثل کلاغی که پنجهاش را در نرمی بدن مرداری فرو کند، چرمی صندلی ماشین را مثل چنگک گرفته بود و داد میزد: « بگیرش، دِساشون وُ بگیر پرویز دَست دستش، هی عامو برگرد عامو برگرد، نیما جامونده، برُو خونه. برگرد، به نیما بگو دف وُ نِگیره رو صورتش. بندازش نیما، دفِ از صورتت بنداز عزیزُم، پرویز بگوش برگرده، هی عامو ووُیسا، میگُمت ووُیسا… نیما جامونده… »
پرویز دستِ لیلا را میفشرد و اشک به سبیلهای سفیدش میریخت: « تو که بیشتر تَشُم زدی لیلا، ها آروم باش، نگاه بکن داریم، عمارت پسرمون، چه باغی، چه باغی…»
ابراهیمی گفت:« پرویز خان از من میشنوی باید بستریش کنیم، هیچ فایدهای نداره. فردا میرُم تو کارش. »
و با صدای بلندتر گفت: « ها دیگه رسیدیم لیلا، آروم باش. ببین عزیزم، خواهرم، تو قول دادی همی یه امشب. دیگه بیشتر از این من و شوهرِته خاکستر نکن، خو جیگرمون سوخت. وای از ایی مصیبت.»
ابراهیمی سرش را از پنجره ماشین بیرون آورد، نفس عمیقی کشید و گفت: « تف به ایی آسمون که همش غمه، میگم پرویز خان حالا که اصرار داره، خو میخوای پیاده نشیم برگردیم؟ چطوره؟ »
از نقطهA بهB
راننده زیر ِسبیلِ کبریتیاش لبخندی زد، دست آفتاب سوخته اش را لبه پنجره گذاشت. باد خنکی می وزید. لبهی زیر پوش از آستین کوتاهش بیرون زده بود و در آینه با اشارهی چشم وُ ابرو، چیزی به زن میفهماند. به دروازه که رسیدند. جوان پیاده شد. راننده شمارهای به زن داد. جوان از پنجرهی جلو، اسکناسی به راننده داد. زن خداحافظی کرد. راننده دور زد. زن شنید که راننده گفت، بدبختِ بیچاره… جوان ساکش را به دست گرفت. شانه به شانهی زن راه افتاد، زن گفت: « میترسی؟ خیلی خوبه که بترسی. ترس و چسب. یه حالی بدم که کس کس نداده…» جوان با قدمهای کُند و پشیمان، ساکش را روی زمین گذاشت و گفت: «آخه کی میگه با ترس میچسبه؟ اگه یه جای راحتی بود یه شام آماده، بوی چلو گوشت و زعفرون … یه حرفی بزن که جور دربیاد، آره از روی ناچاری حتمن میچشبه. اینم از شانس منه. انگاری چکش خورده تو سرم. چرا اینجام؟ »
از نقطهB به A
پرویز دست لیلا را گرفت. ابراهیمی گفت: « بله آقا، بپیچ سمتِ چپ. دستت درد نکنه. به زحمت افتادید. »
لیلا متکا را بیشتر درآغوش کشید، متکا روی سینهاش، انگار به نیما شیر میداد. چادر را به دندان گرفته بود و میجوید. چادر از زیر دندانش سُرید: « ها، نِگُفتم نیما پشت سَرِ مونه. خودشه. ها خودشه… »
خیابانِ مردگان زیر نور مهتاب و مهتابیها در شبی تابستانی آرام است. اما لیلا هنوز صندلی را رها نکرده و نمیتواند پیاده بشود. ابراهیمی با انگشت اشاره عینکش را روی بینیاش کمی بالا میبرد: «چنگ نزن به صندلی، پیاده شو لیلا. پیاده شو. رسیدیم. حالا بگیر تا صبح کنارش آسوده بخواب. آسوده برا خودت بخواب.»
زن چادرش راه پهن کرد. جوان به چشمانِ زن زُل زد. زن بدون کفش روی سنگِ مرمری ایستاد. پایش کوتاه بلند نبود. خم شد قفلِ جورابهایش را باز کرد و سیخ روبروی جوان ایستاد: «آقای شازده نترس، هیچ ارواحی وجود نداره. اول پول، بعد حلوای تن تنانی… تن تنانی. تن تنانی تا نخوری ندانی، اول پول…»
زن لبخند زد. جوان با اخم نگاهش کرد: « من میرم. من از اینجا بدم میاد. نمیخوام. اینطوری اصلن نمیخوام. برگردیم. »
زن اخم کرد و با صدای بلند گفت: «چیه شازده، تا اسم پول وسط میاد، حالِ همه تون بد میشه؟ از چی بدت میاد؟ چیزی نگفته، چیزی پنهون داشتم که حالا میگی نمیخوام. ببین پسر جون، منکه بهت گفتم، گفتم که همه جوره بلا سرم آوردن اما تف هم کف دستم ننداختن، لگدم زدن، از خونه پرتم کردن بیرون، واسه گدا بازیِ چند نامرد لاشی، شب و بیابون، حالیت شد. یه صناری واسه برگشتن نداشتم، معرفت من همین بدنه بدن، تو بگو مفت، میدم. اما شما لات و لوطها حرفتون حرف نیست به این بدن بی صاحب رحم ندارید. اول پول بعد حلوا و بعدش فاتحمه الصلوات…»
« هی نگو حلوا، حلوا، حالم بدتر میشه. هر گُهی باشم نامرد نیستم. بیا ساعتِ منو بگیر، بببند به دستت. دست بکن تو جیب شلوارم هر چی میخوای وردار. وردار وُ برو از اینجا. بذار یه زنِ، چی بهت بگم یه زنِ بدتر از خودم جیبم وُ بزنه. فقط یه کم پول واسه برگشتن به اهواز میخوام، همین. نمی دونم چه مرگم شده. از تاکسی پیاده شدم یه حالی شدم، حالم خوش نیست میفهمی؟ بریم از اینجا. »
زن صورت جوان را نوازش کرد. آرام آرام نشستند و زیر چادرِ زن درهم غلتیدند. جوان صورتش را زیرِ چادرِ زن از آسمان و وهمِ گورستان پنهان کرده بود و بیشتر به زن نزدیک میشد. نفسها از پی نفسهایی به گوش میرسید. صدا و صدا. لیلا هنوز متکای نیما را در آغوش داشت و نیما، آرام آرام زنده میشد. مثل قدمهای لیلا که برای رسیدن به نیما، وقتی نزدیک میشد از شتاب میافتاد. بی صدایی سنگها و صدای نیما.
لیلا اگر میرسید لابد مینشست و بعد بیسر وُ صدا به خواب میرفت، خوابی عمیق. روی تخته سنگی نو و بزرگ. گورستان در شب با سکوت و ستارههای درخشانش کمی نزدیکتر به زمین بود و لیلا را آرامتر میکرد. ابراهیمی چیزی دید. به صدا نزدیکتر شد. زن هراسان زیر چادر صدایی شنید. زن باور نکرد، گوش تیز کرد. صدای ریگی زیر پایی کشیده شد. صداها واضح تر، شنیده شد. زن به جوان گفت: « بدبختم، بدبختم اگه دخترم …»
لیلا از پشت سر میآمد. دو موجودِ خوفناک، زیرِ چادری سیاه، دو موجود زنده، دو قامت سیاه از صدای پاها مثل که برق گرفتهها از جا بلند شدند. دو جنبده از صدا افتاده بودند، دو مجسمه زیر چادری سیاه. مردِ جوان چادر را پس زد. سه مرد در برابر دو زن. دو زن انگار دو مجسمه، یکی نیمه عریان نفس نفس میزد و دیگری با متکایی در دست بر مزار پسرش، فقط جیغ میزد جیغ.
تهران-۱۳۷۲
بیشتر بخوانید: