آدم بعد از ۳۰ سال دوری از لبنان به زادگاهش برمیگردد. روایتی از ۱۶ روز اقامت او در موطناش.
آدم بعد از ۳۰ سال دوری از لبنان به زادگاهش برمیگردد. روایتی از ۱۶ روز اقامت او در موطناش.
آدم، راوی رمان «آوارگان» امین معلوف یک لبنانی تبعیدی است که در پاریس زندگی میکند. مراد، دوست سالیان او در بستر مرگ است. این خبر که به آدم میرسد تصمیم میگیرد بعد از ۳۰ سال دوری از زادگاهش به لبنان بازگردد و هرچند که سالها پیش با مراد کار او به اختلاف و جدایی کشیده، بر بالین دوستش حاضر شود. مراد در زمان حیاتش برای حفظ اموال خود تن به زد و بندهای سیاسی و اقتصادی داده است. حلقه دوستان آنها دچار اختلاف و سردرگمی هستند. رمان روایتی است از ۱۶ روز اقامت آدم در موطناش.
بانگ
امین معلوف: آوارگان به ترجمه کوشیار پارسی – روز اول
امین معلوف: آوارگان به ترجمه کوشیار پارسی – روز دوم
امین معلوف: «آوارگان» به ترجمه کوشیار پارسی – روز سوم
امین معلوف: «آوارگان» به ترجمه کوشیار پارسی – روز چهارم
امین معلوف: «آوارگان» به ترجمه کوشیار پارسی – روز پنجم
روز چهاردهم
۱
پنجشنبه ۳ مه
امروز آلبرت آمد. جمع کوچک دوستان دارد شکل میگیرد.
دیشب به شمارهی همراهاش زنگ زدم. در آتلانتای جورجیا بود و داشت سوار هواپیما به مقصد لندن میشد تا شب آنجا بخوابد. اصرار داشت که نروم دنبالاش به فرودگاه و دست آخر بهش قول دادم.
اما در آخرین دم پشیمان شدم و رفتم. آخر به درخواست من آمده است. تازه هنوز طعم تلخ ورود خودم به اینجا را در دهان دارم، دو هفته پیش، که کسی منتظرم نبود. حتا اگر هم میخواستم مزاحم کسی نباشم، دوست داشتم پس از گذشتن از گمرک چند چهرهی آشنا ببینم.
سمی همراه من نیامد. اتوموبیل خودش را بهم داد، با کیوان، رانندهی ثابت هتل.
در سالن بزرگ ورود کناری ایستادم تا بتوانم مسافرانی را که بیرون میآمدند ببینم بدون آنکه آلبرت فوری مرا ببیند. او برنامه ریزی کرده بود، به من اطمینان داده بود که چند نفر میآیند دنبالاش و او را میبرند به آپارتمان سابقاش تا شب آنجا بخوابد. فکر کردم آن آپارتمان را خیلی وقت پیش فروخته، چون عهد بسته بود که دیگر پا به این کشور نگذارد. شاید هم نگه داشته بود. لابد خودش هم خوب از آن مراقبت کرده، وگرنه چهطور میتواند برود آنجا بخوابد؟
وقتی آمد بیرون، فوری شناختماش. به عکس نعیم خیلی عوض نشده. موهاش حتا کمتر از من خاکستری شده. با آن بینی نوکتیز و صورت سهگوش از دور شناخته میشد.
یک مرد و زن منتظرش بودند. مرد کوتاه و پهن بود با چهرهی پرچروک و موی سپید؛ زن پیراهن خاکستری به تن داشت با شالی به همان رنگ روی سر. تا مسافر بیرون آمد دویدند طرفاش و او را در آغوش گرفتند و به دمی چون جرقه پی بردم که اینان چه کسانی میتوانند باشند. در رفتارشان چیزی از شرح مراد به یادم آمد؛ از دیدار با آن تعمیرکار که آلبرت را گروگان گرفته بود.
اگر هفتهی پیش یاد آن نیفتاده بودم تا بنویسم، ممکن نبود حالا به این سادگی تشخیص بدهم. این هم اطمینانی درونی است. مثل کار این آدمها و حرکات دست که از جهانی متفاوت است با جهانی که من در آن رشد کردهام. یادم آمد که این زوج چگونه با گروگان وداع کرده بود، آنگونه که مراد برام گفت، و از نظر من آن زن کسی نبود جز همان ‘مادرخوانده’ که آلبرت در یادداشت به او اشاره کرده بود.
لبخند زدم و گامی به عقب برداشتم. برای همین نمیخواسته کس دیگری دنبالاش بیاید. اگر من زنگ نزده بودم بیگمان وقتی در کشور بود با من تماس میگرفت.
چند گام دیگر به عقب برداشتم و خودم را پشت چند ناشناس پنهان کردم. دیده بود مرا؟ شاید، شاید هم نه. به نظر مصادره شده بود توسط این پدر و مادر ناخوانده که باهاش حرف میزدند، بهش گوش میدادند و موهاش، دستهاش و شانهاش را نوازش میکردند.
مرد چمدان و ساکاش راگرفته بود. از جلو میرفت، حتمن سوی اتوموبیل. آلبرت همهی سعیاش را کرد تا بخشی از بار را خودش بگیرد و زن از پشت سرشان تند تند گام برمیداشت.
باید میرفتم و خودم را میرساندم بهشان؟ نه، خودم را گم کردم و برگشتم سوی اتوموبیلی که منتظرم بود. کیوان ازم پرسید که دوستم رسیده یا نه و من گفتم که همه چیز خوب پیش رفته و میتوانیم به هتل برگردیم.
در راه، پس از آنکه بیست دقیقه در سکوت گذراندم، شمارهی امریکای آلبرت را گرفتم. صدای زنانهای گفت که ارتباط با فرد مورد نظر ممکن نیست. پیام نگذاشتم، ترجیح میدهم منتظر باشم تا خودش زنگ بزند.
یک ساعت بعد زنگ زد، وقتی به اتاقام برگشته بودم. به احتمال متوجه نشده بود که در فرودگاه بودهام. چه بهتر.
گفت که سفر خوبی داشته، و رسیده به خانهاش و زود رفته بخوابد به خاطر تفاوت زمان و اینکه در لندن دقیقهای هم نتوانسته چشم بر هم بگذارد. از من خواست که فردا بعد از ظهر بروم سراغاش. یا اینکه آپارتمان سابقاش را میتوانم پیدا کنم. یادم آمد که در دوران جوانی سر به سرش میگذاشتم به خاطر حافظهی بد در پیدا کردن نشانی و جواب دادم اگر او توانسته پیدا کند، بیگمان من هم پیدا خواهم کرد. بی که چیزی بگوید، بلند خندید و بعد با هم گفتیم:’تا فردا’.
۲
وقتی دوستان ساعت هفت بهش زنگ زدند و سراغ آلبرت را گرفتند، چیزی از اینکه او را در فرودگاه دیده، نگفت.
تنها گفت که همین الان باهاش حرف زده، که راحت رسیده، حالاش خوب است، اما خسته بوده و خواسته زود بخوابد.
قصد داشتند آن شب بروند سراغ تانیا، چون نعیم هنوز به او تسلیت نگفته بود و از او نیز خواستند همراهشان برود. اما او دعوت را رد کرد. گفت خیلی خسته است و سرش درد میکند، لابد به خاطر اینکه راه بندان بوده و در راه دود بنزین زیاد فرو داده.
این تنها بهانه بود البته. چون بیوه را به اندازهی کافی دیده بود و از دستاش خسته شده بود؟ شاید. توجیه ممکن دیگر این میتوانست باشد که پیش از دیدن آلبرت و صحبت تنها با او نمیخواست کسی را ببیند.
تصمیم گرفت آن شب در اتاق بماند. غذای سبک سفارش داد، تنها بشقابی پنیر با میوه. یادداشتهاش را مرور کرد و فکرهای کلیش را روی کاغذ نوشت.
در راه بازگشت، وقتی تو راه بندان گیر کردیم، رانندهی هتل به خاطر این وضع عذرخواهی کرد، انگار حرف خیلی بیادبانهای زده باشد، گفت که به عمرش کسی ندیده که اسماش آدم باشد. خیالاش را راحت کردم که حرف بدی نزده و اینکه اسم کوچک من در این کشور زیاد معمول نیست، و تازه خیلی هم راضیام از اینکه گفته. وقتی اسمات همان اسم نخستین انسان باشد، خودش امتیاز است مگر نه؟
مودبانه سر تکان داد اما به نظر نیامد که قانع شده باشد از حرف من. اگر زبان نگاهاش را درست درک کرده باشم، انگار داشت فکر میکرد که به رغم همهی مشکلات امید از دست ندادهام. سپاسگزار هم بود که از حرفاش برداشت توهینآمیز نکردهام.
وقتی کیوان ساکت شد، گفتگو را در خیال ادامه دادم. به حرف دلداری دهندهی خودم که او قادر نشده بود جوابی براش پیدا کند، پاسخ دادم. اسم کوچک من شاید اشاره باشد به آغاز بشریت، اما از گروه آدمهاییام که رو به انقراض است.
همیشه برام غریب بوده که آخرین امپراتور روم چون بنیادگزار شهر رومولوس نام داشت، و درست مثل بنیادگزار شهر قسطنطنیه/ کنستانیپول که کنستانتین نام داشت و آخرین امپراتور نیز بود. برای همین نام آدم بیشتر نگرانکننده بود تا آرامبخش.
هرگز ندانستم چرا پدر و مادرم این اسم را بر من گذاشتند. […] یک بار از پدرم پرسیدم که راحت پاسخ داد:’اون جد همهی ماست!’ انگار که خودم نمیدانستم. ده ساله بودم و راضی شدم با این توضیح. شاید وقتی هنوز زنده بود باید ازش میپرسیدم که آیا در این انتخاب منظور خاصی داشته و از سر آرمان خاصی بوده یا نه.
به نظرم چنین باید باشد. برای او من از تبار بنیادگزار بودم. حالا، در چهل و هفت سالهگی باید اعتراف کنم که ماموریتام به انجام نرسیده. من نخستین کس از یک قوم نبودهام، اما آخرین خواهم بود، آخرین کس از خانواده، نگهبان همهی اندوه، شکست آرمانها و همه چیزی که از آن شرم داشتند. وظیفهی وحشتناک شناسایی هویت آنانی که دوست میداشتهام بر شانهی من است، و سر به تایید تکان دادن تا ملافه را دوباره بکشند روی صورتشان.[…]