کیهان خانجانی: بند محکومین

 بند محکومین، بیست‌‌وپنج اتاق داشت و دویست‌‌وپنجاه محکوم. تمام این‌‌ها هم نه روی کاکلِ رئیس‌‌ و پاسِ ‌‌اصلی و زیرِ هشت یا وکیلِ بند، که روی کاکلِ دوربین و آزمان و آخان می‌‌چرخید.

کیهان خانجانی (کاری از همایون فاتح)

هزارویک حکایت دارد زندانِ لاکانِ رشت. هزارتا را باور کنند، این‌یکی را نمی‌‌کنند: یک‌‌‌‌شب درِ بند محکومینِ مرد باز شد، یک دختر را انداختند درونش.

 بند محکومین، بیست‌‌وپنج اتاق داشت و دویست‌‌وپنجاه محکوم. تمام این‌‌ها هم نه روی کاکلِ رئیس‌‌ و پاسِ ‌‌اصلی و زیرِ هشت یا وکیلِ بند، که روی کاکلِ دوربین و آزمان و آخان می‌‌چرخید.

 دوربین، بالای میله‌‌های زیرِ هشت، همه را می‌‌پایید. دو طرف کله‌‌ی هر سه‌‌تا بلندگو، دو‌‌تا دوربین داشت. اژدهای سه‌‌سر و شش‌‌چشم، مغز ما را می‌‌خورد.

 آزمان در اتاق شش‌‌‌‌نفره‌‌ی سه بود. با شاعر و خواننده‌‌اش، درویش‌‌؛ انبار و اسباب‌‌بیارش، شاه‌‌دماغ؛ شَرخر و خرده‌‌فروشش، بَدلَج؛ و دو خبربَرش، گاز و یک‌‌نفس، که همه‌‌وقت همه‌‌جا حاضر بودند.

 آخان در اتاق نُه‌‌نفره‌‌ی هفت بود، با عمووزیر، سیاسیاسیا، افغان، روباه، پهلوان، رفیق‌‌مهندس، لیلاج که روز و شب آخرِ کریدور کف‌خواب بود، و من: زاپاتا.

حکایت زاپاتا

عشق من دخترِ فامیل بود ولی قصه‌‌ی من، قصه‌‌ی آدمی‌‌ست که یک خروار دندان دارد، همه روی لبش. هرچقدر درد بکشد، ناله بزند، گریه بکند، هیچ‌‌کی باور نمی‌‌کند. چرا؟ چون دارد می‌خندد. هر چی بگویم، ‌می‌‌گویند توّهم است. هر چی قسم بخورم، هر چی گِرو بگذارم، باورشان نمی‌‌شود. نمی‌‌دانم بین این‌‌همه‌‌جور معتاد، چرا هیچ‌‌کی حرفِ بنگی‌جماعت را نمی‌‌خواند! البته آدم بنگ که ‌می‌‌کِشد، کارهایی ‌می‌‌کند که فرداش که یادش می‌‌افتد، از بس شرمش می‌‌شود باز ‌می‌کِشد تا فراموش کند.

 یک‌سالی رفته بود و حبس راحت‌تر می‌‌گذشت. هرچند در سرازیری نیفتاده بود و اولِ سربالایی بودم. یک‌سالِ اولِ سختی‌اش طی ‌شد تا پوستم بشود کفِ گیوه. تا حالا بیشتر از دو سال، هیژده ماه، یک سال، شش ماه، سه ماه نکشیده بودم. آن‌هم نه بند محکومین، بندهای دیگر. این‌‌جا خیلی توفیر داشت؛ ‌دیوانه‌‌خانه بود، ولی یک‌جورِ عجیب. بندهای دیگر همه می‌دانستند خلاصه زودی دیری می‌روند؛ روان‌پاک نبود این‌‌همه. حساب محکومین سوا بود میان هفت‌تا بند که روی دیوارِ ورودی‌‌شان تابلو داشت. این‌‌جا بندِ تشخیص و سلامت و موادمخدر و سرقت و چک و دیه نبود که با پینگ‌پنگ و والیبال و وزنه و نانوایی و نجاری و اُتوشویی و کتابخانه سرِ مردم را گرم کنند. یک‌‌شب اسبابِ محکومین قطع می‌‌بود، نگهبانان را اسباب می‌کردند، میله‌های زیرِ هشت را سیخ‌‌وسنجاق. اگر بندهای دیگر، عدم صلاحیتِ بیرون خورده بودند آمده بودند زندان، بند محکومین عدم صلاحیتِ زندان می‌‌خوردند می‌رفتند یخچالِ انفرادی. پیِ این بند را با دعوا ریخته بودند. بندی که نوشته‌‌ی دیوارهاش می‌گوید «قتل هم شد جرم؟»، آخرِ خط است؛ بندی که زندانیانش می‌‌گویند «حبسِ زیرِ پنج سال وقت‌‌تلف‌‌کردن است»، بندی که نگهبانانش می‌‌گویند «ورودی دارد خروجی ندارد.»

شب‌‌هایی که بعدازظهرش ملاقات بود و چپِ بچه‌‌ها پُر، از دولتی‌شان چیزی می‌‌رسید دخل‌‌وخرج را کلّه‌‌به‌‌کلّه بیاورم. در عوض می‌‌خواستند حالی بدهم به جمع. همه نشئه سرِ تخت‌‌ها، چای  کنارشان، سیگار دست‌شان، رو به من فتوا می‌‌دادند: برو  در پوستِ خلق‌‌اللهِ بند محکومین. بعد مثلِ آهنگ‌‌درخواستی، نام زندانیان را می‌بردند. من هم حکایتِ یکی‌یکی‌‌شان را دقیق، با ادا و زبان و صدای خودشان تعریف می‌‌کردم: چه‌‌جور آدمی بود، عشقش کی بود، چی بر او گذشت، چه‌طور گیر کرد، در زندان چه‌‌کارها می‌‌کند. همه خنده می‌زدند و دستخوش، سیگار پرت می‌‌کردند؛ همان‌‌جور که برای معرکه‌‌بگیرها پول می‌‌اندازند. خلاصه زندان است، هر کس فنی دارد برای گذرِ روز و گذرانِ خماری؛ این‌‌هم فنِ من بود، تنها فنی که از جغلگی برایم ماند تا نمیرم از بی‌اسبابی.

 در چنین جایی، کمتر از قتل را تعریف‌‌کردن اُفت داشت، چه برسد به ماجرای دخترِ فامیل…

فامیل، خانه‌مان افطاری دعوت داشتند. تمام‌‌شان یک‌‌طرف، دخترشان یک‌‌طرف. من تازه افتاده بودم در خطِ متاعِ بنگ، وگرنه بعدش دیگر با هر چیزی کلیدم را گم نمی‌‌کردم. تندی‌‌تأکیدی خودم را رساندم به خانه، رفتم مستراح. قطره‌ی نفازولین همیشه همراهم بود، دو سه‌‌تایی در هر چشم چکاندم که سرخی‌اش صاف بشود. یک تخته متاعِ نوارقرمز برایم رسیده بود خرد کنم بفروشم. قبلاً فیلم کار می‌‌کردم، ویدیو و تلویزیون‌رنگی و فیلم‌‌کوچک و فیلم‌‌بزرگ کرایه می‌دادم. مدل که عوض شد و سی‌‌دی آمد، دیگر به من حال نمی‌‌داد. دست زیاد شده بود، دستگاه و تلویزیون هم هر کی خانه‌‌اش داشت؛ چه حاجت به من.

متاع را جاساز کردم در جیب شورت . رفتم سرِ سفره‌ی شامی و چای‌‌شیرین و زولبیابامیه و رشته‌‌خشکار. نشستم به چاق‌‌سلامتی و خوش‌آمدید و مخلصیم و چاکریم و نوکریم و کره‌‌خوری. ولی چرا همه یک‌‌جوری نگاه می‌کردند به من؟ حتا دختر فامیل. رفتم درون کله‌ام بفهمم چرا. چشمم خون است؟ سیگار پشت گوشم گذاشته‌ام؟ حرفِ نابجا ول داده‌ام؟ دیدم از آن سر سفره اشاره می‌‌‌کنند. تیز فهم کردم از مستراح که آمده‌ام، زیپم را نبسته‌ام. آرام‌‌آرامکی کله‌‌ به­زیر آوردم نگاه کردم. بسته بود. دیگر چی؟ مگر چه ضایع‌‌کاری کرده بودم که همه قفل کرده بودند، هیچ‌‌چی نمی‌گفتند؟ به دورووَر نگاه کردم: آفتابه‌‌ی پلاستیکی آبی را آورده بودم سر سفره! جلو دختر فامیل، مُردم تا بلند شدم، رفتم تا بمیرم.

حیران و ویرانِ خیابان‌های بیستون و لاکانی بودم و از خجالت سرم را بلند نمی‌‌کردم. فکر می‌‌کردم عالم و آدم می‌‌دانند چه‌‌کار کرده‌‌ام. نشئگی‌‌ام به‌‌کل پریده بود. برگشتم رفتم پارک محل، در باغِ کَسمایی، نشستم سرِ نیمکتِ همیشگی. هی قیافه‌‌‌‌ی دخترِ فامیل می‌‌آمد جلو چشمم که کله‌‌اش را این‌‌ور آن‌‌ور می‌‌برد و نُچ‌‌نُچ می‌‌کرد. ‌‌تنها راهِ فراموش‌‌کردن، کشیدن است. بار زدم کشیدم، بار زدم کشیدم، بار زدم کشیدم. لاکردار هیچ‌‌کس پیدا نبود از دستم بگیرد خفه نشوم. وقتی از سرِ نیمکت بلند شدم، دیدم پاهام روی زمین نیست. همان‌‌جور یک وجب بالاتر از آسفالت، آمدم خانه.

خیلی دیر بود. مهمانان رفته بودند و اهلِ خانه خواب. یکراست رفتم اتاق خودم. هَلهَله‌‌ی تابستان بود. پنجره را واز کردم، پنکه را زدم، دُشک انداختم، دراز کشیدم، ماتِ سقف ماندم. دخترِ فامیل نگاهم می‌کرد و نُچ‌‌نُچ سر تکان می‌‌داد. مادر بیچاره‌‌ام که صبح ‌‌تا شب کارش حرف‌‌زدن و نقل‌‌گفتن و ضرب‌‌المثل‌‌آوردن بود، ساکت، از خجالت آب می‌‌شد و شده بود لکه­ی نمِ سقف که پاییززمستان تشت زیرش می‌‌گذاشتیم. آقاجانِ بیچاره‌‌ام سر به‌‌زیر انداخته بود. از گرما و شرم عرق می‌‌ریختم و غلت می‌‌زدم، ولی همه‌‌شان می‌‌آمدند روی دیوار؛ غلت می‌‌زدم، همه‌‌شان می‌‌نشستد سرِ تاقچه؛ غلت می‌‌زدم، از پشت پرده‌‌ی پنجره می‌‌آمدند بیرون؛ غلت می‌‌زدم، دمر می‌‌خوابیدم، چانه‌‌ را می‌‌گذاشتم سرِ متکا، از درون نقش و نگارِ فرش نگاهم می‌‌کردند. خلاصه با شرمندگی خوابم برد.

نصف‌‌شب نمی‌‌توانستم نفس بکشم از بس‌‌که گلوم خشک بود. از خواب پریدم، دیدم یک شیر روبه‌‌روم نشسته. جرئت نداشتم تکان بخورم. پاهام از زانو به‌‌زیر یخ زد، انگشتانِ دستانم یخ زد، قلبم یخ ‌‌زد. همان‌‌جور مات مانده بودم به شیر که با آن قیافه‌‌ی خطرناک زهره‌‌ام را برده بود. نشسته، صاف به چشمانم نگاه می‌‌کرد و کله‌‌ی گردِ پُر از یال و ریشش را چپ و راست می‌‌بُرد و فقط می‌‌گفت: نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ… نمی‌‌دانم چه‌قدر همان‌‌جور ماندم. من که بیدار بودم، پس چرا خواب می‌‌دیدم؟ کم‌کم کم‌‌کم چشمانم به سو آمد و قیافه‌‌ی شیر عوض شد و شد پنکه. کله‌‌اش می‌‌چرخید و می‌‌رفت چپ، می‌‌چرخید و می‌‌رفت راست و صدا می‌خورد: نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ…

 جان کندم بخوابم، خوابم نبرد. دوباره زدم بیرون. رفیقان آخرِ پارک، گِرد کرده بودند دور هم. ماجرای زاپاتاشدنِ نامم، همان‌‌شب کلید خورد. متاعی از نمی‌‌دانم کدام خراب‌‌شده‌ آورده بودند که می‌زدی، خون‌‌دماغ می‌شدی. گلو، کبریتِ خشک؛ چشم، کاسه‌ی خون؛ آب‌‌‌‌دهن، خاک‌‌اَره؛ تمامِ جان، قلب؛ نبض، درون دوتا شقیقه‌، گرومب‌‌گرومب، گرومب‌‌گرومب. همه‌‌چیز را دوتا می‌دیدم. دراز کشیدم سرِ نیمکت. دنیا چرخید، خودم با دنیا. دَمَر خوابیدم، قلبم چنان پشتم می‌زد که از جا بلندم می‌کرد، می‌کوبید به زمین. خواستم فریاد بکشم، صدام درنیامد. خوف کردم. رفیقان کره‌‌خورم کردند، نشد که نشد که نشد. از ترسِ سنکوپ من را بردند درمانگاه.

 تا پا گذاشتم داخل اتاق، دکتر تیز فهم کرد. ولی نمی‌‌دانم چرا، حتم تا بداند چه‌قدر از کله‌ام هنوز کار ‌می‌‌کند، پرسید: «اسمتون؟»

هزار چیز زد به کله‌ام، هزار چیز آمد جلوِ چشمم، هزار چیز پرید سرِ زبانم، ولی نگاهم که به سبیلِ نازک دکتر افتاد، ‌نمی‌‌دانم چه‌طور یک نما با یک صدا نشست درون کله و چشم و زبانم. گفتم: «زاپاتا، اِملیانو زاپاتا.»

دکتر مات ماند، ماند، ماند، بعد فقط گفت: «زود بخوابونیدش رو تخت.» پرستار من را خواباند و سوزن نشاند و سِرُم تپاند.

بعدها یکی‌‌شان در زندان برایم تعریف کرد که در حیاط‌‌پشتی درمانگاه چی گذشت. موقع بیرون رفتن، گوشی و فشارسنج و الکل طبی و یک بسته سوند و جای چسب نواری را بلند کردند. بعد چی‌‌کار کنند چی‌‌کار نکنند حوصله‌‌شان سر نرود، فتوا دادند، بار زدند، کشیدند؛ عدل زیر پنجره‌‌ی اتاق دکتر. به‌‌قدرِ نیم‌‌لیتر سِرم، صبر نداشتند. دکتر هم حتم بو را که فهم کرد، شاکی گوشی را برداشت. رفیقان چراغ سرخِ گردانِ ماشین‌‌پلیس را که از دور ‌‌دیدند، از میله‌‌های حیاط درمانگاه پریدند. کی ‌‌ماند؟ زاپاتا و حوضش. در حوضش چی جاساز کرده؟ یک تخته متاعِ بنگِ نوارقرمز. چی می‌‌شود؟:

 سِرم را کنده‌‌نکنده، بامب بامب بامب زدند تا ماشین، تا بازداشتگاه؛ صبح دادگاه، قاضی، هفت‌‌هزاربار تکرار جرم در پرونده، هفت سال حبس در زندان لاکان. به جرم هویت جعلی و نام مستعار برای ایجاد رعب، حمل مواد برای فروش، سوابق متعدد، سرقت دسته‌‌جمعی از اموال دولتی با طرح و نقشه‌‌ی قبلی. فقط ننوشته بود ترور نافرجام دکتر. با این‌‌همه جُرمِ قر‌‌و‌‌قاطی، جایم کجا بود؟ فقط بند محکومین.

از همین نویسنده:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی