این قصهی پر فراز و نشیب سانسور، داستانی طولانی دارد با ریشهای انگار هزار ساله. هزار ساله اگر نباشد حتمن صد ساله هست. باید قصهاش را یک تاریخدانی بنویسد. اما متآسفانه در این چهل سال اخیر، سانسور بد جوری در زندگی روزانهی ما رخنه کرد. نه تنها در نوشتن، سینما، موسیقی و تمامی بخشهای هنر، بلکه در تمام مراحل روابط انسانی و گفتاری و شنیداری و حتا انتخاب نوع زندگی ما هم، سانسور بد جوری جا دارد، بی آن که خود بدانیم.
پاراگراف ۱
اولین تجربهی من با سانسور برمیگردد به چاپ اولین کتاب شعرم «سکوت جنگل زخمی» اواخر سال ۱۳۵۶، وزارت فرهنگ و هنر آن دوره. از من خواستند که بخشی از یک شعر بلند را حذف کنم. شناختی از چاپ و نشر نداشتم. ناشر کتابم، آقای گوهرخای مدیر انتشارات سپهر ( که یادشان گرامی باد) خطهایی از حذفیها را به من نشان دادند. نمیدانستم چه باید کرد. با حذف آن خطها، شعر دیگر شعر من نبود. خود شعر معنای دیگری میگرفت. و من این را نمیخواستم. فکر کردم نمیشود حتا کلمهای هم حذف شود. گفتم خود شعر را کامل از کتاب بردارند و چقدر هم آن شعر را دوست داشتم. زیباترین شعرکتابم بود. حیف.
پاراگراف ۲
و اما!!! در دوره ریاست جمهوری آقای محمد خاتمی «نشر سالی» شروع به کار کرد. چند سالی بود درخواست داده بودم. دورهی آقای رفسنجانی. خورهی ناشر بودن بدجوری به جانم افتاده بود. جواب نمیدادند. انگیزهام این بود که با چاپ کتاب نویسندههای داخل و خارج از ایران، پلی بزنم بین این دو گروه که از هم دور مانده بودیم. در دورهی آقای خاتمی با درخواستم موافقت شد و من شدم ناشر. و از طرفی مؤلف هم بودم. اولین کتابی که برای مجوز چاپ به ارشاد بردم، کتاب «یاد بیدار» از آقای پرویز داریوش بود که سالها قبل و بهقول آقای داریوش بعد از مرگ صادقخان قلمی شده بود. ورقهی سانسوری را به من دادند. قبول نکردم و کتاب با چانهزنیهای بسیار از تیغ سانسور نجات پیدا کرد.
پاراگراف ۳
«شاهزادهی گمنام» (امیر بیتاریخ) نوشتهی «امینه پاکروان» در سالِ ۱۹۴۴ در فرانسه منتشر و برندهی «جایزهی ریوارول» شده بود و در سالِ ۱۳۳۰ خورشیدی با ترجمهی «حسین کسمایی» و توسطِ «بنگاه مطبوعاتی افشاری» منتشر شده بود. کتاب را آقای بزرگ نادرزاد، که خودشان مترجم آثار فلسفی و حوزه فلسفه سیاسی بودند، برای چاپ به من دادند که با خانم امینه پاکروان نسبت فامیلی داشتند.
«شاهزادهی گمنام» من از دوران ریاست جمهوری آقای خاتمی در ارشاد زندانی آقایان است. رهاش نمیکنند. میگویند چرا در دورهای که داستان نوشته شده بهاییها هم بودند!! ردشان کن. این داستان قتل ناصرالدین شاه را هم عوضش کن. افشاگری دارد و شاهزادهی من هم زیر بار حرف زور نرفت و نمیرود.
به آنها گفتم نویسنده کتاب و مترجمش هر دو به دیار باقی سفر کردهاند، نمیشود به میراث مردگان دستبرد زد. مگر شما مسلمان نیستید؟ جواب دادند این تبلیغ دین بهایی است. پرسیدم چرا؟ گفتند آدمهای خوبی بودند در این کتاب. این استدلال ابلهانهی بررس گرامی بود. و شاهزادهی بیچارهی من همچنان بدون مجوز ماند.
پاراگراف ۴
سانسورهای کلمهای زیاد داشتم. خوب، بعضیها را میشد با کلمهی بیضررتری عوض کرد که به بافت کتاب صدمه ای نزند. «باغ ملی» کورش اسدی ۱۳ مورد سانسوری داشت. چانهزنی شروع شد. بارها به من گفتند، نویسنده میتواند عوض کند، نویسنده قبول میکند، شما نمی خواهید. با کورش اسدی به دیدن مدیر بخش کتاب رفتیم. کورش با من همراه بود. تن به سانسور نمیداد. با هزار دلیل و برهان ۱۲ موردش را رد کردیم و ماندیم سر کلمهی «قرمساق» که از قرمساق بودنش گذشتیم و مجوز کتاب را گرفتیم. یادش عزیز کورش اسدی، که خودکُشان کرد. در مراسم یادبودش (من نبودم) خودکُشان را هم سانسور کردند.
کتاب شعر «کامران بزرگنیا» در ارشاد بایگانی شد. موردهاش زیاد بود. نمیشد تن داد. یک موردش «پهلوی» بود. تاریخ شعر ۱۳۵۳ بود و در متن شعر کلمهی «خیابان پهلوی» آمده بود. به جناب مدیر توضیح دادم در سال ۱۳۵۳ انقلاب اسلامی حاکم نبود و اسم خیابان پهلوی بود. میگفت میدانم، ولی شما عوض کنید به ولیعصر.
کتاب «یک میلیون ذره کوچک» نویسنده «جیمز فرری» با ترجمهی طناز شیرزاد.
این کتاب در واقع داستان زندگی جیمز فرری نویسندهی امریکایی است از دوران بازپروری و ترک اعتیادش. جوان ۲۳ سالهای که به شدت گرفتار اعتیاد الکل و گراک است و خاطراتش را از گذران ۶ هفتهای بازگو میکند که در کمپ گذرانده. موارد بسیار زیادی را برای سانسور نوشتند. میدانستم کتاب را درست نخواندهاند. با پافشاری خواستم بررس کتاب را ببینم. بررسها همیشه پشت پردهی نامریی پنهان هستند. اسمشان را نمیدانی. نمیشناسی. با عدد معرفی میشوند. بر ورقهی کاغذ بدون مُهر و نشان که موارد سانسور را بر آن نوشتهاند فقط یک عدد می بینی: ۶ . با بحران اعتیاد در ایران، فکر میکردم این کتاب میتواند مفید باشد و مترجم جوانم با شوق و انگیزهی کمک به جوانان معتاد، این کتاب را ترجمه کرده بود. در سطری از کتاب جیمز دست دختری را که دارد از مرکز فرار میکند، میگیرد و به سالن غذاخوری میبرد. ایرادشان این بود چرا دست دختر را میگیرد. من فکر کردم بررس کتاب را نخوانده و فقط کلمههای ممنوع از دید خودش را ایراد گرفته است. خواستم حتمن بررس را ببینم. روزی که قرار گذاشتم با خانمی چادری که نیمی از صورتشان را پوشانده بود روبرو شدم. ایشان درک درستی از مطالب کتاب نداشتند و فقط به مواردی از نظر خودشان شرعی توجه داشتند و میگفتند «گرفتن دست جنس مخالف گناه است.» نمیتوانستم به ایشان بفهمانم که نویسنده امریکایی است و آنجا دست کسی را گرفتن ایرادی ندارد. مواردی سطحی که در سانسور اشاره میشود زیاد است. من بارها اعتراض کردم که این بررس کتاب را نخوانده و نفهمیده. قبول نکردند و کتاب من در ارشاد خاک میخورد. چندی بعد همین کتاب با اسمی دیگر و از مترجمی دیگر چاپ شد. دلم سوخت. کاملن مُثله شده بود. دیگر کتاب جیمز فرری نبود. انگار برای بهزیستی تهران نوشته شده. و اما بعد کتابی داشتم که فکر نمیکردم مجوز بگیرد؛ اما وقتی مجوز کتاب را به من دادند باورم شد که حدسم درست است و در خیلی از موارد سانسور تورقی است.
پاراگراف ۵
خودسانسوری
گاهی فکر میکنم کمکم سانسور در بُن و جانمان خانه کرد. این تقصیر ما نیست. همانگونه که در این سالها ترس در جانمان نشسته. ناامنی و ترس بدجوری با ما یکی شده. سانسور و خودسانسوری نا خواسته گریبان نویسنده و مترجم را گرفته است. مترجم عزیزی بخشی از کتاب را که ترجمه شده بود، خودش از نسخهای که برای چاپ آماده کرد بود، حذف کرد. از ایشان پرسیدم: چرا؟ جواب دادند مجوز نمیدهند. گفتم شما از کجا میدانید بگذارید وقتی مجوز ندادند حذفش کنید. جواب دادند این همه زحمت کشیدم حاضر نیستم برای یک فصل کتاب را بخوابانند. خوشبختانه آن کتاب بدون سانسور چاپ شد.
سانسور فقط به چاپ کتاب و ارشاد برنمیگردد. خیلی وقتها روزنامه و مجلهها هم تیغ سانسور خودشان را دارند. مصاحبهها وقتی که چاپ میشوند، چنان عوض میشوند که باورت نمیشود این همان متنی است که خودت ویرایش و غلطگیری کردهای. مجلهها هم بارها به راحتی بخشی از شعر را حذف میکنند در صورتی که قول میدهند پارهپورهاش نکنند و وقتی هم اعتراض میکنی تقصیر به پای صفحهبند بیچاره نوشته میشود.
شعر «جایزه» را که نوشتم فرستادم برای مجلهی کارنامه. آن دوره منوچهر آتشی نازنین مسؤل شعر کارنامه بود و هفتهای دو روز هم در دفتر کارنامه حضور داشت. زنگ زد که خیلی خوب بود و فرستادم برای حروفچینی و چاپ. چند روز بعد زنگ زد و گفت «از لیست خارج شده. برای چاپش موافقت نشد. من بیتقصیرم.» انگار تصمیمگیرنده کسی دیگر بود. بیچاره آتشی. من شعر را دادم به مجلهی نافه. صفحهبندی شده بود. اما پشت صفحهی روی جلد چاپش کردند.
قصههای فراوانی دارم از برخورد با برادران ارشادی و داستان سانسور. کتابهایی که در انبار مبارکشان دارند میپوسند کم نیستند. چندین و چند مجموعه شعر و قصه و رُمان و ترجمه از مؤلفها و مترجمهای عزیزم و نیز از خودم. اما میدانم یک روزی حتمن چاپشان خواهم کرد البته بدون کلمهای سانسور.