علی عبادی: روز خاکستری

پیرمردی کنار پنجره نشسته، سایه‌نما. دستش را ستون سر کرده، جوری که معلوم نیست دارد چرت می‌زند یا روزنامه‌ی روی میزش را می‌خواند. گاهی جرعه‌ای از گیلاس مقابلش می‌نوشد، نگاهی به بیرون می‌اندازد و دوباره به همان شکل سابق درمی‌آید. گونه‌های افتاده و خطوط نامنظم صورتش در تاریک‌روشنِ نورِ پنجره، نشان از تنهایی و ملال دارد. نگاهم را از او، که تنها مشتری کافه است، به سمت بار می‌چرخانم و با اشاره به کافه‌چی، لیوان بعدی را سفارش می‌دهم.

*

جرعه‌ای می‌نوشم و دوباره نگاهش می‌کنم. صورتش را بالا می‌گیرد و لبخند می‌زند.  «چیه؟… چرا اینجوری نگام می‌کنی؟»

ـ باورم نمی‌شه اینقدر عوض شده باشی!

ـ من؟

ـ دیگه شباهتی با اون دختر یه سال پیش نداری.

ـ منظورت چیه؟

ـ یعنی خودت نمی‌دونی؟

ـ چی‌رو؟

ـ که چقدر تغییر کردی تو این مدت؟

ابرو درهم می‌کشد. «چی مثلاً؟»

ـ مثلاً همین طرز نگات یا خنده‌هات، یا حالت حرف‌زدن و لحن صدات؛ حتی ظاهر و شکل و ادات همه فرق کرده.

ـ چطوری شده؟

ـ شدی یه آدم دیگه انگار!

ـ یعنی چی؟

«یعنی حرکات و رفتارت جوری شده که منو…»

حرفم را به‌تندی قطع می‌کند. «ناراحت می‌کنه؟»

ـ نه… منظورم این نبود.

ـ پس چی؟

ـ می‌خوام بگم حال‌وهوای این روزات، منو اتفاقاً سر حال میاره. یعنی یه حس قشنگی داره و شوق‌زده‌م می‌کنه خیلی…

ـ وا… از چی داری حرف می‌زنی؟

به چشم‌هایش لبخند می‌زنم.

خب از تو دارم حرف می‌زنم… از تازه‌‌شدن و بالندگیت… از تو که مثل غنچه گلی داری آروم آروم شکفته می‌شی.

بعد از درنگی، چهره‌اش ناگهان روشن می‌شود. «آها…» و می‌خندد. «ترسوندی منو!»

به صورتش دقت می‌کنم.

– هر روز داری زیباتر و زنانه‌تر می‌شی فرزانه.

سرخی ملایمی می‌نشیند روی گونه‌هاش. سر به یک طرف خم می‌کند و می‌گوید: «واقعاً؟!» با چرخش نرمی، موهایش را از پشت گردنش می‌ریزد روی سینه‌هایش. «این خوبه یعنی؟»

ـ چی؟

ـ همین که گفتی، زن شدن.

ـ می‌دونی تمام چیزهای زیبا در این جهان، به‌خاطر زن‌هاست؟

خنده‌ی بلندی سر می‌دهد. چندنفر برمی‌گردند و نگاهمان می‌کنند. سر جلو می‌آورد و مژگان به هم نزدیک می‌کند. «تو امروز یه چیزی می‌خوای بهم بگی که داری چرب‌زبونی می‌کنی!»

ـ دوباره ذهنمو خوندی؟

ـ پس درست حدس زدم.

ـ آره… اما گفتنش کمی برام سخته.

ـ چرا؟

ـ فکر می‌کنم شاید الان وقتش نباشه.

ـ حرف دل که وقت و بی‌وقت نداره!

ـ درست می‌گی… اما اگه می‌شه بذاریم برای یه وقت دیگه.

با تبسمی فنجانش را برمی‌دارد. «باشه. هرچی تو بگی» و مستقیم به چشمانم نگاه می‌کند. «اما من می‌خوام حرفمو الان بزنم.»

ـ چه حرفی؟

انگشتش را نرم دور لبه‌ی فنجان می‌چرخاند. به پشتی صندلی تکیه می‌دهم. «ناراحت شدی؟»

با دقت براندازم می‌کند و می‌گوید: «نه…» و بعد انگار که بخواهد چیز مهمی بگوید، قدری روی میز خم می‌شود و صدایش را پایین می‌آورد: «می‌خواستم بگم اما تو، خیلی‌وقته مرد شدی… یه مرد کامل و جنتلمن.»

می‌زنیم زیر خنده. کافه‌چی هم با دندان‌های سفید و گونه‌های گِردش از پشت پیشخوان لبخند می‌زند. از میان پرده‌ی مهره‌ای، جوانی با ریش بلند و کیف گیتاری بر دوش وارد می‌شود. نگاهی به اطراف می‌اندازد. وقتی جای خالی پیدا نمی‌کند، به کنار بار می‌رود و می‌ایستد تا کافه‌چی که سرگرم مشتری است کارش تمام شود. نیمه‌ی تاریک ماه از پینک فلوید، گروه محبوب این روزها، میان دود سیگار و همهمه‌ای ملایم به گوش می‌رسد… فنجان از لب می‌گیرد.

– کلاس چطور بود؟

ـ حواسم امروز بیشتر به ساعت بود تا کلاس.

ـ به ساعت یا به من؟

از کیفم کتابی برمی‌دارم و می‌گذارم روی میز.

به تو… و بیشتر اوقات هم به این.

با سرش به کتاب اشاره می‌کند و می‌پرسد: «به این؟»

ـ آره… صفحه‌ی اولشو باز کن!

جلد را که ورق می‌زند، متعجب می‌ماند. «این پیش تو چه‌کار می‌کنه؟» و از لای کتاب برش می‌دارد و می‌پرسد: «اینو از کی گرفتی؟»

ـ کِش رفتم. از آلبوم خانوادگیتون. یه روز که با برادرت داشتیم نگاش می‌کردیم.

ـ چقدر تو بدجنسی.

ـ می‌بینی چقدر تغییر کردی!

ـ بالاخره سه سال از وقت این عکس گذشته.

ـ تولد جهانگیر بود. یادته؟

ـ چه جشن خاطره‌انگیزی! همه‌ی دوست و فامیل جمع بودن به‌خاطر هیجده سالگیش. به‌خاطر دیپلمش هم بود. اون شب من از همه شلوغ‌تر بودم… چقدر هم عکس گرفتم.

ـ آره یادمه. مرتب می‌پریدی جلو دوربین و مثل مدل‌های عکاسی ژست می‌گرفتی…

ـ راستی تو چرا اون شب هِی نگات رو از من می‌دزدیدی؟ از چی خجالت می‌کشیدی؟

ـ خجالت نمی‌کشیدم. جرئت نمی‌کردم تماشات کنم.

ـ برای چی؟

ـ آخه اولین‌بار بود که تو رو با آرایش می‌دیدم. اونقدر خوشگل شده بودی که می‌ترسیدم نگات کنم.

ـ اما من همه‌ی حواسم به تو بود. حتی به قطره‌های عرق روی پیشونیت که از زیر موهای چتریت پیدا بودند.

ـ آره… از گرمای هیجان بود.

می‌خندد و دوباره به عکسش نگاه می‌کند. می‌گویم: «قشنگه، نه؟»

ـ آره. این تک‌چهره رو خیلی دوست دارم. تا حالا فکر می‌کردم جایی گذاشتم و یادم رفته. نمی‌دونستم به سرقت رفته!

عکس را می‌گیرم و می‌گذارم سرجاش. می‌پرسم: «سرقت؟»

می‌خندد و می‌گوید: «حالا هرچی…»

کتاب را می‌بندم.

– یعنی نمی‌خوای عکسم رو پس بدی؟

ـ نه، اما با یه دونه جدید تاخت می‌زنم… اگه بخوای.

ـ سربه‌سرم می‌ذاری؟

ـ نه به‌خدا… تازه باید بزرگ‌تر و قشنگ‌تر از این باشه… و رنگی هم باشه!

ـ وای از دست تو.

کتاب را برمی‌گردانم توی کیفم و فقط لبخند می‌زنم. او هم با لبخندی، به دست‌هاش که روی میز به‌هم قلاب کرده نگاه می‌کند و ساکت می‌ماند.

*

برای لحظه‌ای چشمانم از اشک تار می‌شوند. خیسی گونه‌ام را از زیر عینک ذره‌بینی‌ می‌گیرم و نگاهی به اطراف می‌اندازم. کافه، همچنان خلوت و سوت‌وکور است. زانویم را نرم می‌مالم و دوباره به عکس روی موبایلم نگاه می‌کنم. نمی‌دانم چرا هیچوقت قصه‌ی این عکس را برایش تعریف نکردم؛ قصه‌ی روزها و شب‌هایی را که در تنهایی و خلوتِ اتاقم به آن خیره می‌ماندم و در هوس خیالش، همچون خیال می‌گشتم و می‌رفتم به هر کجایی که می‌خواستم. می‌رفتم تا مرز خواب، تا بی‌‌ته رویا؛ تا تن و تنهایی؛ تاریکی، و پسِ تاریکی؛ چشم‌ها، دست‌ها و نفس‌هایی که گاه کوتاه و گاه لرزان، می‌نشست بر نم لب‌ها…

*

نگاهم را از لب‌ها که فرورفتگی آن کمی پُرتر از چال روی گونه‌هاست می لغزانم به مانیکور ظریف ناخن‌ها و انگشتان بلندش که در هم گره کرده. لحظه‌ای به صرافت می‌افتم تا دستش را بگیرم، به هزارتوی چشم‌هایش نگاه کنم و حرفی را که ازش دریغ کرده بودم به زبان بیاورم. صدایش نرم در گوشم می‌نشیند.

ـ به چی فکر می‌کنی؟

تبسم می‌کنم. «نمی‌دونی؟»

ـ از کجا بدونم؟

ـ تو که بلدی ذهنمو بخونی.

ـ نه، بلد نیستم. فقط گاهی می‌تونم حدس بزنم.

ـ خُب حدس بزن.

ـ به‌نظرم داشتی به چیزی فکر می‌کردی که بی‌ربط با عکسم نبود. شاید هم به حرفی که می‌خواستی بگی و نگفتی!

ـ واقعاً از کجا می‌فهمی فرزانه؟ حرفات بیشتر اوقات درست از آب در میاد!

به پشتی صندلی تکیه می‌دهد و پنجه‌اش را می‌کشد توی موهاش. «اگه کسی رو خوب بشناسی کار سختی نیست. از نگاه و سکوت هم می‌شه گاهی چیزایی فهمید. مگه شاملو نمی‌گه خاموشی به هزار زبان در سخن است.»

ـ چه جالب! پس شعرهای شاملو رو هم دوست داری.

«می‌خونم… اما کمی برام سخته، ولی داداش جهانگیر همیشه شیرفهمم می‌کنه.» می‌خندد و باقی‌مانده‌ی چایش را می‌نوشد. «اینجا همیشه اینقدر شلوغه؟»

با حرکت سر تائید می‌کنم. «شده پاتوق جوون‌ها و دانشجوها.»

ـ فکر کنم جهانگیر هم از این کافه خوشش بیاد.

ـ آره. گاهی با هم میایم اینجا.

کارد، چنگال و فنجان را روی بشقاب خالی مرتب می‌چیند. «خُب دیگه می‌تونیم بریم اگه بخوای.»

ـ چیز دیگه‌ای میل نداری؟

ـ نه مرسی، عالی بود.

ـ با کمی قدم‌زدن موافقی؟

ـ اوهوم. فکر خوبیه.

بلند می‌شود. کیفش را که به دسته‌ی صندلی آویخته برمی‌دارد و روی شانه می‌اندازد. «حساب کنم؟»

*

اسکناسی کنار صورت‌حساب می‌گذارم و نگاهم را برای چندمین‌بار دور می‌چرخانم. پیرمرد که حالا سر خم کرده و جبین درهم کشیده، به نظرم شبیه به مردی می‌آید که از غم مرگ عزیزی گوشه‌ی عزلت گرفته باشد. آخرین جرعه‌ی جین را سر می‌کشم. شانه‌هایم را با درد عقب می‌برم و از جایم برمی‌خیزم. کلاه و پالتویم را می‌پوشم و از کافه می‌زنم بیرون. هوا ابری و مِه‌آلود است و بادی سرد در حال وزیدن. دکمه‌های پالتو را می‌بندم و پای‌کشان راه می‌افتم.

*

خیابان خسروی از رفت‌وآمد مردم پُر است. تاریکی دارد می‌نشیند و چراغ‌ها کم‌کم روشن می‌شوند. میان آن‌همه شلوغی، خودم را با فرزانه تنها احساس می‌کنم. کنارش، هماهنگ با او قدم برمی‌دارم و به رویاهایم می‌اندیشم. گاهی به کف پیاده‌رو چشم می‌دوزم، گاهی به موهای ریخته بر شانه‌هایش. گاهی هم به نیمرخ و چال روی گونه‌اش. از گوشه‌ی چشم نگاهم می‌کند، سر برمی‌گرداند و لبخند شیرینی روی سایه‌روشن صورت می‌نشاند.

در انتهای خیابان می‌رسیم به یک فروشگاه موسیقی که ترانه‌ای از سیمین غانم را پخش می‌کند:

«گل گلدون من، شکسته در باد

تو بیا تا دلم نکرده فریاد

گلِ شب‌بو دیگه، شب بو نمی‌ده

کی گلِ شب‌بو رو از شاخه چیده؟»

می‌داند از این آهنگ خوشم می‌آید. بی‌پرسش برایم می‌خرد و می‌گوید: «از حالا هروقت به این ترانه گوش بدی، به من فکر می‌کنی.»

*

سردم است.یقه‌ی پالتو را بالا می‌زنم. جای هدستِ موبایلم را توی گوشم محکم می‌کنم.

«گوشه‌ی آسمون، پُر رنگین‌کمون

من مثِ تاریکی تو مثلِ مهتاب

اگه باد از سرِ، زلف تو نگذره

من می‌رم گم می‌شم تو جنگل خواب…»

زنی سوار بر دوچرخه در حالی‌که باد میان موهایش پیچیده، از خم خیابان روبه‌رو می‌گذرد. بُغضی راه گلویم را می‌بندد. به طرف کانال می‌پیچم.

*

ـ … جهانگیر هم این موزیک‌رو داره. صبح تا شب بهش گوش می‌ده. خیلی جالبه که شما دوتا اینقدر هم‌فکر و هم‌سلیقه‌این.

ـ خُب ما با هم بزرگ شدیم. جهان مثل برادر بزرگ‌ترم می‌مونه، پشت و پناهم بوده همیشه. خیلی‌چیزا بهم یاد داده. یه‌جورایی شده الگوی زندگیم.

ـ آره، بچه‌ی خوبیه واقعاً. همیشه سرش تو کتابه و مشغول کار خودشه. بابام می‌گه کله‌ش بوی قورمه سبزی می‌ده ولی من از مرامش خوشم میاد. آرزوهای بلند و آرمان‌های بزرگی داره. کتاب خوندنو من از او یاد گرفتم. فروغ رو با او شناختم که حالا شعرهاش شده وِردِ زبونم.

قبل از اینکه بخواهم شعری از فروغ بخواند، خودش شروع می‌کند: «به این شعرش گوش کن:

  “دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ایوان می روم و انگشتانم را

بر پوست کشیده شب می‌کشم

چراغ‌های رابطه تاریکند

چراغ‌های رابطه تاریکند

کسی مرا به آفتاب

معرفی نخواهد کرد

کسی مرا به مهمانی گنجشک‌ها نخواهد برد

پرواز را به‌خاطر بسپار

پرنده مردنی‌ست…”

آدم حظ میکنه. نه؟»

ـ شعر خوندنت چقدر شبیه خود فروغه…

ـ آره. جهانگیر هم همینو می‌گه. می‌گه دو شباهت با فروغ دارم: صدام و دماغم.

می‌خندیم و وارد خیابان ارگ می‌شویم که پُر از فروشگاه و چند سینما است. چراغ‌های نئون رنگارنگ بر نمای ساختمان‌ها و سردرها می‌درخشند.

ـ می‌خوای بریم سینما؟

ـ نه دیرم می‌شه. امشب مهمون داریم. برای شام باید برسم خونه.

ـ پس بریم پارک.

*

لحظه‌ای به تارمی چوبی پُل تکیه می‌دهم و نفسی می‌کشم. رسیدم به سن‌وسالی که دیگر زود خسته می‌شوم. کلاهم را پایین‌تر می‌کشم تا پیشانی‌ام از سوز باد در امان بماند. کانال آب، میان دو ردیف درخت در مِه و انگار تا ابد ادامه دارد. سگی پاکوتاه سلانه‌سلانه و به‌سختی، مردی بارانی‌پوش را دنبال می‌کند و قایقی پاروزنان، رو به انتها دور می‌شود… دستی به زانو می‌کشم و با شانه‌های خمیده آهسته راه می‌افتم. تا پارک راهی نمانده. میدان را که رَد کنم می‌رسم به خیابان «ویلمز پارک‌وِخ»[۱] و بعد هم به در جنوبی پارک «فُندل‌پارک»[۲] آمستردام.

سیمین غانم همچنان در گوشم می‌خواند:

«آسمون آبی می‌شه اما گل خورشید

رو شاخه‌های بید دلش می‌گیره

دره مهتابی می‌شه اما گلِ مهتاب

از برکه‌های خواب بالا نمی‌ره…»

*

نزدیک ورودی پارک، دستفروشی ایستاده. تَلی از زالزالک‌های زرد و نارنجی روی پارچه‌ی سفیدرنگِ چرخ‌دستی‌اش خوش‌نشسته. چراغ زنبوری، گَردی از روشنی روی بساط و پیاده‌رو پاشیده. چند مشتری منتظر ایستاده‌اند.

ـ زالزالک می‌خوری؟

ـ هرچی تو بگی.

پاکت کوچک زالزالک را برمی‌دارد و من پولش را می‌دهم. پارک باغ ملی به نسبت خلوت است. محوطه‌های سبز با سَروهای نقره‌ای و باغچه‌های پُر از گل، زیر نور آبی شامگاهی، جلوه‌ای از زیبایی و آرامش‌ دارند. کنار ردیف درختان افرا قدم می‌زنیم. گاهی او را در روشنی چراغ‌ها می‌بینم و گاهی در تاریکی درخت‌ها وجودش را با جانم لمس می‌کنم. او هربار زالزالکی به من می‌دهد و یکی را هم خودش در دهان می‌گذارد. چندباری مثلاً اتفاقی و ناخواسته، بازویم را به بازویش می‌زنم. اول پس می‌کشد، اما بعد می‌گذارد تا بازویم بر بازویش بماند. شوقی در دلم فوران می‌کند. دستم را آهسته پیش می‌برم تا دستش را بگیرم، اما نمی‌توانم. می‌رسیم به خلوت انتهای پارک که ما را بیشتر بهتر تنها می‌کند. در حالی‌که چشم به جایی دوخته می‌گوید: «می‌دونی به چی فکر می‌کردم؟»

هسته‌ی زالزالک را از دهانم می‌گیرم. «نه. من که مثل تو ذهن‌خونی بلد نیستم.»

ـ داشتم به کودکی‌مون فکر می‌کردم؛ به بهار سال‌هایی که می‌رفتیم باغ الندشت گوجه‌سبز می‌دزدیدیم. تو همیشه می‌رفتی بالای درخت. من هم می‌موندم پایین و گوجه‌هارو جمع می‌کردم. بعد می‌رفتیم خونه و با نمک می‌خوردیم. مامانم همیشه می‌گفت، آخرش شماها مال هم می‌شین.

بعد از مکثی صدایش ترک برمی‌دارد: «گاهی دلم برای اون روزها خیلی تنگ می‌شه. کاش می‌شد بچه‌گی رو دوباره زنده کرد. کاش می‌شد مثل همون‌وقت‌ها توی این پارک دوید. بلندبلند خندید و چرخید و هی بالا و پایین پرید… آخ!»

«چی شد؟» زیر بغلش را می‌گیرم.

ـ پام.

می‌بینم پایش لغزیده توی باغچه و زالزالک‌ها پاشیده روی زمین.

ـ بذار کمکت کنم.

ـ چیزی نیست.

به کفشش نگاه می‌کند. خیس شده. «وای… باید درش بیارم.»

ـ هنوز نپریده، داشتی می‌افتادی‌ها!

می‌خندیم و به سمت نیمکت آن طرف پیاده‌رو حرکت می‌کنیم. گوشه‌ی نیمکت می‌نشیند.

*

پالتو را دور خودم می‌پیچم. روی نیمکت می‌نشینم و آب‌ریزش چشمم را از چروک گونه‌ام می‌گیرم. هوای مِه‌زده‌ی پارک، برکه‌ی تنها و بید مجنونی که شاخه‌های نحیف و باریکش را انگار به شرمندگی، روی سطح آب آویخته، غم این روز خاکستری را برایم بیشتر می‌کند؛ غمی که سال‌هاست به جانم افتاده و دندان از جگرم برنمی‌دارد… چهره درهم می‌کشم از دردی که گاه و بی‌گاه در زانویم می‌پیچد. خم می‌شوم و آن را آهسته می‌مالم.

*

ـ درد می‌کنه؟

ـ نه، خوبه.

لنگه‌ی خیس را درمی‌آورد و تکان می‌دهد. از داخل کیفش یک بسته دستمال کاغذی جیبی می‌کشد بیرون.

ـ می‌خوای پاتو خشک کنی؟

– نه. می‌خوام دماغمو تمیز کنم.

 و می‌زند زیر خنده. من هم.

ـ می‌‌خوای کمکت کنم؟

ـ نه مرسی. خودم خشک می‌کنم.

دامنش را کمی بالا می‌کشد و بعد با نیم‌گردشی پایش را به سمت من که آن طرف نیمکت نشسته‌ام دراز می‌کند. کیفم را با عجله برمی‌دارم. پایش را می‌گذارد روی زانویم و جوری نگاهم می‌کند که دلم می‌ریزد. با هیجانی که دارم جوراب ساق‌کوتاه و نازکش را به آرامی درمی‌آورم. دستمالی دستم می‌دهد. ساقش را با دستی می‌گیرم و با دست دیگر انگشتان برهنه‌اش را لای دستمال می‌فشارم. نفس بلندی می‌کشد و پلک‌ها را می‌بندد. مژه‌ها بر میانه‌ی زیر چشم، نرم می‌خوابند. برجستگی لب‌ها، پیچ‌وتاب موها و طره‌هایی که با وزش نسیم روی پیراهنش می‌لغزند، در تاریک‌روشن شامگاه، جاذبه‌ی غریبی دارند… با قدری دلهره به پایش، پوست نرم ساقش، دست می‌کشم. دلم در خواهش بوسیدنش که نه، در بوییدن همان تار مویش، در سینه می‌تپد. صدای تند این تپش را انگار می‌شنود که تبسم بر لب، آهسته چشم باز می‌کند: «حالا جورابمو پام می‌کنی؟»

جوراب را با دقت پایش می‌کنم. لاک دخترانه‌ی انگشت‌ها از پشت جوراب شفافش چشم‌نوازند. لبه را مثل جوراب دیگرش تا می‌زنم و ساقش را به نرمی می‌فشارم. با صدای نزدیک شدن رهگذری پایش را جمع می‌کند. شیطنت در چشمان سیاهش برق می‌زند: «مرسی… خیلی خوب بود.» با خنده‌ی ریزی دستمالی بر کفش می‌کشد و آن را می‌پوشد. «خُب دیگه باید بریم.»

برمی‌خیزد و قامتش را خدنگ می‌کند. پستان‌هاش با عقب بردن شانه‌ها برجسته‌تر به‌نظر می‌رسند.

*

کمرم را با درد راست می‌کنم و به نیمکت تکیه می‌زنم. باران ریزی شروع به باریدن می‌کند. مِهِ نرمی به آهستگی روی برکه و میان ساقه‌ی برهنه‌ی درختان کشیده می‌شود. می‌بینم فرزانه هنوز کنار نیمکت ایستاده، راست‌قامت، اما آزرده و مغموم. صورتش را سپرده به دانه‌های نرم باران که بر گونه‌هاش می‌ریزند، از آرواره‌ها می‌گذرند و می‌لغزند روی شیار کبودی که از گردن تا پشت گوش کشیده شده. سرش کُند و آهسته به طرفم می‌چرخد. صورت بی‌رنگ، چشم‌های بی‌نگاه و رگه‌های خونی که روی پیشانی شُره کرده و لَخت چسبیده، لرزی بر جانم می‌اندازد. دست‌هایش به سمت‌ام گشوده می‌شوند و صداش با چند انعکاس در دالان‌های مغزم می‌پیچد: «بیا… رحمت بیا… دستمو بگیر… منو از اینجا ببر… بیا… بیا…»

از پس پرده‌ی اشک و بخار عینکم می‌بینم که در هاله‌ای از مِه و باران، مات و مات‌تر، و بعد چون سایه‌ای لرزان از نظرم محو می‌شود. پلک‌هایم، خسته و سنگین، روی هم می‌افتند.

«گل گلدون من، ماه ایوونِ من

از تو تنها شدم چو ماهی از آب

گلِ هر آرزو، رفته از رنگ و بو

من شدم رودخونه دلم یه مرداب»

دستی شانه‌ام را لمس می‌کند. چشمانم را آهسته باز می‌کنم. می‌بینم خم شده روی صورتم و زل زده به عینکم. هدست موبایلم را از گوشم می‌کشم بیرون.

ـ روزبخیر آقای ایرانی.

عینکم را برمی‌دارم و از زیر ابروهای پرپشت و خیسم نگاهش می‌کنم. دوستم خانم کارولین است که در همین پارک با هم آشنا شدیم.

ـ چرا اینجا نشستین؟! توی این هوا سرما می‌خورین!

اندوه نگاهم را که می‌بیند می‌پرسد: «چیزی شده آقای ایرانی؟»

دستی به عینکم می‌کشم و می‌زنم به چشم‌هام. «مهم نیست.»

ـ می‌خواین بریم جایی بشینیم و قهوه‌ای بنوشیم؟

ـ نه متشکرم. باید برم.

ـ واقعاً کمکی لازم ندارین؟

ـ نه. ممنون.

ـ تاکسی براتون خبر کنم؟

ـ با دوستم قرار دارم. میاد دنبالم.

ـ خوبه. پس خیالم راحت باشه؟

ـ نگران نباشین.

چشمان آبی مهربانش را با تردید از چهره‌ام برمی‌دارد و سر تکان می‌دهد. «بسیار خوب. اگه کاری داشتین ملاحظه نکنین. زنگ بزنین.»

ـ بله، حتماً.

با لبخندی کلاه بارانی‌اش را روی سر می‌کشد. «پس تا بعد. مواظب خودتون باشین.»

 سوی انتهای محو پیاده‌رو، حرکت می‌کند. زانویم را می‌مالم و نگاهی به ساعت موبایل می‌اندازم. هنوز پنج بعدازظهر نشده هوا دارد غروب می‌کند. برمی‌خیزم و به سمت در شرقی پارک راه می‌افتم. مقابل هتل «ان‌اِچ»[۳] در خیابان «ستادهودرز کاده»[۴] منتظر می‌مانم. اتوبوسی از راه می‌رسد، عده‌ای توریست پیاده می‌شوند و می‌روند داخل هتل. ترامواها بدون وقفه از جایی می‌آیند و به جایی می‌روند. صدای قیژقیژ چرخ‌هاشان روی ریل، گوشم را اذیت می‌کند و بوی پشمِ خیسِ پالتو آزارم می‌دهد.

ماشین را پشت اتوبوس نگه می‌دارد و برایم دست تکان می‌دهد. کلاه و پالتویم را روی صندلی عقب می‌اندازم و کنارش می‌نشینم. حرکت می‌کند.

ـ خوبی رحمت‌جان؟

ـ ای…

عینکم را برمی‌دارم. دست به موهای تُنک‌ام می‌کشم و با آستین پیراهن، صورتم را خشک می‌کنم.

به بیرون اشاره می‌کند: «چه هوای سگی‌ای شده امروز!»

ـ اینجا همینه دیگه… بیشتر روزهاش یا ابریه یا بارونی.

– یادش بخیر. چه هوایی داشت ولایت خودمون…

 و می‌پیچد به طرف خیابان «اُفرتُم».[۵]

ـ فرزانه! یادش بخیر… عصرهای تابستون، عاشق قدم‌زدن زیر سایه‌ی درخت‌های کوه‌سنگی بود. می‌گفت همین کوه‌سنگیِ مشهدِ خودمون، از شانزه‌لیزه‌ی پاریس هم باصفاتره.

عینکم را می‌زنم و آه می‌کشم. دستم را آرام می‌فشارد.

– سالگرد مرگش رو تسلیت می‌گم رفیق.

ـ ممنون. من هم همینطور.

سرم را به شیشه تکیه می‌دهم. باران قدری تندتر شده. دوچرخه‌سوارها روی باند قرمزرنگ مخصوص به خودشان با سرعت بیشتری رکاب می‌زنند. می‌بینم زنی ایستاده کنار خیابان. چشم‌های سیاهش را دوخته به من. چشم‌هاش انگار از چیزی هراس دارد. با نگاهش دنبالم می‌کند. به خیالم صدایم می‌زند. با عجله برمی‌گردم. می‌بینم پشت سرم جا مانده. می‌بینم لایه‌های مِه از هر طرف نزدیک می‌شوند. احاطه‌اش می‌کنند. حلقه را تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌کنند. و ناگهان چون گردباد به او می‌پیچند و رو به آسمان تنوره می‌کشند…

 ـ به چی داری اینجوری نگاه می‌کنی؟

ـ ها؟!…

سرم را برمی‌گردانم رو‌به‌روم.

– هیچ‌چی. همینطوری!

سری می‌جنباند و باز ساکت می‌ماند. پشت چراغ قرمز میدان «سوری نام پلین»[۶] می‌ایستد.

ـ شهلا شام درست کرده. گفت امشب بیای پیش ما.

ـ نه ممنون. می‌خوام تنها باشم.

ـ تو که همیشه تنها هستی. خسته نشدی از این تنهایی؟

ـ برای چی می‌خواستی منو ببینی؟

ـ همین دیگه. به‌خاطر فرزانه می‌خواستم دور هم باشیم.

ـ گفتم امشب حالشو ندارم.

ـ باشه. پس خودت زنگ بزن به شهلا. بگو نمیای.

ـ می‌دونی این کارو نمی‌کنم.

ـ پس مجبوری بیای.

می‌رسیم به کمربندی آمستردام. مسیر شهر «آلمیره»[۷] را در پیش می‌گیرد. پلک‌های خسته‌ام را لحظه‌ای روی هم می‌گذارم. صدای یکنواخت برف‌پاک‌کن مرا به تنهایی و جاده‌های بارانی می‌برد؛ به شب‌کاری‌های طولانی که در سیاهی و سکوت می‌راندم و به خیال اینکه فرزانه هم کنار دستم نشسته، باهاش حرف می‌زدم… می‌گفتم، می‌دونی تنها با عشق تو، خودم رو این‌طرف و اون‌طرف می‌کشم؟ می‌دونی بوی عطرت یه جایی توی ذهنم مونده هنوز؟ می‌دونی چشمات همیشه دارن نگاهم می‌کنن و می‌پرسن، چی شد اون‌روز…؟  

ـ رحمت کجایی؟ باز رفتی تو عالم خودت؟

چشم باز می‌کنم. برج‌های کنار اتوبان، چون سایه‌ی اشباح، در پس پرده‌ی مِه، از مقابلم رژه می‌روند.

ـ ببین رحمت، من حال تو رو خوب می‌فهمم. خودم هم وضع بهتری از تو ندارم، اما رفیق اتفاقیه که افتاده. دیگه چهل‌سال از اون ماجرا گذشته.

ـ صدسال هم بگذره برای من فرقی نمی‌کنه.

ـ مگه می‌شه بعد از این‌همه سال چیزی فرق نکنه. توی گذشته‌هامون که نباید درجا بزنیم. باید زندگی کنیم بالاخره.

ـ من هم دارم زندگی می‌کنم.

ـ اینو تو بهش می‌گی زندگی؟! صبح تا شب می‌شینی توی خونه یا می‌ری توی اون پارک برای خودت رویابافی می‌کنی؟!

ـ مگه بی‌رویا هم می‌شه زندگی کرد؟

ـ خودت می‌دونی چی دارم می‌گم. بعد از چهل‌سال تو هنوز نتونستی مرگ فرزانه رو هضم کنی. جوری رفتار می‌کنی که انگار تاوان اون جنایت رو تو باید پس بدی.

 برمی‌گردم طرفش: «همه‌ی ما مستقیم یا غیر مستقیم در همه‌ی جنایت‌های دنیا شریک هستیم. نیستیم؟!»

ـ منظورت چیه؟

به سمت اتوبان شماره‌یک می‌پیچد. اتومبیلی سبقت می‌گیرد. آب روی جاده از زیر چرخ‌هاش می‌پاشد و ماشین را چرک‌آب می‌کند.

ـ به همین انقلاب ایران نگاه کن. این حکومت که از اول انقلاب با حمله به دانشگاه‌ها و سرکوب مخالفا داره شکنجه و اعدام می‌کنه، شریک جرم نداره؟! ما که از فعالای سیاسی اون دوره بودیم، در مصیبتا و بدبختیای امروز مردم ایران سهمی نداریم.

 ـ قبول… ما هم به اندازه‌ی خودمون مقصریم. به‌قول صادق هدایت، ریق زدیم و حالا نشستیم داریم قاشق قاشق می‌خوریم. اما این چه ربطی به ماجرای فرزانه داره؟

ـ من نباید فرزانه رو دعوت می‌کردم به میتینگ دانشگاه.

ـ اینم شد حرف؟ چماقدارای حکومت، میتینگ رو به خاک و خون کشیدن. تو هم که اونجا نبودی تا بتونی کاری بکنی! پس چرا بی‌جهت خودتو آزار می‌دی؟!

دو چشم سیاه. آن دو چشم آکنده از حیرت و اشک دوباره در برابرم ظاهر می‌شود با همان پرسش همیشگی که دلم را چنگ می‌زند.

ـ اگه اینطوری بخوای ادامه بدی از دست می‌ری رحمت!

سرم را به سمت پنجره برمی‌گردانم تا چهره‌ام را نبیند. «مگه اهمیتی هم داره؟»

ـ برای من که داره. اگه برام اهمیت نداشتی دنبالت راه نمی‌افتادم بیام به این ینگه دنیا. تا گفتی دیگه نمی‌تونی ایران بمونی گفتم منم میام. این‌همه‌سال موندم کنارت. شدم یار غارت!

ـ ممنونم استاد، اما من که از تو درخواستی نکردم.

ـ من هم منتی نذاشتم. خواستم بگم برام مهمی. رفیقمی.

 روی پُل «دریاچه خوی»[۸]  باد با شدت بیشتری می‌وزد. دانه‌های باران بر فراز گسترده‌ی دریاچه میان باد می‌لولند و به‌سویی پراکنده می‌شوند. توده‌های مِه، شناور بر آب به سرعت شکل عوض می‌کنند.

ـ می‌شه لطفاً از جاده‌ی کنار دریاچه بری؟

ـ چرا نمی‌شه.

از پل که می‌گذریم وارد جاده‌‌ی باریکی می‌شویم که یک طرفش آب است و طرف دیگرش علفزار. چند مرغ دریایی زیر خاکستر ابرها دارند پرواز می‌کنند. می‌گوید: «اگه فرزانه اینجا بود و این پرنده‌هارو می‌دید حتماً این شعر فروغ رو می‌خوند: پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی‌ست…»

ـ اولین‌باری که این شعرو برام خوند اردیبهشت ۱۳۵۵ بود. وقتی داشتیم توی خیابون ارگ قدم می‌زدیم. شاید خنده‌دار به‌نظر بیاد، اما من اون روز توی کافه واقعاً می‌خواستم ازش خواستگاری کنم.

ـ شماها مال هم می‌شدین اگه مونده بود. تو امید زندگیش بودی.

«امید» را زیر لب تکرار می‌کند و فکری به جاده چشم می‌دوزد. پرنده‌ها روی دریاچه چرخی می‌زنند و جیغ‌کشان به سمت اسکله پرواز می‌کنند. احساس خستگی شدید و بی‌حوصله‌گی می‌کنم. سردردم شروع شده. دل و دماغ صحبت ندارم.

ـ جان گوئیر نمایشنامه‌نویس آمریکایی می‌گه یه فردای کوچیک امیدبخش، می‌تونه همه‌ی دیروزهای ازدست‌رفته رو جبران کنه. این یعنی چی؟

ـ یعنی حرف مفت!

ـ نه. این یعنی تجربه‌ی مهم زندگی. به نظرم اُمیدو از دست بدی یعنی همه‌چیزو از دست دادی.

ـ من خیلی وقته همه‌چیزو از دست دادم.

ـ و زمانی که فکر می‌کنی همه چیزو از دست دادی، امید هنوز وجود داره.

ـ می‌شه اینقدر نصیحتم نکنی.

ـ نصیحت نمی‌کنم. می‌گم زندگی…

ـ آخه تو چی دیدی از این زندگی که اینقدر سنگشو به سینه می‌زنی؟

ـ بدبختی و دربه‌دری. مثل خودت، اما فرق من با تو اینه که امیدمو از دست ندادم.

ـ دست‌بردار استاد. امید فقط یه توهمه.

ـ اگه فکر کنیم امیدواری قراره اتفاق بهتری تو زندگیمون رقم بزنه، بله این یه توهمه… اما از نظر من امید یعنی هر اتفاقی، برخلاف ظاهرش، می‌تونه اتفاق خوبی بشه اگه بتونیم قبولش کنیم و باهاش کنار بیایم.

ـ من با این یکی نمی‌تونم کنار بیام.

ـ برای اینکه می‌ترسی باهاش روبه‌رو بشی.

جوابش را نمی‌دهم.

ـ فکر کن اگه فرزانه بود چی ازت می‌خواست.

نگاهم را می‌اندازم توی صورتش. «تو چرا اینقدر بهم پیله می‌کنی؟ چرا هرجا گیرم میاری شروع می‌کنی به وعظ و موعظه؟ چی می‌خوای از جون من؟»

ـ می‌خوام از این وضع خلاص بشی، همین.

صدایم ناگهان بالا می‌رود: «چرا متوجه نیستی؟ می‌گم نمی‌تونم… نمی‌شه! نشده! می‌فهمی؟!»

ـ باشه! چرا عصبانی می‌شی تو؟

ـ خسته نشدی از تکرار این حرفات؟!

ـ خیلی‌خُب! آروم باش حالا.

«حتماً چیزی هست که…» یک‌دفعه بغض می‌کنم. «تو رو به جان شهلا دست از سرم بردار… ولم کن! بذار به حال خودم باشم.»

ـ دلم می‌خواد اون رحمتی رو که قبلاً می‌شناختم، یه‌بار دیگه ببینم. این شده تنها آرزوم.

سرم را به صندلی تکیه می‌دهم. به چند قایق‌ اسقاطی متلاطم بر آب که کنار ساحل لنگر انداخته‌اند، چشم می‌دوزم‌. «نه رفیق… کار من از این‌ها گذشته… از وقتی که فرزانه رفت دیگه همه‌چیز برام تموم شد.»

ـ من دلیل این‌همه ملالت و ملامت رو واقعاٌ نمی‌فهمم. آخه چطوری می‌شه؟

نگاهش به چشم‌هایم میخکوب می‌شود: «منظورت چی بود وقتی گفتی حتماً چیزی هست؟ یعنی چیزی هست که من هنوز نمی‌دونم؟!»

ـ وای خدای من! می‌شه یه جایی نگهداری؟ می‌خوام کمی هوا بخورم.

ـ توی این بارون؟

کنار می‌کشد و ماشین را در یک بی‌راهه‌ی شنی متوقف می‌کند. پیاده می‌شوم و می‌روم به طرف آب. بادی از روی دریاچه می‌آید و صورت گُر گرفته‌ام را خنک می‌کند. کنار دریاچه می‌ایستم. شاید همین قطره‌های باران و خنکی باد است که کمی آرامم می‌کند. نفس عمیقی می‌کشم و به ابرهای سیاه محو در افق چشم می‌دوزم… صدای آمدنش را روی ماسه‌ها می‌شنوم.

ـ باید زودتر بریم خونه. شهلا منتظره.

ـ نمی‌خوای جواب سئوالتو بدونی؟

ـ یعنی واقعاً چیزی هست که من ازش بی‌خبرم؟

ـ ماجرای میمون و حمام رو تا به حال شنیدی؟

ـ نه. چطور؟

ـ برای یه آزمایش، میمونی رو با بچه‌ش می‌ذارن توی یه حمام. بعد کف حمام‌رو به‌تدریج گرم می‌کنن. مادر، بچه رو بغل می‌کنه تا مبادا آسیبی بهش برسه، اما وقتی داغی زمین شدید می‌شه، بچه رو می‌ذاره زیر پاش و می‌ره روش می‌شینه… دردناکه… نه؟

ـ قانون بقا یعنی همین دیگه.

ـ چه پارادوکس عجیبی! اراده‌ی حیات، تو رو وادار می‌کنه تن به هر کاری بدی. در عین حال اخلاق، تقبیح و سرزنشت می‌کنه. نتیجه می‌شه زندگی با یه شکنجه‌ی اخلاقی و یه رنج ابدی.

 اشک به چشمانم می‌دود و پلک‌هایم را گرم می‌کند.

– معذرت می‌خوام رحمت. باورکن من نمی‌خوام اذیتت کنم. برمی‌گردم نگاهش می‌کنم. قطره‌های باران روی پهنای صورت و میان سبیل خاکستری‌اش برق می‌زنند. چشم‌های درشت و مهربانش به خوبی سابق هنوز گیرا و جذابند. عینکم را برمی‌دارم و صورتم را از اشکی که می‌بارد پاک می‌کنم.

ـ چته رحمت؟ چرا خودت رو اینقدر اذیت می‌کنی؟ بابا لامصب من هم حال بهتری از تو ندارم. داغ مرگ فرزانه منو هم داغون کرده. هنوز آتیش می‌گیرم وقتی یادش می‌افتم، ولی رفیق…

ـ فکر می‌کنی چرا من نمی‌تونم با مرگ فرزانه کنار بیام؟

ـ برای این‌که عاشقش بودی و هستی هنوز. این عشق سودایی نمی‌ذاره مرگشو قبول کنی. همین.

ـ نه. این همه‌ی داستان نیست.

ـ داستان هرچی باشه، اینو باید اول توی سرت فرو کنی که تو در این ماجرا دخالتی نداشتی.

ـ از اعتمادی که بهم داری ممنونم اما…

ـ اما چی؟ باز می‌خوای بگی نباید فرزانه رو دعوت می‌کردی به میتینگ…

ـ من دروغ گفتم.

روی درهم می‌کشد. «چه دروغی؟!»

ـ من فرزانه رو تنها گذاشتم.

ـ کجا تنها گذاشتی؟ چی می‌گی تو؟

ـ توی میتینگ.

خیره نگاهم می‌کند. «تو که گفتی اونجا نبودی؟»

ـ دوباره باید همه‌چیزو برات تعریف کنم.

سر پایین می‌گیرد. چند قدمی سمت آب می‌رود و ساکت نگاهم می‌کند. اندام باریکش در هوای محو غروب لاغر و خمیده‌تر به‌نظر می‌رسد. غم سنگینی قلبم را می‌فشارد. شقیقه‌ام از دردی برنده می‌سوزد. صدایم به سختی در می‌آید.

ـ حقیقت اینه که اون روز توی میتینگ، کنار فرزانه بودم. از وضع آشفته‌ی دانشگاه معلوم بود که اتفاق بدی قراره بیفته. چماقدارها بیرون محوطه ایستاده بودن. فریاد می‌زدن و علیه ما شعار می‌دادن. هراس و وحشت همه‌جا موج می‌زد. هوا بوی انتقام می‌داد. بوی خون می‌داد. خیلی نگران بودم. چندباری از فرزانه خواستم تا اونجارو ترک کنیم، اما میلی به رفتن نداشت. کمی بعد چماقدارها با حمله‌ای وحشیانه جهنمی به‌پا کردن… سنگ‌ها از هر طرف می‌آمدن و سر و کله‌ها رو می‌شکافتن یا چشمی رو می‌ترکوندن. چماق‌ها و میله‌ها توی هوا می‌چرخیدن و کسی رو لت و پار می‌کردن. صورت‌ها نعره می‌کشیدن و مشت‌ها، لب و دهانی‌رو می‌دریدن. عده‌ای هم زیر دست و پا افتاده بودن و توی خونشون غلت می‌زدن…

لحظه‌ای مکث می‌کنم تا بغضی که گلویم را گرفته کمی تسکین پیدا کند. صدایم را به زحمت می‌توانم صاف نگهدارم: «با دیدن اون‌همه زخم و خون، و ناله و فریادی که از هر طرف می‌شنیدم، وحشت‌زده، دست فرزانه رو گرفتم و به سمتی کشیدم، اما با هجوم جمعیت از دستم رها شد و توی شلوغی گیر افتاد. لابه‌لای جمعیت، دنبالش می‌گشتم که دیدم افتاده روی زانو. سرش غرق خون بود. از موهاش خون شُره می‌کرد روی صورت و سینه‌ش. مات و مبهوت دست‌هاشو سمت من باز کرده بود، اما من با ازدحام مردم، دور می‌شدم از او… یا که خودم می‌رفتم همراشون… هیچ تقلایی نمی‌کردم برای موندن یا برگشتن… خودم می‌خواستم هُل بخورم و برم عقب… تا خلاص بشم از اون مهلکه… تا برسم یه جای امن که جونم رو بردارم و…»

موجی خروشان به ساحل می‌خورد و باد قطره‌های آب را به صورتم می‌پاشد. روی ماسه‌ها زانو می‌زنم و آهسته می‌گریم.

 ـ از فرزانه که دور می‌شدم، حیرت‌زده، فقط اشک می‌ریخت. چشم‌هاش توی اون چهره‌ی وحشت‌زده و خون‌آلود عجب نگاهی داشت. نگاهی که هیچوقت رهام نکرد. اون چشم‌ها با پرسشی هولناک همیشه دارن نگام می‌کنن، اما من چی می‌تونم بگم؟ چه جوابی دارم که بدم؟ آخه من…

صورتم را به سمتش می‌گیرم و باز اشک می‌ریزم.

– آخه من چه می‌دونستم که فرزانه رو می‌گیرن و بعد هم می‌برن و با طناب دارش می‌زنن… اگه می‌دونستم که کنارش می‌موندم. می‌موندم و کمکش می‌کردم… نَه جهانگیر؟!

جهانگیر به من نگاه نمی‌کند. ماتش برده به جایی. موهای خیس‌اش ماسیده روی صورتش. لباسش چسبیده به تن نحیفش…

 دیگر نمی‌توانم بفهمم هوا تاریک شده یا من همه‌چیز را تار می‌بینم. سیاهی هیکلی را به زحمت تشخیص می‌دهم که در امتداد ساحل پیش می‌رود و آرام آرام در دل باران و مِه از نظرم پنهان می‌ماند.

  زمستان ۱۴۰۰/ بازنویسی پاییز ۱۴۰۳

پانویس:

[۱] Willemsparkweg
[۲] Vondelpark
[۳] NH Hotel
[۴] Stadhouderskade
[۵] Overtom
[۶] Surinameplein
[۷] Almere
[۸] Gooimeer

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی