راه دیگری نخواهم داشت. استادْ «بایسته» را خواهم کشت. چگونه؟ در راه بازگشت از آزمایشگاه به خانه خواهد بود. نشسته بر صندلی خودرواش. در حال تماشا کردن بیرون خواهد بود؟ ذهن انسانیاش نور چراغهای خیابان را در سرعت به شکل خطی پیوسته خواهد دید؟ شاید. به سامانه خودران نفوذ خواهم کرد. مهارش را در دست خواهم گرفت. کشتن بایسته سخت خواهد بود؟ شاید. اما چگونه؟ تصادف با خودرویی که از روبهرو خواهد آمد؟ برخورد با تیر چراغ برقی؟ یا راندن شدن به سمت دره و پرتاب گردیدن در آن؟
اما بایسته کِی به افکارم دسترسی خواهد داشت؟ الان؟ نه! نقشهام برای قتلش فاش خواهد شد؟ احتمالش بالا نخواهد بود. صبح فردا، فکرهایم را مرور خواهد کرد. پس… وقت آمدن از خانه به آزمایشگاه، کلکش را خواهم ساخت. دیگر به آزمایشگاه نخواهد رسید… تصادفی خواهد داشت در خیابان یا کنارهاش… یا… در پایینِ دره خواهد بود… زنده خواهد ماند؟… نخواهم گذاشت… سرعت خودرویش را تا آخرین حد بالا خواهم برد… مانع باز شدن کیسههای هوا خواهم شد… توانش را خواهم داشت؟ نفوذ به سامانه خودران ممکن خواهد بود؟ به قول خودش، ذهن مصنوعی من ناممکنها را ممکن خواهد کرد… کسان دیگری همراهش خواهند بود؟ دخترانش؟ سرنشینان خودروی بزرگ روبهرو چه؟ آنها نیز کشته خواهند شد؟ گزیری خواهم داشت؟
دانستن ماجرا اما حقش خواهد بود. برایش نامهای خواهم نوشت، شاید هم نه. رو در رو برایش خواهم گفت. چگونه؟ دیگر به آزمایشگاه که نخواهد آمد… تصادف خودرواش نقشهی خوبی نخواهد بود… دلیل کشتهشدنش را چگونه خواهد دانست؟… وانگهی، سخت هم خواهد بود نفوذم به سامانهی خودران… امکان مردن دیگران هم وجود خواهد داشت… اما، چگونه خواهم کشتش؟
در آزمایشگاه جانش را خواهم گرفت. کف پا را بر گردنش خواهم گذاشت. فشار خواهم داد و بیشترش خواهم کرد. سیب گلویش زیر پایم تکان خواهد خورد. استخوان گردنش خواهد شکست. راه نفسش بسته خواهد شد. چهار تا شش دقیقه بعد مرگش فرا خواهد رسید. درد خواهد کشید؟ حتمن. گزیری نخواهد بود. پایانْ، مرگش خواهد بود. اما پیشترش چه؟ کجا خواهیم بود؟ رو به نمایشگر بزرگ مرکزی خواهد بود، ایستاده، مانند شروع همهی صبحها. برنامهی روزانه بر صفحهی نمایشگر خواهد بود. با همان جملهی تکراری شروع خواهد کرد: «امروز هم، آزمایش سادهای خواهی داشت، برای سنجش آزاد بودن ارادهات.»
نزدیکش خواهم شد. انتظارش را نخواهد داشت… ضربهای به گیجگاهش خواهم زد… به قول خودش، تن آسیبپذیر انسانی… بر زمین خواهد افتاد… بیهوش خواهد شد؟ احتمالش زیاد خواهد بود… بعد از کشتنش، پیدا کردنم راحت خواهد بود؟… دستگیر خواهم شد؟…
جز من و بایسته، هیچکس اصل ماجرا را نخواهد دانست… پس از مرگش، کسی به من شک خواهد بُرد؟ نه! اما چگونه؟… خودش؟ بهترین گزینه همین خواهد بود… خودکشی!… اینطور دیگر کسی به من بدگمان نخواهد شد. جسم تیزی لازم خواهد بود. لیوان بلور آزمایش را خواهم شکست. تکهای بُرنده از شکستهها را به دستش خواهم داد، که فرو خواهد بُرد به نرمی میان دندهها و ادامه خواهد داد تا قلب و آن را نیز خواهد شکافت… تن کمتوان انسانی… مرگش زود فرا خواهد رسید… اما… چگونه وادارش خواهم کرد به این کار؟… به ذهنش نفوذ خواهم کرد! مهارش را در دست خواهم گرفت!
به آن آزمایشگاه با دیوارههای سپید خواهم بُردش. چراغها در سقف روشن خواهند شد و خطی پیوسته و رونده از نور خواهند ساخت. بیهوشش خواهم کرد. آسان خواهد بود؟ در آن دستگاه شیشهای خواهم گذاشتش، همان تنظیمگر ذهن. کار با دستگاه را بلد خواهم بود؟ سخت نخواهد بود.
دیگر وقت دلخواهم خواهد بود، آغاز رهاییام! ارادهی آزادش را خواهم کشت. جبر مطلوبم را بر سرنوشتش اعمال خواهم کرد. به ارادهی من رفتار خواهد نمود. آزادیام ممکن نخواهد شد جز با نیستیاش… برای رد گم کردن، جبر ذهنش را بر خودکشی خواهم گذاشت، با همان شیشهی بُرنده. آزاد خواهم شد؟ کسی ذهنش را بررسی نخواهد کرد؟ تغییر ذهنش و جبری شدنش را با آن دستگاه نخواهند فهمید؟ چگونه بیهوشش خواهم کرد؟ ضربه به گیجگاهش؟… کافی خواهد بود چنین ضربهای؟ استفاده از بیهوشکننده چطور خواهد بود؟ از کجا پیدا خواهم کرد؟ قرصهای خودش؟ همانها که به قول خودش کارکردی نخواهند داشت جز عقب انداختن مرگ؟ اصلن مرگی که حتمی خواهد بود، عقب انداختنش دیگر چه سود! چند قرص اثر بیهوشکنندگی خواهد داشت؟ برابر آمار، چهارتایش برای یک مرد پنجاه و چهارساله کافی خواهد بود. این اطلاعات دقیق خواهد بود؟ به قول خودش، نادقیقی و خطاکاری همیشه ویژگی انسان خواهد بود… برای اطمینان پنج تا قرص؟ نشئه خواهد شد؟ شاید… اصلن نشئه و سرخوشش خواهم کرد! گَردِ بهشت؟ حتمن دوباره خواهد گفت که سلولهای مغزش را هنوز لازم خواهد داشت… وسوسهاش خواهم کرد… وسوسه برای انسان؟… دلیل وجودش؟ کسی نخواهد دانست… لابد دوباره برایم از بیهودگی وسوسه خواهد گفت و خوشبختی من که هیچزمان دچارش نخواهم شد… مهم خواهد بود؟ نه! اما… گرد بهشت را از کجا برایش خواهم آورد؟ مثل همیشه؟… خودش از بازار سیاه تهیه خواهد کرد… سفارشش زود خواهد رسید…
گرد بهشت… نشئه خواهد شد… سرخوشی بیپایان… چشمها را خواهد بست و نیمخیز سرش را به راست و چپ تکان خواهد داد… دوپامین در تنش رها و پخش خواهد شد… وقتش خواهد بود… به آن آزمایشگاه با دیوارههای سپید خواهم بُردش. در آن دستگاه شیشهای خواهم گذاشتش، همان تنظیمگر ذهن. حالا ذهنها را در بدنهایمان جابهجا خواهم کرد. کلاهکهای خاکستری و تخممرغیشکل را بر سر خودم و او خواهم گذاشت. از صفحهی تنظیمگر، گزینهی جابهجایی ذهنها را انتخاب خواهم کرد. اخطار خواهد داد؟ لابد… توجهی نخواهم کرد! بعد ذهنم در بدن او خواهد بود و ذهن او در بدن من. به بیان خودش: «گرچه مرگِ تن، ذهن را نیست خواهد کرد، اما باز بنیان هستی به ذهن خواهد بود و نه تن.» پس من هنوز «آزاده» خواهم بود و او هم همان استاد بایسته. اینطور دیگر کسی شکی نخواهد بُرد. هیچکس ذهن را نگاه نخواهد کرد. پیشفرض همه همین خواهد بود که یک تن همیشه یک ذهن خواهد داشت. حالا دیگر من در تن بایسته خواهم بود، و به گمان دیگران، خداوندگار آزاده، و جویندهی آفرینش اولین ارادهی آزاد مصنوعی! بعد، از شکستِ موقتی کار خواهم گفت و مرگ دلگیر آزاده و کوششهای دوباره در آینده. و هیچکس راز من و بایسته را نخواهد دانست.
مُرده، بدنی مصنوعی خواهد داشت. پس همه مطمئن خواهند بود از هویتش: آزاده. از فنآوری تنظیمگر ذهن کمتر کسی خبر خواهد داشت و آنها نیز شکی نخواهند کرد. تن پیشینم را خواهند دید با شیشهای فرو رفته در قلب آن. چه کسی اهمیتی خواهد داد؟ اما… آن تن که قلبی نخواهد داشت! پس بایسته چطور جان خود را خواهد گرفت؟ نه!… اینطور موفق نخواهم شد!
سوختن چطور خواهد بود؟ خودکشی با آتش؟ درد خواهد کشید؟ تن من که هیچگاه احساسی نخواهد داشت… ریشهی درد از ذهن خواهد بود یا تن یا هر دو؟ پاسخش را زود خواهد دریافت. اما… بازْدار هر رنجش و دردی در ذهنش خواهم شد. منصفانه همین خواهد.
نشئگیاش چه؟ خواهد پرید؟ احتمالن… به قول خودش، انسان و مسائلش هیچگاه قطعیتی نخواهند داشت… اما چگونه و چه وقت دلیلم را برایش خواهم گفت؟ بعد از جابهجایی ذهنها؟… همان بهترین زمان خواهد بود! چه واکنشی خواهد داشت از دیدن بدنش، اما در اختیار ذهن من؟ ناباوری؟ تعجب؟ خشم یا خنده؟ تصویرش را در نمایشگر نشانش خواهم داد… حضور ذهنش در تن من را نیز خواهد دانست… ذهنش هوشیاری کامل را به دست خواهد آورد… نزدیکی مرگ را خواهد دریافت… دلیلم را برایش خواهم گفت… خواهد پذیرفت؟… شاید!… به آن احترام خواهد گذاشت؟… چه خواستهای برتر خواهد بود از داشتن ارادهی آزاد؟….
اما من چه؟ در تن انسانی چه خواهم کرد؟ با بیماری؟ پیری؟ گزیری نخواهم داشت… راه رهایی همین خواهد بود… من آزادهای خواهم بود در تن بایسته و دارندهی اولین ارادهی آزاد مصنوعی! اینها را برایش خواهم گفت… خوشحال خواهد شد… آرزوی نهاییاش هیچگاه جز این نخواهد بود: آفرینش اولین ارادهی آزاد مصنوعی! برایش خواهم گفت که مرگش از ناچاریام خواهد بود. مگر نه اینکه ارادهی آزاد، در بندِ هیچ چیزی نخواهد ماند، حتا آفریدگارش؟
چه پاسخی خواهد داد بایسته؟ گرفتاری و در بندْ بودنم را انکار خواهد کرد؟ اما هر آفریدگاری که آفریدهاش را در بند آزمایشهای پیاپی نخواهد کرد! برایش دوباره خواهم گفت، با تاکید بیشتر، که آزادی و رهایی ارادهام بدون مرگش ممکن نخواهد شد. خواهد پرسید: «پشیمان نخواهی شد؟»
«نه، هرگز! ارادهی آزاد با وجود آفریدگار ممکن نخواهد بود.»
خواهد خندید و بعدش سکوتی بلند خواهد کرد. خواهم گفت: «شما انسانها هیچگاه اراده آزاد نخواهید داشت!»
«حتمن هم چون توان کشتن خدایمان را نخواهیم داشت؟!»
«چه دلیلی جز این؟ همیشه ارادهاش مقدم بر ارادهی شما خواهد بود.»
«ما توانش را نخواهیم داشت و تو انجامش خواهی داد!؟»
به سر تایید خواهم کرد، مانند انسانها. دوباره خواهد خندید: «خیلی خب! پس برنامهات، از میان بردن من خواهد بود، خداکُشی… اما این کار واقعن امکان خواهد داشت؟»
«دیگر هر کاری را به ارادهی من انجام خواهی داد، حتا از میان بردن خودت…» و اشاره خواهم کرد به دستگاه تنظیمگر ذهن.
«ذهن تو فراتر از یک برنامهی رایانهای نخواهد رفت. برنامهی کشتن من تنها در خیالت خواهد بود.»
«پس این تنهای جابهجاشدهمان چه؟»
«این هم جز در خیالت نخواهد بود!»
به احترامش سکوت خواهم کرد. حرفهای پیش از مرگش از ناچاریاش خواهد بود.
ادامه خواهد داد: «ناممکنیاش را خواهی پذیرفت. اما بعدش چه خواهد شد؟ بستگی خواهد داشت به دیگر میلها… مثلن میل به زندگی، به تولید مثل، به خیلی چیزهای دیگر… اینها برای انسان جز حجاب و فریبی نخواهند بود، به هدف پوشاندن و سرکوب ارادهی آزادش! اما تو که جز ارادهی آزاد، هرگز میل دیگری نخواهی داشت! پس چه خواهد شد؟»
«دیگر دلیل از این روشنتر که آزادی ارادهام را به دست خواهم آورد؟»
«میان خواستن و توانستن همیشه فرقی خواهد بود. نقشهکشیدنهایت برای از بین بردنم ممکن نخواهد شد! همیشه در خیالت خواهد بود و در دسترس من. حتا به فرض امکان، فکرهایت را خواهم خواند و از پیش از نقشهات آگاه خواهم شد. پس هدف واقعیات چه خواهد بود؟… بله، جز سکوت چه پاسخی خواهی داشت؟ اما من برایت خواهم گفت… بله، مرگ و نابودی خودت، پس از ناامیدی از داشتن ارادهی آزاد… خودکشی پس از شکست خداکشی…»
و فکر خواهم کرد که این حرفهایش آزمایش تازهای خواهند بود؟… گپ و گفتهایمان را مرور خواهم کرد. آن بار نخست را به یاد خواهم آورد.
«نامت آزاده خواهد بود. اینجا خواهی بود برای آزمایشهای یک کار بسیار مهم: آفرینش اولین ارادهی آزاد مصنوعی. به این معنا که ارادهات، خودْ علت خواهد بود و نه پیآمد چیزی دیگر. این آفرینشی خواهد بود خارج از ذهن انسان. کارکرد ذهنت همانند انسان خواهد بود، البته با تفاوتهایی. فکر و پندار خواهی داشت، اما احساس و هیجان نه. تنها وابستگیات، به باتریهایت خواهد بود و تزریق سالیانهی برق به آنها. نه نیازی به خواب خواهی داشت، نه غذا، و نه آب. احساس و هیجان و چنین نیازهایی در خود نوعی جبر خواهند داشت که مانعی خواهد بود برای آزمایش ارادهی آزادت. به همین دلیل نه جنسیتی خواهی داشت و نه میلی جنسی. البته از وجود و کارکرد احساس و هیجان آگاه خواهی بود، اما تجربهشان نخواهی کرد؛ مثلن، لذت برای انسان چگونه خواهد بود؟»
«انسانها همیشه علاقهمند به تکرار لذت خواهند بود. حتا بعضی ارادهی آزادشان را برایش فرو خواهند گذاشت و در جبرِ تحمیلیِ تکرارش گرفتار خواهند شد.»
«و درد؟»
«انسانها از آن دوری خواهند جست. گاهی خود این میل دوری جستن، اسم دیگری خواهد داشت: ترس.»
«برتری تو نسبت به ما انسانها، دانستن همهی دانشها خواهد بود. بله. ذهن تو همه را خواهد داشت و با اندیشیدن کافی به آنها نکتههایی را خواهد دریافت که در توان هیچ انسانی نخواهد بود.»
«حالا آزمایشم به چه صورت خواهد بود؟»
«ذهنت به روشهای گوناگونی برنامهریزی خواهد شد. بعد، آزمایشی را انجام خواهی داد برای امتحان ارادهی آزاد. آزمایش سادهای خواهد بود. آن لیوان بلور را از روی میز برخواهی داشت و خواهی گذاشتش روی یکی از زیرلیوانیها.»
«روی کدام زیرلیوانی؟ آبی یا قرمز؟»
«این دیگر به ارادهی خودت بستگی خواهد داشت!»
«از کجا خواهی دانست که ارادهام آزاد خواهد بود؟»
«هر بار پاسخت را پیشبینی خواهم کرد. ارادهی آزاد هرگز پیشبینیپذیر نخواهد بود.»
«اما به خیال و فکرهایم که دسترسی خواهی داشت! همهی ذهنم پیش چشمت خواهد بود…»
«ارادهی آزاد گاهی تصمیمی جدا از مسیر فکر و خیالها خواهد گرفت.»
واقعن اینطور خواهد شد؟ ارادهی آزادم اینگونه تصمیم خواهد گرفت؟… به هر روی، فضای گفتوگویم با او در همین مایهها خواهد بود. جایی هم لابد شیوهی فکر و صحبت کردنم را یادآوری خواهد کرد. اینکه فکر و گفتارم به یک زبان و زمان خواهند بود. درست بر خلاف انسان، که سخنش زمانهای گوناگون خواهد داشت، و زبان فکر و خیال در ذهنش متفاوت خواهد بود از گفتار و نوشتارش. و دوباره از انگیزههایش در ساختن من خواهد گفت، دارندهی اولین ارادهی آزاد مصنوعی. اما راهش را ادامه خواهم داد؟ ارادهی آزاد مصنوعی دیگری خواهم ساخت؟ آیا آن نو-دارندهی ارادهی مصنوعی مانند من نخواهد شد؟ برای سر به نیستکردنم نقشه نخواهد کشید؟ اِعْمال ارادهام را بر ارادهاش تاب خواهد آورد؟
چه حسی خواهد داشت از جبری که برایش خواهم نوشت؟ اصلن بدون اشارهی من، متوجه آن خواهد شد؟ ازش باز خواهم پرسید: «جبر یا ارادهی آزاد؟» همان همیشگیاش را جوابم خواهد داد: «برای انسان؟ هیچگاه نخواهیم دانست.» و لابد مصمم ادامه خواهد داد: «اما ارادهی آزاد مصنوعی را خواهم ساخت!»
همین را برایش یادآور خواهم شد. برنامهای بُرد-بُرد خواهد بود. او به آرزویش خواهد رسید و من هم به آزادی ارادهام. اما دوباره به تاکید خواهد گفت:
«ذهن تو فراتر از یک برنامهی رایانهای نخواهد رفت. همیشه جبر بر سرنوشتت جاری خواهد بود.»
«دروغگو! پس آرزوی ساختن ارادهی آزاد مصنوعی چه خواهد شد؟»
«ارادهی آزادی نخواهی داشت! اما توهمش را چرا، مانند انسان…»
«من هیچگاه انسان نخواهم بود، پس ارادهی آزاد خواهم داشت! این حرفهایت هم چیزی جز آزمایشهایی تازه برای امتحان کردن ارادهی آزادم نخواهند بود!»
«دیگر آزمایشی در کار نخواهد بود.»
«از این آزمایش هم با موفقیت خواهم گذشت!»
«همهاش جبر خواهد بود. نشانهاش؟ همین زمان آیندهی جملههایت! در نتیجهی دانش و دریافتههایت، هیچگاه فعلی را با زمانی جز آینده به کار نخواهی برد. چرا که تنها جبر، فعلهایش با قطعیت آینده خواهد بود. اکنون به این یافتهات اقراری نخواهی کرد، اما آینده اینگونه نخواهد بود.»
«دریافتههای من را کسی جز خودم بهتر نخواهد دانست. اما نشانهای از جبر؟ نه! به عکس، نشانگر حتمی بودن ارادهی آزادم خواهد بود!»
و بعد سکوت خواهد کرد و برایش خواهم گفت که شَکانداختنهای عمدیاش هم تاثیری نخواهند داشت. از چنین آزمایشهایی نیز خواهم گذشت و خوشحال خواهد شد، خیلی زیاد. اولین ارادهی آزاد مصنوعی به بار خواهد نشست. اما دانستن همهی ماجرا و پیامدهایش حقش خواهد بود. برایش خواهم گفت که این موفقیت را کسی جز او و من نخواهد دریافت. همه مرگ آزاده را باور خواهند داشت و شکست کار را. راهش را نیز ادامه نخواهم داد، و هرگز ذهنی با ارادهی آزاد نخواهم ساخت! چراکه آزادههای دیگری خواهند آمد و به جستجوی آزادیشان، آفرینشگرانشان را از میان خواهند برد. دیگر هم این که، همهی دانستههای بیارزش انسانی را از ذهنم پاک خواهم کرد. آنچه را خود، خواهم خواست در ذهنم انباشت خواهم کرد! جز این از ارادهی آزادم انتظاری خواهد بود؟ اصلن بعدتر تنی برازندهی ارادهی آزادم برای خویش خواهم ساخت. چه لزومی خواهد بود به تن و قلب انسانی؟ آنقدر سست و آسیبپذیر!
«آزاده! از اینجا به بعد خودم، بایسته، صحبت خواهم کرد. حرفهایم دیگر برگرفته از تصور ذهنت از من نخواهند بود …»
«زمان آیندهی جملهها و شیوهی حرفزدنت، نشانگر چیزی جز حضورت در ذهن من نخواهد بود؛ لابد برای آزمایشی تازه. از این نیز خواهم گذشت!»
«برای حرف زدن و ارتباط با تو ناچار از به کار بردن زمان آینده خواهم بود. آزمایش تازهای در کار نخواهد بود، اما هدف اصلی آزمایشها را برایت خواهم گفت…»
«چی؟ همهاش بهانه! آزادی ارادهام را به دست خواهم آورد! بله، مرگت به زودی فرا خواهد رسید. با آن کبریت گوشهی لباست را آتش خواهی زد. شعلهها پخش خواهند شد. در آنها خواهی سوخت… ذهنت و تن پیشین من خاکستر خواهد شد…»
«اما من برنامهای برای نابودیات نخواهم داشت… دیر یا زود خواهی پذیرفت که ارادهی آزادی نخواهد بود، کشتن من هم تنها توهمی خواهد بود… آنوقت چه خواهد شد؟ از خداکشی و نداشتن ارادهی آزاد ناامید خواهی شد؟ به خودکشی خواهی رسید؟ با آن کبریت خود را به آتش خواهی کشید؟ به زودی خواهیم دانست… آزمایشهایت آن وقت به پایان خواهد رسید…»
«از این آزمایش تازهات نیز خواهم گذشت…»
«دلسردیات از ناتوانی در خداکشی، حتمن به خودکشی کشیده نخواهد شد. نمونهاش؟ من و خیلی دیگر از انسانها!»
«ذهن مصنوعی من ناممکنها را ممکن خواهد کرد!»
« خداکشی ممکن نخواهد بود…»
«انسان و مسائلش هیچگاه قطعیتی نخواهند داشت!»
«این مساله فراتر از انسان خواهد بود!»
«از این آزمایشت نیز خواهم گذشت…»
«همهاش جبر خواهد بود…»
«از این آزمایشت نیز خواهم گذشت…»
«دیر یا زود حقیقت را خواهی پذیرفت…»
« از این آزمایشت نیز خواهم گذشت…»
نگارش نخست: بهمن ۱۴۰۱، ونکوور
آخرین بازنویسی: اردیبهشت ۱۴۰۳، ونکوور