حسین آتش‌پرور: خیابانِ تهران- خیابانِ امام رضا

جِرق وجِرقِ اسپند بر آتش. دود. قربانیِ شتر. صدایِ تلاوت قرآن. شربت. سربند‌های سبز و سرخِ هیهات مِنهَ ذلّه و مسافرِ کربلا.

حسین آتش پرور

از نویسندگان مطرح نسل سوم ایران است.
چاپ اولین داستان‌های او به اوایل دهه‌ی پنجاه باز می‌گردد. اما او موفق‌ترین و تاثیر‌گذارترین داستان کوتاه خود (اندوه) را در سال ۱۳۶۶ نوشت؛ این داستان برای اولین‌بار در کتاب دریچه تازه (مجموعه داستان از محمود دولت‌آبادی و دیگران) منتشر شد.
خیابان بهار آبی بود (۱۳۸۴) اثر دیگری از حسین آتش‌پرور است که به عنوان یکی از برگزیدگان نهایی رمان متفاوت در میان بیش از ۲۰۰ اثر داستانی سال ۱۳۸۴ از سوی انجمن مطالعاتی آثار داستانی متفاوت (واو) برگزیده شد. خیابان بهار آبی بود، یا نقطه تلاقی تجربه‌ها و داستان کوتاه‌های این نویسنده، که در آن زندگی به ادبیات ماندگار تبدیل می‌شود، با جسارت و نوآوری در ساخت، یک اثر آموزشی غیرمستقیم داستان‌نویسی است.
ماهی در باد (۱۳۸۹) مجموعه داستان دیگری از این نویسنده است. نقدهایی در مطبوعات معتبر ادبی و سایت‌های اینترنتی با عنوان‌های بومی‌گرایی و تلفیق سبک‌ها، خوانش اسطوره‌ای، در هم‌آمیزی فرم و محتوا، رالیستی سورآل در ادبیات بومی، پیشگویی تلخ، حضور و غیاب اندیشه، بر آن نوشته شده است. ماهی در باد در اولین دوره جایزه مطبوعات ادبی لوح زرین سیمین دانشور در سال ۱۳۹۰ را به دست آورد و در همین سال تجدید چاپ شد. چاپ سوم این کتاب در سال ۱۳۹۹ با ویرایش جدید را نشر جغد منتشر کرده است.
اثر منتشر شده دیگر این نویسنده در سال ۱۳۹۸ من و کوزه؛ کتابی در [ شکل و ساخت داستانی ترانه‌های خیام] است.
چهارده سالگی بر برف رمان دیگری از او است که در سال ۱۳۹۸ منتشر شده است. اثری متفاوت با دیگر کارهای این نویسنده. در این داستان همه چیز در یک جا بحایی – جانشینی و در نهایت استعاره و عدم قطعیت می‌گذرد.
مجله بین المللی نوشتا به صاحب امتیازی حسین واحدی پور و سردبیری محمد حسین مدل با همکاری حسین آتش پرور [ دبیر داستان] از سال ۱۳۸۵ تا اکنون منتشر می‌شود.

بانگ

حسین آتش‌پرور، نویسنده. کاری از همایون فاتح

۱-خیابانِ تهران

جِرق وجِرقِ اسپند بر آتش. دود. قربانیِ شتر. صدایِ تلاوت قرآن. شربت. سربند‌های سبز و سرخِ هیهات مِنهَ ذلّه و مسافرِ کربلا. صدای نوحه‌ی حاج صادقِ آهنگران:

با نوای کارَوان

باربندید همرهان

باربندید همرهان

این قافله عزمِ کربوبلا دارد

این قافله عزمِ کربوبلا دارد

پرچم‌های قرمز و سبز و زرد: نصرُمِن الله و فتح ان قریب. مسافرِ کربلا

که با قدم‌های مصمم، محکم تکان می‌خورند.‌های هایِ خون بارشِ ابرِبهار:

سوی دیار عاشقان، سوی دیار عاشقان

رو به خدا می‌رویم، رو به خدا می‌رویم

بهر ولای عشق او، بهر ولای عشق او

به کربلا می‌رویم، به کربلا می‌رویم

چند جوانِ ریشو، روی سقفِ کابینِ وانت نیسانِ آبی رنگی نشسته‌اند. عقب‌اش، سه بلندگوی شیپوری در سه جهت روی چهارپایه‌ی بلندی قرار دارد. یک نفر از جوان‌ها که دهانش کف کرده است، در جلو پشتِ میکروفن نشسته و نوحه پخش می‌کند:

کربلا، کربلا ما داریم میاییم

کربلا، کربلا ما داریم میاییم

اسرای مظلوم ما داریم میاییم

صفدری، حزب اسلامی و یاران دادیم

هفتاد ودو سردار هفتم تیر دادیم

بهشتی، مفتح، مطهری‌ها دادیم

مصطفی خمینی، رجایی، باهنر‌ها دادیم

دستغیب، صدوقی، اشرفی، مدنی‌ها دادیم

منتظر، محمد، اندرزگوها دادیم

کربلا، کربلا ما داریم میاییم

کربلا، کربلا ما داریم میاییم

قدوسی، هاشمی، کلاهدوز‌ها دادیم

عراقی با چمران جهان آرا دادیم

نامجو، فکوری، فلاحی، قرنی‌ها دادیم

شیرودی، شریعت، عباس دوران دادیم

نزدیک لشکر کربلا ما جوون‌ها دادیم

پیروان علی با حسین نوجوون‌ها دادیم

ارتشی هم سپاه، بسیجی‌ها دادیم

کربلا، کربلا ما داریم میاییم

کربلا، کربلا ما داریم میاییم

«رویارویی»، کاری از همایون فاتح بر اساس داستان حسین آتش‌پرور

خیابان را بسته اند؛ از فلکه‌ی برق تا دمِ بست. هرهفته، هرروز، هرماه. امروز خیابانِ تهران بسته است. گروه گروه می‌آیند. سرباز‌ها می‌آیند. فقط آمدن‌شان مهم است. حالا دیگر صدایِ پوتین‌هایشان که یک روز- روزهای رژه ارتش- به وقتِ رژه، آن قدر مهم بود که خیابانِ تهران را کر می‌کرد و بخاطرش – بخاطر صدا و برق‌شان – تشویق می‌شدند، امروز اصلن مهم نیست. حالا کسی به صدای پا و برق پوتین‌ها اصلن توجه نمی‌کند. چیزی که امروز در سربازی مرده است. تمیزی و نظم امروز به درد نمی‌خورد. مهم رفتن است. و در این خیابان- تهران- همه با خروش می‌دوند؛ به حالتِ دو و نیمه دو. چهره‌های جدی و مصمم. تمامِ خیابانِ تهران از فلکه‌ی برق تا دم ِحرم پر و لبریز است. از سرباز و بسیجی و دانش آموز. همه‌ی گروه‌ها، هر روز این رودِ خروشان جاری است.

شهریار کاظمی پرچمِ سبزِ نصرُمِن الله و فتح ان قریب، بردوش دارد. روی سربندِ قرمزش نوشته شده: مسافر کربلا.

داد می‌کشم: شهریار. شهریار.

به حالت دو برمی گردد و با تَبَسُم می‌گوید: آقا، ما طلبیده شدیم.

شهریار کاظمی دانش آموز کلاس ِسوم راهنمایی مدرسه‌ی استاد محمدتقی شریعتی است.

می‌گویم: کلاس؟

می‌گوید: آقا ما طلبیده شدیم. می‌روم که دیر نرسم.

خم می‌شود. قرآن را می‌بوسد. خود را دولا می‌کند و از زیر قرآن رد می‌شود. باپای برهنه، خونِ شتر را لگد می‌کند. با قدم‌های خونی و پرچم سبز و سربندِ سرخ روی خطِ ممتدِ سفید بر اسفالت‌های داغ می‌دود. قدم‌هایش خونی بر اسفالت می‌ماند. بقیه به دنبالش می‌دوند و پرچم‌های سبز و سرخِ نصرُمِن الله و فتح ان قریب و یا حسین و مسافرِکربلا با صدای حاج صادق آهنگران تکان تکان می‌خورد:

این قافله عزمِ کربوبلا دارد

این قافله عزمِ کربوبلا دارد

بوی گلاب. صدای صلوات. دود و جرق جرقِ اسپند. صدای بم و پر طنین حاج صادقِ آهنگران:

هرکه دارد هوسِ کربوبلا بسم الله هرکه دارد سرِ همراهی ما بسم الله

مادر‌ها خون می‌گریند. هرکس برای خودش گریه می‌کند و به دیگری کاری ندارد. در پیاده رو که جای سوزن انداز نیست، بیشتر، مادر‌ها هستند. در سواره رو جای سوزن انداز نیست. آدم‌ها مثل دانه‌های ارزن کنار هم، گاه آرام در جا می‌لغزند؛ از فلکه‌ی برق تا حرم، هرروز از ساعتِ هشتِ صبح تا ساعت‌های دو، دو و نیم درسواره روها پیاده می‌دوند. پیاده روها، ایستاده‌اند و به آن‌ها نگاه می‌کنند و برای‌شان خون می‌گریند. دعا وگریه‌ی مادر‌ها پشتِ سرِ پیاده هایی که در سواره رو می‌دوند، بدرقه‌ی راهشان می‌شود: این قافله عزمِ کربوبلا دارد.

خیابانِ تهران، خیابانِ کودکی‌ها، جوانی‌ها ونوجوانی‌هایم را در [خیابان بهار آبی بود]، جا گذاشته‌ام. بروید ببینید. این، همان خیابان است. وجب به وجبِ‌اش را می‌شناسم. آدم‌ها و مغازه‌هایش را می‌بینم. می‌خاهم به مدرسه بروم. هنوز دانشجوی ضمنِ خدمت نشده و از خیابانِ امام رضا به روبروی کشتارگاه و میدانِ اعدام منتقل‌م نکرده‌اند.

می‌خاهم به مدرسه بروم. خیابان را بسته‌اند. خیابانِ امام رضا پر از پرچم‌های سبز و سرخ و زرد است که با حرکتِ محکمِ پاها و طنینِ صدایِ حاج صادقِ آهنگران تکان تکان می‌خورد و جوان هایی که با پای برهنه پشتِ سرِ شهریار کاظمی می‌دوند تا به زیارت برسند.

در فلکه‌ی آب، شتری را کشته‌اند. بچه‌ها از روی خونِ شتر می‌دوند. پاهای‌شان خونی می‌شود. قدم‌هایشان به روی اسفالت خونی می‌ماند. به روی خطِ سفیدِ ممتد، وسطِ خیابان، خونی می‌دوند و قرآن را می‌بوسند و از زیرآن رد می‌شوند. سواره رویی وجود ندارد. خیابانِ امام رضا همه‌اش پیاده رو است. منتها پیاده‌های سواره رو با پیاده‌های پیاده رو فرق دارند؛ آن‌ها می‌دوند و این‌ها ایستاده‌اند. آن‌ها طلبیده شده و این‌ها نشده‌اند. آن‌ها لیاقت دارند و این‌ها ندارند. این‌ها را شهریار کاظمی وقتی رفت با زبان ِ بی زبانی گفت.

رودِ خروشانِ آدم با سربند‌های قرمز که رویش سفید و سیاه نوشته شده: هیهات مِنه ذلّه. مسافرِ کربلا، می‌رود تا به دریای آدم‌ها، به اقیانوس کربلا سرریز کند.

آن پیر مردی که محاسنِ سفیددارد و با سمپاشِ استیل به روی جمعیت گلاب می‌پاشد، به گمانم آقای خدایی است.

سواره رو خیابانِ امام رضا دیوانه وار، خروشان می‌دود. مجنون وار می‌رود. مغناطیسی او را به خود می‌کشد. سر به همه جا می‌کوبد و پیاده ها-آن هایی که ایستاده‌اند، خون گریه می‌کنند. مادرها در حاشیه‌ی رودخانه جمع شده‌اند و گریه سر داده‌اند. گریه‌ای که در خیابانِ امام رضا خروشان است. صدای دعا و صلوات مادرها جاری است. قدم به قدم شربت می‌دهند. رزمنده‌ها هیچ نمی‌گویند. فقط با تَبَسُم حرف می‌زنند. صدایی که می‌گوید: مارا دعاکنید.

از شهریار کاظمی است.

بلند گو با صدای حاج صادق آهنگران سوزناک می‌خاند:

سوی دیار عاشقان، سوی دیار عاشقان

رو به خدا می‌رویم، رو به خدا می‌رویم

بهر ولای عشق او، بهر ولای عشق او

به کربلا می‌رویم، به کربلا می‌رویم

سمپاشِ استیل که با آن گلاب به روی جمعیت می‌پاشد، بر پشتِ آقای خدایی لق می‌خورد. به گمانم تسمه‌اش گشاد است و فرصت نکرده آن را تنگ کند. آقای خدایی همیشه‌ی خدا زیر بغلش پاره است.

اولین کسی را که می‌بینم شهریار کاظمی است. صورت‌های دیگری را که به جبهه می‌روند در ذهنم نمانده. رودی از شهریارِ کاظمی، دانش آموزِسال سوم راهنمایی استاد محمد تقی شریعتی که لباس جبهه پوشیده است با سربندِ قرمز و پرچم‌های سبز و سرخ و زرد در خیابانِ امام رضا سرریز کرده است.

کاظمی می‌دود، مبادا عقب بماند و به کلاس نرسد. خودش به من گفت: آقا، ما طلبیده شدیم.

او طلبیده شده اما من نه. او از من جلو زده. او می‌تواند بدود و من نمی‌توانم بدوم. سینه‌ام خِس خِس می‌کند. نفسم می‌گیرد. این گردِ گچِ تخته سیاه لعنتی، لامذهب کارم را ساخته و سینه‌ام را خراب کرده است. هرروزِ این خیابان رود خانه است. سواره رو‌اش رودِ خروشانی است که با صدای حاج صادقِ آهنگران به اقیانوسِ کربوبلا می‌ریزد. رودخانه‌ی امام رضا. و من در بستررودخانه پیاده شدم. شهریارِکاظمی قطره‌ای است که با پای برهنه و خونی می‌دود تا اقیانوس شود. کاظمی این قدرت را دارد که سواره رو خیابانِ تهران یا هرخیابانِ دیگری در مشهد یا هرجای دیگر ایران را رودخانه کند و در آن جاری شود. اما من که معلم او هستم این قدرت را ندارم.

صدای سلام و صلوات می‌آید و آقای خدایی با سمپاشِ استیل، گلابِ نابِ قمصر کاشان با زیر بغل پاره به روی جمعیت می‌پاشد. بوی دود و اسپند و دعا و گریه و تَبَسُم‌های کودکانه‌ی شهریارِ کاظمی که رودخانه است و می‌خروشد، تمام خیابانِ امام رضا را پوشانده است. می‌رود تا به پشت بام‌های اطرافِ تمامِ خیابان‌ها سرریز کند.

خیابانِ تهران – خیابانِ امام رضا

۲-خیابانِ امام رضا

ممّد نبودی ببینی، شهرآزاد شد ۱

خونِ یارانت، پرُ ثمرگشته.

ممّد نبودی ببینی، شهرآزاد گشته

خونِ یارانت، پرُ ثمرگشته.

آهُ واویلا… کو جهان آرا؟

ممّد نبودی ببینی، شهرآزاد گشته

خونِ یارانت، پرُ ثمرگشته.

آهُ واویلا… کو جهان آرا؟

نورِ دوچشمانِ تَرِ ما

امیدم گشته نا امید، بعد از هجرِ تو، یاران می‌آیند

آهُ واویلا… کو جهان آرا؟

نورِ دوچشمانِ ترِ ما

ساعتِ هفت و بیست دقیقه‌ی صبح سرم را پایین می‌اندازم و با عجله داخلِ مدرسه می‌شوم. صبح‌ها زودتر حرکت می‌کنم. مبادا مثلِ همیشه در ترافیک یا راه بندانِ جمعیت بمانم و دیر برسم.

مدرسه‌ی من مدرسه‌ی نقویه است؛ در خیابانِ امام رضایِ حالا و خیابانِ تهرانِ سابق.

نصف‌اش در خیابان ِ امام رضاست و نصفِ دیگرش در خیابانِ تهران: آخرِ کوچه کربلا. تقرین درِ روبروست؛ بعد از حمام، آخرِ کوچه؛ نزدیکِ خراطی و قصابی گوشت گاوی و نانوایی عراقی. آن طرفش هم بقالی و ماست فروشی و جگرفروشی است. روبرویش؛ یک آب انبار خرابه است که جلوش را تیغه کرده‌اند. درش، درِ چوبی دو لتِ بلندی است که در بالایش روی کاشی‌های سورمه‌ای، وان یکاد، نوشته شده. سرایدارش آقای خدایی، پیرمردِ خوش اخلاق و خنده رویی است که ریشِ سفیدِ بلند و کتِ گشادی دارد.، عمرش، از عمرِ مدرسه خیلی درازتر است. بیشترِ عمرش در خیابانِ تهران و همین کوچه‌ی کربلا و کمترش در خیابانِ امام رضا و همین کوچه کربلا بوده است. همیشه تسبیح می‌گرداند و با خودش مرتب می‌گوید: خدایا شکرت.

خانم‌اش، بی بی بیشتر وقت‌ها از پا درد می‌نالد.

در دفتر هیچکس نیست؛ مدیر، نیست. ناظم، نیست. معلم‌ها، نیامده‌اند. دور و برِ دفتر دنبال آقای خدایی می‌گردم. پیدایش نمی‌کنم.

درِ کلاس‌ها یکی یکی باز می‌شود و بسته می‌شود.

باز می‌شود و بسته می‌شود.

باز می‌شود و بسته می‌شود؛

میز و نیمکت‌ها که خالی است، بر می‌خیزند و می‌نشینند.

یعنی چه؟! پس شاگردها به کجا رفته‌اند؟!

– آقای ِ خدایی. آقایِ خدایی. همکارها کجایند؟

همین طور با خودم حرف می‌زنم و دور خودم می‌چرخم و به آقای خدایی سرایدارِ مدرسه که اصلن پیدایش نیست، می‌گویم: مگر امروز جمعه است که مدرسه را تعطیل کردند؟ مدیرکجاست؟ ناظم کو؟ دبیرها پس چرا نیامده‌اند! اگر امروز جمعه است، پس باران و بهرنگ نباید راه می‌افتادند که به مدرسه بروند؟! صبح به بهرنگ گفتم: چرا گرمکن پوشیدی، گفت ورزش داریم.

مریم هم به مدرسه رفت. نکند امروز چهارشنبه نباشد و بهرنگ حواسش پرت شده؟!

تقویم بغلی‌ام را در می‌آورم و ورق می‌زنم: امروز چهارشنبه است. دیروز که قسط بانک مسکن را پرداخت کردم، سه شنبه بود.

یعنی چه؟ کلاسِ اولِ الف. ب. پ. ت. ث. ج. چ… به کجا رفتند؟! کلاسِ دومِ الف. ب. پ. ت. ث. ج. چ… هم که نیستند! سومی‌ها کجایند؟ پس این‌ها چرا نیستند! نه مدیر، نه ناظم که همیشه صبح زودتر از همه می‌آمدند، و نه آقای خدایی که هیچ وقت مدرسه را ترک نمی‌کند، حالا درِ مدرسه را چارتاق باز گذاشته و غیب شده.

با خودم می‌گویم: نکند در هیچ مدرسه‌ای دانش آموز نباشد. معلم نباشد. پس چرا من جاماندم. باید به کجا می‌رفتم که نرفتم و آمدم این جا؟ باید به کجا می‌رفتم که از قافله عقب ماندم! از گله جدا افتادم.

از ترسِ توبیخ اداره، دفتر نمره را برمی دارم تا همه‌ی شاگردها را غایب بگذارم. مبادا فردا حراست مرا بخواهد و بازخواست کند که: چرا غایب نگذاشتی؟

تخته سیاه پرُ نور می‌شود؛ آن قدر نورانی که کورم می‌شوم. می‌گویم: آقا. آقا. این بچه‌های معصوم.

صدای آقایِ خدایی از میان سیاهی تخته می‌گوید: تو کارت را بکن و حاضر و غایب‌ات را انجام بده.

می‌خواهم دفترِ نمره را باز کنم. جلدش، جلدِ زیارت نامه‌ی آقاست. همان زیارت نامه‌ی سال‌های بچگی که تند تند غلط و غلوط با مکث می‌خواندم. منتها این زیارت نامه چندین بار بزرگ تر از آن؛ به اندازه‌ی دفتر نمره‌ی کلاس است.

می‌گویم: قربانِ بزگواری‌تان شوم آقا جان. این که زیارت نامه‌ی شماست آقا!

صدای آقای خدایی می‌فرمایند: کارت را بکن.

می‌خواهم دفترِ نمره را ورق بزنم. دست وپایم می‌لرزد. تمام شاگرد‌ها در زیارت نامه می‌لرزند. درست خط کشی ِ دفتر، مثل ِ دفترِ نمره است. اصلن خودِ خودِ دفترِ حضور وغیاب است؛ منتها جلدش، جلدِ زیارت نامه‌ی آقاست.

می‌گویم: شهریار کاظمی.

کاظمی می‌لرزد.

با خودکار آبی بیک می‌خواهم غایب‌اش بگذارم. صدا می‌فرمایند: حاضر است.

می‌گویم: ولی آقا جان.

صدا می‌فرمایند: ولی ندارد. وقتی می‌گوییم هست، یعنی هست. برای همین است که طلبیده نشدی و از گزینش ردشدی. چشم بصیرت نداری تا ببینی که در عالم وجود هیچ کس و هیچ فعلی غایب و پوشیده نیست.

می‌گویم: آقاجان قربانت شوم.

صدا می‌فرمایند: برو.

با بغضِ درگلو می‌گویم: شما بفرمایید برو، می‌روم.

پایِ برهنه، سرِ برهنه. دفترِحضوروغیاب بدست از کوچه کربلا گریان می‌زنم به خیابان امام رضا و می‌دَوَم. در خیابان، هیچ کس نیست. مغازه‌های بقالی و تسبیح فروشی و ماست بندی و تریکو فروشی و خرازی بازند اما کسی در آن‌ها نیست. هیچ کس؛ نه در پیاده رو، نه در سواره رو. خیابان امام رضا از آدم خالی است؛ درست مثل ِ بازارِ عربستان در وقت نماز – که البته قسمت نشده بروم – احدالناسی پیدا نمی‌شود. به پیاده رو نگاه می‌کنم؛ کسی نیست. در سواره رو هم هیچ کس نیست؛ نه سواره، نه پیاده.

خیابان ِ امام رضا را با گلاب شسته‌اند.

حالا که خیابان ِ امام رضا خالی است، رَد ِپاهای خونی که با پای برهنه و قدم‌های سرخ دویده‌اند، و سواره رو را فرش کرده‌اند، خوب دیده می‌شود و به چشم می‌آید.

سرتاسر ِ خیابان ِ امام رضا – از فلکه‌ی برق تا فلکه‌ی آب – پُر از جایِ پاهایِ خونی است که کنارِ هم به سمت حرم سرخ دویده‌اند. تمام ِسواره رو پُر از جای پاهای برهنه‌ای است که خونی دویده‌اند. هیچ کس پایش را جای پای ِ دیگری نگذاشته است. هرکس قدم‌های خودش را برداشته و از روی قدم‌های دیگری ندویده. از روزی که شهریار کاظمی رفت، تمامِ خیابانِ امام رضا با قدم‌های سرخ، فرش شد.

می‌خوانم: ناصری. اخوان. ناجی. شهریارکاظمی.

کسی جواب نمی‌دهد. عکس‌ها در آفتاب ِکچل شده؛ با زمینه‌ی قرمزی که روی دیوار رنگ باخته است. فقط برهرکدام محل شهادت نوشته‌اند: حاج عمران. سومار. فکه. شلمچه. سرِ پُل ذهاب. قصرشیرین.

و همین طور عکسِ تمام دانش آموزانِ مدرسه‌ی: نقویه. استاد محمدتقی شریعتی و شهید صبوری برسرتاسرِ دیوارهای ِخیابان ِامام رضا ست. هیچ عکسی اسم ندارد. عکس‌ها با تَبَسّم نگاه می‌کنند. هرکدام فقط محل شهادت دارند: گیلان غرب. جزیره مجنون. خرمشهر…

دریایی از عکس بر دیوار. دفترِ حضور و غیاب را باز می‌کنم. روی جلدش، زیارت نامه‌ی آقاست.

سرم را به دیوارِ خیابان ِامام رضا می‌کوبم. در چند جا روی دیوار نوشته‌اند: گوسپندِ زنده با قصاب.

: آقا. آقا. آقاجان ببخشید. غلط کردم. این‌ها همه حاضرند. همه در محضر شما حضور دارند. من ِ نادان. من ِسفیه را به بزرگواری خودتان ببخشید. این‌ها همه در کلاس‌های سومار و فکه و شلمچه و حاج عمران و گیلان غرب و خرمشهر و جزیره‌ی مجنون حاضرند.

خودم را غایب می‌گذارم و از ترسِ حراست، شاگرد‌ها را بردیوار حاضر می‌کنم:

دیوارهای خیابان ِ امام رضا تمام عکس است. تمام ِ خیابان ِ امام رضا از دوطرف پر و لبریز از عکس هایی است که بی اسم و بی بدن‌اند. عکس‌های دانش آموزانم؛ شاگردهای مدرسه‌ی نقویه، باقریه، استاد محمد تقی شریعتی و شهید صبوری. عکس ِ تمام دانش آموزان ِ مشهد به دیوار این خیابان است. عکس ِ آقای خدایی هم هست. همکارانم هم حضور دارند. فقط من جا ماندم. هیچ کس در خیابانِ امام رضا نیست. همه‌ی آدم‌ها بر دیوار عکس شده‌اند و خیابان ِ امام رضا را تنها و بی کس گذاشته و رفته‌اند. به پیشانی می‌زنم: قربان بی کسی‌ات شوم یا خیابان ِ امام رضای ۱۲ و ۳۶. فدای غریبی‌ات گردم یا خیابانِ امام رضای۶۷.

خیابان ِ امام رضا را با گلاب ناب ِقمصرِکاشان شسته‌اند.

در فلکه‌ی آب، شتری راکه پیش ِپای شهریارکاظمی کشته‌اند، خونش وسطِ فلکه فواره می‌زند و به هوا می‌پاشد. بوی دود و اسپند می‌آید. وقتی خواستند شتررا بکشند، انگار که بخواهند اورا به عروسی ببرند؛ ازگردنش منگوله‌های سبز و سرخ و زرد آویزان کردند و پیشانی‌اش را به آینه بستند. شتر که می‌رفت، منگوله‌ها هر کدام به رنگی جرینگ جرینگ صدا می‌کرد.

در خیابان ِ امام رضا هیچ کس نیست. تمام ِخیابان عکس است.

عکس‌ها روبروی حرم ِآقا علی ابن موسی الرضا خودشان را تا کمر خم و به آقا تعظیم می‌کنند:

السلام علیک یا ابوالحسن.

– یا علی ابن موسی الرضا.

– یا سلطانِ خراسان.

– یا غریب الغُربا.

– یا معین الضعفا.

– یا پسرموسی ابن جعفر.

– یا ضامن آهو.

و‌های‌های برزمین می‌بارند:

قربان ِ بی کسی‌ات شوم آقا.

قربان ِ غریبی‌ات یا امام ِ هُمام.

و خود را به زمین می‌اندزند.

می‌گویم: آقا. آقا. قربان ِ بزرگواری‌تان شوم. فدای غریبی و بی کسی‌تان گردم آقا. منم در این شهر ِخراب شده غریب و بی کس ماندم. مرا به بزرگواری و آقایی خودتان ببخشید که جاماندم و در این آموزش وپرورش ِکپک زده فراموش شدم. در میان ِخروارها پرونده گرفتار و اسیرم و دارم خفه می‌شوم آقا. من ِنادان. من ِ سفیه را به بزرگواری خودتان ببخشید که در این اداره گرفتارم کردند. به خاطر یک لقمه نان که می‌خواهم به دهان ِزن و بچه‌م بکنم، در این اداره‌ی قرن بوق، طناب به گردنم انداختند و در را برویم بسته‌اند و حالا هم ناچارم به هرسازی که می‌زنند برقصم. مرا در یک شماره‌ی پرسنلی بی بو و بی خاصیت اسیرکردند. شما که آهویی را ضامن شدید، مرا هم شفاعت کنید. چطور بیست سال ِآزگار با هم بودیم و من این شاگردها را ندیدم و آن‌ها هم مرا بجا نیاوردند! چطور این شاگرها را ندیدم که حاضرند؟ و حالا این دریای عکس را تمام ِملت ِ شهیدپرور وغیور ایران بر دیوار خیابان ِ امام رضا می‌بینند:

شاگردها در دفتر نمره می‌لرزند و برزمین می‌ریزند و به خاک می‌افتند:

– قربان جوانی و نوجوانی و میان سالی‌ات یا خیابان ِامام رضا.

و‌های‌های می‌بارند:

قربان غریبی‌ات یا امام.

به خاک می‌افتند و سجده می‌کنند.

گریه می‌کنم و به سرم می‌زنم: چطور این گُل‌های پرپر، پاشیده شدند به دیوارهای این خیابانی که با گلاب ِنابِ قمصر کاشان شسته شده و زمین‌اش خونی است.

در تنهایی ِ خیابانِ امام رضا با پای برهنه، و سر ِ بریده می‌دوم و همچنان اشک می‌ریزم.

یک خیابان- از فلکه‌ی برق تافلکه‌ی آب- که با جای پاهای خونی فرش شده؛ با بوی گلاب و دفترنمره‌ای که خالی از دانش آموزانِ مدرسه‌ی استاد محمدتقی شریعتی و جلدی که زیارت نامه‌ی آقاست. رویش، تسبیح ِ سبز ِ دانه ریز ِشاه مقصود ِآقای خدایی بوی گلاب می‌دهد.

یاران چه غریبانه ۲

رفتند ازین خانه

هم سوخته شمع ِ ما

هم سوخته پروانه،

بشکسته سبوهامان

خون است به دل‌هامان.

۷/ ۱۰/ ۱۳۹۳

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- ۲: نوحه‌سرایی غلامرضا کویتی پور

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی