نیما شفقدوست، نوجوان شانزده ساله، در یکی از حرکتهای اعتراضی در شهر ارومیه به گلولهی مرگسرشتان جمهوریی اسلامی مجروح میشود. در هراس از دستگیری در زیرزمین خانه مورد مداوا قرار میگیرد. اندکی بعد توسط نیروهای امنیتی بازداشت میشود. علیرغم وضعیت وخیم جسمانی، مأموران او را به بیمارستان منتقل نمیکنند. در 13 مهرماه 1401 بهدلیل شدت زخمها در بازداشتگاه جان میبازد. نیما طلوع - بشارتی است که فرصت طنین نمییابد.
فرماندهی انتظامیی ارومیه اعلام میکند که نیما شفقدوست حدود سه هفته پیش توسط سگی گاز گرفته شده و به یکی از مراکز درمانیی اورومیه مراجعه کرده است، اما از ادامهی درمان در بیمارستان خودداری کرده و از شدت عفونت ناشی از گازگرفتهگی، درگذشته است. این تکه را چنین میخوانیم: بشارتکُشان وفادار حیوانی را که نوازشکنندهگاناش را نجس میشمارند، تبدیل به چهرهی شرور حکایتی ناشیانه میکنند تا سجادهی خونین خویش بر مهراب تزویر بیفکنند؛ تا دوزخی بسازند که در آن دندانهای سگی مجهول میسوزند تا دستان قاتلان معلوم تطهیر شوند.
: مادر حضور نیما را فریاد میکند. چراییی شلیک باتلاقخویان بر چشمهی پسر فاش میکند تا به تنگدلی صدایی را مکرر کند که همنوای زوال درد و خیزش صفا بوده است. مادر به سوک و سرافرازی تندیس پسر در ویترین پژواک آرزو میگذارد. نیمای ما به شلیک باتلاقخویان رفته است. نیمای ما رفته است.
بهروز شفقدوست، پدر نیما، یک روز پس از رسانهای شدن علت مرگ فرزند به شکل مشکوکی درگذشت. او کارگر ساختمانی بود.
این تکه را چنین میخوانیم: قلبهای سوکواران نیما باید بخوابند اگر مرثیهی خواب قلب فرزند طنین دهند. اگر شانهی درد در کوچه بتکانند. اگر رایحهای صدای نیما در هوا بپاشند. جعلکامان از آنها سایش چون و چرای نیستیی داروکها میخواهند تا عابران از بارش و پالایش دم نزنند. آنها اما آوای قلب و درد و صدا میمانند؛ آوای چون و چرای نیستیی داروکها. خوانش تکههایی از فاجعهی قتل نیما را در یک تکه بخوانیم.
بشارتکشان وفادار حیوانی را که نوازشکنندهگاناش را نجس میشمارند، تبدیل به چهرهی شرور حکایتی ناشیانه میکنند تا سجادهی خونین خویش بر مهراب تزویر بیفکنند؛ تا دوزخی بسازند که در آن دندانهای سگی مجهول میسوزند تا دستان قاتلان معلوم تطهیر شوند. مادر یورش به خرم حضور نیما را فریاد میکند. چراییی شلیک باتلاقخویان بر چشمهی پسر فاش میکند تا به تنگدلی صدایی را مکرر کند که همنوای زوال درد و خیزش صفا بوده است. مادر به سوک و سرافرازی تندیس پسر در ویترین پژواک آرزو میگذارد.
. پدر فرصت برگذشتن سینهخیز از گذر مرگ نیما نمیتواند. بر دستهای او که از داربستها و آجرها پینهها دارند، رد خنجر غم غوغا میکند. پس از سقوط پسر از آسمانخراش هستی، چشمان او گشوده نمیمانند. پلکهای او صبوری نمیتوانند. دانهای که به سوی سپهر آرزو قد میکشیده است، چنان شخم شده است که باغبان سینه دریده است. پدر چنان فسرده است که کابوس سایهی تبر جان از تناش سترده است. ساغر منظور که رفته است، در هجوم ساغرسوزان خمار خندهی نیما خمیازهی پایان کشیده است.
قلبهای سوکواران نیما باید بخوابند اگر مرثیهی خواب قلب فرزند طنین دهند. اگر شانهی درد در کوچه بتکانند. اگر رایحهای صدای نیما در هوا بپاشند. جعلکامان از آنها سایش چون و چرای نیستیی داروکها میخواهند تا عابران از بارش و پالایش دم نزنند. آنها اما آوای قلب و درد و صدا میمانند؛ آوای چون و چرای نیستیی داروکها. نیمای ما به شلیک باتلاقخویان رفته است. نیمای ما رفته است.
SASHA DUERR