«داستانِ بر دار کردنِ علی‌رضا»، قتل حکومتی علیرضا فیلی به روایت اسفندیار کوشه

خلاصه‌ای از داستان قتل حکومتی علیرضا فیلی را می‌توانید به شکل چندرسانه‌ای در این نشانی (+) خارج از قاب بانگ ببینید و بشنوید و بخوانید.  

می‌نگارم وقایع یک مهرماه تلخ را همچون ابوالفضل بیهقی که بر شالوده‌ی تاریخ، حسنک نامی را بردار تصویر کرد. و مادرش را که زنی سخت جگرآور بود بر صفحات کاغذ پوستی نقش زد؛ چونان نقاشی که چروک‌های صورت پیرزن را به هنرمندی بر بوم.

این قصه‌ی فرانک است که از پشت شیشه‌های مات، گذشتن ماشین‌های بیرون از اتوبوس را نگاه می‌کند و چرا‌غ‌های قرمزشان را چون کفشدوزک‌هایی می‌بیند که بر کف دستی نه چندان صاف سُر می‌خورند و دوباره سعی می‌کنند تا به انتها برسند… تا بال بگشایند بر فراز دست‌ها و سرها و خانه‌ها و ماشین‌ها… و آن‌گاه به زمین کوچک‌شده بنگرند که زیر پاهای روحی سرگِران از ستم تاب می‌خورد و تاب. و شب‌ها، روز می‌شود بی‌وقفه و روزها شب.

فرانک من‌ام. روزنامه‌نگاری که درهای بسته‌ی روبه‌رویش، بیش‌تر از درهای باز است و ناگزیر است با چنین نثری داستانش را بنگارد تا خبرچینان و جاسوسان نتوانند شناسایی‌اش کنند. چون نوشتن حقایق ممکن است تو را چونان حسنک وزیر به پای چوبه‌ی ‌دار برد بی‌هیچ گناهی از تو و بی‌هیچ توضیح وشفقتی از آنان.

می‌خواهم از حقیقتی سخن بگویم که چندی‌ست چون کابوسی هرشب گریبانم را می‌گیرد و حنجره‌ام را می‌فشرد. گاهی به خودم می‌گویم کاش ندیده بودم و گاهی هم می‌گویم نه تو می‌باید آن‌چه را دیده‌ای بازگو کنی.

حالا فرانک می‌خواهد دل به دریا بزند و داستان علی‌رضا را بنویسد.

آن روز که با داد و بیدادِ مردی سوگوار پا به مغازه‌ی پدر علی‌رضا گذاشتم، اصلا فکر نمی‌کردم که با پیکر آویخته از طنابِ نوجوانی روبه‌رو ‌شوم که هنوز بر چهره‌اش به جای موهای زبر، کرک‌های ریز‌ دارد. نوجوانی که آینده‌اش در همین مغازه‌ی بیست‌متری ناتمام مانده بود؛ چون راهی که پایانش در مهی سنگین فرورفته باشد.

مردِ حدوداً چهل و پنج ساله ، بی‌قرار راه می‌رفت و حتا دل آن را نداشت به پیکر جوان از دست رفته‌اش نزدیک شود. جنازه را آن‌ها که وارد مغازه شده بودند، پایین آوردند تا اگر هنوز نفسی در شش‌هایش هست و امیدی برای احیا، به دادش برسند. اما علی‌رضا رفته بود، گویی آن که هرگز نبوده بود.

 لباس‌هایش پاره، دکمه‌های پیراهن و جیب پشتی شلوارش از جا کنده شده بود. پدرش راه می‌رفت و گاه با خشم فریاد می‌زد: این بچه محال است خودکشی کرده باشد. محال است. چه طور می‌تواند من و مادرش را رها کند در حالی‌که می‌داند تنها امیدمان هم اوست؟

یکی از آنان که بر بالین علی‌رضا نشسته بود، برخاست و مرد را درآغوش گرفت و با صدایی لرزان گفت: محمدرضا جان تسلیت می‌گویم.

محمدرضا برآشفت: تسلیت برای چه. پسرم نمرده. پسرم زنده‌است من دارم کابوس می‌بینم. شما واقعی نیستید. بروید بیرون از مغازه. بروید. چرا این جا را این همه شلوغ کرده‌اید؟

مرد دوباره او را در آغوش گرفت و این‌بار محمدرضا را در میان بازوانش فشرد. بغض محمدرضا ترکید و در میان هق هقی اندوه‌بار  واژید[i]: زنگ بزنید آگاهی بگویید پسرم را کشته‌اند… نه! نمی‌خواهد زنگ بزنید. آن‌ها خودشان این کار را کرده‌اند خود دیوثشان قاتل‌اند.

ساعتی بعد ماموران آگاهی از راه رسیدند. کمی‌بعد یک آمبولانس با یک دکتر و چند پرستار هم از راه رسید. بعد از معاینه، افسری که چند برگه‌ی کاغذ در دست داشت، پشت میزی نشست که علی‌رضا هزاران بار پشتش نشسته و مشتریان را راه انداخته بود. 

افسر پس از نوشتن نام محمدرضا، پرسید: لُرید؟… به نظر می‌آید از لرهای فیلی باشید.

محمدرضا حال و حوصله‌ی باز کردن سر صحبت با او را نداشت. اما سر تکان داد.

افسر گفت: تسلیت می‌گویم آقای فیلی…فیلی‌ها خیلی اصل و نسب دارند. اصل ونسبتان برمی‌گردد به حسین‌خان فیلی که شاه عباس با حکم خودش او را فرمان‌روای لرستان کرد و اصل و اساس اتابک‌ها را برانداخت.

  • پسرم خودکشی نکرده سرکار.

محمدرضا نمی‌خواست بازپرس سخنرانی‌اش را ادامه دهد.

افسر نگاهی به من انداخت و گفت: من هم لرم و می‌دانم که این پدر حق دارد مطمئن باشد پسرش خودکشی نکرده. چون ما لرها تا ته جهنم می‌رویم اما خودکشی نمی‌کنیم. فیلی از فهله و پهله می‌آید به لرهای زاگرس بزرگ می‌گفتند پهله. این آدم‌ها پهلوان‌اند، چه‌طور ممکن است یک پهلوان خودکشی کند؟

کاغذها را دسته کرد و ایما داد به دکتری که در کنار جنازه نشسته بود. او هم با دست به پرستارها دستور داد جنازه را ببرند. علی رضا را درون جبه‌یی از برزنت نهادند و رفتند به سمت ماشین نعش کشی که پشت آمبولانس ایستاده بود.

افسر به من اشاره کرد: آشنایید. شما نسبتی با مقتول دارید؟

پیدا بود او هم مطمئن است که علی رضا را کشته‌اند.

دست پاچه گفتم:نه من ره گذرم.

راهم را گرفتم که بروم. افسر کارتی را به سمتم گرفت: اگر اطلاعاتی به دست آوردید، به من خبر بدهید. کارت را گرفتم. هم ترسیده بودم و هم به شک افتاده بودم که نکند می‌خواهد با من ارتباط برقرار کند. لبخندی زورکی زدم و راه افتادم.  جمعیت پراکنده شدند . محمدرضا هم کرکره‌ی دکانش را پایین کشید و با همان مردی که دلداری‌اش داده بود رفتند به نمی‌دانم کجا.

چند روز بعد اعلامیه‌ی علی رضا را روی دیوار دیدم. نوجوانی زیبا که به عکاس نگاه کرده و خندیده بود. هفتمش در مسجد ابوالفضل کنار همان سفره‌خانه‌یی بود که جمعه‌ها با خانواده می‌رفتیم. در خیابان استاد معین فاز چهار شهرک اندیشه.

باید ته وتوی ماجرا را درمی‌آوردم. رفتم به مجلس ختم. مسجد غلغله بود. خیلی‌ها آمده بودند. زنی در حلقه‌یی تنگ از بستگانش از درون زار می زد. او مادرش بود انگار.

از میان حرف‌هایش شنیدم که می‌گفت:صبح همان روز که خبرش را آوردند، گفته بود کتاب‌های کنکورش را کنار بگذارم. این را کسی می گوید که می‌خواهد خودکشی کند؟ آی پسر من آی امید روزگارانم. تو را کشتند….

زن می‌گریست به درد، چنان که حاضران از درد او خون گریستند. پس گفت: بزرگا مردا که این پسرم بود!

داستان حسنک یک لحظه رهایم نمی‌کرد؛ مردی که به ناحق بردار رفت. مادر علی‌رضا را می دیدم که در میان حلقه‌ی خویشانش از زاری به خود می‌پیچید و می‌چَمَرید[ii] چون دیگر زنان لر.

شنبه نهم آبان چند دبیرستان پسرانه را پشت سر گذاشتم تا سرانجام به دبیرستانی رسیدم که روی در ورودی‌اش اعلامیه‌ی علی‌رضا را چسبانده بودند. وقتی وارد دبیرستان شدم، سراغ بچه‌هایی را گرفتم که هم سن وسال علی‌رضا بودند و در سوم دبیرستان درس می‌خواندند. پیش از آن که مدیر سر برسد و بپرسد برای چه کاری به مدرسه آمده‌ای، با چند تا از پسرها قرار گذاشتم تا بیرون از مدرسه آنان را ببینم.

یکی از آن‌ها زودتر از بقیه آمد. اسمش سهراب بود. سهراب گفت: دوسه روز پیش از کشته شدن علی‌رضا ما، هم در مدرسه و هم بیرون از مدرسه شعار می‌دادیم. یک روز هم در کلاس عکس‌های خمینی وخامنه‌یی را از بالای تخته‌ی کلاس پایین آوردیم و قاب را شکستیم وعکس‌ها را پاره کردیم و علی‌رضا از این کارمان فیلم گرفت.

بغض، سهراب را ساکت کرد. یکی از هم کلاسی‌هایش که تازه از دبیرستان بیرون آمده بود گفت: روز دوشنبه ۲۵ مهر نیروهای امنیتی به مدرسه‌ی ما حمله کردند. صورتشان را پوشانده بودند و یکی دو نفرشان هم ماسک زده بودند. یکی از آن‌ها موبایل علی‌رضا را گرفت و فیلم پاره کردن عکس خامنه‌یی را دید. خیلی عصبانی شدند و چند بار هلش دادند و عکسش را گرفتند.

سهراب حرف‌های دوستش را پی گرفت: بعد از آن دیگر علی‌رضا را ندیدیم. ترسیده بود. برای همین به مدرسه نیامد.

نوجوانی دیگر به من خیره شد و گفت: خانم ولش نکردند، دنبالش بودند. همان‌ها. همان چند نفری که عکسش را گرفتند. همان‌ها او را کشته‌اند نه خودش…

 من نیز یقین داشتم که آنان که به خشم از مدرسه رفته بودند، او رها نکرده‌اند. دنبالش بوده‌اند. آن روز مادر کارت بانک را به علی‌رضا داده بود تا خرید کند. پسرک هم اهل بگو و بخند بود هم اهل کمک کردن به خانواده. پیش از آن‌که در را ببندد گفته بود: مادر کتاب‌های کنکور را کنار بگذار از امروز می‌خواهم بخوانم برای دانشگاه. پی این را به تنش مالیده بود که وقتی از پدر مجوز گرفته مدرسه نرود، چند روز سر کلاس آفتابی نمی‌شود و بنابراین وقتش را تلف نمی‌کند و درس می‌خواند تا عقب نیفتد. اما آن‌ها دنبالش بودند. حسشان کرده بود. فاصله‌یی با او نداشتند. می‌توانست حتا صدایشان را بشنود یا گرمی نفس‌های آلوده و مضطربشان را بر پوست گردنش حس کند. گام‌هایش را تند کرد. تصمیم گرفت به جایی برود که اطمینان داشت آن جا در امان است. اما آن‌ها به او امان ندادند. وقتی وارد مغازه شد. آن ها هم وارد شدند. به زور. نتوانست جلویشان را بگیرد. اول دهانش را بستند. خواست فرار کند. یکی از آن‌ها دست دراز کرد تا نگذارد. دستش گرفت به جیب پشتی شلوارش. جیب کنده شد. مرد قوی هیکل که صورتش را در ماسکی پارچه‌یی پنهان کرده بود. یقه‌اش را گفت و پیراهنش را پاره کرد. حالا همه چیز کند شده بود. علی‌رضا صدا فروافتادن دکمه‌های پیراهنش را بر سرامیک های کف مغازه‌ی پدرش می‌شنید و صدای مرد را که از خشم بر او می‌ژکید. وقتی روی زانوانش افتاد، طناب را دور گردنش انداختند. یکی از دو مرد به آن دیگری نهیب زد: زود باش!

مرد گفت: باید برویم بالا. نردبان لازم داریم میکاییل!

مرد خشمگین گفت: در همه‌ی کارها ناتمامی!

علی‌رضا بی‌هوش شده بود و دیگر نه چیزی می‌شنید و نه می‌دید. ضعف در زانوانش گز گز می‌کرد. دو مرد چون از آن کار فارغ شدند، از پای دار بازگشتند، و علی رضا تنها ماند، چنان که تنها آمده بود از شکم مادر.

من فرانک‌ام روزنامه‌نگاری ترس‌خورده که از پشت شیشه‌های مات، گذشتن ماشین‌های بیرون از اتوبوس را و چرا‌غ‌های قرمزشان را نگاه می‌کند که چون کفشدوزک‌هایی بال گشوده و کم‌کم محو می‌شوند در مه و پایین را، زمین را می‌بینند که  زیر پاهای روحی سرگِران از ستم تاب می‌خورَد و تاب. وشب‌ها، روز می‌شود بی‌وقفه و روزها شب.


[i] واژیدن: واگفتن

[ii] چَمَره یا چمری‌خوانی: خواندن به سوگواری

در همین زمینه:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی