بخواب فرزندم،  چرا خوابت  نمی‌آید؟

روژان کلهر

ده ماه گذشته از ساعت نه و‌ نیم شب بیست‌ونهم مهر ۱۴۰۱ که زکریای شانزده ساله جنب مدرسه شبانه‌روزی دخترانه در خیابان ٣٢ متری پیرانشهر با اصابت دو گلوله‌ی جنگی به پشت سینه و دستش جاش را از دست می‌دهد و حالا پس از ده ماه سنگ مزارش را تخریب می‌کنند. گویی از سنگ مزار زکریا هم هراس دارند مبادا جایگاهی شود برای تجمع مردم آزادی‌خواه و‌ دادخواه!

۲۱ مهر

پیکر غرق در خون زکریا را مأموران ربوده‌اند.  می‌گویند زکریا در بین معترضانی بوده که در خیابان ٣٢ متری تجمع کرده بودند. پدر زکریا از خود می‌پرسد: آخر چگونه به همسرش آمنه بگوید زکریای‌شان را کشته‌اند و پیکرش را هم گروگان گرفته‌اند؟

پیکر غرق در خون زکریا را مأموران ربوده‌اند.  می‌گویند زکریا در بین معترضانی بوده که در خیابان ٣٢ متری تجمع کرده بودند. پدر زکریا از خود می‌پرسد: آخر چگونه به همسرش آمنه بگوید زکریای‌شان را کشته‌اند و پیکرش را هم گروگان گرفته‌اند؟

۳۱ شهریور ۱۴۰۱

آمنه با صدایی گرفته و دورگه و گلویی خراشیده از درد؛ بر سر مزار عزیزدردانه‌اش، پسر زیباروش، ترانه‌ای سوزناک به زبان کوردی می‌خواند: «فرزندم نخوابیده، حاصل رنج حیاتم است، نقل و نباتم (مایه سرفرازی و شادی‌ام)، خواب خیرت باشد. بخواب دیر شده، تا خروس خوان سحر بی‌صدا است. هی لای، لای، فرزندم لای، لای، آخر به من بگو چرا خوابت نمی‌برد؟ لای، لای، لای؛ بخواب فرزندم!»

زکریا شب بیست‌ونهم مهر ماه با دوستانش همه با هم به معترضان می‌پیوندند. با انرژی و پر از شور و هیجان است. وقتی می‌بیند مردم چنان به خروش آمده‌اند که ماموران نیروی انتظامی و سپاهی از دست‌شان فرار می‌کنند هیجانش بیشتر می‌شود. می‌بیند هر دم تعداد مردم بیشتر می‌شود و ماموران ترسیده و فرار می‌کنند. با دوستانش به سوی خیابان ۳۲ متری می‌روند و می‌بینند همه جا پر شده از گاز اشک‌آور و مردم دارند به سمت ماموران می‌روند و شعار می‌دهند. مرگ بر دیکتاتور می‌گویند. به سویشان سنگ پرتاب می‌کنند. آنها هم یکسره به سمت مردم با تفنگ های ساچمه‌ای و اشک‌آور شلیک می‌کنند.

۲۹ مهر ۱۴۰۱

خیال زکریا 

زکریا یکباره احساس می‌کند از پشت گلوله‌ای سینه‌اش را می‌شکافد و گلوله‌ای دیگر به دستش می‌خورد. . از درد فریاد می‌کشد اما هر چه تقلا می‌کند نمی‌تواند بگریزد. روی زمین می‌افتد.

در خیالزکریا

 خودش را می‌بیند که وسط یک زمین فوتبال بزرگ واقعی، یک استادیوم خارجی‌ست. تماشاگران برایش دست می‌زنند. تشویقش می‌کنند و فریاد می‌کشند؛ زکریا! زکریا! زکریا! و او در خط حمله‌ی تیمی‌ست که همه‌ی دوستانش هم هم‌بازی‌اش هستند.

نشریه ادبی بانگ