ندا کاووسیفر، متولد ۱۳۶۶ شیراز و از نویسندگان و منتقدان جوان است. رمان «سه ترکه بر دوچرخه» او برنده چند جایزه در جشنوارههای ادبی شد. «خواب با چشمان باز»، مجموعهای از ۱۴ داستان کوتاه هم از آثار اوست.
«دانه درخت آس» درباره قصاص است. داستان از کنار یک کیوسک آغاز میشود، در ارتباط درونی راوی با یک دختربچه شکل میگیرد و در تابستان ۶۱ در زندان قزل حصار با اعدام به پایان میرسد.
درخت آس، در قرآن یک درخت بهشتی است که عصای موسی از چوب شاخهاش است. ارمغان جبرئیل برای موسی: «ای موسی، این عصا را ببر، زیرا که خداوند این عصا را مختص تو قرار داده است.»
ندا کاووسی در گفتوگو با بانگ درباره مفهوم این درخت در داستانش میگوید:
«من از دو وجه به درخت آس نگاه کردم. در کودکی درخت آس را به عنوان یک درخت بهشتی یا همان شجرهالطیبه میشناختیم. مثل درخت طوبا، کدو، انار و خرما که درختان بهشتی بودند. در عهد عتیق اما از درخت آس به عنوان درخت جهنمی نام برده شده. شجره الخبیثه. شجره الملعونه. در داستان هر کدام از دو طرف متخاصم میتوانند به موضوع نگاه متفاوتی داشته باشند. این بذر، این دانهای که در آن زمان کاشته شد میتواند جریانی به وجود بیاورد که بسته به نظر آنها ملعونه یا خبیثه باشد. بنابراین نمیتوان قضاوت کرد.»
قراراست پسرش طناب را گردن من بیندازد. این را جوانک بازپرس گفت؛ اسمش قاسم است. هنوز راه و رسم بازجویی را نمیدانند. خشونتشان آنقدر زیاد است که وسط کار شل میزنند.
پسرک را بارها و بارها وقت برگشتن از مدرسه دیده بودم. کلاس سوم بود. موهای تابدارش میرسید تا روی شانه و یک چفیه هم میانداخت دور گردنش که تا کمرش میرسید. حتم به تقلید از پدرش. همیشه با یک توپ دو پوستهی پلاستیکی دریپل میزد تا برسد به خانه. پشت در هم با توپش یک شوت میکشید به در تا خواهر کوچکترش در را برایش باز کند. خواهرش پنج-شش ساله بود با موهای بور که زیر روسری کوچکی گیساشان میکرد. یکی از دندانهای جلویاش افتاده بود. برادرش تا میرسید اول دستش را میبرد زیر روسری خواهرش و گیساش را محکم میکشید. اما دخترک باز هم فردا، در را به روی برادرش باز میکرد.
یک بار برای دخترک از کیوسک روزنامهفروشی که پاتوق مراقبتم بود نوشابه و پفک خریدم.
گفت: “حاج خانوم گفته از غریبهها چیزی نگیرم.”
گفتم: ” من غریبه نیستم؛ دوست باباتم. “
گفت: “بگو به خدا.”
گفتم: “به مردانگیام هیچکس به اندازه من دوست بابات نیست.”
گفت: “نه، بگو به قرآن”
گفتم: “به خود خود قرآن.”
با دندانهای یک در میانش خندید. از آن به بعدش با هم رفیق شدیم. برایش دفتر رنگکن و جایزهبگیر یا مداد کله عروسکی خریدم.
گفت: “باید بذاریماش همینجا وگرنه مامان دعوا میکنه.”
بعضی روزها از صبح زود میآمد جلوی دکه، و گل یا پوچ بازی میکردیم. همینکه صدای پای مادرش را از ایوان خانه میشنید مثل قرقی غیبش میزد. تیز و بز. گاهی دلم میخواهد آنقدر میماندم تا ببینم بعدها، خیلی بعدها چطور زنی میشود؟
بهترین نقطه برای زدن رد ساعات ورود و خروج و اطلاعات اولیه کیوسک روبروی خانه بود. زیر سایه سار درخت چنار؛ کنار یک جوی آب و محل تردد. با صاحب دکه رفیق شده بودیم. زنش دختر عمویش بود. گفت زنش آنقدر غذا میخورد که نمیتواند به جای دکه یک مغازه کوچک خوار و بار فروشی راه بیندازد. پنج تا بچه داشت یکی هم توی راه. گفت توی دهاشان هیچ کس کمتر از شش تا بچه ندارد وگرنه میگویند از مردی افتاده.
مینشستیم روی چهارپایه، سیگار میکشیدیم، اخبار اعدامها و ترورهای خیابانی را میخواندیم و به باعث و بانیاشان از هر دوطرف فحش دستی میدادیم. گاهی که میخواست سری به خانهاشان بزند؛ سیگار و روزنامهها را میدادم دست مشتریهایش. قول دادم اگر کمک کند، از بالا هم مساعدت کنند تا دکانش را راه بیندازد و از این به قول خودش فلاکت خلاص شود. شنیدم بعدها دکهاش را بسته و متواری شده، مرد بیچاره. فکر میکنم روزی چند بار فحش دستیاش حوالهی من است.
دکتر خون کمیتهی دانشجویی را توی شیشه کرده بود. شایع بود که حتی خودیها هم از دستش در عذابند و بدشان نمیآید سرش را یکطوری زیر آب کنند یا حداقلش بفرستندش جایی آن پشت و پسلهها تا آبها از آسیاب بیفتد. اما دستهایی هم بودند که پنهانی حمایتش میکردند.
اسماعیل توی پارک سر کوچه قرار و مدارها را گذاشت. وعده داد که اگر کار موفق باشد من را با پست مخصوص بفرستند آنور ارس. اگر هم ناموفق بود یک راه بیشتر ندارد. اما من کپسول را بعد از اتمام کار گذاشتم توی شکاف درخت ۱۲۹.
سالها بود که مرگ خیلی آهسته و تدریجی مثل عقرب سیاه کوچکی زیر آستینم لانه دوانده بود. گاهی مچ دستم را قلقلک میداد. مطبوع و لیز و لذتبخش، حضورش را به یادم میآورد و راه گریز را نشانم میداد. دری بود به طرف رهایی شاید.
همین هم بود که به محض اینکه اسماعیل کار را به من واگذار کرد قبول کردم. میدانستم رفتن آن سوی آبها، خواب و خیالی بیشتر نیست. حالا دیگر میدانستم آرمان جامعهی بیطبقه رنگینکمان هفت رنگی است که فقط توی نقاشیهای بچهها باید دنبالش بگردی. هردو سمت ماجرا با جوهر مشکی هفترنگش را لجنمال کرده بودند، انگار بین خودشان یکنوع مسابقهی سرعت گذاشته بودند به سمت نقطهی صفر.
دور یک میله فلزی من را میچرخانند. زندانیها اسمش را گذاشتهاند جوجه کبابی. آنقدر میچرخی تا تمام مایعات بدنت از بالا و پایین بیرون بریزند. شاش و استفراغ و اشک و مدفوع با هم یکی میشوند. میگویند زیر شکنجه انسان از خودش تهی میشود. اما من اینجا میبینم شکنجه بعد از مدتی ارتباط تو را با دایرهای به نام رنج و درد منقطع میکند. درد و رنج مرکز دایرهای میشود که تو در محیط آن با یک نخ باریک گاه به مرکز دایره وصل و گاهی قطع میشوی.
بازجویشان میپرسد که تو چه خصومت شخصی با دکتر یا خانوادهاش داشتهای؟
یک جوان بیست و یکی دو ساله است. فکر میکنم باید ده، بیست سالی از انقلاب سلحشورانهِ قهرمانانه اشان بگذرد تا سوالهایشان زیربنایی تر شود.
این بچههای جوان احساساتی، آدمهای تختِ قهرمانپرورِ قهرمانکش، حالا حالاها باید قهرمانهایشان را بکشند تا استخوانهاشان سفت شود، ابتدای راهند هنوز.
برای من از همان ابتدای کار چه تفاوتی میکرد دکتر فلانی باشد یا آن یکی مهندس؟ فقط مسیر اجتنابناپذیر تاریخ بود به سمت رنگینکمان دفترچهی رنگآمیزی خودم. همین. به همین سادگی.
اما چیزی که این وسط با هیچ معادلهای جور در نمیآمد و اگر نبود مسیرم میانبر و آسانتر میشد حضور دخترک گیسو طلایی خندانی بود که هرچه میکردم نمیتوانستم توی بازی ِ قانونمندم که برای همه چیزش جوابی آماده داشتم جایش بدهم.
دخترک اولش ابزاری بود برای اتمام کار. اما یکهو دیدم که تصویر چشمهای روشن و دندانهای یک در میانش لحظهای رهایم نمیکند. نمیخواهم بگویم در کارم لحظهای تردید کردم یا دستم لرزید. نمیدانم شاید هم دیدن دخترک، باید عزمم را برای کار جزمتر میکرد.
اما دخترک به پدرش دلبسته بود.
هر روز جورابهای پدرش را در میآورد تا دکتر از پشت گوشهایش یک آبنبات قرمز گوجی بیرون بیاورد و توی دهانش بگذارد. هرگز نشده بود که خریدن آبنبات از دکهی سر کوچه، یادش برود. همین آبنبات گوجهای قرمز هم کارش را ساخت.
مانده بودم این آدم خسیس بددهن بدعنق؛ چطور موقع دیدن دخترکش پوست میاندازد. چهره عوض میکند؛ خم میشود تا این هیکل نحیف سوارش شود؛ لگام بزند و چهار نعل بتازاندش.
یک هفتهای قبل از اتمام کار؛ با زبانش میزد پشت دندان نیشش که لق و سست و خونریز بود. با یک تیکه نخ دندانش را کشیدم و گذاشتم کف دستهای کوچکش. گفتم که اگر دندانش را توی تنه یک درخت بگذارد و بعد از مدتی برود سراغش به جای دندان، یک سکه بزرگ طلا توی همان سوراخ پیدا میکند. دندان را با هم توی سوراخ کوچکی توی درخت شماره ۱۲۹ جا دادیم و با یک سنگ کوچک هم روی دهانهی آن را پوشاندیم. با چشمهای گرد متعجبش ناباورانه به من نگاه کرد. گفتم بعدا میفهمی که همه اتفاقات بزرگ دنیا مثل همین دندان کرم خوردهی توست که اگر توی یک سوراخ کوچک پنهان شود بالاخره به یک سکه طلا تبدیل میشود. چیزی ازحرفهایم نفهمید، میدانم. فردای آنروز با دستمزد یک ماهم یک سکه طلا خریدم. دندان را ازشکاف درخت بیرون آوردم و جایش سکه طلا را گذاشتم. میدانم که یک روز بالاخره سراغش خواهد رفت.
همانطور که لی لی میکرد گفت: ” بالاخره عروسکه میاد ها.. “
با انگشتهاش شمرده بود و میدانست پنج روز مانده است. ساعت دقیق آمدن پدرش را پرسیدم. قرار شد از پنجرهی پشت خانه خبر بدهد که پدرش حتما میآید یا نه.
میدانستم ممکن است سفر دکتر به تعویق بیفتد. اوضاع کردستان آشفته بود و وضعیت جادهها خراب. قرار بود دقیقا نیم ساعت قبل از آمدنش، رابط با من تماس بگیرد.
دخترک گفت: “قول قول داده این دفعه برایم عروسک چینی چشم آبی بیاورد با دامن پفی. ” و از زیر روسری گیسهاش را انداخت یکور.
گفتم که: “خیلی دلم میخواهد من هم عروسکت را ببینم. قول بده تا پدرت آوردش از همان پشت پنجره به من هم نشانش بدهی. “
گفت: “تو همان پشت پنجره، توی کوچهی پشتی هستی. “
گفتم: “مطمئن باش. به مردانگیام قسم. “
مهم نیست که وقتی از پنجره اسلحه را دست من دید یا سینهی شکافتهی پدرش را از من متنفر شده باشد. حتی وقتی خون پاشید روی دامن پفی عروسکش یا آبنبات گوجی که اگر دکترمعطل خریدش نشده بود، شاید امروز او بود و من نبودم. همهی این خونها را با یک سطل آب هم میشود پاک کرد. آبنبات باطعم مرگ یا زندگی فرقش چیست؟ شیرینی همیشه آدم را گول میزند این را باید یک روزی یاد میگرفت.
مهم این است که روزی خودش یا همان برادر چفیه برگردنش یا یک پسربچه شیطان یا دختر بازیگوش دیگری این سکه طلا را توی سوراخ تنگ و تاریک درخت سر کوچه شهید دکتر فلانی پیدا خواهد کرد.
زق زق پاهای شخم خوردهام، کاسه سرم را منفجر کرده است. شب نزدیک است. صدای رگبار از پشت بهداری به گوشم میرسد. زنگ بیدارباش است. شاید. بیدارباش تاریخ. صدای تک تیر میآید. سایه جرثقیل زیر نور تند نورافکنهای دیوار مثل هیولای یک دستی روی دیوار مقابل بازداشتگاه افتاده است.
قزل حصار دوازده تیر ماه ۱۳۶۱
بیشتر بخوانید: