لوموند در مقالهای در سال ۲۰۰۷ در معرفی کاترین کامو، دختر آلبر کامو مینویسد او تنها یک وظیفه و یک شغل دارد: مدیریت آثار پدرش. او در خیابانی به نام آلبر کامو در لوبرون و در نزدیکی محل دفن پدرش و در همسایگی رنه شار، دوست صمیمی کامو زندگی میکرد. مجله فلسفه در آلمان در سال ۲۰۲۲ ویژهنامهای به کامو اختصاص داده بود. مصاحبه با کاترین کامو یکی از مطالب این ویژهنامه بود که میبایست رابطه کامو با دخترش را نشان دهد. جلال رستمی گوران این مصاحبه را از آلمانی به فارسی ترجمه کرده است. این مصاحبه همزمان با انتشار «آدم اول» کامو در فرانسه انجام شده و احتمالا مناسبتش هم این رویداد ادبی بوده که در آن زمان حادثه بزرگی به شمار میآمده است.
کامو در جوانی به زنی به نام سیمون ایئه (Simone Hié) که در بین دانشجویان به طنازی و دلبری شهرت داشت، دل باخت و با وجود آنکه از او جدا شد، اما تا پایان عمر دلبستهاش ماند و در همان حال با زنان متعدد روابط عاشقانه داشت. پیش از درگذشتش، با زنی به نام فرانسیس زندگی میکرد و همین فرانسیس بود که دو فرزند دوقلو از او به دنیا آورد. فرانسیس مادر کاترین به افسردگی مبتلا شد.
کامو یک نویسنده انقلابی نبود. او از یک انقلاب درونی رنج میبرد. پناه آوردن به آغوش زنان جوشش درون او را تسکین میداد. سه زن در زندگی او بیش از زنان دیگر مهم بودند: مادرش که زنی بود کمسواد و دایره واژگانیاش از چهار صد کلمه تجاوز نمیکرد، مادربزرگ سختگیرش و همچنین سیمون اینه که با مردان دیگر سر و سر داشت. در «آدم اول» اما کامو بیش از همه به جستوجوی مادرش برمیآید.
درونمایه «آدم اول»، رمان ناتمام آلبر کامو دوگانگی در معنای زیستن بین دو جهان، یکی فقیر و دیگری غنی و همچنین تجربه بیگانگی در زادگاهش الجزایر و در فرانسه، سرزمین میزبانش است. گسیختگی بین انسان و زندگی هم که نخستین بار در «افسانه سیزیف» از آن سخن درمیان آورده بود، در «آدم اول» همچنان احساس پوچی را در او به وجود میآورد. کامو در «افسانه سیزیف» میپرسد: «آیا انسان شریفی که تقلب نمیکند، پس از دانستن آنکه زندگی به درد نمیخورد میتواند به زندگی ادامه دهد؟»
کاترین کامو به ما نشان میدهد که تا چه حد کاموی پدر با آنچه که ما از او در ذهن داریم مطابقت دارد. مصاحبه را میخوانید:
همگان کامو را از طریق آثارش، تعهد و دوستیهایش میشناسند، اما از زندگی خصوصی او اطلاعات اندگی در دست داریم. کامو چگونه پدری بود؟ آیا سختگیر بود؟
سختگیر، نه، اما دقیق. اول از همه مخالف مسایل غیرضروری بود. از ده سالگی به بعد ما فقط درکریسمس هدایای مفیدی میگرفتیم. به عنوان مثال، یک کیف مدرسه نو… تصور کنید: کریسمس است و شما یک کیف مدرسه هدیه میگیرید. یک مارک خوب، که قطعاً گرانقیمت هم بود. ولی خب… زمانی که غر میزدیم، میگفت: «شما سقفی روی سر دارید، غذا برای خوردن دارید، کتاب دارید، شما همه چیز دارید.» او همیشه خیلی صریح حرف میزد خیلی روشن بدون زیادهگویی. در خانه ما کسی زیاد حرف نمیزد، فکر میکنم بهخاطر مادرم بود که خیلی حساس بود، اما واقعیت این بود که ما زیاد حرف نمیزدیم و مهمتر از همه در مورد خودمان حرف نمیزدیم، صحبت از خودمان تقریباً امر منفوری به حساب میآمد. با این حال، پدرم مردی بود که به ما آرامش میداد.
میتوانی یک مثال بزنی؟
یک روز غروب را به یاد دارم: هشت یا نهساله بودم، در رختخوابم وحشت عجیبی به من دست داد. میترسیدم که بمیرم. خواستم مادرم را صدا بزنم. اما او با پدرم در نشیمن بود و من جرات نکردم. ترس بیشتری بر من چیره شد. و بالاخره صدا زدم. پدرم پاسخ داد: «اگر حرفی داری بیا اینجا بزن.» ابتدا تردید داشتم، اما عاقبت رفتم. از من پرسید: «چته؟» هرگز به ذهنم خطور نکرد که دروغ بگویم – به او نمیتوانستی دروغ بگویی! – و من با صدای بلند گفتم: «میترسم بمیرم.» پدرم خندید. «به همین دلیل میخواهی مادرت را اذیت کنی؟ بیا برو بخواب عزیزم.» با آرامش به رختخواب برگشتم: اگر این امر باعث خندهاش شده، پس خطری مرا تهدید نمیکند! چندین سال بعد، با این یادداشت مواجه شدم: «کاترین نمیتواند بخوابد، زیرا از مرگ میترسد. اینکه ترس در حال حاضر این موجود کوچک را عذاب میدهد، آیا واقعاً یک رسوایی بزرگ نیست؟»
گفتی او مردی بود که دوست نداشت درباره خودش حرف بزند. آیا او گاهی به حضورش در هستههای مقاومت علیه اشغال فرانسه به دست آلمان نازی هم اشاره میکرد؟
هرگز. تنها باری که در این مورد به من چیزی گفت زمانی بود که مدال مقاومت را در کشومیزش پیدا کردم. در آن زمان، من به هر چیزی که میدرخشید علاقه نشان میدادم. من وارد اتاق نشیمن شدم و پرسیدم: «این چیه؟» پدرم قیافهاش را در هم کشید، دندانهایش را به هم فشرد و بدون اینکه توضیحی بدهد گفت: «فوراً آن را به همان جایی برگردان که پیدایش کردی.» او معتقد بود که اگر به همه کسانی که کشته شده بودند فکر میکردند او هرگز نباید این مدال را دریافت میکرد.
زندگی خانوادگی در سالهای اولیه پس از جنگ چگونه بود؟
ما سالها خانهای متعلق به خودمان نداشتیم. برای مدتی طولانی مستاجر بودیم. در اعلان تولد من نوشته شده: خیابان ونو، استودیوی متعلق به آندره ژید، نویسنده. برای بچه سخت است که خانه نداشته باشد. اما هشت سال همه با هم بودیم. بعد مادرمان مریض شد. هشتساله بودم که او دچار افسردگی شد. همه از هم جدا شدیم. من به الجزایر رفتم تا یک سال تحصیلی کامل با مادربزرگم زندگی کنم.
آیا این تبعید اجباری برای شما تجربه دردناکی بود؟
خیر چون من چیزی نمیفهمیدم. آن زمان رسم نبود که مثل امروز همه چیز را برای بچهها توضیح دهند. یک سال بعد برگشتم و پدرم ما را به تعطیلات برد. در سپتامبر وارد دبیرستان مون تاین شدم و از آن به بعد پدرم پیش ما زندگی نکرد و از ما جدا شد. اطرافیان به او با مهربانی توضیح داده بودند که برای مادرمان بهتر است که او پیش ما زندگی نکند. اما این امر مانع از آن نشد که او دیگربه ما سر نزند. او ما را ملاقات میکرد و همراه خود به تعطیلات میبرد، و سعی میکرد از همه امور ما مطلع باشد. در مورد خیلی از مسایل با مادر بحثوگفتوگو میکرد و همیشه باهم نامهنگاری داشتند.
در این نامهها چه نوشته شده بود؟
من هرگز نمیخواستم آنها را بخوانم. البته هرکسی این حق دارد که از اسرار خودش محافظت کند.
یادت هست روزی که او درگذشت؟
بله البته. مثل زمینلرزه بود. همه چیز فروریخت. تمام دیوارهای اعتماد به این جهان. به خصوص اینکه در ابتدا کسی به ما اطلاع نداد. این یک رسوایی بود.
شما را در جریان نگذاشته بودند؟ عجب دنیای وارونهای!
بله، از دور میتوان آن را به این شکل درک کرد. در آن زمان بود که فهمیدم پدرم معروف است و معروف بودن هم چیز خوبی نیست چون آدم معروف را به موجودی انتزاعی تبدیل میکند. او هنوز فقط معروف است، اما بدنش، قلبش، احساساتش و زندگیاش را از دست داده است. خلاصه اگر پدرم فرزندانی نداشت، ما هم نبودیم که پدری را از دست داده باشیم. آنجا بود که متوجه شدم چیزی برای ثابت کردن وجود ندارد، تنها کاری که باید انجام میدادم این بود که زندگی کنم، و تصمیم گرفتم بقیه روزهای زندگیام را در انزوا زندگی کنم. درگوشهای، جایی که احساس راحتی کنم.
با وجود این، شما به آثار او رسیدگی و آنها را مدیریت میکنید. آیا مشغول شدن با آثار پدرتان سخت بود؟
در ابتدا احساس میکردم دارم در لبه پرتگاهی سرگیجهآور راه میروم. با این حال زیاد به آن فکر نکردم. از نوجوانی متقاعد شدم که زیاد فکر کردن تا حدودی مضر است. مانند میکروبی که بر سلامت شما تأثیر میگذارد. بالاخره اکنون میتوانم آن را هدایت کنم و به آن برسم که همیشه در موضع درستی قرار بگیرد.
چه چیزی قبلا مانع شما میشد؟
مانع این بود که میخواستم از خودم محافظت کنم. اما نه به خاطر پدرم. پدرم تنها کسی بود که من را همان طور که بودم میدید. او به من امنیت میداد، اتفاقاً هنوز هم به من امنیت میدهد. او این امکان را برای من به وجود آورد که آزادانه فکر کنم.
شما تصمیم گرفتهاید که «آدم اول» را منتشر کنید، دست نوشتهای که پدرتان حتا در روز مرگ نیز آن را همراه خود داشت. این کتاب برای شما چه معنایی دارد؟
این اولین فریاد طغیانگرانه پدرم است، فریادی که او به دنیا میگوید: «این من هستم.» این کارنامه پایانی تسلط کودکی از خانوادهای فقیر و بیسواد بر زبانی است که پیش از این احترام فوقالعادهای به آن نشان داده بود. در این کتاب عواطف و احساساتی بیان میشود که تا آن زمان به شدت تحت کنترل بودند. این شکل از آزادی گستاخانه به طور متناقضی مدتها مانع از برنامهریزی من برای انتشارش شد. میدانستم که اگر متن مورد انتقاد قرار گیرد در بدترین موقعیت ممکن برای دفاع از آن خواهم بود. البته این کتاب به طرز ساده و قانعکنندهای کامو و سایر آثارش را توضیح میدهد. «این من هستم» بزرگی، که ناتمام میماند و با این حال با «وجود قدرت پوچی (…) ۱درتلاش برای یافتن معنی زندگی، با همان خستگیناپذیری سخاوتمندانه که به او دلایلی برای زندگی کردن، و شاید هم دلایلی برای اینکه بتواند پیرشود و بدون مقاومت بمیرد، داده بود.