مردم معترض بعد از نماز به سمت بازار خاش راهپیمایی میکنند که مأموران انتظامی از بام فرمانداری آنها را به گلوله میبندند. یاسر بیآنکه در این راهپیمایی نقشی داشته باشد، گلوله میخورد. او راه گم میکند یا هراسان به سویی میگریزد که هدف گلوله قرار میگیرد. این تکه را چنین میخوانیم: همهکُشان یکهای را به دام فنا میاندازند که تعبیر رنگ زندهگی را تنها در خویش میجوید. سنگلاخها و قلابها بر او فرو میافتند تا تونل گریز بسته بماند؛ تا در بنبست تمساحان راهی برای رهاییی ماهیان نماند.
خاش از محرومترین نقاط بلوچستان است. محرومیت از امکانات و زیرساختهای شهری و ابعاد حاشیهنشینی بهحدی است که برخی کودکان دیوانه میشوند. به این کودکان «قاطیان» میگویند. یاسر بهادرزهی یکی از این «قاطیان» است. این تکه را چنین میخوانیم: در نبود شطی که شریان هستی حیات دهد، گلشنها به گلخنها فرو میافتند. خوف گمشدهگی جایگزین ساز چراغانی میشود. شادی در کاسهی تنگ میریزد. یاسر مقصد نمییابد. مهر اما میخواند. قایق نمیراند. رنگ موج اما میداند. مردمکاناش مسیر گم میکنند. یاسر ما به گلولهی شریانبندان رفته است. یاسر ما رفته است.
تا مدتها کسانی که گمشدهای دارند، میتوانند به بیابانهای پشت فرمانداری هم نگاهی بیندازند. شاید جنازهی عزیزانشان را بیابند. این تکه را چنین میخوانیم: عطرجویان باید در کویر داسبهدستان دنبال غنچهها بگردند؛ در محدودهی فرمان درندهگی دنبال دریدهشدهگان بگردند؛ باردار اشک و اضطراب دنبال سرکنده کبوترانی بگردند که افتادهگان تیغ گرگان اند.
جنازهی یاسر را در بیابانهای پشت فرمانداری مییابند. این تکه را چنین میخوانیم: جنازهی نیما در برهوت صیادان انداختهاند تا سهمی از سمفونیی هستی خاموش کنند؛ در بیابان ستم انداختهاند تا شعله و شرر ساکت کنند. نیما آنجا است؛ نبضی ناکام در خاکی پرخاکستر.
همهکُشان یکهای را به دام فنا میاندازند که تعبیر رنگ زندهگی را تنها در خویش میجوید. سنگلاخها و قلابها بر او فرو میافتند تا تونل گریز بسته بماند؛ تا در بنبست تمساحان راهی برای رهاییی ماهیان نماند. نیروهای طربکُش به جنگ نگاه و نوا یک جا میروند. اجل احضار میکنند تا حریم رُستن بزدایند؛ تا داغ باغ به سینهی افق و باران و روزن بننشانند؛ تا هستی درو کنند و خود غلت بزنند بر تباهیهای نازدودنی. در نبود شطی که شریان هستی حیات دهد، گلشنها به گلخنها فرو میافتند. خوف گمشدهگی جایگزین ساز چراغانی میشود. شادی در کاسهی تنگ میریزد. یاسر مقصد نمییابد. مهر اما میخواند. قایق نمیراند. رنگ موج اما میداند. مردمکاناش مسیر گم میکنند. یاسر ما به گلولهی شریانبندان رفته است. یاسر ما رفته است. عطرجویان باید در کویر داسبهدستان دنبال غنچهها بگردند؛ در محدودهی فرمان درندهگی دنبال دریدهشدهگان بگردند؛ باردار اشک و اضطراب دنبال سرکنده کبوترانی بگردند که افتادهگان تیغ گرگان اند. جنازهی نیما در برهوت صیادان انداختهاند تا سهمی از سمفونیی هستی خاموش کنند؛ در بیابان ستم انداختهاند تا شعله و شرر ساکت کنند. نیما آنجا است؛ نبضی ناکام در خاکی پرخاکستر. یاسر ما به گلولهی شریانبندان رفته است. یاسر ما رفته است.