خدایِ سفالینِ آفریقا! که نشستهیی بر چارچوبِ خانههایِ گِلی خیره به کودکانِ سیاهِ برهنهات که با ساقههای درختانِ کهنسالِ بلوط تاببازی میکنند! چه داری به من بدهی؟ برای دستهایِ خاورمیانه که هر صبح با صدایِ اللهاکبر میایستد مقابلِ چوبهیِ دار با دو متر طناب.
خدایِ بلندیهایِ ماچوپیچو! که از بالایِ تندیسِ مسیحِ نجاتدهنده صدایِ لالاییِ «مادرانِ روسریسفید» را از چشمِ سبزِ آمازون میشنوی! تو چه داری به من بدهی؟ برای چشمهایِ خاورمیانه که هر صبح با گرهزدنِ طناب از پشتِ دو پلکِ بستهی بیدار ذکر میگوید.
خدایِ سُرخپوستِ قارهی نو! که نقش بستهیی روی صورتِ «خرسِ ایستاده»ی قبیله با نیزه و کمان خیره به سوسویِ «اسبِ بالدارِ» سفیدپوست که بر زمینِ پدرانت میتازد! تو به من چه میدهی؟ از مُردهریگِ نیاکانت تا پایِ بختکِ خاورمیانه را از خوابهایمان برداریم.
خدایِ هفتادودو ملت! خدای شرقِ دور! خدایِ دیوارِ چین! خدایِ رودِ گَنگ! خدایِ معبدِ دِلف! خدایِ ابوالهول! خدایِ بابلِ بزرگ! تمامِ شما را میگویم تا کجایِ این جادهیِ ابریشم به تماشایِ خدایِ خاورمیانه میایستید که هر صبح با صدایِ اذان بهدنبالِ گردن برای طنابِ دار میگردد؟
نگذارید ما را بکُشند! نگذارید ما را بکُشند! بلندترین طنابهایتان را بیاورید این قومِ بهحجرفته را به «خانه» برگردانید! این خانه «خدا» نمیخواهد کمی «سیب» میخواهد کمی «گندم» با کمی «کلمه» برایِ ساختنِ صبحی که در آن طنابها بهجایِ گردن به تنهیِ درختانِ این سرزمین حلقه شوند برایِ خواندنِ دوبارهیِ «تابتاب تاببازی خدا منو نندازی... تابتاب عباسی خدا منو نندازی...» تهران. جمهوری. ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۲