مادر گویی از خود بیخود شده باشد؛ مست باشد و در این دنیا نباشد، بر پیکر بیجان پسرش بوسه میزند، آخرین بوسههایش را، در میانهی جمعیتی که پر از خشم و نفرت فریاد میکشند که «شههید نامری» (شهید نمیمیرد) و «کُرد، بلوچ، آذری؛ آزادی برابری.»
در مراسم چهلمین روز درگذشت کاروانش سر مزارش سخنرانیست که با غرور و اقتدار از هدفش میگوید. از اینکه کاروان کودک بود اما قلبی بزرگ داشت چرا که در سرزمین ما که زیر سایهی سیاه ظلم و ستم و استبداد است؛ کودکان خیلی زود بزرگ میشوند؛ چون خودش که در چهارده سالگی ازدواج کرده و پانزده ساله که میشود مادر کاروان میشود؛ بیآنکه بتواند دوران کودکی و مدرسه را تجربه کند.
او حالا با هر بهانهای سر مزار کاروان میرود و اغتراضش را فریاد میکند. گویی با کشته شدن کاروانش شجاعت در دل او زنده شده. روز جهانی زن تصویری از او بر سر مزار پسرش پخش میشود تا فریاد زنان باشد بهعنوان زنی که هم کودکی فرزندش فدا شده هم کودکی خودش، چون بسیاری از زنان سرزمینش و تصویری دیگر از روز ولنتاین که با دستهگل سر مزار کاروانش رفته چرا که کاروان عشق اوست و عشقش آنجا خوابیده. کاروان عشق افسانه که به خونش کشیدند.
مادربزرگ کاروان وقتی خبر کشتهشدن نوه اش را میشنود؛ گویی گر میگیرد و قلبش از جا کنده میشود. در کوچه راه میافتد به تنهایی و فریاد میکشد و نفرین میکند که کاروان ما را کشتند. خونش را به ناحق ریختند. امیدوارم خونشان ریخته شود. دلشان مثل دل ما خون شود. نابود شوند الهی. دلشان پاره پاره شود. اینها خون همه مردم را ریختند. مرگ بر جاش.
ادریس پدر کاروان میشنود شب گذشته در مهاباد پس از قطع برق شهر، نیروهای سپاهی حکومت در ۲۸ آبان شبانه با سلاحهای جنگی و خودروهای زرهی، وارد شهر شدهاند و بیوقفه به مردم معترض در خیابانها و حتی به سمت منازل شلیک کردهاند. میگویند بعد از سنگربندی معترضان در مهاباد، نیروهای سپاه با خودروهای نظامی و هلیکوپتر به آنجا حمله کرده و تعداد زیادی از مردم را در سه راه شیلان سرکوب کردهاند.
در پیرانشهر هم اعتراضات ادامه دارد. ساعت هفت و نیم عصر است که برادرزادهاش با او تماس میگیرد و خبر میدهد که کاروان تیر خورده و او را به بیمارستان بردهاند. پدر باورش نمیشود و سراسیمه خودش را به بیمارستان میرساند. کاروانش زخمی و خونی روی یک تخت افتاده و در حال جان دادن است. پدر ویران میشود. بیمارستان شلوغ است. گریهکنان داد میزند و کاروانش را صدا میکند که چیزی از جانش در تنش دیگر نمانده. کسی نیست به دادش برسد؛ کاروانش دارد میمیرد و او را روی یک تخت سرپایی رها کردهاند. دو ساعت نمیکشد که جان میدهد و پدر با چشمان خودش میبیند که کاروانش جلوی چشمانش پر پر شده و میمیرد و او کاری از دستش برنمیآید.
مراسم خاکسپاری کاروان است. پدر شگفتزده شده چرا که میبیند فقط خانواده و اقوامش نیستند که به مراسم آمدهاند. هزاران نفر از مردم که خبر کشتهشدن پسرش را شنیدهاند جمع شدهاند و گویی دوباره به پا خاستهاند و همه در غم از دست دادن کاروانش شریکند.
پدر به یاد کاروان شهیدان کردستان نامش را کاروان میگذارد اما نمیداند خیلی زود پیش از خودش، پیش از آنکه قهرمانیاش را ببیند در مسابقات جهانی، پیش از آنکه ازدواجش را ببیند، بچههایش را به کاروان شهیدان میپیوندد و او را تقدیم به همین کاروان شهیدان خواهد کرد.
حالا حکم قهرمانی کاروان و عکسش با لباس رزمی برای پدر پرافتخارتر شده، بوی پسر قهرمانش را میدهد. با دردی غریب اما پرافتخار عکسهای پسرش را تماشا میکند. فیلمهایی را که از او به جا مانده جمع میکند. وقتی در حال چوپیست و دستمالی سرخ را میچرخاند. وقتی در حال شوخی با دوستانش میخندد. خندهای که برای پدر حالا زیباترین و غمانگیزترین خندهی دنیاست. میبیند افسانه همسرش حالا به زنی معترض تبدیل شده که خونخواه پسرشان است.
بشنوید: با صدا و اجرای نویسنده