نمیدانستم کجا بروم. بعد از چند دقیقه سرگردانی در شهر، تصمیمم را گرفتم. ساعتی بعد خودم را در جادهیی پیچ و واپیچ دیدم. جادهیی که به روستای زیندشت میرفت. پخش ماشین را روشن کردم و در آهنگی کردی غرق شدم. موسیقی یک فیلم بود بهنام لاکپشتها هم پرواز میکنند. مزار نیما را با پارچهیی قهوهیی پوشانده بودند. روی پارچه سبد گلی بود با گلهای داوودی زرد و کوکب بنفش و گلایل سفید. زنی کنار مزار نیما اشک میریخت. شناختمش. پروین حسنآبادی بود مادر نیما. زار و رنگپریده به نظر میآمد. چند نفر دورهاش کرده بودند. گوشی تلفنم را درآوردم و صدای مادر داغدار را ضبط کردم.
۹ روز، پیش از آنکه نیما تیر بخورد، برایش جشن تولد گرفتند. گیتارش را توی دستش گرفت و با چهرهیی خندان به عکاس خیره شد. کمی خجالت میکشید جشن تولد مال بچه پولدارهاست. او از ۱۳ سالگی دیگر مرد شدهبود. مدرسه را رها کرد تا سر کار برود و کمکخرج خانواده باشد. در یک غذاخوری در شهرک اسلامآباد ارومیه کار میکرد. روز ۳۰ شهریور رفته بود حقوقش را بگیرد. آخر ماه بود و یک روز شیرین برای پول خرج کردن.
خیابان شلوغ بود و پر سروصدا. دستی به موهایش کشید و دوید به سمتی که همه داشتند فرار میکردند. بوی گاز اشکآور پیچیده بود توی خیابان. صدای آمبولانس میآمد. پسربچهیی 12 ساله روی زمین افتاد. نیما دوید به سمتش. کوله پشتی مدرسهی پسر را از روی زمین برداشت. صدای شلیک گلوله میآمد. کمک کرد پسر از روی زمین بلند شود. پسر دوید سمت پیاده رو. نیما هم دوید. اما یک لحظه احساس کرد پاهایش از مغزش فرمان نمیگیرند. نمیتوانست گام بردارد. افتاد روی زانوهایش. کمی بعد چند نفر زیر بازوهایش را گرفتند و او را کشاندند توی حیاط یکی از همسایهها. صداها را محو میشنید اما فهمید که میگفتند تیر خورده.
کمی بعد چند نفر زیر بازوهایش را گرفتند و او را کشاندند توی حیاط یکی از همسایهها. صداها را محو میشنید اما فهمید که میگفتند تیر خورده. همسایهها محکم زخم را بسته بودند. دوباره از حال رفت. به رانندهیی که او را سوار کرده بود، آدرس خانهی عمویش را داد چون هم نزدیکتر بود. هم نمیخواست مادرش را نگران کند. عموی نیما دم در منتظرش بود؛ رنگپریده و نگران. اشکهایش را پاک کرد و گفت: «نه من تنهایی از پسش برنمیآیم.» از راننده خواست او و نیما را به خانهی برادرش بهروز ببرد. میلاد، مانی و آرمین با ترس و نگرانی برادرشان را میدیدند که روی صندلی ماشین از حال رفته بود. صندلیهای عقب ماشین به رنگ سرخ درآمده بود. پدر و مادر نیما چند دقیقه مات و مبهوت به پسرشان خیره بودند. «بهروز این بچه از دست میره باید ببریمش بیمارستان.»
پروین فقط اشک میریخت. دل دیدن زخم پاهای پسرش را نداشت. از درون میلرزید مثل لرز زمستانهای ارومیه. با آنکه هنوز یک روز از تابستان مانده بود. در دلش آرزو کرد پسرش صحیح وسالم به خانه برگردد. با بهروز صحبت میکند که به روستایشان زیندشت برگردند. از اولش هم دلش نمیخواست در ارومیه زندگی کند. اما بیکاری و بیپولی، بیشتر اهل روستا را به سمت شهرهای بزرگ تاراند. از ۱۱ سال پیش که به ارومیه آمده بودند هر بار آرزو میکرد دوباره وضع روستا عادی بشود تا به زادگاهشان برگردند.
بعد از دوازده روزِ سخت، درست همان روز که مادر قول داده بود همگی به بند، منطقهی ییلاقی ارومیه بروند و دل و جگر بخورند، حال نیما بد شد. بدتر از همیشه. وقتی او را به بیمارستان رساندند، امیدوار بودند مثل هر سه باری که در مطب دکتر محسنی لبهای نیما به خنده باز میشد، دوباره چهرهی خندان پسرشان را ببینند. اما تنها نیم ساعت بعد پرستارها خبر دادند که نیما از دست رفته.
میلاد ، مانی و آرمین به تن بیجان برادرشان خیره بودند. مردانی که لباسهای طوسی به تن داشتند، آنها و پدر ومادرشان را از اتاق بیرون کردند و گفتند جنازه را باید از پزشک قانونی تحویل بگیرید. بهروز پدر نیما حالا نای بلند شدن نداشت. زانوهایش مثل زانوان نیما - همان لحظهیی که تیر خورد - بیحس وناتوان شده بودند. پسرش را از او گرفته بودند؛ هم جانش را و هم جنازهاش را. دو روز بعد پیکر بیجان نیما را در روستای زادگاهش به خاک سپردند. نیمهشب به پدر نیما زنگ زدند... مرد به اندازهی بیست سال پیر شده بود. با صدای لرزان واگویه کرد: «نمیگذارند برای نیما، برای اصلانم... برای پسر مثل شیرم مراسم بگیرم. میگویند جوانهای دیگرتان را میبریم... میلاد ، مانی، آرمینم را....»
سه ماه بعد که دوباره به زیندشت رفتم، آن زن زار وتکیده را دیدم که بر روی گور دیگری زار میزد. بهروز نتوانسته بود دوری اصلانش را تحمل کند. جملهاش هنوز توی گوشم تکرار میشود: «مگر سگها میتوانند شیر را گاز بگیرند؟»