با نگاهی آزاد به افسانه تپه گؤز آذربایجان
تقدیم و سپاس به دوستم «ت»
وقتی که اسرا نبود راه نفس نبود. صدای قیه نفسش را شنیدم که از خواب پرید. گفت: محمدرضا، خواب دیدم سیاهی دورهام کرده است! سیاهی دورهاش کرده بود و او وسط دریا بین آب و آسمان معلق بود و سیاهی از سرش نمیگذشت. از سرم نمیگذشت. «تو چه؟ تو چه کردی؟» «من کاری نکردم. ایستادم و سیاهی را تماشا کردم. سیاهی مرا دربرگرفت و با خود کشید و برد.»
شبها برای هم قصه میگفتند تا ترسشان بریزد و خوابشان ببرد. فقط خودشان دوتا را داشتند. تک و تنها. گوشیهایشان را به دست میگرفتند و قصههای جن و پری را از آن بیرون میکشیدند. اسرا شیفتهی بازیهای جن و پری بود؛ پریان دریایی در جنگ دیوها. داستانهایی که از ترس لرز میانداخت به جان آدم ولی باز میخواستی بروی سمتش تا به ترست بخندی.
شب بود. پاییز بود. اردبیل مثل همیشه سرد بود. تا آنوقت دیگر همه میدانستند که دختری کشته شده است و خونشان به جوش آمده بود. دختری از جنس خودشان با آرزوهای خودشان و به همان زیبایی که بچه و بزرگ، زن و مرد، پسر و دختر تجسمی از زیبایی در ذهن داشتند. یک زیبایی بینهایت معصوم.
خواهر و برادر زیر پتوهایشان مچاله شده و تصاویر و پیامهای گوشی موبایلشان را برای هم میفرستادند و گاه صدای تک خندهی بلندشان خواب اهالی خانه را به هم میزد و بعد ذره ذره جای خود را به آه و بغض میداد و پچپچههای از سرِ درد. بعد یک فیلم ویدئو روی گوشی هر دویشان افتاد. فضا تاریک بود. سیاهی دایرهوار میچرخید و قوس میزد. محمدرضا گفت: «اینجا کجاست؟ ... فهمیدم! فهمیدم خیابان عطایی شورابیل!... همونجاست.»
دخترها وسط دایره نشسته بودند با مقنعههای رنگی و گاه سفیدشان که روی مانتوهایشان یقه شده بود و موها رها از بند آن. حیاط بود. حیاطی شبیه حیاط مدرسه. اسرا گفت: «مدرسه است؛ مدرسهی ما.»
قوسی روشن شد که در آن تصویر زنی بود سراپا سیاهپوش پیچیده در چادری به سراپای اندامش. چرخش تاریک حالا جای خود را به رنگ خاکستری ماتی داده بود که همچنان میچرخید و تصاویر را یکی از پی دیگری پدید میآورد. زن سیاهپوش فقط یک چشم بالای پیشانی داشت. دخترها روی زمین، کف حیاط دست میزدند و به زن یک چشم که حالا اسرا دریافت مدیرشان است خیره شدند. بعد بلندگو دهان خود را جر داد و سرودی پخش کرد. صدای سرود «سلام و اطاعت».
دخترها هو کشیدند. چرخیدند در آن دایرهی مخوف و رنگ خاکستری مات را پس زدند. سرود از صدا ماند و صدای دخترها بر بلندگو چیره شد. چند مقنعه در هوا تاب خورد و به زمین افتاد. صدای «زن، زن ، زن» بود از دهان دخترها و بعد باز دایره سیاه شد. چرخید و چرخید و باز قوسی نیمهتاریک پدیدار شد. دخترها هر کدام به سویی میدویدند. تپهگؤز، (دیو یک چشم)، دهان باز کرده بود و رو به جمعیت فریاد میکشید.
دخترها هو کشیدند. چرخیدند در آن دایرهی مخوف و رنگ خاکستری مات را پس زدند. سرود از صدا ماند و صدای دخترها بر بلندگو چیره شد. چند مقنعه در هوا تاب خورد و به زمین افتاد. صدای «زن، زن ، زن» بود از دهان دخترها و بعد باز دایره سیاه شد. چرخید و چرخید و باز قوسی نیمهتاریک پدیدار شد. دخترها هر کدام به سویی میدویدند. تپهگؤز، (دیو یک چشم)، دهان باز کرده بود و رو به جمعیت فریاد میکشید.
یکی قاب عکس بالای تخته سیاه را به حیاط انداخت. پوشش سیاهی برای لحظهای ناتوان ماند از پنهان کردن گیسوی افشان آن دختر. دیوهای غریبه دور هم گرد آمدند و تنورهی سیاهی ساختند. تنورهی دیو سیاه چرخید و هر دم ضربهی باتوم به سر و پا و کمر یکی فرود آمد. آنها که در حیاط بودند فریاد میکشیدند و به سویی میدویدند. آنها که در کلاس مانده بودند دست میزدند و میخواندند «آزادی، آزادی، آزادی» «زن، زن، زن» «زندگی، زندگی، زندگی». دیوها به این ورد عقب میرفتند، باز، گرد میآمدند و تنوره میکشیدند.
یکی از دخترها داد کشید: «اسراااااا...» و بعد همه دم گرفتند: «اسرا... اسرا، اسرا.» برق یک جفت چشم روشن اسرا همه جا را سبز کرد. دایرهها محو شدند و جهان سبز، سبز، سبز. خبری از سیاهی نبود ولی فریادها هنوز بود که صدا میزدند اسرا، اسرا! محمدرضا چشم باز کرد. خواب او را در ربوده بود. نگاه کرد به جای خواب اسرا.
صدای سرفه میآمد. در مدرسهی دخترانه گاز شیمیایی زده بودند. دخترهای مسموم را به بیمارستان میبردند و فردا باز از نو و باز مسمومیتی تازه. اسرا نبود. دخترها در جای خالی او بغض نشاندند و سرفهها را فروخوردند تا آن گاز مسموم از سرشان بگذرد. حالا هرگز به صورت بیچشم مدیر نگاه نمیکردند که دیگر جرأت نکرد قاب عکس را به بالای تخته برگرداند.
بعد تلویزیونها و گوشیهای موبایل به اشغال دیو غریبهها درآمد. اولی سربلند کرد و فریاد زد: «نمرده! من نکشتهام. قرص برنج خورده بود.» مدیر دستی به جای خالی تک چشمش، روی پیشانی، کشید. دهانش را مثل پلک زدن باز و بسته کرد و لای اسامی دفاترش گشت: «ما نداشتهایم. چنین دانشآموزی به این نام در اینجا نبوده است.» معاونش با سری پشت و رو، به جمعیت پشت کرد تا صورتش رو به آنها باشد و گفت: «ترک تحصیل کرده است. پارسال از اینجا رفته است.» دیو پزشک مردگان عقربههای ساعتش را یک روز عقب کشید: «در ساعت ۶ دقیقه و ۳۷ ثانیه بامداد چهارشنبه...» پهلوان خوشنام شهر که سر رسید، دروغِ دیوها را به جارویی عقب راند.