فرشته با خرمن گیسوانش آنهایی که فرشته را دیده بودند میگفتند خرمنی از گیسوان بلندش را روی سینه رها کرده و دستی به گیسو دارد. دست دیگر بلندای دامنش را گرفته تا در کوچههای تنگ و تاریک محله «آیسر» گلی نشود. گاه شده که به سرانگشت بر پنجرهی خانهای بزند و دختری را بیدار کند.
نایسر نایسر حالا نه روستا بود نه شهر. زائدهای بود بر شهری که حسرت برمیانگیخت مثل مادری زیبا که بچهاش را به خود راه ندهد و فقط به سر و وضع خودش برسد. اما فرشته اینجور نبود. نه شبیه فرشتههای داخل کتاب قصههای خارجی و نه مثل فرشتههای مهربان کارتنهای تلویزیون. مثل اسامی فرشتههای کتاب دینی هم نبود که مرد باشد؛ زن بود با موهای مشکی بلند و چشمهایی که هر کس نگاهش میکرد، در برق آن چشمها، تکهای از خودش را میدید.
فرشته منتظر آفتاب نمیماند میگفتند فرشته تا آمدن آفتاب صبر نمیکند شبها هم روی پشتبام خانههای آنها راه میرود و همه جا را گرم میکند. شبها چراغهای خانهها را خاموش میکنند و صدایش میزنند و او دستی به دامن بلندش و دستی به خرمن بلند گیسویش میگیرد و قدم به قدم از گل و لای کوچهها میگذرد. بله، البته که تیر میزنند، ولی کسی نمیترسد چون فرشته هست. میگویند از جلوی گاردیهای سیاهپوش به نرمی میگذرد؛ حتی نگاهشان میکند و به آنها هم لبخند میزند. میگویند از تهران نیامده. همینجا بوده که رفته تهران. رفته چرخی بزند برگردد. از خودمان است. حالا همهجا میرود؛ سنندج، تهران، شیراز، زاهدان، اوه! جاهایی که حتی اسمش را هم نشنیدهای.
از پشت پنجره کلاس ههموومان بینیمان. پشت پنجرهی کلاس بود. داشت از کوچه میگذشت و بچهها برایش دست زدند. من ترسیدم. بله، ترسیدم دست بزنم. شما بودید نمیترسیدید؟ ولی به آنها چیزی نگفتم. گفتم شما همهتان فرشتهاید. ههموویان فریشتهن. بچهها خندیدند.
مادربزرگ سارینا درخت توت. آن درخت توت کهنسال عمرش از همه ما بیشتره. همه چیز را دیده از او بپرسید. ما ندار هستیم اما داراییم. دارایی ما جان ماست و عشق ماست به همدیگر. سارینا؟ به او هم گفته بودم. به همه نوهها ولی او عزیزتر بود چون تنها بود. پیش خودم بزرگ شد. مادرش مادری نکرد، نبود. نماند. برای من که سختی قدیم را دیده بودم، همین که لازم نبود در سرما کنار جوی رخت بشویم خودش نعمت بود. برای بچهها اینطور نبود. از وقتی چشم باز کردند نایسر شهر بوده نه ده. این شهر است؟ بله درست که حالا آب از چشمه نمیآوریم. کاش میآوردیم ولی این آب آشغال را نمیخریدیم. اینقدر فقر نبود.
- بله به من کمک میکرد. گاهی برای معلمها یا کسانی در شهر مخلفات خانگی درست میکردم. سبزی /سرخ میکردم یا ترشی میانداختم. سارینا کمک میکرد. همیشه کمککار بود. بخور و نمیری میدادند. زیاد نبود پولش. بچهی من تو سری خورده بزرگ نشده بود که طاقت بیاورد توی سرش بزنند. اصلا همین نداری خونشان را به جوش میآورد. همین تحقیرها. زندگیها را میبینند در تلویزیون. در شهر. در همهجا. چرا نبینند؟ چشمشان را ببندم؟ بچهها میفهمند نداری از کجا آمده؟ ناعدالتی خون را به جوش میآورد.
فرشته خون و زندگی ماست - فرشته را من هم دیدم. بله. از وقتی او را کشتن بچهها دیگر خانه نماندند. سارینا به من نگفت دنبال فرشته میرود ولی اگر میدانستم خودم هم با او میرفتم. چرا نگذارم برود؟ دختر خودم فرشته بود. مگر رفتن دنبال فرشته کتک زدن دارد؟ فرشته خون ماست، زندگی ماست. دختر ماست. سارینا هم فرشته است. زلال بود مثل اسمش.
پسربچه: پسر گفت ما دنبال توپ رفتیم. از خیابان دکل پیچیدیم به خیابان شافعی و بعد در کوچه دکل بود که راه بند آمد. کوچه تنگ بود و با ازدحام نمیشد تکان خورد. من نگاه کردم. توپ را دیدم توی دست و پای گاردیها مانده. آمدم خودم را به توپ برسانم تا آن را شوت کنم سمت فرشته که لگد یک گاردی خورد به پهلویم. درد امانم را برید. مردی مرا به کنج دیوار خانهای کشید. دستی از داخل خانه بیرون آمد و مرا برد توی خانه. آنجا در امنیت بودم اما باید میرفتم اگر توپ میماند، گاردیها هم میماندند. باید آنها را میکشیدیم سمت فرشته تا از گرمای آن توانشان آب شود و چوب و باتومهایشان بیاثر شود. صاحبخانه که با لیوانی آب برگشت. آب را از دستش نگرفتم. در را باز کردم و همانطور که پهلویم تیر میکشید رفتم داخل جمعیت و دیدم. سارینا بود. رسیده بود به توپ. توپ را شوت کرده بود. خودش را دوره کرده بودند و هر کس یک باتوم به او میزد. دستهایش را روی سر و صورتش میگرفت. به سمت من که غلتید، مرا دید. لبخند زد. خیالم را راحت کرد توپ را فرستاده. دویدم سمتش. دستی باتوم را به ساق پایم کوبید. لنگ شدم. لنگان رفتم. جمعیت روی هم افتاده بود. سارینا را ندیدم. از کوچه زدم بیرون. توپ را چند کوچه دورتر دیدم که داشت غل میخورد. برگشتم. سارینا نبود.
یک روز برفی در گورستان در گورستان برف میبارید. پدر بر خاک زانو زده بود و مادربزرگ گیسش را میبرید که ناگهان برف گرم شد. برف نرم شد و آن صدا، صدایی که در سلول سلول جان خانه میکرد، صدایی که نرم بود و زلال و از همه جا میآمد، از زمین زیر پا، از روی درختهای عریان، از دل خود هوا و حتی در های نفس هر فرد که آنجا ایستاده بود. اول آهسته خزید و بعد به همه جا پیچید: « لای لای نهمامی ژیانم؛ من وینهی باخوانم/شهوی تاریک نامینی؛ تیشکی روژ دیته سهری.»
سارینا گیان و بعد خودش دیده شد. فرشته بود. با همان حالت همیشگیاش؛ دستی به گیسو و در دستی شاخهای نرگس که خم شد و رو به پدر سارینا گرفت. پدر انگار برخاستن سارینا را میبیند خواند: سارینا گیان. همه کس من!پاشو عزیزم. برف آمده. پاشو جشن بگیریم.
نشریه ادبی بانگ