مهدی احمدی: واتساپِ کاغذی

می‌توانستم باز هم در واتساپ پیام بگذارم و بگویم که بالاخره آن چای «گیوکوروی» ژاپنی را که خواسته بودی برایت پیدا کردم و فقط منتظرم که پاسپورتم را بدهند تا خودم برایت بیاورم اما فکر کردم از این روش منسوخ شده استفاده کنم و با کاغذ و قلم برایت همان‌ها را بنویسم. خانه را زیر و رو کردم و یک برگ کاغذ هم نتوانستم پیدا کنم. گوشی‌ام مدام زنگ می‌خورد و من را تحریک می‌کرد که برش دارم و برایت همه چیز را در یک دقیقه پیام صوتی خالی کنم اما من در دوست‌داشتنی‌ترین ساعتِ شبانه روز، هشت و نیمِ شب، به جای آنکه پشتِ پنجره‌ام بنشینم و به رد پاهایی که در برف مانده و رهگذرانش رفته‌اند نگاه کنم، پالتویی را که به روزگارِ شنلِ آکاکی آکاکویچ افتاده بود، روی سر و دوشم انداختم و به مغازه‌ای که درست زیر آپارتمانم است رفتم.

فروشنده مغازه پیرمردی یهودی است که پدر و مادرش را در همین اردوگاه بدنام آشویتس که در کتاب‌ها خوانده‌ایم واقعا سوزانده‌اند. او حالا صاحبِ تنها مغازه‌ی خیابانِ مارشال است که خرت و پرت می‌فروشد و در آن می‌شود کاغذ پیدا کرد. بقیه مغازه‌ها در این ده سال یکی‌یکی بستند و رفتند. حالا همه‌شان تبدیل به رستوران‌ها و کافه شده‌اند. فقط خوردن هنوز آنلاین نشده است. نمی‌دانم شاید یک روز آدم‌ها هم دوشاخه‌شان را بزنند به برق و شارژ بشوند و دیگر در این راسته به‌جای رستوران‌ها پریز برق بگذارند. آن روز حتما برای اینکه از قافله عقب نمانیم باید سیستم عامل ویندوز آمریکایی روی مغزمان نصب کنیم. البته به ما نسخه چینی‌اش می‌رسد و روس‌ها هم روی هر دوشان ویروس می‌اندازند و هکمان می‌کنند.

درِ مغازه‌اش را که باز کردم برفی که در پیاده رو جمع شده بود به داخل مغازه ریخت. پاهایم را همانجا دو سه بار به زمین کوفتم تا برف کفش‌هایم بتکد. پیرمرد یهودی پشت به درِ ورودی نشسته بود. لرزشِ تلفنم را روی رانم احساس کردم. همان ته جیب ساکتش کردم. پیرمرد یهودی لحظه‌ای من را در آینه کوچکی که مقابلش گذاشته تا مشتری‌های خود را ببینید، دید و بی آنکه برگردد، دستش را برای سلام بالا برد و به خواندنِ مجله قدیمی‌اش ادامه داد. روی جلد مجله‌ای که می‌خواند تصویر شلیکِ معروفِ سربازِ ویتنامِ جنوبی به سرِ مرد اسیرِ هموطنش از ویتنامِ شمالی بود. دودِ سفیدی از لوله تفنگ بیرون می‌زد اما گلوله هنوز به سرِ مرد اسیر نرسیده بود. اسم هر دوشان هم «نگویین» بود. نگویینِ اسیر چشم‌هایش را چنان به هم فشرده بود که انگار به اعماق روحش که از پیش، گهواره‌ای ازلی و ابدی برای همه ساخته شده و در آن همیشه لالایی هم می‌خوانند، فرار کرده باشد. روی عکس بزرگ نوشته بود که سربازهای ما را از ویتنام برگردانید.

یک بسته کاغذِ زرد را که حتما روزگاری سفید بوده است، در کنج مغازه، در قفسه خاک گرفته‌ای پیدا کردم. یک برگ از روی آن برداشتم که متوجه چند کتاب شدم که در طبقه تاریک زیر، روی هم گذاشته شده بودند. بالایی را برداشتم کتاب تاملاتی در فلسفه­ ی دکارت بود. همان که وقتی اینجا بودی با هم خواندیم. همین دیروز به مساله شیاطین دکارت و این گوشی­ای که میان من و جهان قرار گرفته و خوب و بدِ دنیا را از طریقِ آن سرچ می‌کنم، فکر می­کردم. به دوربین بالای صفحه تلفنم که مثل دیوی یک چشم همیشه من را می‌بیند نگاه می‌کنم و او را به شکل شیطان دکارتی می‌بینم. صفحه اول کتابِ دکارت را که باز کردم، دیدم در آن یکی با خودکاری که جوهرش در کاغذ پخش شده به فارسی شعری از حافظ نوشته است. بیتی از حافظ بود که می­گوید: «جز دلِ من کز ازل تا به ابد عاشق رفت/ جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند». تصمیم گرفتم کتاب را هم بخرم و دوباره بخوانم.

این برگِ کاغذ زود پر شد و فرصت نکردم بپرسم که دانشگاه با درخواست بازخریدت موافقت کرد یا نه؟ عکس‌های افتتاح کافه‌ات را در واتساپ گرفتم. اینکه کتابخانه‌ای که به دیوار زدی تا خود سقف بالا می‌رود را خیلی دوست داشتم. میزهای چوبی را از کجا گیر آوردی؟ راستی تا خودم برسم با من تماس نگیر. وقتی از مغازه مرد یهودی برگشتم گوشی‌ام را دور انداختم. با یک صدای خفیف برف را سوراخ کرد و گم شد. حالا که نامه را تمام می‌کنم ۱۱ شب است. برف هنوز می‌بارد. انگار که سیمرغ این حوالی پرواز کند و پرهایش روی شهر بریزد. از این همه رد پا در برف نمی‌شود فهمید که رهگذران از کدام سو به کدام سو می‌رفته‌اند. یک دختر و پسر آن طرف خیابان زیرِ نورِ چراغ هم را می‌بوسند. جز آنها کسی در خیابان نیست. پشت پنجره گیوکوروی گرم با شیر می‌نوشم. قبل از اینکه در آن شیر بریزم چند برگ گیوکورو را پایین همین کاغذ مالیدم. نامه را خوب بو بکش عطرش دستت می‌آید.

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی