سلمان رشدی: «فرشته گابریل» به ترجمه سروناز ایرانی

سلمان رشدی. در پیشزمینه: گابریل گارسیا مارکز. پوستر: ساعد

درباره‌ی گزارش یک مرگ، نوشته‌ی گابریل گارسیا مارکز

مدت‌ها گمان می‌کردیم این مرد، گابریل، قادر به معجزه است. زیرا سالها بود برای کسی که بال نداشت، چیزهای زیادی درباره‌ی فرشته‌ها می‌گفت. اینطور بود که وقتی معجزه‌ی دستگاه چاپ پیش آمد، سر تکان دادیم یعنی که می‌دانیم. اما دانستن درباره‌ی این جادوگری هم باعث نشد از چنگش رها بشویم. تحت طلسم آن جادو و جنبل نوستالژیک، از نیمکت‌های چوبی‌ و تاب‌های توی باغمان درآمدیم و یک نفس به جایی دویدیم که آن ماشین‌های چاپ دیوانه، مثل مور و ملخ کتاب بیرون می‌دادند. کتابها پریدند توی بغلمان بی‌آنکه حتا لازم باشد دستمان را دراز کنیم. سیل کتاب‌ها از اتاق چاپ سرازیر شد و اولین موج مشتری‌ها را با خود برد. همانطور که سیل وحشتناک روایت، خیابان‌ها و پیاده‌روها را فرا می‌گرفت و تا کیلومترها توی اتاق‌های همکف خانه‌ها تا کمر بالا می‌رفت، اولین مشتری‌ها هذیان‌گویان در برابرش تسلیم شدند. طوری که هیچ کس نمی‌توانست از آن داستان بگریزد. اگر کور بودید یا چشم‌هایتان را می‌بستید هم فایده‌ای نداشت. زیرا همیشه صدایی در اطرافتان بود که آن را بلند می‌خواند. ما همگی شیفته بودیم، و آرزو می‌کردیم کاش آن داستان را نخوانده بودیم. داستانی با چنان کیفیتی که هر خواننده‌ای را مجاب می‌کرد زندگی‌نامه‌ی خود اوست. بعد، این کتاب کشور را فرا گرفت، و به آن سوی آبها رفت. ما دیوانگان تسخیرشده فهمیدیم که این پدیده دست بردار نیست، تا آنکه کل زمین را بپوشاند، تا سراسر دریاها، کوهها، ریل‌های زیرزمینی و صحراها، با نسخه‌های بی‌پایانی که از دستگاه جادوشده‌ی چاپ درمی‌آمد، پوشانده شود. به استثنای یک کشور شمالی که بریتانیا نامیده می‌شد. و همانطور که ملکیادس کولی گفته بود، ساکنینش مدتها پیش در برابر بیماری کتاب واکسینه شده بودند، صرفنظر از اینکه چقدر بدخیم باشد.

اکنون پانزده سال است که گابریل گارسیا مارکز کتاب صد سال تنهایی را چاپ کرده است. در این مدت، بیش از چهار میلیون نسخه تنها به اسپانیولی، و نمی‌دانم چند میلیون نسخه‌ی دیگر ترجمه‌یِ آن به فروش رفته است. در آمریکا اخبار کتاب‌های جدید مارکز، صفحات اول روزنامه‌های اسپانیولی را به خود اختصاص می‌دهد. دست‌فروشان دوره‌گرد کپی‌اش را توی خیابان می‌فروشند. منتقدان خودشان را می‌کشند که تعریف و تمجید تازه‌ای برای آن به کار گیرند. شمارگان کتاب اخیرش، گزارش یک مرگ، در اولین چاپش به اسپانیولی، بیش از یک میلیون نسخه بود. جنبه‌ی خارق‌العاده‌ی آثار “فرشته گابریل” به ویژه این است که می‌تواند دنیای واقعی را وا دارد تا دقیقا به روش داستان‌های مارکز، رفتاری غیرمحتمل و فراواقعی داشته باشد.

در بریتانیا، هنوز اتفاق چندان خارق‌العاده‌ای نیفتاده است. مارکز تعریف و تمجید می‌شود، اما در حمل و نقل عمومی جنوب لندن کسی تحت تاثیر قرار نمی‌گیرد. نه به این دلیل که بریتانیایی‌ها به فانتزی اعتقاد ندارند، فالکین۱ را به یاد بیاورید. شاید فقط فانتزی خوب را دوست ندارند. نظر خود من این است که برای بیشتر بریتانیایی‌ها، آمریکای جنوبی تازه کشف شده است. آنجا که خوانندگان با نظرهاشان موفق به شناساندن او نشده‌اند، شاید حرفه‌ای‌ها بتوانند: شاید چنان نام برجسته‌ای از آن قاره، سرانجام تجاری شده باشد، و این امر مارکز و دیگر اعضای “ال بوم۲”، درخششِ تابناک ادبیات اسپانیایی آمریکایی، را قادر ساخته است سرانجام به مخاطب انبوهی که سزاوارش است دست یابند.

در حال حاضر جان فالز در مقاله‌ی گاردین، از گزارش‏۳- به خوبی استفاده کرده است تا همچون منشوری از خلال آن به جنگ مالویناس۴ نگاهی بیندازد. شکی نیست به زودی روزنامه د ِسان۵ نیز به خوانندگان خود توصیه‌ی مشابهی خواهد کرد. و باز شکی نیست سندی وودوار۶ طرفدار داستان کلنل آئورلیانو بوندیا است، که سی و دو قیام مسلحانه را ترتیب داد و در همه‌ی آنها شکست خورد. بدون شک خانم شکنجه۷ (که یک سیاستمدار هندی به صورت ماندگاری آن نام را برای رهبر محبوب ما به کار برد) وحشت زده است که پژوهش انتقادی سترگ ماریو بارگاس یوسا درباره‌ی مارکز، اینجا حتا چاپ هم نشده است. نیروهای بزرگی در کارند.

به نظر می‌رسد بزرگترین عامل تخیل مارکز، خاطره‌ی مادربزرگش است. رویدادهای زیادی را پیش زمینه‌ی هنرش دانسته‌اند. او خودش تاثیر فاکنر را پذیرفته است، و دنیای شگفت ماکوندویش دست‌کم تا حدودی همان شهر یوکناپاتافا است که به جنگل‌های کلمبیا نقل مکان کرده است. پس از آن بورخس است و پشت سر بورخس، منبع و سرچشمه‌ی تمام اینها، ماچادو دِ آسیس، که سه رمان بزرگ او، سنگ نوشته‌ی یک فاتح کوچک، کوئینکاس بوربا و دام کاسمورو، از زمانه‌ی خود خیلی جلوتر بودند (۱۸۸۰، ۱۸۹۲ و ۱۹۰۰) بسیار ظریف، و برآمده از تخیلی خارق العاده (برای مثال استفاده‌ی ماچادو از یک گچ ضد ماخولیا در سنگ نوشته را ببینید.)، که آدم را به این گمان وامی‌دارد که نکند او از ارابه‌ی خدایان۸ دانیکنی در بیابان ادبی آمریکای جنوبی آن دوره فرود آمده‌ است. ممکن است نبوغ گارسیا مارکز در تصویرهایِ اغراق آمیز و فراموش نشدنی، با سالها نوشتنش برای فیلم‌ها تقویت شده باشد. برای مثال، آمریکایی‌هایی که دیکتاتوری لاتین را وادار می‌کنند دریا را در مقابل قرضش به آنها بدهد، در کتاب پاییز پدرسالار: ” آنها دریای کارائیب را در ماه آوریل بردند، مهندسین دریایی سفیر اوینگ، دریا را در قطعات شماره‌گذاری شده بردند، تا آن را دور از گردبادها، در سپیده دم خون‌رنگ آریزونا نصب کنند. ۹” اما مادربزرگ مهم‌تر از هریک از این‌هاست. او صدای گابریل گارسیا مارکز است.

مارکز در مصاحبه‌ای با لوییس هرس و باربارا دومان، به روشنی می‌گوید که زبانش زبان مادربزرگش است. «او آن طور صحبت می‌کرد.» «او قصه‌گوی بزرگی بود.» آنیتا دزای درباره‌ی خانواده‌های بومی امریکای شمالی می‌گوید زنان خانواده، قصه را حفظ می‌کنند. ظاهرا این امر درباره‌ی آمریکای جنوبی هم صادق است. مارکز نزد پدربزرگ و مادربزرگش پرورش یافت، وقتی هفت هشت ساله بود، اولین بار مادرش را ملاقات کرد. اشاره‌اش به اینکه بعد از هشت سالگی هیچ چیز جالب توجهی در زندگی‌اش اتفاق نیفتاده، این موضوع را به خوبی روشن می‌کند. مارکز برای هرس و دومان از پدربزرگ و مادربزرگش چنین یاد کرده است:

«خانه‌ی بزرگی داشتند، پر از ارواح. خیلی خرافاتی و زودباور بودند. در هر گوشه‌ای اسکلت‌ها و خاطراتی بود، ساعت شش غروب به بعد جرات نمی‌کردی از اتاقت بیرون بیایی. دنیای فوق‌العاده وحشت انگیزی بود.»

مارکز با استفاده از خاطرات خانه، و با استفاده از صدای راوی مادربزرگش به عنوان مغناطیس ادبیت خویش، شروع به ساختن ماکوندو کرد.

اما درباره‌ی مارکز چیزهایی بیش از مادربزرگش وجود دارد. وقتی هنوز خیلی کوچک بود روستای بچگی‌اش آراکاتاکا را ترک کرد، و خود را در دنیایی شهری یافت که تعریفش از واقعیت با آنچه در جنگل رایج بود، تفاوت بسیاری داشت، تا جاییکه تقریبا متضاد آن بود. درصد سال تنهایی، به عروج رمدیوس خوشگله به بهشت، این دوست داشتنی‌ترین دختر زمین، به عنوان یک واقعه‌ی کاملا مُنتَظَر نگاه شده است، اما وقتی اولین خط آهن به ماکوندو می‌رسد، زنی به خیابان اصلی شهر می‌دود و فریاد می‌زند: «دارد می‌آید! چیز وحشتناکی‌ست، درست مثل آشپزخانه‌ای می‌ماند که دهکده‌ای را پشتش بسته باشند.» نیاز به گفتن ندارد، عکس العمل افراد شهر به این دو واقعه کاملا برعکس هم بود. گارسیا مارکز به این نتیجه می‌رسد که در آمریکای جنوبی واقعیت به معنای حقیقی کلمه وجود نداشته است: این منبع شگفت‌انگیزی اوست.
دگرگون سازی واقعیت، دست‌کم همانقدر سیاسی بود- است- که فرهنگی. در تجربه‌ی مارکز، حقیقت تا آنجا مهار شده است که امکان پی بردن به آن وجود ندارد. تنها حقیقت این است که همواره به شما دروغ می‌گویند. گارسیا مارکز (که حمایتش از دولت کاسترو باعث شد جایزه نوبل به او تعلق نگیرد.) همیشه بسیار سیاسی بوده است، اما کتابهایش تنها با پرداختن به موضوعاتی عمومی، غیرمستقیم به سیاست مرتبط است، با استعاره‌‌های کلانی چون شخصیت نظامی سرهنگ آئورلیانو بوئندیا، یا چهره‌ی بسیار پرمدعای پدرسالار، که در ضیافتی یکی از رقبای خود را به عنوان غذای اصلی سرو می‌کند. کسی که یک روز زیادی می‌خوابد، و به این نتیجه می‌رسد که بعدازظهر همان صبح است، در نتیجه مردم مجبورند شب‌ها بیرون پنجره‌ی او بایستند و مقوایی را به شکل خورشید دست بگیرند.

رئالیسم جادویی، حداقل آنچه مارکز به کار برده است، ادامه‌ی سوررئالیسم است که آگاهی “جهان سوم” را صادقانه بیان می‌کند. رئالیسم جادویی با آنچه نایپل جوامع “نیمه کاره” نامیده است، سرو کار دارد، که در آن امور کهن در برابر امور بسیار تازه، دست و پا می‌زنند، و فساد عمومی و رنج‌های خصوصی، زننده‌تر و شدیدتر از آن چیزی است که تا کنون در جوامع به اصطلاح “شمالی” رخ داده است، جوامعی که قرن‌هاست ثروت و قدرتشان، همچون لایه‌های ضخیمی آنچه را که واقعا جریان دارد، پوشانده است. در آثار گارسیا مارکز، در دنیایی که او تعریف می‌کند، امور ناممکن به طرز کاملا باورپذیری دائما توی روز روشن اتفاق می‌افتند. اگر به جهان داستانی مارکز به عنوان یک نظام ابداعی، خود ارجاعی و بسته بنگریم، اشتباه است. او درباره‌ی سرزمین میانی۱۰ نمی‌نویسد، بلکه درباره‌ی زمینی می‌نویسد که ما همه در آن سکونت داریم. ماکوندو وجود دارد. و جادویش همین است.

ادبیات آمریکای لاتین، کاری از همایون فاتح

گاهی به نظر می‌رسد مارکز آگاهانه تلاش می‌کند اسطوره‌ی “سرزمین گارسیا” را پرورش بدهد. اولین جمله‌ی صد سال تنهایی را با اولین جمله‌ی گزارش یک مرگ مقایسه کنید: “سالهای سال بعد، هنگامی که سرهنگ آئورلیانو بوئندیا در مقابل سربازانی که قرار بود تیربارانش کنند ایستاده بود، بعدازظهر دوردستی را به یاد آورد که پدرش او را به کشف یخ برده بود. ۱۱” (صد سال تنهایی). و: “سانتیاگو ناصر، روزی که قرار بود کشته شود، ساعت پنج و نیم صبح از خواب بیدار شد تا به استقبال کشتی اسقف برود. ۱۲” (گزارش یک مرگ). هر دو کتاب با ذکر قتلی فجیع شروع می‌شود، و سپس برای طرح رویدادی غیرعادی به گذشته برمی‌گردد. پاییز پدرسالار هم با مرگ آغاز می‌شود، و سپس به گذشته برمی‌گردد و حول یک زندگی می‌چرخد. انگار مارکز از ما می‌خواهد کتاب‌ها را به یکدیگر مرتبط بدانیم. او با آوردن شخصیت‌های مشترک در کتاب‌هایش، بر این امر تاکید کرده است: سرباز پیر، زن هرزه، مادرسالار، روحانی ضعیف‌النفس، پزشک نگران. پلات ساعت نحس، که در آن شهری به شخصی اجازه می‌دهد برای چیزی قربانی بشود، و در واقع جنایتی است که عده‌ی زیادی در آن دست دارند، و نیز پخش شبانه‌ی مجلات تبلیغی حاوی طنزهای تمسخرآمیز، در گزارش یک مرگ هم تکرار می‌شود. شهروندی از شهر دیگری که در بند سکونی دهشتبار گرفتار است، بار دیگر نمی‌تواند جلو قتلی را بگیرد، اگرچه بارها و بارها اعلام یا پیش بینی شده است. این همخوانی در آثار مارکز آنقدر برجسته است که به راحتی بر تفاوت‌های قابل توجه بین اهداف و دستاوردهای کتاب‌هایش غلبه می‌کند.

مارکز نه تنها از مادربزرگش، بلکه از ماکوندو هم بزرگتر است. با نگاهی به گذشته، به نظر می‌رسد کارهای اولیه‌ی او مقدمه‌ای بودند برای پرش بزرگ او در صد سال تنهایی، اما همان زمان هم مارکز در حال نوشتن درباره‌ی دو شهر بود، ماکوندو و دیگری. آن شهر بدون نام، که بیش از صرفا “ماکوندو نبودن” است، و کمتر بدل به اسطوره‌ شده است. آن شهری که بیشتر ناتورالیستی است، همان اندازه که هر چیزی در آثار مارکز ناتورالیستی است. این شهر تدفین مادربزرگ و خیلی داستان‌های این مجموعه است. به استثنای داستانی که نام کتاب از آن گرفته شده است، که در آن پاپ به مراسم خاکسپاری می‌آید، بیشتر حس همینگوی متقدم را می‌دهد، تا مارکز متاخر را. مارکز پس از کتاب برجسته‌اش، تلاش زیادی کرد تا از موقعیت جنگل سحرآمیزش دور بشود و ادامه بدهد.

در پاییز پدرسالار، روش معجزه‌آسایی برای مواجهه با مفهوم آن نوع دیکتاتوری پیدا کرد که آنقدر سلطه‌گر است که در آن هر تغییر و هر امکان توسعه‌ای، خفه شده است: قدرت پدرسالار، زمان را متوقف می‌کند، و متن از این طریق به چرخش درمی‌آید، گرداب‌وار اطراف داستان‌های حکومت او می‌چرخد، و با فرم غیرخطی‌اش تمثیل دقیقی برای چنان احساس رکود بی‌پایانی خلق می‌کند. در گزارش یک مرگ، که در نگاه اول بازگشتی به سبکش در روزهای اولیه به نظر می‌رسد، در حقیقت دوباره دارد نوآوری می‌کند. گزارش درباره‌ی آبرو و نقطه‌ی مقابل آن، یعنی ننگ و رسوایی است. ازدواج بایاردو سن رومن و آنجلا ویکارو در همان شب عروسی‌شان پایان می‌پذیرد، همان هنگام که زن نام جوان عرب، عاشق پیشینش سانتیاگو ناصر، را بر زبان می‌آورد. او به خانه‌ی پدر و مادرش بازگردانده می‌شود. درنتیجه برادران دوقلویش پدرو و پابلو ویکارو برای حفظ اعتبار خانواده‌شان باید وظیفه‌ی به قتل رساندن سانتیاگو را به عهده بگیرند. اما شگفتی و کیفیت این قصه‌ی کوتاه ماندگار، در اکراه دو برادر برای انجام آن کار محتوم است. آنها دایم رجز می‌خوانند، طوری که خبردار نشدن سانتیاگو ناصر از نیتشان، نوعی معجزه است؛ سکوت شهر در نهایت دو برادر را وا می‌دارد آن عمل هولناک را انجام بدهند. بایاردو سن رومن، که برای حفظ آبرویش مجبور می‌شود زنی را که شیفته‌اش است از خود براند، بعد از این کار به ورطه‌ی وحشتناک انکار می‌لغزد: یکی از شخصیت‌ها می‌گوید “عشق آبرو است”، اما برای بایاردو چنین نیست. آنجلا ویکارو، سرمنشا تمام این اتفاقات، با آرامش تمام از این فاجعه جان سالم به در می‌برد.

شیوه‌ی روایت این داستان برای گارسیا مارکز تازگی دارد. او در این داستان از یک راوی بی‌نام و در سایه استفاده می‌کند که سالها بعد صحنه‌ی قتل را بازدید کرده، شروع به تحقیق در گذشته می‌نماید. متن به ما یادآور می‌شود که راوی، خود گارسیا مارکز است، حداقل او عمه‌ای با همان نام فامیلی داشت. شهر، بازتاب زیادی از ماکوندو دارد: گرینلدو مارکز در هیات یک مهمان ظاهر می‌شود، یکی از شخصیت‌های داستان نیز برای هواداران کتاب قبلی، اسمی خاطره‌انگیز است: کوتس. اما ماکوندو باشد یا نه، مارکز در این صفحات، با فاصله‌ی هرچه بیشتر از روش خودش می‌نویسد. کتاب و راوی آن، به آرامی و با درد از میان مه خاطرات نه چندان ‌دقیق، ابهامات، و روایت‌های متناقض، جستجو را به پیش می‌برند و سعی دارند دریابند چه اتفاقی افتاده و چرا؛ و تنها به پاسخ‌هایی نامطمئن دست می‌یابند. اثر این روش بازگشت به گذشته، ایجاد لحن مرثیه‌گون عجیبی در گزارش است. گویی مارکز احساس می‌کند از ریشه‌هایش رانده شده، و حالا تنها می‌تواند در پوشش پیچیدگی فرم درباره‌ی آنها بنویسد. اگرچه تمام کتاب‌های قبلی‌اش، تسلط کامل او بر مواد داستانی را به رخ می‌کشد، این یکی نشان از تردید دارد. موفقیت کتاب این است که این تردید تازه، این رانده شدن از المپ، تبدیل به گزارشی عالی می‌شود و نقطه‌ی قوت آن محسوب می‌گردد: گزارش یک مرگ، با عدم قطعیتش، با ساختار تاریخچه‌ای خود، همان اندازه به یاد ماندنی، دوست داشتنی و واقعی است، که کارهای پیشین مارکز.

همچنین این اثر نسبتا ادبی‌تر است. پیش از این گارسیا مارکز در داستان‌های خود تنها آنجا که امور کشور مورد نظر بودند، موضع می‌گرفت: در داستان‌های او هیچ رییس شرکت موزی خوب نیست، و نظریه‌ی “مردم” به جای توده‌ها، اغلب رمانتیزه می‌شود، برای نمونه در صفحات پایانی پاییز پدرسالار. اما وقتی که درباره‌ی زندگی “مردم” نوشته ‌است، بسیار قضاوت‌گر است. هرچند در گزارش، فاصله‌گذاری موثر است و روشن می‌کند گارسیا مارکز از خلال جامعه‌ی کوچکی که در آن از پی رویاهای صادقه، اتفاق‌های وحشتناکی رخ می‌دهد، خودنمایی مردانه۱۳ را نشانه می‌گیرد. او هیچگاه در گذشته این اندازه موضع گیرانه ننوشته بود.

او با این مساله نیز کنار می‌آید، زیرا هرگز این اشتباه را نمی‌کند که به شخصیت‌ها و موتیف‌هایش اجازه بدهد تک بعدی بشوند. و البته زیبایی محض جملات و تصاویرش هم هست، و بذله‌گویی و استعداد بی‌نظیرش در ریشه‌دواندن تصاویر شگفت انگیز او در دنیای واقعی (این کتاب به انگلیسی توسط گرگوری راباسا، ترجمه شده است که همراه با مترجم گراس رالف مانهایم، بهترین‌ها در این رشته‌اند.). گزارش گفتگویی بعد از یک سکوت طولانی است. گارسیا مارکز مدتی داستان را کنار گذاشت: بازگشتش به فرم داستانی هر چه باشد، فقط می‌توانیم شکرگزار باشیم که برگشت، و نبوغش در این کناره‌گیری تحت تاثیر قرار نگرفت.

پانویس‌:

۱- جِی آر آر تالکین شاعر و نویسنده‌ی بریتانیایی، خالق آثاری فانتزی حماسی همچون هابیت، ارباب حلقه‌ها و سیلماریلیون.‌م
۲- اشاره به جنبش ادبی بوم که در دهه‌ی شصت و هفتاد میلادی اتفاق افتاد و آثار نویسندگان جوان آمریکای لاتین در اروپا و جهان شناخته شد، از جمله آثار خولیو کورتاسار از آژانتین، کارلوس فوئنتس از مکزیک، ماریو بارگاس یوسا از پرو و گابریل گارسیا مارکز از کلمبیا.‌م
۳- اشاره‌ی سلمان رشدی به “وقایع نگاری یک مرگ از پیش تعیین شده” است که در ایران بیشتر با نام “گزارش یک مرگ” شناخته می‌شود (برگردان خانم لیلی گلستان). رشدی در سخنرانی خود، گاهی آن را به اختصار “وقایع نگاری” می‌نامد. در متن حاضر، به تبعیت از نام انتخاب شده برای برگردان کتاب، از آن با عنوان “گزارش” نام برده می‌شود.‌م
۴- جنگ مالویناسLa guerra de las Malvinas یا جنگ فالکلند Falkland، جنگی اعلان‌نشده بود که در سال ۱۹۸۲، بین بریتانیا و آرژانتین بر سر مالکیت سرزمین‌های فرادریایی بریتانیا در جنوب اقیانوس اطلس در گرفت. در آن زمان مارگارت تاچر نخست وزیر بریتانیا بود. این جنگ پس از حدود ۱۰ هفته، در ۱۴ ژوئن با تسلیم شدن نیروهای آرژانتین پایان یافت و نیروهای بریتانیایی مجدداً کنترل جزایر را به‌ دست آوردند.‌م
۵- The Sun روزنامه‌ای نیم قطع و پرفروش در بریتانیا که در صفحات کوچک چاپ می‌شود. دِ سان از حامیان سرسخت جنگ مالویناس (فالکلند) بود، و در اول می‌۱۹۸۲ نیز ادعا کرد که از یک موشک بریتانیایی حمایت مالی کرده است.‌م
۶- دریاسالار سر جان فورستر “ساندی” وودوارد، یک افسر ارشد نیروی دریایی سلطنتی بود که فرماندهی گروه ضربت جنگ فالکلند را بر عهده داشت.‌م
۷- در اینجا اشاره به مارگاریت تاچر، اولین نخست‌وزیر زن بریتانیا است. سلمان رشدی یکی از شخصیت‌های رمان خود “آیات شیطانی” را “خانم شکنجه” نامیده است، که تلفظ آن در زبان انگلیسی نزدیک به تلفظ نام خانم تاچر است (Torture به جای Thatcher) و اشاره‌ی کنایه‌آمیزی به سیاست‌ها و تصمیمات او دارد.‌م
۸- کتاب ارابه‌ی خدایان نوشته اریش فون دنیکن، که در سال ۱۹۶۸ منتشر شده است. این کتاب بر پایه‌ی این فرضیه است که بسیاری از تکنولوژی‌های تمدن‌های باستانی و ادیان، برگرفته از مسافران فضایی هستند که به نام خدایان پذیرفته شده‌اند. به عبارت دیگر کلمه خدایان که در کتاب‌های باستانی و تورات آمده، در واقع موجودات فرازمینی هستند که انسان‌های آن دوران به آن‌ها خدا می‌گفتند.‌م
۹- از کتاب پاییز پدرسالار، برگردان محمدرضا راه‌ور
۱۰- Middle-Earth سرزمین میانی، نام سرزمین‌هایی تخیلی است که بعضی از داستان‌های جی. آر. آر. تالکین در آن اتفاق می‌افتند.‌م
۱۱- از کتاب صد سال تنهایی، برگردان محسن محیط
۱۲- از کتاب گزارش یک مرگ، برگردان لیلی گلستان
۱۳- Macho ethics، واژه‌ی ماچو در پرتغالی و اسپانیولی اصطلاحی کاملا مردانه است. ماچوها مردانی بسیار قاطع‌اند که از شجاعت و توانایی بدنی بالا برخوردارند و به مردانگی خود افتخار می‌کنند. تا جایی که گاه در اطراف قدم می‌زنند و ماهیچه‌های خود را به رخ می‌کشند.‌م

در همین زمینه:

«اکتاویو پاز در زمانه خود» به ترجمه عاطفه طاهایی

رضا علامه‌‌زاده: واقعگرائیِ چرکین و قصه‌ی «بازگشتِ ملوان»ِ پدرو خوان گوتی‌یِرز

رضا علامه‌زاده: بدرود با «گابو» و «مرسدس» – یادداشت‌هاى پسر گابریل گارسیا مارکز از آخرین روزهاى زندگى پدرش

خوان خوزه آره‌اولا: «سوزنبان» به ترجمه رضا علامه‌زاده

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی