دکتر رضا براهنی در ادبیات فارسی یک آفرینشگر عادی نیست. زیرا در چند زمینه به طور موازی کار میکند و در هر زمینهیی هم که کار میکند جزو بهترینهاست. کار کردن در چند زمینه و همزمان مطرح بودن در چند زمینه و باز، تأثیرگذار بودن در چند زمینه و نیز، ساختارشکنی کردن در آن تاثیرگذاریها کار هرکس نیست. گاه شما با آفرینندهیی روبرو هستید که کار او لایهی نویی بر لایههای آفرینش میافزاید؛ اما براهنی در آفرینش، آفرینشزدایی هم کرده است و ترفه اینکه از آفرینش زداییاش هم، به نوآفرینی رسیده است. پس، و از همین رو، تفاوت دارد با یک آفرینش گر عادی.
براهنی از اجبار تا تأثیر، سفری کرده است به درازای تاریخ ادبیات امروز و فردای ایران. سفری که از اجبار به لیسیدنِ متنی که به آذری نوشته بود آغاز می شود، و تا تأثیرگذاری در ادبیات امروز و فردای ایران پیش می آید. از اجبار تا تاثیر راهِ درازی است که همیشه هم مقصد آن اوج نیست. اما در این مسیر، براهنی که نوشتن آغاز کرده بود، به نویسانده شدن رسیده و حاشا که در این اوج گیری درنگ را خوش داشته باشد. او حالا با ادامه دادن و خوب ادامه دادن و نوآفرینی، مدام در سفر است.
براهنی در “سفر مصر” مینویسد:
«در سفر بیش از آن که با محل سفر خلوت کنم، در محل سفر با خودم خلوت می کنم، چرا که در وطنم، کار، مشغله ی مادی، علاقه ها و تعهدات معنوی و عاطفی، گاهی مرا سخت از خودم دور میکنند. در سفر راحت تر به خود میپردازم و به همین دلیل، سفر من، یک سفر معنوی و روحی هم هست، سفر در خودِ من هم هست، و محل های مختلف، مثل منزل های سرِ راه هستند، مثلِ کیلومترشمار واقعیت هستند، ولی خودِ واقعیت با من، با خودِ من سفر میکند، و خواننده باید بداند که سفر یک شاعر، با سفر یک مورخ، یک عالم اجتماعی، و یک روزنامه نگار فرق میکند و فرقِ اساسی ی سفر شاعر در ماهیتِ حرفه یی است که او در پیش گرفته است. ۱ »
کار شاعر، از واژه به شعر سفر کردن است و همین، سفرِ شاعر را از سفرِ دیگران پیچیده تر می کند. مفهوم “سفر”، هم در شخصیت و زندگی و هم در آفرینشهای ادبی ی براهنی مفهومی پیچیده است که در آن تنها غم خوردنِ گذشته و نقطه ی آغاز نیست، تنها به فکر و امید آینده و مقصد هم نیست، بلکه در خود همین روند سفر کردن، یعنی از جایی به جایی رفتن، از ایده یی به ایده یی، و از ژانری به ژانری، و از اندیشه و دانشی به اندیشه و دانشی گذر کردنِ مدام است که اهمیت می یابد. و در این مرحله نیز، براهنی از هر سه بعدِ این روند یعنی هم تکیه به گذشته و هم دیدن آینده و بعد ترکیب و تبیین اینهاست که به ” ساختن آینده ” می رسد. و این کار ساده یی نیست، و کار هر کس هم نیست. یعنی سفری در سه سو و سه بعدِ هم زمان، با پافشاری بر لایه ها و سویه های ترکیب و آفرینش، و دخالت داشتن و دخالت دادن مسافر در آفریدن مقصدهایش. درهم شدنی که اگر نیگ بنگری پرداختن به آن، خود، میتواند آغازگر سفری باشد به سرزمینِ درون شاعر و سر برداشتن از مهرِ رازهای سرزمین او.
براهنی در مسیری که جوان دلانه می پیماید می نویسد تا نوشتنش نویسنده را نویسانده شده باشد. من، آیا می توانم با خوانشی که از سفر، در برخی از نوشته های براهنی دارم، با او سفر کنم؟ می توانم آیا؟
صوفی نشود صافی تا در نکشد جامی۲.
براهنی “سفر ترک” را این گونه می آغازد:
« آن که سفر میرود، سفر نمیرود، مگر آن که وطن نیز با او برود. در طول سفر، از حفره های ذهن، ذهن در به در، به وطن نگاه میکند، حال و قال، قال و مقال میکند. در بازگشت آن نیست. دیگر آن نیست و این تاسف ندارد. چرا که تو وطن خویشی. مشت خاکی سیم پیچی شده در تنگاتنگ یار و دیار، یاد و یادگار ــ که به رغم چاپی بودن این حرفها، آنها را باز هم میگویی ــ سیم پیچی که بر آن هر سفر هزار سیم دیگر میافزاید. گلوله ای به حال فشرده تر و فشرده تر شدن، تا کی؟ تا آن که ناگهان همه چیز، به یک چشم هم زدنی از هم بپاشد. خواه در زمین و خواه در آسمان، در هر جا و هر زمان ممکن، تا به چیزی بپیوندی که پس از آن دیگر وجود ندارد. نه تویی که پیوسته ای و نه آن چیزی که بدان پیوسته ای. همان قول آن سعدی زیاد سفر کرده: “قضای کن فیکون . . .، بدین سخن سخنی در نمیتوان افزود.۳»
سفر برای او تعارض است. و من ِ سفر ، به اندازه ی او، ناکرده آن چه از این تعارض می گیرم این است که: سفر تنها از جایی به جای دیگر رفتن نیست، آنی که سفر میکند از خود می گذرد، در خود می رود تا در آن سوی مکان، زمان دیگری بیابد و به خود بازگردد. سفر تنها در بعد مکان رخ نمی دهد. سفری کامل تر است که در همه ی لایه ها و سویه های زمان و مکان رخ دهد، و برآیند آن هم، پیش رفتن و پیش بردن باشد و هم، جا گذاشتن. در سفر، براهنی هم با خود میکشدت و هم جا می گذاردت. اگر بخواهی که جا نمانی باید با او بدوی. در دویدن اما پیشِ پات را باید بنگری، و گرنه سکندری میخوری.
سفر براهنی تنها در متن های قصوی یا در شعر او نیست که رخ می دهد. در این سالها که سفری در مکان او را به ناچار در این سوی خاک نشانده است، در گذار از ” شب “ِ نیمایی و در ” از “ِ فروغ، و در مراثی اش بر سه هم راه و هم کارش، مختاری و شاملو و گلشیری، هم، در درازنای زبان سفر کرده است؛ تا در اعماق آن شب و آن ” از” غوطه ور شود و در این غوطه وری، تلاش کرده است که نه تنها، دست تو را و تو ها را نیز بگیرد و با من اش چنان بکشاند که از توییت تو بربایدت و بر دوش منیتی که هر لحظه پر میکشد و خط میخورد بنشاند بلکه به سفری ببردت که در آن، نه راه، نه گام، نه نهایت نه بدایت، که خودِ سفر است که هر لحظه گوشه یی از آن “از” و از آن تاریکی به در میآید و تو را تاریک میکند. خود میرود تو را جا می گذارد تا روشن شوی، راهت را بیابی و به سفر ادامه دهی. جا گذاشتن تو در سفری که به ژرفای تاریکی میرود و برگشتنش از تاریکی، بدون تو، من را به رویا بردن و رها کردن در رویاست تا خود در تالاری از نور بیدار شوی، راه خط زده را بیابی و راه دیگر کنی. و این همان رویایی است که براهنی در سفر ترک نوشته است. در آن جا، او، به رویایی که سفر در او ایجاد می کند در پاراگرافی که به نظر من پهلو به پهلوی شعر نشسته است می نویسد:
«همین دو سه هفته پیش در بازگشت از “ترومسا”، شهر دریاچه یی زیبای نروژ، احساس کردم، وقتی که بیدار شدم، احساس کردم که هواپیما جلو نمیرود. عقب عقب میرود. لحظه یی پیش تر موجود برهنه یی را بغل کرده بودم که میدانستم کیست و نمیدانستم کیست، اما میدانستم که هست و میشناسمش، چشمم را که باز کردم از خلال نوعی گریه ی خاموش ناگهان چشمم به آسمانی افتاد با تالارهای طولانی ی نورانی به هزار رنگ که مدام شکل عوض میکردند و ابرها از خلال شان تپه های ابری بعدی را عقب تر میبردند و نور از هر طرف میآمد، و آن پایین جزایر متروک بودند، به حال خود گذاشته شده، که باران های عتیق بر سر و رویشان با رنگهای فراوان میبارید، و من آن موجود برهنه را بی آن که فراموش کنم، در این جا هم به خوابها و ابرها میسپردم.۴ »
این سپردن، همان عقب انداختن این دم، و خیز برداشتن به جای دیگری برای یافتن خود ــ در آن سوی مکانی که در آن هستی، و خود را یافتن، در فراسوی زمان است، در گذر از پل صراط زبان.
در سفر مکزیک، هنگامی که با دوتن از هم راهانش از بلندیی بالا می روند؛ در همان بلندای ماه گونه، دوباره به خواب می رود تا رویای دیگری را ترسیم کند. و همان جا، در دو سه پاراگراف بعد از آن رویایی که در برگشنا از ترومسا دیده، خود را دوباره در رویا می بیند. آن بالا، بالای آن بلندی، خاک زیرپاش جلوه یی دیگر می یابد. و دیدنی هایی میبیند که چشم بیدار شاید برای دیدنش نابینا باشد. در آن دیدن، همانطور ایستاده، با چشم ِدوخته به درختها و تپه های کوتوله ی آن ورتر، صاعقه می زندش و خاکسترش می کند. در خواب /ــ خود می گوید: “خواب مکرر”ــ/ آرام که گرفت، می نویسد:
«همان موجود برهنه، آشنا مثل کف دست، ناشناس مثل درونم، در بغلم برهنه، کی هستی و از خواب من چه میخواهی؛ اگر جان مرا میخواهی؟ این که تو هستی؛ چرا؟ این جا به سراغ من آمدی؟ برهنه! دیوانه! برو! بیدارم کن، برو! و چشمم را باز کردم. یکی از آنها را دیدم که روی زانویم نشسته بود و عین پرچم کوچکی در اهتزاز بود. پدرسوخته چرا پر میزند یا بال میزند، اما نمیرود. میگیرمت ها؟۵ »
همین جا، اگر دقت کنی، در گرفتن دوباره رهایت می کند اما پیش از آن که بیافتی می گوید:
«خطاب به پروانه میگویم: میگیرمت ها! و پرواز میکند. دنبال پروانه، بالای ماه میدوم. زیاد دور نمیرود. فقط دورتر از دسترس من.۶»
سفر گرچه برداشتن است برایش، به جا گذاشتن هم هست. اما او به دو کنش ساده ی برداشتن و گذاشتن که بس نمی کند، بین این دو پل می سازد. هرچند با ساختن، از نوعی که برای من معنا پیدا کرده، سروکاری ندارد.
برای او به هم ریختن است که ساختن میآورد.
در شعرِ “نگاه چرخان”، با زبان در زمان سفر میکند تا کودکی اش؛ دوباره جوان می شود. باز کودک می شود، نوجوان میشود. پیرانه سر عاشق میشود، میبالد و . . . چابکانه می دود تا ته تبریز. در تهران و واشینگتن و تورنتو هم که باشد هی می دود تا ته تبریز و زمستان های خط خورده ی تبریز را از میان خواب و بیداری ها بیرون می آورد و برمی دارد و با خودش به سفر می آورد. در خواب و در بیداری، در همه حال، خوب می بیند. یعنی در او، چشم به سفر نمی رود. چشم نباید از تن دور شود. چشم نباید پوشیده باشد. در خواب هم چشم باید باز باشد. شاید برای همین است که مو اگر قرار است بپوشاند، تا روی ابرو را می پوشاند. فقط تا روی ابرو را؛ تا جایی که چشم را نپوشاند. در این شعر که تلاش موفقی است برای هم زمان کردن پاره هایی از چند اتفاق ناهم زمان، شاعر بین گذشته و حال و، آینده در گذشته، در سفر است:
«همیشه وقتی که موهایم را از روی ابروهایم کنار می زنم آن جا نشسته ای
بر روی برگها و، در«درکه» و باد می وزد و برف می بارد و من نیستم
هر روز از گل فروشی«امیر آباد» یک شاخه گل می خریدم تنها یک شاخه
-اما چه چشمهایی، هان ! انگار یک جفت خرما-
و مو هایم را از روی ابروهایم کنار می زنم آن جا نشسته ای
سیگار می کشم می خندی هر روز یک شاخه گل
آنگاه یاد زمان هایی می افتم که یک الف بچه بودم
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .۷»
سفری که در این شعر هست یک سفرِ خطی نیست. سفر ِ خطی یک سفر عادی است اما در سفری که از لایه یی در این زمان و در این جا به لایه دیگری در زمان دیگر و جای دگر انجام میگیرد، مسافر با نگاهی که می چرخد، چهار ستون زمان را در هم می کوبد؛ و این راحت و بی خطر نیست. براهنی اما خطرگر است و از این رو همیشه در سفر. و ای بسا همین خطرگری و کار ِ ژرف را ساده نمایاندن، بسیاری سفرناکرده ی سفرناشناس را به خطا کشانده است. چون بی فهم ِ بیت سعدی قدم در راهی که اهل آن نبوده اند گذاشته و ادای مسافران درست و حسابی را درآورده اند:
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی۸.
در “سفرِمصر”، شاعر دریچه را که رو به رودخانه ی نیل میگشاید تنها گذرِ آب را نمی بیند. بلکه گذرِ خاک و سنگ و انسان را میبیند و میگوید:
« قرنها خاک و سنگ و انسان از کنار این آب عبور کرده، انسانها و خاکها و سنگها سپری شده اند و آب مانده است. مورخان نیز از این جا عبور کرده اند و نویسندگان سفرنامه و آن چه من در اینجا میبینم هزار سال پیش ناصرخسرو دیده و عبور کرده است و من هم عبور خواهم کرد . . . و به راستی که آب آن چنان نرم و آهسته میرود که انگار نرم و آهسته هم نمیرود، و از اینجا که من ایستاده ام هم “جیزه” دیده میشود و هم جزیره و حتا جسری که بین نهر و جزیره بسته اند و ناصرخسرو باید در نقطه یی نظیر همین نقطه ایستاده باشد و یادداشتهایش را برداشته باشد؛ چرا که او از یک دید خغرافیایی به مصر نگریسته است که انگار اکنون من به ارثش برده ام، و این عجب نیست که همه خود را به جهت نیل توجیه کرده باشند و قبله، قبله ی نیل باشد؛ چرا که همه گذشته اند و آن چه مانده، نیل پابرجا بوده است و چشم های درشت “اوزیریس” که روزی انسان ابتدایی را نگریسته، روزی دیگر فرعون و روزی دیگر ناصرخسرو را، و اینک منِ کم خوابِ مبهوتِ سراپا ناچیز را مینگرد.۹»
همیشه سفر کردن به معنای جا گذاشتن چیزی، چیزهایی؛ گذشتن از چیزی، چیزهایی بوده است و کنده شدن؛ رفتن. سفر اما، برای براهنی، چه در سفرهای زندگی اش در جهانِ مادی ی مکان و چه در سفرهای درونی اش در جهان های قصوی، اگرچه هم چنان کندن و کنده شدن بوده است و رفتن، اما چون آنانی نبوده که با دو چشم تر به پشت سر، یا به پیش رو می نگرند. سفر، گام برداشتن بوده است، گاه به جانب چیزی، گاه بی جانب، چشمی دوخته به یک گام، همین گام ِ پیش ِ پا، چشمی، زاده ی سفر، زاده ی رویا، به روبرویی ناگزیر، و چشمی دیگر، چشم ِ سوم، به درون. درون؟ کدام؟ همان حفره های ذهن، همان خود ِ وطن، همان وطن ِ خود، که “نمی روی به سفر، مگر که همراه تو بیاید”. و این، همین چشم سوم است که ” سفر” براهنی را دیگر می کند. این چشم سوم، حاشا که تنها چشم باشد و تنها نگاه کند . بر این نگاه و در این نگاه است که هر آنچه داشته ای از خود، از وطن، برگرفته و با تو آمده است، و بر این نگاه و در این نگاه است که هر چه آن دو چشم دیگر می گیرند و می خوانند، از همان گام ِ پیش رو، تا ناگزیر ِدوردست ِ روبرو، در قاب ِ داشته ها و نداشته های پیشین ِ آمده با تو، می نشیند و با او یکی می شود و چون دوباره بر می آید می روید. دیگر نه این گام ِ پیش ِ رو همان است که بود، نه آن روبرو همان. که یعنی، مسیری هر لحظه دیگر شونده در طول و عرض و ژرفاست که ذات این سفر را می سازد. یک بعد بس نیست. دو بعد هم بس نیست. جهانِ سفرِ براهنی سه بعدی است؛ با سه چشم، سه نگاه. نگاهی به این، همین گام. گام به گام، نگاهی به دوردستِ ژرفی از پس هر گام. گام تا گام. و نگاهی از درون به درون؛ و نه چون برخی به پشت سر، که از پشت سر به هر سه جانب ِ این بی جانب .
«آزاده خانم در مکان به سوی شمال رفت تا در زمان به عقب رجعت کرده باشد و در نتیجه حوزه ی جغرافیایی خیالی ای در فضا برای خود آفرید که تا آن روز کسی به عمق آن نیافریده بود . . . .
همیشه احساس کرده بود که زمان از شمال می آید و با سرعتی مداوم و با چرخ های سنگین می آید . . .
سفر در جغرافیای خیال بود و پری زاده نیازی به خورد و خواب نداشت. چشمان باز جهان، اورا تماشا می کرد۱۰»
یک چشم و دو چشم اگر برای دیدنش بس نیست، یک دهان و صدا هم برای گفتنش بس نخواهد بود. براهنی برای بیان خود به یک شخصیت بسنده نمی کند. باید لایه های وجودی او در سفر بی مانند یکی شوند تا به او برسند. او برای آفریدن آزاده خانم، شهرزاد را از ژرفای هزاره ها بر می دارد و می آورد به آینده یی که گذشته ی آزاده خانم است و در عین حال گذشته ی خود براهنی. در واقعیت یا خیال. آن، مهم نیست. مهم، روند این سفر است. سفری که از هزار و یک شب آغاز میشود به میانه ی سده ی بیستم در تبریز میرسد و این بار به جای پیش رفتن، می ماند و زمان را به عقب می برد تا در میانه ی سده ی نوزدهم در شهری با فرهنگی به کلی جدا از بغداد و تبریز، شاهد پاره یی از زنده گانی خویش باشد. در یک سفر خیال به واقعیت می رسد و در دیگری واقعیت به خیال، با این همه این ها، هر سه، یک شخصیت اند: شهرزاد، آزاده خانم و ناستانکا. و هر سه ی این ها در نوشته شدنِ براهنی و رو به رو کردن او با زن سه چشم باید درهم شوند تا آفریده شوند. در هم شدنی که باید رویاگر باشی تا کنار هم بگذاری شان و یکی شان کنی. سفر، برای براهنی راه دانی و رویاگری آورده است. و همین رویاگری است که متن سفرنامه را به شعر می رساند و در متنِ این متن ، او هم می ماند هم می رود؛ هم می گذارد و هم میبرد. در شعرِ این سفرها و در سفرِ این شعرهاست که براهنی یک چشم را میگذارد، یکی را با خود دارد و یکی را میفرستد آن جلوها تا ببیند و باز آید. که یعنی دیگر دوچشم بس نیست. چشم سومی لازم دارد. دارد. به چشم سوم رسیده است. و با چشم های خود پلی ساخته است بین سه زمانِ گذشته، حال و آینده؛ و سه حالتِ خواب و بیداری و رویا.
براهنی نگاهش را از پل هایی که ساخته ، بر فراز قاره ها عبور می دهد و با نوشته هایش مارا می نویساند:
« حالا عبور کنید. من با قصه هایم به اندرون می روم. شهریار، گوش کن! پل این سه قاره منم. ۱۱»
۹ جون ۲۰۰۵
۱ــ رضا براهنی، سفرِ مصر، ص. ۱۰۴، نشراول، تهران، ۱۳۶۳
۲ــ سعدی
۳ــ رضابراهنی، سفر ترک، نشریه شهروند، شمارهی ۹۵۲، هفتم ژانویه ۲۰۰۵ ــ هژدهم دی ماه ۱۳۸۳
۴ــ همان
۵ــ همان
۶ــ همان
۷ــ رضا براهنی، خطاب به پروانه ها، نگاه چرخان صص ۷۸ ـ ۸۰، نشر مرکز، تهران، ۱۳۷۴
۸ــ سعدی
۹ ــ رضا براهنی، سفرِ مصر، صص. ۲۹ و ۳۰، نشراول، تهران، ۱۳۶۳
۱۰ــ رضابراهنی، آزاده خانم و نویسنده اش، صص ۱۲۴ ـ ۱۲۹، نشر باران، سوئد، ۱۹۹۷
۱۱ــ رضا براهنی، آزاده خانم و نویسنده اش، ص ۱۵۳، نشر باران، سوئد، ۱۹۹۷