داریوش آشوری: یک نسیمِ تازه

در نقد و بررسی شعر مهرانگیز رساپور (م. پگاه)

بهترین تعبیری که می‌توانم برایِ شعرِ مهرانگیز رساپور- یا به نامِ قلمی‌اش، م. پگاه، بیاورم، “نسیمِ کوهستانی”ست؛ نسیمی که در من یادِ دوران‌هایِ کوه‌گردی‌ام را زنده می‌کند؛ یادِ پاکی و خوشیِ وزش‌اش، هنگامی که آرام می‌وزد و در گوش‌ات زمزمه‌ای دل‌نواز می‌کند. و حتّا آن گاه که تند و تازیانه‌وار دربرخورد با صخره‌ها آوای‌اش پُرخروش در فضا می‌پیچد. هوایِ کوهستانی همیشه سبُک و خوش است و درآن می‌توان دور از هیاهویِ گوش‌خراشِ شهر و دودـ ‌و‌‌ـ دمه‌ای که همچون سرپوشی سیاه، رویِ آن را گرفته و افق‌اش را تیره کرده است، نفسی تازه کرد. او خود نیز در اصل دخترِ کوهستان است.

او یک”دخترِ خان” است، زاده و پرورده‌یِ لرستان و شهرِ خرم‌آباد، در دامانِ کوهستان. اگرچه اکنون خانمی‌ست زیبا و شیک و دانشگاه‌ دیده، و چند دهه‌ای ست که ساکنِ لندن است، امّا هیچ کس نیست که، ناخودآگاه، نقشی از حال‌ـ ‌و‌ـ‌ هوایِ جایی را که در آن زاده و پرورده شده، در بُنِ وجودِ خود نگاه نداشته باشد. به همین دلیل، من بازتابِ چیزی هنوز کوهستانی را در ذهن و طبیعتِ او و درشعرـ‌اش می‌بینم. در هوایِ شفّافِ شعرِ او چیزی از دود‌ـ ‌و‌ـ ‌دمه‌یِ شعرِ شهری و شهرستانی نیست. این را با این قیاس در ذهن می‌گویم که، به نظرِ من، بخشِ عمده‌یِ شعرِ امروزِ ما هوایِ دودناکِ دَم کرده‌ای دارد، که زبانِ حالِ زندگی در فضایی دودناک و دم کرده است؛ فضایی که در آن شاعران و شعرشان دچارِ تنگیِ نفس‌اند، اندوه‌زده و درـ‌ خود‌ـ ‌پیچیده، یا پرخاشگر و دریده، با زبانی گنگ، چنان که گویی از میانِ دریایی از قیر سخن می‌گویند.

شعرِ پس از نیما، از دو‌ـ ‌سه استثنا همچون فروغِ فرخزاد و سهرابِ سپهری که بگذریم، شعری‌ست سخت شهری و سیاست‌زده. شاعران دراین دوران مرثیه‌سرایِ شکست‌هایِ پیاپیِ سیاسی و “امیدهایِ رفته بر باد” اند:

“نفس‌ها تنگ

سرها در گریبان

دست‌ها پنهان…” همچنان که در شهرشان افق در دودـ ‌وـ ‌دمه‌یِ آلودگیِ هوا گم است و آسمان و ستاره و فضایِ بازِ بی‌نهایت از چشم‌ها پنهان است، شعرها هم چه بسا دودناک و بی‌افق و بی‌آسمان است.

امّا این شاعر در چنین فضایی نزیسته و در تجربه‌هایِ زندگانیِ هم‌نسلانِ خود، در دنیایِ شور و جنونِ انقلاب و سپس سرخوردگی و دل‌مردگیِ پی‌آمدِ آن، شرکت نداشته است. درهجده سالگی از دامانِ زندگانیِ آرام و آسوده‌یِ خان‌زادگی در شهری کوچک، در جایی دور از غوغایِ زندگانیِ سیاسی و روشنفکری، به خانه‌یِ بخت رفته و به‌زودی از ایران رخت به انگلستان کشیده و با همسری زندگی کرده که همه‌یِ اسبابِ آسایش را برایِ او فراهم ‌آورده و فرزندان‌اش را در آن جا با مهرِ مادرانه‌یِ بسیار پرورانده است. می‌توان گفت که دوری از زندگانی در فضایِ «روشنفکریِ» تهرانی و شهرستانی و گرفتاری‌ها و تلخکامی‌هایِ آن سبب شده است که زهرِ “تجربه‌هایِ همه‌تلخ” در وجودـ‌اش ننشیند. او اگرچه با جماعتِ ایرانی در مهاجرت و تبعید در محیطِ خانوادگی، در لندن، رفت‌ـ ‌و‌ـ‌آمد فراوان داشته، امّا زخم‌هایی که آنان از آن رنج می‌برند، زخم‌هایِ غربت و مهاجرتِ اجباری، او را آزار نمی‌دهد. با محیطِ تازه‌اش هم به‌خوبی اُخت و آشناست و هیچ احساسِ غربت در او دیده نمی‌شود. به هر حال، شهروندِ یکی از کلان‌شهرهایِ جهان در کشوری ست که با انقلابِ صنعتی پیشتازِ جهانی کردنِ مدرنیّت بوده است.

من با این که سالیانِ درازی ست که نوشتن در باره‌یِ شعر و شاعران را رها کرده‌ام و در کارِ زبان هم بکل به عالمِ دیگری کوچ کرده‌ام، دور از زبانِ شعر و حال‌ـ و‌‌ـ‌ هوایِ آن، و به سراغِ زبانِ علم و فلسفه رفته‌ام؛ با این که پس از سال‌ها دوری بازگشت به فضایِ ذهنیّت و زبانِ شاعرانه برای‌ام آسان نبود، نوشتنِ درآمدی کوتاه بر دفترِ شعرِ این دوست را با خوشنودی به گردن گرفته‌‌ام. البته، اسبابِ آشنایی و دوستی ما از چند سال پیش فراهم شد، که او لطف کرده بود و با آشناییِ دورادوری که با نام و کارهایِ من داشت، کتاب‌ِ شعرـ‌اش،” پرنده دیگر نه” را به پاریس برایِ من فرستاده بود. من هم نامه‌ای در سپاس از او و ستایشِ شعرـ‌اش برایِ او نوشته بودم که در جایی هم منتشر شده است.

امّا، آنچه درباره‌یِ طبیعتِ شعرِ او گفتم به معنایِ عاری بودن از ژرف‌اندیشی شاعرانه نیست، بلکه در شعرِ او هوایِ تازه‌ای هست که می‌تواند، در روزگاری که از فضایِ زندگی و زبانِ شاعرانه هر چه دور و دورتر می‌افتیم، بارِ دیگر ما را با عالمِ شعر و زیستِ شاعرانه آشتی دهد. اندیشه‌گریِ ظریفِ شاعرانه‌یِ او فلسفه‌بافی در شعر نیست و از دلِ “معلومات” برنمی‌آید، بلکه از ژرفنایِ طبعِ شاعرانه‌یِ او برون می‌جوشد، از دلِ حسّ‌ِ ژرفِ “زن بودن”، که سخت آگاهانه به آن می‌نازد، با ایماژهایی قوی و غنی، و به‌راستی درخشان.

از ویژگی‌هایِ دل‌پذیر و کم‌مانندِ شعرِ مهرانگیز رساپور، انرژیِ سرشارِ نهفته در واژه‌هایِ اوست که به شعرِ او پویایی و سرزندگی می‌دهد. این انرژیِ واژه‌ها را در همه حال در شعرِ او می‌توان دید، چه آنگاه که مهربان و نوازشگر و عاشقانه سخن می‌گوید، چه آنگاه که بیزاری و دل‌آزردگی‌اش را از نامردمان و نامردمی‌ها با خشم و خروش نشان می‌دهد. این که شعرِ او، به‌خلافِ بیشینه‌یِ شعرِ دهه‌هایِ اخیر، با وزن وداع نکرده، به نظرِ من، هم از سازمایه‌هایِ قدرتِ زبانیِ آن است.  معماریِ شعرِ او و فضاسازی‌اش استوار است. به همین دلیل، درترجمه به زبان‌هایِ دیگر نیز همچنان می‌تواند قدرتِ القاییِ شاعرانه‌یِ خود را نگاه دارد. رجزخوانی‌هایِ شاعرانه‌یِ او هم حماسی و در نوعِ خود بسیار نوآورانه است. نمونه‌یِ عالیِ آن را در شعرِ “با من…؟” می‌بینیم که شعری ست با ایماژهایِ بسیار قوی و گیرا:

         من تازه ام

         و همچو شیرِ تازه

         فَوَران می‌کنم

         از پستانِ رگ کرده‌یِ شعر

          و همچون هوایِ تازه 

         حلول می‌کنم

         در منافذِ پوستِ زندگی […]

         من تارهایِ صوتیِ باد را گره می‌زنم

         تا خوابِ پرهایِ عشق را

                            نیاشوبد

         و شعله‌ها را تا می‌کنم

         و در قفسه‌هایِ اطمینان

                            می‌چینم

          و با زلفِ باد

          گیسویِ آبشار را می‌بندم

          من گیسِ آب می‌بافم

         با من …؟ […]

         من آب را ورق می‌زنم

         و دریا را تا ته می‌خوانم!

         با من…؟ […]

         من آب می‌تراشم

         [من] آب تیز می‌کنم

         و بر شعله

         شعر حک می‌کنم

                   با من…؟”

 رجزخوانی و پرخاش‌جوییِ پهلوانانه‌یِ این شعر تا آن جا پیش می‌رود که می‌گوید، “آه، دندان دارد زمان! / […] من دندانِ زمان می‌شکنم… / با من …؟” امّا این پهلوانیگری و پرخاشجویی هیچ از جنسِ پهلوانی و پرخاش‌جوییِ مردانه نیست، بلکه سراسر با جهانی از نرمی و لطافت و رنگ، با تمامیِ سلاح‌هایِ زنانگیِ خود، به این “میدانِ جنگ” می‌آید:

          من آبی ام

         صورتی ام 

         سرخ ام

         بنفش را ناز می‌کنم 

         طلایی ام…

 امّا، درخلالِ همین رجزخوانیِ پهلوانانه ظریف‌ترین احساسِ همدردیِ انسانی را نیز با شاعرانه‌ترین زبان بازگو می‌کند:

           من بویِ شعورِ گل را 

            خشک می‌کنم

         و لایِ رؤیایِ زندانیان می‌گذارم 

         و خواهش می‌کنم

         هر صبح باز کنند

و نفسِ عمیق بکشند!”

شعرِ مهرانگیز رساپور، امّا، تنها در فضایِ زیستِ خصوصیِ او جریان ندارد. شعرِ “شلاق”، در سرآغازِ دفترِ پرنده دیگر، نه، با قدرتِ فضاسازی‌اش از راهِ یک “دیالوگ” میانِ شکنجه‌گر و شکنجه شونده، و با پاسخ‌هایی تکان دهنده، که از قدرتِ روح و نیرویِ ایستادگیِ‌ انسانی در برابرِ ستم برمی‌آید، نمونه‌ای‌ست از تواناییِ شاعری که با احساسی نیرومند به دردها و دردمندی‌هایِ انسانی و بیدادهایِ دَدمَنِشانه می‌اندیشد، بی آن که شعرـ‌اش به پایه‌یِ احساساتیگریِ سیاسی فرواُفتد. این احساسِ همدردی با رنج‌هایِ انسانی در او بُعدِ کیهانی پیدا می‌کند. و گاه از آنچه بر رویِ زمین می‌گذرد چنان آزرده می‌شود که می‌خواهد دستِ آزردگانِ زمین را بگیرد و مسیحاوار به ملکوتِ آسمانِ خویش بَرَد. در شعرِ “پرنده دیگر، نه” این کشش به سویِ آزادیِ کیهانی، آزادی از نیرویِ گرانشِ زمین و از تنگناها و فروبستگی‌هایِ انسانی بیانی ظریف و روشن دارد :

         پرنده نمی‌خواهم باشم

         پرنده کند می‌رود

         و هِی بال می‌زند!

         می‌خواهم سفینه‌ای باشم

         که این نسلِ پرتاب شده را

         از زیرِ منّتِ سایه‌یِ زمین بردارم

         و آنجایی ببرم

                   که دیگر خاک

                   ما را از خود نداند!

به نظر می‌رسد که با این بیان او نهادِ انسان را خاکی نمی‌داند و به دنبالِ سرمنزلِ “آسمانیِ” اوست. امّا من با این نگرش هیچ میانه ندارم و انسانِ “خاکی‌نهاد” را دوست می‌دارم.

از نظرِ نگرش به “وضعِ انسانی”، او با آن که زن است و مدرن، امّا، شعرـاش، به معنایِ رایج، هیچ فمینیستی نیست، یا بهتر است بگویم فمینیسمِ او هیچ سیاسی نیست و به جنگِ مردان و مردانگی نمی‌رود، بلکه می‌خواهد آن را با جادویِ حوّایانه افسون کند. زیرا خود را در پوستِ زنانه‌یِ خود چنان کامل می‌بیند و با زنانگیِ خود، چه جسمانی چه عاطفی و روحی، چنان یگانه است و خود را در قالبِ هستیِ زنانه چنان کامل، و نسبت به هستیِ مردانه حتّا چنان کامل‌تر می‌بیند که هیچ نیازی به جنگ برایِ بازگرفتنِ “حقوقِ پایمال شده‌”یِ خود احساس نمی‌کند. بلکه در زنانگی گونه‌ای اشراق و روشنیِ طبیعی می‌بیند که از ذاتِ زایندگیِ زن سرچشمه می‌گیرد.  می‌گوید:

         چقدر زن بودن خوب است

         آنگاه

         که مشرق، خورشید در بغل،

         می‌نگرد مغرب را … فاضلانه!

         و زن […]

         بر پوستِ مشعشعِ خود دست می‌کشد

         و تپش‌هایِ لقاحی پُربار را […]

لمس می‌کند

         و در منافذِ پوست‌اش

                   کف می‌کند

                            لذت! […]

         چقدر، چقدر، چقدر…

         زن بودن… خوب است!

در شعرِ سرزنده‌یِ او کم نیست تکه‌هایی که آدمی از ظرافتِ خیال و باریک‌اندیشیِ تصویری‌شان یکّه‌ای لذت‌بخش می‌خورد. شعرِ او تصویرتراشیِ گُنگ و بی‌معنا با درهم ریختنِ ساختارِ طبیعیِ جمله و نشاندنِ چیزهایِ بی‌ربط  در کنارِ هم نیست، بلکه با به کار گرفتنِ توانِ تصویریِ ایماژ و استعاره ما را به عالمِ معناییِ نهفته‌یِ دیگری در دلِ زبان می‌کشاند که ویژه‌یِ زبانِ شاعرانه است. مانندِ این: “ترسیده بودم / مثلِ آن دم که دندان‌ها گویاتر از زبان / سخن می‌گویند” یا آن گاه که ترکیبی از تازگیِ ایماژ و استعاره با انرژیِ موسیقاییِ وزن و قافیه بندهایِ بدیع در شعرِ او می‌آفریند:

          آی آبی‌ها

         آی آبی‌ها

         عشق می‌پوشد

کفش‌هایم را

         شفّافِ شفّاف

         نور می‌نوشم

         نور می‌پوشم

         از پستانِ ماه

نور می‌دوشم

از دیگر سازمایه‌هایِ درنگ‌انگیز و نو در شعرِ این شاعر یکی هم “سایه”‌یِ اوست که گهگاه در شعر-اش نمایان می‌شود. اما این سایه‌ای مانندِ همه‌یِ سایه‌ها نیست که نقشی تاریک و بی‌کُنش از”صاحبِ” خود باشد، بلکه سایه‌ای ست چالاک و هوشیار که همراهِ شاعر قلم به دست می‌گیرد و اندیشه‌ها در کلّه‌اش برق می‌زنند. امّا او چیزهایِ دیگری جز نوشته‌هایِ شاعر می‌نویسد. نوشته‌هایِ “سایه” رازناک اند و شاعر در آرزویِ خواندنِ رازِ  آن‌هاست:

         سایه‌ام نشسته است کنارم

         خم شده است رویِ میز( مثل من )

                                             با قلم‌اش !

         انگار

         چیزهایی را که من می‌نویسم                

                                     او نمی نویسد

                                      سرش

                                             رو به دنیایِ دیگری است !

         صورت‌اش

                از برق فلاش‌های حدس‌هایش

                 به سرعت پیدا و ناپیدا می شود

         منتظرم برق بگیرد افکارش را

         و روشن شود مانندِ لامپ !

         تا ببینم

                     رازهایش را!

“سایه” مشاور و راهنمایِ او هم هست:

           حریر می‌کند

          بر تن شعرِ عریانِ من

                                      سایه ام

         میگوید

                    « نباید  با یک نگاه

                      همه جایِ شعر را دید » !

“سایه” در شعرِ دیگری، ” شاهدِ من روز بود”، نقشِ پشتیبانِ  او را هم در برابرِ یک خطربه گردن می‌گیرد:

ولگردی به من مشکوک شد!

و خود را ریخت

در سایه‌ی با هوش من

                           که چسبید به دیوار

                           و با من نیامد دیگر!

این “سایه”، به تعبیرِ روان‌شناسیِ یونگی، آیا همان “ناخودآگاهِ” شاعر نیست که همزاد و نگهبان و راهنمایِ هوشمندِ پنهان و گنجورِ رازهایِ اوست؟

چنین است که در روزگارِ چیرگیِ تکنیک و مهندسان، روزگارِ چیرگیِ مدرنیّت، شعر رو به افول می‌رود و شاعران به حاشیه‌یِ جامعه رانده می‌شوند. این داستانی ست که درموردِ فرهنگی همچون فرهنگِ ایرانی هم به‌ویژه درست است که در آن شعر سرامدترین هنر بوده و تولیدِ انبوهِ آن قرن‌ها تا به امروز ادامه داشته است. زیرا جهانِ ایرانی نیز، همچون تمامیِ جهانِ “توسعه‌یابنده”، رفته‌ـ‌رفته به زیرِ چنگِ مهندسان وعالمِ مهندسی درمی‌آ‌ید. کارِ شاعری نیز در چنین جهانی اگر گل‌آلود کردنِ آب نباشد، به گفته‌یِ آن فیلسوف، تا ژرف بنماید، دستِ بالا، به گونه‌ای کارِ سرِـ‌هم‌ـ بندیِ مهندسانه‌یِ زبان می‌ماند، خشک و بی‌جان، که بهترین‌شان را باید مانندِ یک ساختمان از بیرون تماشا کرد و از کنارشان گذشت؛ یعنی خانه‌ای برایِ زیستن نیست. یا شعبده‌بازی زبانی‌ای ست برایِ شگفت‌زده‌ کردنِ خواننده بی آن که نشانی از زیستِ شاعرانه‌یِ جهان و زبان در آن باشد.

امّا، شعرِ پگاه آبِ زلال است و مانندِ هر آبِ زلال در نگاهِ نخست ژرفایِ خود را چه‌بسا چنان که هست نشان نمی‌دهد. او به ما زیستِ شاعرانه‌یِ جهان و زبان را یادآوری می‌کند و، در جهانِ خطّیِ مهندسانه، ما را به دیدنِ نمایِ دیگرِ چیزها و تجربه‌ها، به جلوه‌ها و دل‌ربایی‌هایِ پیچ‌ـوـ‌تابِ خط‌هایِ اسلیمیِ زندگی، می‌خواند و می‌آموزاند تا در آن‌ها “چیزِ دیگری” را حسّ کنیم که زندگی را غنا و سرشاریِ دیگر می‌بخشد:

          خورشید!

         بیا بنشین زیرِ این درخت

                            ساعتی!

         خنکی را حس کن

         خنکی

                   چیزِ دیگری ست

                            چیزِ دیگری را حس کن

         ای آب

         تشنگی را ببوس

         چیزِ دیگری ست تشنگی

                            چیزِ دیگری را حس کن

در شعرِ او نکته‌ها و جلوه‌هایِ دیگری نیز از ظرافتِ زبان و اندیشه‌یِ شاعرانه هست که در این درامدِ کوتاه مجالِ پرداختن به آن‌ها نیست، از جمله به ظرافتِ طنز و بازیگوشی‌هایِ زبانیِ او، که در رباعی‌ها و غزل‌هایِ سبکِ کلاسیک‌اش نمایان‌تر از همه جا می‌توان دید. یکی از زیباترینِ آن‌ها در غزلی ست با ردیفِ “نگفتم” در دفترِ دیگرِ شعرِ او با نامِ “… و سپس آفتاب”  و یا غزل رندانه‌ای با نام  “پگاه و بخشندگی حافظ”.  به هر حال، خوانندگانِ هوشمند و “اهلِ حال” از آن نکته‌ها و ظرافت‌ها غافل نخواهند بود.

اما نمی‌خواهم بی‌اشاره به یکی دیگر از جنبه‌هایِ استعدادِ شاعرانه‌یِ او بگذرم. و آن تواناییِ او در پرداختنِ گـُزین‌گویه (aphorism)هایِ نغز و زیباست که در دفتر دیگرِ او با نامِ «سیاره‌یِ درنگ» می‌توان دید، که به‌ تازگی منتشر شده. در این گزین‌گویه‌ها، با نگرشی برق‌آسا از چشمی شاعرانه و نیز اندیشه‌گرانه، در کوتاه‌ترین جمله‌، از گوشه‌-و-کنارهایِ تجربه‌هایِ گذرایِ زندگیِ روزانه تا زندگانی و هستی در کل، نکته‌هایی نغز و دل‌انگیز و گاه طنزآمیز می‌گوید. آنچه این نکته‌پردازی‌هایِ زیبا را آرایشی دوچندان شاعرانه می‌دهد زنگ و آهنگِ واژه‌هایِ او و گهگاه واج‌آرایی‌ (alliteration)هایی ست که حال-و-هوایِ موسیقاییِ دل‌پذیری به زبانِ او می‌بخشد. اینک چند نمونه:

هوشیاری آبشار را ببین

که از روی سرسختیِ سنگ

سرش را  نرم

به زیر می‌اندازد و می‌رود تا . . . به دریا بپیوندد!

*

 « ترسی از سرکشیِ آتش نیست»       

چنین فرمود آب !

*

من آن ماهیِ بلندپروازم

که در چنگالِ عقابی

                      پریده‌ام

                           به آسمان !

باری، خوشا که هنوز شاعری مانندِ مهرانگیزِ رساپور هست که با شعرِ سرزنده و گرم‌‌اش رابطه‌یِ ما را با گوهرِ شاعرانه‌یِ زبان و “شعرِ تر” زنده نگاه می‌دارد.

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی