صادق چوبک: «سرگشتگی» – با یادداشتی از مرتضا نگاهی

                       به یاد روز تولد خودم

ندانم زنده ام یا مرده‌ام
آیا این دنباله همان زندگی نخستینِ من است؟
و یا مرده‌ام و این راهِ مرگ است که می‌سپرم؟
شاید این پندار و زندگی دنیای مرده‌گان است
که می‌نوردم.
*
این ندانم دوش که خفته‌ام
کِی‌ام خواب در ربود؟
آیا این دنباله خوابِ دوشین است
یا بیدار شده‌ام
و یا از خوابی به خوابی دیگر شده‌ام؟
*
این همان خانه است؟
همان هواست؟
و همان درختان و مردم
که در دنیای زندگان، با آن‌ها پیوند داشتم
و با آن‌ها آمیزش داشتم؟
اگر چنان باشد
و اگر زنده‌ام
و نمرده‌ام
پس چرا عشق من هست و نیست
و از آن جز خوابی
فراموشی خورده
و دردناک
و بسی دور
به جا نماند؟
و هیچ دیگر…

پنجم جولای ۱۹۹۵

مرتضا نگاهی: آهِ چوبک

صادق چوبک شاعر نبود و ادعای شاعری هم نداشت اما مانند هر ایرانی دیگر، گاه، از دل برآمده‌هایی در ذهنش شکل می‌گرفت و روی کاغذ جاری می‌شد. در اوایل “چکامه”‌شان می‌خواند ولی بعدها نام “ترانه” بر آنان گذاشت. آرزو داشت که آن “ترانه”‌ها روزی، روزگاری منتشر شوند. خوب می‌دانست که ترانه‌هاش شاید ارزش شعری چندانی نداشته باشند ولی در هر حال چون “بخشی از “خود” بودند، مانند فرزندانی دوست‌شان داشت. هنگامی که فکر نشرشان به سرش زد دیگر نمی‌توانست مانند سابق بنویسد. برای همین هم بود بسیار دوست‌شان داشت. چکامه‌هاش را قطره قطره می‌چکاند، نه مانند دریائی که توفانی می‌شد. همین را گفتم: حالا دریایی را در استکانی خلاصه می‌کنید! به استکانی دستش بود نگاه کرد و از من قول گرفت که روزی نشرشان دهم. آنگاه تمام چکامه‌هاش را به دستم سپرد تا تایپ‌شان کنم. مخصوصا با حروف ۱۸ چاپ‌شان کردم که راحت‌تر بخواند. چوبک نوعی بیماری شبکیه چشم داشت که فقط از گوشه چشم می‌توانست اندکی ببیند. در سال‌های آخر عمرش تقریبا نابینا بود و کتاب و نوشته را فقط می‌شنید.

جزوه شعرش را “آه انسان” نام گذاشت و مدت‌ها در بالینش مرتب از گوشه‌ی چشمش واژه‌هاش را سبک – سنگین می‌کرد. حتی گاه، نیمه‌شبان بانویش را از خواب بیدار می‌کرد که تمام نوشته را بخواند تا راحت سبک سنگین کند. گاه جای کلمه‌ای عوض و گاه سطری را اضافه یا کم می‌کرد. وسواس غریبی داشت.

اول قرار بر این شد که تو همین کالیفرنیا با کاغذی نفیس و شکل و شمایلی ممتاز در تعداد بسیار محدود و  شماره‌گذاری شده نشر شود.. دلش می‌خواست مانند پیامبر خلیل جبران خلیل در قطعی نامانوس و کاغذی ضخیم و لیوئی نشر شود. دوست‌مان پرویز شوکت که سال‌ها چاپخانه داشت و استاد چاپ و نشر بود قول داد که چنین کند. اما اجل همان دور برها کمین کرده بود و نمی‌دیدیم.

باری، در گیر و دار چاپ و نشر کتاب بودیم که حال جسمی و روحی چوبک بد شد. محروم بودن از دیدن وخواندن عذابی بود الیم! ساعت‌ها در حیاط کوچک خانه‌اش که پر از گل و گیاه بود عصازنان راه می‌رفت تا شاید آن آبی مایل به بنفش سوسن را ببیند. من دوستان دیگر و البته همسرش قدسی بانو مرتب از شکل و شمایل سوسن تعریف می‌کردیم و او گل را نوازش می‌کرد  و خم می‌شد و بو می‌کرد و با حسرت می‌گفت: شنیدن کی بود مانند دیدن! گاه به خاطراتش پناه می‌برد. چهار یا پنج دفتر خاطرات داشت که به گفته خود نصف‌شان در مورد هدایت بود.  گاه از من می‌خواست مثلا دفتر اول را بیاورم و صفحه فلان یا تاریخ بهمان را باز کنم و برایش بخوام. کنار شومینه می‌نشستیم  و با صدای آهسته سوختن هیزم و بوی هیزم سوخته برایش می‌خواندم … چشمانش را می‌بست و با هم سفر می‌کردیم به گرگان، با قطار. کتاب را می بستم و او می‌گفت:

«رستوران قطار نشسته بودیم و ودکا و ماست و خیار سبزی خوردن می خوردیم که به پل ورسک رسیدم. هدایت از این پل بسیار خوشش می آمد. از روی پل که رد شدیم هدایت بطری را ورداشت کلاه اش  را روی اش گذاشت و رفتیم کوپه و پنجره را باز کردیم که هوای مرطوب شمال هجوم آورد. حال هدایت دگرگون شده بود. جرعه‌ای سر می‌کشید و فحش می‌داد. به آنان که این کشور زیبا را زیبا نمی‌خواستند و خراب می‌کردند… در طول تاریخ .. از پاچه ورمالیده‌ها…رجاله‌ها و دوروئی‌ها و دروغ‌ها و …»

در چنان حال و احوالی یک دفعه می‌زد زیر گریه … دفتر را کنار می‌گذاشتم و برایش استکانی می‌ریختم. چوبک در این آنات ناب دیگر نه می دید و نه نگاه می‌کرد… دلگیر می‌شد. به یاد ایرانش می افتاد و از این که دیگر نخواهد دیدش. من برای این که محیط را عوض بکنم نواری از حمیرا می‌گذاشتم که صدایش را بسیار دوست داشت.

یک شب ناگهان تصمیم گرفت که تمام خاطراتش در چهار یا پنج دفتر صحافی شده که در طول عمرش نگاه داشته بود، بسوزاند. در غیاب من البته. من بودم محال بود که بگذارم چنین کند. همسرش قدسی خانم تعریف می‌کرد که او را نشانده بودش کنار شومینه و تمام صفحات دست‌نویس‌اش را صفحه به صفحه کنده بود به شعله‌های آتش سپرده بود.  بعد خودش ماجرا را تعریف کرد. بعد هم گفت مردم ایران هنوز به درجه‌ای از درک و شعور نرسیده‌اند که به برخی از تمایلات جنسی و حتی گیاهخواری و شیوه زندگی هدایت را درک کنند… یاد هدایت در آتش بسوزد بهتر است تا در دست نامحرمان بیفتد… بعدها به نظرم پشیمان شد ولی هرگز به روی خود نمی‌آورد.

خاطراتش طعمه حریق شد ولی دفتر شعرش هم‌چنان باقی ماند. نسخه‌ای کنار بالینش و نسخه‌ای در حافظه لب‌تاپ من. از چاپ و نشر که صحبت می‌کردیم به هیجان می‌آمد. روزی  طرح روی جلد “آه انسان” را روی یک صفحه دفتر خط‌دار کشید و به من داد که  روی جلد چنین باشد. نوع قلم و اندازه را هم تعیین کرد. (رجوع کنید به آخر کتاب)

ناصر زراعتی، رفیق قدیم را در جریان گذاشتم و او که دستی در نشر داشت چاپ و نشر دفتر را بر عهده گرفت. پیغام‌ها و پسغام‌ها شروع شد. متن شعرها فکس و بعدها ای میل شدند و ناصر به سلیقه خود تایپ‌شان کرد و مورد پسند چوبک قرار گرفت.

در همان گیر و دار تایپ و نشر بودیم که یک روز ناگهان حال چوبک به هم خورد. فشار خونش بالا رفت، قند خونش هم که بالا بود، ضعف کلیه هم افزون شد. بی‌خوابی شب‌ها و چرت‌زدن‌ها روزها… قدسی بانو که تقریبا همسن و سال چوبک بود دیگر نمی‌توانست از عهده نگاه‌داری چوبک برآید. خانمی ایرانی با جان و دل به تیمار چوبک پرداخت. من و دیگر دوستان همچنان سری به‌ش می‌زدیم. برایش روزنامه و مجاله و کتاب می‌خواندیم. کامران سیار هم بود که مرتب به چوبک سر می‌زد و زندگی‌اش را وقف چوبک کرده بود.  به صلاحدید پسرش “روزبه” به بیمارستان منتقل شد و چاپ و نشر کتاب فراموش شد!  اما اندکی که حالش جا آمد به یاد دفترش افتاد. اغلب می‌گفت: عمواوغلی، آخرین آروزی من چاپ کتاب هست‌ها!

روزها می‌گذشت و حال چوبک بدتر می‌شد. آخرهای ماه ژوئن با پاکتی گیلاس و سرخ و زرد به دیدارش رفتم.  چند دانه‌ای خورد و باز از کتاب گفت. خانمش به شوخی گفت که شعرها هم به سرنوشت خاطرات دچار شده است و چوبک سخت ناراحت شد. گویا روزی که حالش خیلی بد بود از قدسی خانم خواسته بود که تمام دستنویس ها و آثارش را بسوزندا و قدسی خانم چنین کرده بود.  اطمینان دادم که نسخه‌ای در حافظه کامپیوتر موجود است. اما روزبه مخالف چاپ و نشر دفتر شعر آه انسان بود و من هم در گیر و دار حال ناخوش چوبک و حضور ملموس مرگ نشر کتاب را فراموش کردم. حالا که این سطور را می نویسم یاد شعر سعدی می‌افتم: چنان خشک سالی شد اندر دمشق / که یاران فراموش کردند عشق….. در این میان لپ تاپ مکینتاش من به پی سی تبدیل شد و چوبک درگذشت… تا این که چندی پیش، ۱۸ سال پس از درگذشت چوبک که پیِ مطلبی در کامپیوتر پیرامون چوبک می‌گشتم ناگهان “آهِ انسان” را یافتمش! خوشحالی من اندازه نداشت. به ناصر زنگ زدم و کاشف به عمل آمد که این نسخه آخرین نسخه دفتر است که ناصر در همان ایام آن را تایپ و صفحه آرائی کرده بود و در حافظه کامپیوتر با نام فارسی “چوبک” ناپدید شده بود. نسخه‌ای که چوبک آخرین تصحیح را کرده بود و حتی با دست نوشته بود که کدام شعر در کجا باشد.

مرتضی نگاهی

سانفرانسیسکو، کالیفرنیا

تیرماه ۱۳۹۵، ژوئیه ۲۰۱۶

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی