۱.
بیدار شو!
برخیز!
بس است.
به اندازه ی عمری که من می شناسم
پلک نبستی
مبادا که بر بال سنجاقک ها
سنگی بشکند
راستی می دانی این مردمِ غمگینِ هزارچشم
از تو چه می خواهند؟
مردم که خواب در چشم هایشان شکسته است
شاید که از تو می خواهند هزار بار
به خوابِ پریان پا بگذاری
پریانی که دریا از گیسوانشان می چکد
و وقتی به ساحل می رسند
از بادبان ها هزاران خورشید برمی آید
تا صیادان
فطیرهایشان را با ماهی ها بخورند
و زنی دوان دوان بپرسد:
«محبوبه ام را ندیدید؟
دامنی چارخانه به تن داشت
و گلایلی به سینه اش زده بود و
لبش هرگز بدهکار لبخند نبود
برای یافتنِ آهویی چنین گریزان
تمام کشتارگاه های هست و نیست را رفته ام
تمام گورستان های راست و دروغ را گشته ام
دریغ از آستینی که خاک را نپذیرفته باشد
و من هر روز، سرِ راهم
بغل بغل گُلِ تمشک می چینم
به من بگویید روی کدام سنگِ مُثله مُثله بگذارم؟
می خواهم امروز
یک دسته بر سنگِ گمنام ماهیان نثار کنم . . . »
بلند شو مرد!
باید این خواب های ناگشوده را بشکافی
و شعرشان کنی
و بفرستی برای مادرانی که غروب ها
خورشید را در دریا شستشو می دهند
تا فردا
در چشم هایِ خیسِِ ماهی ها
به دنیا بیاید
ملحفه ی سفید را ورق بزن
آوندهای پلاستیکی را از خود دور کن
همانطور که روزِ اول
تابلوی هیس! را از دیوارِ اتاقت خط زدی
و گفتی که هیچکس برایت گل نیاورد
زیرا که مجبور می شوی
از بام بیمارستان، خیابان های بلند را گلباران کنی
نفس بکش
بگذار این شعر قد بکشد
و دهان به دهان واگویه شود
ما روزهای خوبی را با هم گذراندیم
فقط یک نیمروز را مهمان بامداد می شدیم
و نیمرو های دیگری میزبان مختاری و پوینده
راستی علی اشرف هم می آمد
و با صندلی چرخدارش مرگ را هُل می داد
و تو قرار گذاشته بودی که بمانی
آنقدر که پروانگی بر ابریشم
و ققنوس بر آتش
به یادگار بماند
فردا که بیاید
پروانه ها و سینه سرخ ها
تو را مشایعت می کنند
و رویاهایشان را
کاسه کاسه پشتِ پایت می ریزند
زیرا که تو
تو سبکِ جدیدی از آزادی را شناسانده ای
۲.
از خاکسپاری که برگشتیم
اندوه
رنگِ ماتی نداشت؛
روشن بود
مثل چشم های چکاوک ها
مثل میخک های سفیدِ پر پر
بر سقفِ خانه اش
که انفرادیِ تازه ای بود
ساعتی بعد، هواشناسی خبر داد:
«سیل، مهار شده است
فردا هوا صاف و آفتابی ست»