بوی برف، شهلا شهابیان، انتشارات ققنوس، ۱۳۹۳
آیا تجربهای در زندگی شما وجود داشته که بر اساس آن داستانی نوشته باشید؟ آن تجربه چه بوده و در داستان شما به چه شکل تغییر ماهیت داده؟
ما این نظرخواهی را با نویسندگان در میان میگذاریم با این هدف که به درکی از سهم تجربه در آفرینش ادبی برسیم.
شهلا شهابیان پاسخ میدهد:
ده سال پیش است. اواخر تابستان سال نود. «بوی برف» را مینویسم. برای بار چندم؟ نمیدانم. آنقدر قصه را پایینبالا زدهام که حساب کار از دستم در رفته. کار از بازنویسی گذشته. هر بار از نو مینویسم انگار. بعد از مجموعه داستان «به یک چیز خوب فکر کن» دومین کتابیست که مینویسم. باید چاپ بشود تا پس از من بماند. (قصۀ این پس از من ماندن را شاید بعدا برایتان نوشتم!) برای این که ممیزی نخورد خودم افتادهام به جان کلمات. از شورت و اولین تجربۀ قاعدگی سوری تا یغمای آدمفروش را تلطیف کردهام! بارها جنازههای منجمد را درآورده و دوباره گذاشتهام. همان جنازههایی که شبانه دفن میشدند، مردگان سال هشتاد و هشت. یادتان هست؟
یادداشتهای بیصاحب را، آنجایی که بانو از تجاوز پدر و سلول سیمانی و کابوسهایش میگوید، هر چند به پوشیدهترین شکل نوشتهام اما مدام صیقل دادهام و حالا فقط استخوانی بیقواره مانده از آن. عصبانیام. غمگینام. مستاصلم. حالا دیگر نوشتهام نه لنگ میزند و نه لگد، ولی حتما مجوز میگیرد اما این قصۀ من نیست. من این را نمیخواهم. این داستان ابتر را. حالا دیگر سوری وقتی شیرجه میزند توی استخر، خبری از چشمهای ترسیده و منجمد یحیا و دست و پاهای بدون پیکر نیست. بغض دارم. شرمندهام. از سوری. از یحیا. از بانو. از پشت کامپیوتر بلند میشوم. تصویر آنهایی که نادیده این همه بر من سلطه دارند، ویرانم کرده. میروم به حیاطِ پشتِ خانه. شیلنگ آب را میگیرم پای درخت آلوچه. زمین دورِ درختِ آلوچه خالی میشود. گود برمیدارد. پُر میشود از آب. دستِ بی تنِ یحیا آرام آرام میآید روی آب. هیکل سوریِ شیلنگ بهدست، تاب برمیدارد، تلوتلو میخورد، جاجانِ قصهام از پنجره میبیند، فریاد میکشد، تا بانو توی قصهام بدود پشتِ خانه و شلینگ را بگیرد روی سرِ سوری، بیجان شدهام. آب را میبندم و برمیگردم بالا.

روزنامه را از روی میز برمیدارم. باید حواسم پرت بشود از اینهمه خفت و تابآوری.
روزنامۀ آن روزها «اعتماد ملی»ست. ورق میزنم بیخواندن. کلمات نیستند، نیستند، نیستند تا برسم به نوشتهای با عنوان «نوشتن یا کشیدن؟ مسئله این است» متن را استاد نورالدین زرینکلک نوشته. خیال میکنم مقایسهای بین نوشتن و نقاشی کردن است. مقایسهای بین نوشتن و کشیدن کارتون.
خیال میکنم برای پرت کردن حواس افاقه میکند. میخوانم و میخندم. میخوانم و گریه میکنم. میخوانم و میلرزم از خوشی پیدا کردن راه از چاه. و همانجا بوی برف را تقدیم میکنم به استاد زرینکلک هرچند به گمانم نمیداند هنوز.
«نوشتن نوشتن نوشتن. کشیدن کشیدن کشیدن. عکس گرفتن، فیلم گرفتن، ثبت کردن. اینها وظیفۀ خُردخُرد ماست. اینها تاریخ است و ما ماموران تاریخنگاری هستیم… و ما هیچ عذری برای شانه خالی کردن از زیر آن نداریم. در دورانی که هماینک آن را طی میکنیم تاریخ چگالی فشرده و سنگین دارد. هوایی که ما تنفس میکنیم از سرب است… صاحب این خط در طول بیش از نیم قرن، خود از سه یا چهار توفان اجتماعی عبور کرده و امروز که به پشت سر خود نگاه میکند، توشهای ناچیز از آن همه را در انبان حافظۀ رو به ضعف خود دارد و دریغ میخورد که چگونه آنهمه موج بلاخیز را از سر بگذراند و نکرده باشد یادی از آن در ورقهای دفتری یا صفحۀ دوربینی یا… نگاهداری کند و به دست فرزندان خود و نسلهای تشنه و بیخبر بسپارد… سرِ کوچۀ کهنلو در خیابان نواب پسری شانزده ساله ایستاده است و با بغض و حسرت عبور کامیونی را تماشا میکند که اوباشی در آن با چوب و چماق و دستهبیل فریاد زنده باد شاه میکشند و به سوی مرکز شهر میروند. پسر تنها میتواند از درد گریه کند و دیگر هیچ. میدان بهارستان از جمعیت پر است و به سخنان دکتر فاطمی وزیر خارجۀ کشور گوش میکنند که پایان رژیم شاه را اعلام میکند.»
میخوانم و میخندیم. میخوانم و گریه میکنیم. میخوانم و میلرزیم از خوشیِ پیدا شدن راه از چاه.
برمیگردیم به قصۀ خودمان. به «بوی برف.» من و جاجان. من و بانو. من و سوری. من و یحیا. من و میرزا ابوالقاسم خوشنویس نونقی، کاتب دیوانخانهً حکومتی ایالت خراسان. همان که کیفر دید چون تاریخ به تحریف ننوشت.
چند ماهی میگذرد تا کار بهسامان بشود.
هفدهم فروردین نود و یک نوشتهام «دلم نمیخواد یحیا بمیره… فردا نُه صبح میرم تهران. شنبه میرم انتشارات ققنوس. تا چه پیش آید!»
و دو روز پیش، پانزدهم فروردین نوشتهام «چند روزی نیستم. همراه جاجان و یحیا و بانو و سوری و میرزای خوشنویس میروم سفر. برگشتنا تنها هستم. میرزای خوشنویس و جاجان و یحیا و بانو و سوری میمانند و من برمیگردم و روزها را میشمارم تا خبر برسد. شاید روزی جاجان و یحیا سر از کتابخانۀ شما درآوردند.»
اما خبری که میرسد خوش نیست. «بوی برف» مجوز نمیگیرد. تقریبا یک سالی سرگردانیم همهمان. بالاخره قرار میشود خودم بروم به ادارۀ فخیمه، شاید فرجی بشود. میروم. بار اول و دوم به رفع اتهام از سوری و رابطۀ نامشروعش در متن میگذرد، ممیز نامزد را ندیده! یغما را در متن نشانش میدهم. نامزد سوری را. برمیگردم لاهیجان اما از مجوز خبری نیست. روزهایی به تلفنی حرف زدن با آقای «ص» میگذرد که مثلا پلیسخوبه است، اما بیفایده. به نظر ادارۀ فخیمه تمام متن ایراد دارد. دیگر یک سال و چند ماه گذشته. برای بار سوم میروم به ادارۀ مذکور. پس از مراسم باشکوه بازرسی کیف و جیب و گرو گذاشتن کارت ملی در کیوسکهای بازرسی طبقۀ همکف، مینشینم روبهروی کسی که بوی برف را نخوانده اما میداند مشکلات زیادی دارد! و میگوید برگردم لاهیجان تا موارد لازمالاصلاح را برایم بفرستند. فردا صبح، هنوز چند ساعتی از رسیدنم به لاهیجان نگذشته که تلفنی میگویند اشتباه شده و کتاب همچنان غیر قابل اصلاح و لامجوز است. نزدیک انتخابات است. قرار است یکی برود و دیگری بیاید. دوستی میگوید صبر کنم تا بعد از انتخابات. صبر میکنم. دیگری که میآید بناست آدمخوبه باشد!
«بوی برف» در پاییز نود و سه مجوز میگیرد، رمانی که با احترام تقدیمش کردهام به استاد زرینکلک که شاید هنوز نداند جانِ قصهام از اوست. جانش سلامت باد.
لاهیجان/ پاییز ۱۴۰۰
در همین زمینه:
- نمود تجربه شخصی در داستاننویسی – مسعود کدخدایی: در پسِ هر داستانی واقعیتی هست مرتبط با تجربههای نویسنده
- نمود تجربه شخصی در داستاننویسی – قباد آذرآیین: بدون تجربه زیسته، نویسنده چارهای جز توسل به بازیهای زبانی ندارد
- نمود تجربه شخصی در داستاننویسی – آوات پوری: تجربه زندگی در داستان فرم و ساختار پیدا میکند و به شکلی نیرومندتر و واقعیتر از آنچه بوده به بیان درمیآید
- نمود تجربه شخصی در داستاننویسی – کوشیار پارسی: واقعیت آشنای روزمره تنها دستمایه برای ساختن واقعیت ِ ادبیات خودمختار است
- نمود تجربه شخصی در داستاننویسی – امیلیا نظری: امکانهای نامحدودی در برخورد با یک تجربه وجود دارد
- نمود تجربه شخصی در داستاننویسی – بیژن بیجاری: متن مبتنی فقط بر واقعیتِ صرف، دست بالا یک”گزارش ِجدی”ست
- نمود تجربه شخصی در داستاننویسی – فریبا چلبییانی: در داستاننویسی علاوه بر تجربه از تخیل هم نباید غافل ماند
- نمود تجربه شخصی در داستاننویسی – فریبا صدیقیم: واقعیت زندانی نمیشود؛ داستان از واقعیت فراتر میرود