راست افراطی در اروپا دیگر یک شبح نیست. یک واقعیت است. اسلامگرایی، جنگ سوریه و افغانستان و همهگیری کرونا همراه با تغییرات اقلیمی زمینه را برای خارجیستیزی فراهم آوردند، جنگ اوکراین کار را یکسره کرد. اما همیشه چنین نبود.
در داستانی که میخوانید یک زن و شوهر آلمانی نسبتاً مرفه پذیرای یک خانواده پناهجوی ویتنامی میشوند. آنها میخواهند شهروندان خوبی باشند اما اگر شرارت آسان است، نیکی به سادگی میسر نیست.
دوریس دوری، متولد ۱۹۵۵ در هانوفر فیلمساز و نویسنده سرشناس آلمانیست. از او دهها داستان کوتاه و رمان منتشر شده.
ایرج زهری متولد ۱۳۱۱ و درگذشته در ۱۳۹۱ مترجم و کارگردان تئاتر، به زبانهای آلمانی و فرانسوی تسلط داشت. او دهها اثر نمایشی را به زبان فارسی ترجمه و منتشر کرده است، از جمله نمایشنامههایی از: گئورگ بوشنر، برتولت برشت، ارنست تولر، اگوست استریندبرگ، داریو فو، هاینر مولر، کارل فالنتین، ژان تاردیو و… بیشتر این آثار در ایران توسط «نشر قطره» و ناشران دیگر منتشر شدهاند.
متن حاضر نخستین بار در مجله ادبی سنگ (حسین نوشآذر، بهروز شیدا و عباس صفاری) منتشر شده است. بانگ یاد و خاطره ایرج زهری را گرامی میدارد.
ما، پشت پرده بی حرکت ایستادهایم. لئوپولد نفس نفس میزند. آقای هونگ ابتدا آرام، سپس محکم به در میکوبد، به طرف زنش بر میگردد، دوباره امتحان میکند.
ما ماشینمان را سر پیچ خیابان پارک کردهایم، اگر غیر از این بود، همان ماشین لومان داده بود. لئوپولد دستش را میگذارد روی شانهام.
هویی، بچهشان به زبان ویتنامی چیزی میگوید، به پنجره که ما پشتش ایستادهایم نگاه میکند و میخندد. خانم هونگ بچه را بغل میکند، به پنجرهی ما نزدیک میشود، سعی دارد پشت شیشه را ببیند.
ما نفسهامان را حبس کردهایم. لئوپولد پچپچ میکند: ” هیس! از سر جات تکون نخور! “
نیمه جان شدهایم. خانم هونگ در دو قدمی ماست. صورت پر چین و چروکش از پشت پردهی توری پنجره مثل عکس روتوش شده، صاف و نرم و جوان به نظر میآید. نه، برگشت. آقای هونگ به بالای ساختمان دقیق میشود، به تأسف سر تکان میدهد، یک بار دیگر به خانه نزدیک میشود، در میزند.
چقدر سمجاند اینها، چقدر دیر باورند! بالاخره تسلیم شد. برگشت، رفت طرف خیابان، افتاد توی جادهی ده، دنبال او خانم هونگ، دست بچهشون تو دستش و کفش نوهاش به پاش، لئوپولد نفس راحت کشید. من لرزم گرفته، آسمان ابری شد و اتاق، در یک آن تاریک. ما مینشینیم پشت میز بزرگ و بدون یک کلمه حرف مشغول خوردن میشویم. دلم میخواهد آن طرف میز، دست لئوپولد را بگیرم. میز دراز است، میدانم. لئوپولد هنوز چند لقمه نخورده، بشقابش را کنار میزند و سیگار روشن میکند. میپرسم: ” میخوای بریم شهر؟ ” میگوید: ” آره، بریم شهر. “
خردهریزها را جمع میکنیم. ته ماندههای سبزیجات و میوه را میبریم که بریزیم توی جعبهی مخصوص کود. چراغها را خاموش میکنیم و درها را کلید. خانهی خودمان. مدت زیادی نیست که صاحب خانهی شخصی شدهایم. دوستهامان میگویند، خیلی شانس آوردهایم. یک خانهی اربابی در کوهپایههای آلپ، با قیمت مناسب.
” چیکار کردید که یک همچین خانهای گیرتون آمد؟ “
لئوپولد گفت: ” این خونه بود که ما را طلب کرد. ما چارهی دیگهای نداشتیم. حالا شدهایم مثل شما؛ صاحبخونه و کاپیتالیست. “
ما از وقتی خانهدار شدهایم آدمهای خوشبختتری هستیم. عصرهای جمعه که خسته و مرده با قلب گرفته از شهر متعفن و پر آشوب بر میگردیم، وقتی تپههای سبز مخملی، جنگلی پر پشت، برج کلیسا و کوه پشتش، خیابانمان، باغمان و خانهمان را میبینیم دلمان باز میشود، قلبمان آرامتر میطپد، آرامش روح پیدا میکنیم. لبریز از ذوق و شوق جلوی بوتههای گل غنچه کردمان میایستیم، عطر نخستین گلهای سرخمان را مثل یک علف مخدر استشمام میکنیم.
شبها در مهمانخانهی ده خوراک خوک میخوریم که اتفاقاً خیلی هم بهمان مزه میدهد، دهاتیها چنان بهمان سلام و تعارف میکنند که انگاری یکی از خودشان باشیم، از اتاق مجاور صدای حرف زدن خارجیها به گوش میرسد. مدتی است که اتاقهای این مهانخانه را به خارجیها اجاره دادهاند. میگویند، خارجیهای اهل یوگسلاوی قوطیهای خالی آبجو را میاندازند تو دریاچه. میگویند، که حرف افغانیها و آفریقاییها را که مطلقاً نمیشود فهمید و ویتنامیها نمیخواهند به غذاهای ما لب بزنند.
ما آنها را میبینیم که بدون هدف مشخصی توی خیابان بالا و پایین میروند. شبها سایهی آنها پشت پردههای پایین کشیدهی مهمانخانه حرکت میکند. یک شب گریهی یکی از زنهاشان را شنیدم.
سه بار یک خانوادهی ویتنامی، زن و شوهر و یک بچهی کوچولو، از کنار نردههای خانهی ما رد میشوند، سه بار مرد ویتنامی سلام میکند.
بار چهارم تعارف میکنیم که بیایند تو. مرده میخندد، زنش نه. میگوید: ” آقای هونگ، خانم هونگ و بی بی هونگ. “
موقعی که از روستا راه میافتیم تو شاهراه دوباره آنها را میبینیم، عینهو غازها پشت سر هم راه میروند. سه تا موجود ظریف و کوچک با موهایی به سیاهی شبق. پشت آنها کوهپایههای سپید درخشان.
من نگاهم را برمیگردانم. ولی آنها حواسشان به ما نیست. ازشان که جلو میزنیم، از آینهی ماشین آقای هونگ را میبینم که برایمان دست تکان میدهد. نمیتوانم تشخیص بدهم که حرکت دستش تهدید بود یا اظهار محبت؛ چون سر پیچ جاده بودیم و روستا و خانوادهی هونگ دیگر دیده نمیشدند.
لئوپولد گفت: ” خانم هونگ آن کفش نوها را پوشیده، متوجه شدی؟ ” من با سر حرفش را تأیید کردم. دستش را گذاشت روی دست من که به فرمان اتوموبیل بود.
گفت: ” زندگی با تو برا من از همه چیز دنیا مهمتره. ” میگویم؛ ” درست بود، درستش هم همون بود. فکرش را نکن. “
خانمه پاهای کوچکش را توی سرپاییهای نیمداری که یک وقت طلایی بودند کرده بود. من یک ورق کاغذ آوردم و حالیش کردم که پایش را از کفشش در بیاورد و روی کاغذ بگذارد. مردد بود. به شوهرش نگاه میکرد.
گفتم، به زودی هوا سرد میشود. خانم هونگ یک جفت کفش نو لازم دارد.
آقای هونگ تصدیق کرد. گفت زمستان و ادای لرزیدن در آورد. چیزی به ویتنامی به زنش گفت که از آهنگ کلامش مهربانی شنیده نمیشد. انگاری به او گفته باشد: ” الاغ جون! حالا دیگه نمیخواد انقدر ناز کنی. پاتو بزار رو کاغذ! ” خانم هونگ با دودلی پایش را گذاشت روی کاغذ و من با مداد نمدی دور پایش را خط کشیدم.
تصادفاً دستم خورد به کونهی پایش. رعشهی خفیفی بهش دست داد. وقتی بلند شدم، دیدم هنوز دارد میلرزد. تنگاتنگ هم، ساکت روی مبل نشسته، انتظار میکشیدند. درحالیکه لئوپولد داشت فنجانها را به اتاق میآورد و من توی آشپزخانه چای پاکتی توی قوری آب جوش میگذاشتم. چای که رنگ قهوهای طلایی به خود گرفت، پاکت چایها را از قوری درآوردم و دور انداختم. نمیخواستم آنها بفهمند که چای خوبی نبود. ما معمولاً چای خور نیستیم.
خانم هونگ به بچه قاشق قاشق چای میداد. بچه دست و پا میزد، میخواست از بغل او بپرد پایین و توی اتاق بدود. آهسته با بچه حرف میزد و میخواست بچه را متقاعد کند که ورجه ورجه نکند. گفتم، مهم نیست. ولش کنید.
آقای هونگ، بدون اینکه به زنش نگاه کند ترجمه کرد. به لئوپولد سیگار تعارف کرد. لئوپولد سیگاری نیست. هر از گاهی یکی دو تا دود میکند. رد کرد. آقای هونگ با لبخندی به گوشهی لب آنقدر نخ سیگار را زیر دماغ لئوپولد نگاهداشت که لئوپولد از رو رفت. دوتایی به مبل تکیه دادند و مشغول کشیدن شدند و به هم پوزخند تحویل دادند.
خانم هونگ بچه را ول کرد. بچه دوید دور اتاق. فیگورهای مقوایی ساخت مکزیک که روی کمد بود چشمش را گرفت. آنها را گذاشتم روی زمین: گاو قرمز، گوزن آبی، مار سبز، سگ سبز. بچه صدای”هو، هو، هو، هو” از خودش در میآورد که احتمالاً همان “ووف، ووف” است. خانم هونگ برای اولین بار لبخند زد. از شوهرش پیرتر به نظر میآمد. شیار عمیقی میان بینی و گوشهی دهانش دیده میشد. موهایش بی جلا، پوستش خاکستری بود. خسته به نظر میرسید. به من اشاره کرد، بعد به بچه، دوباره به من.
من سرم را به علامت نفی تکان دادم و گفتم، نه ما بچه نداریم.
در چهرهی خانم هونگ احساس ترحم دیدم.
امکان نداشت به خانم هونگ حالی کنم که از بچه داشتن چشم پوشیدهایم چون میخواهیم آزاد باشیم. سکوت کردیم و لبخند زدیم و چای خوردیم تا قوری خالی شد و مردها سیگار پشت سیگار کشیدند. متوجه شدم که دارم، انگاری کسی مجبورم کرده باشد، تمام وقت لبخند میزنم.
رفتم آشپزخانه که دوباره آب بگذارم.
داد و بیداد خانم هونگ را از اتاق پذیرایی شنیدم. یک لحظهی بعد زوزهی بچه بلند شد. وقتی برگشتم دیدم روی مبل سفیدمان اثر قهوهای رنگ پنج انگشت بچه برق میزند. نگو که بچه غافل از چشم همهی ما یک تخته شوکولات گیر آورده بوده، لئوپولد نگاهی به من انداخت و ابرو بالا انداخت. ما این مبل را همین اواخر گیر آورده بودیم. یک مبل کمیاب بود. اولین مبل خیلی گران ما که چقدر هم بهش مینازیدیم. البته نه جلو دوستهامان. چون آنها خیلی پیش از ما صاحب مبلهای گرانقیمت شده بودند.
به آقای هونگ گفتم مهم نیست. آقای هونگ سکوت کرد. خانم هونگ همینجور با بچه دعوا میکرد. آنقدر که من بچه را بغل کردم و یک کیک بهش دادم. گریهاش فوراً بند آمد. بدون ترس و با تعجب بهم خیره شد. بوی شیرین تن بچه به مشامم خورد. او را تنگ در آغوش گرفتم و باهاش چرخ زدم.
خنده میزدم و میگفتم: ” هویی، هویی! “
بچه انگاری خشکش زده باشد با دقت نگاهم کرد بعد یک دفعه زد زیر خنده، خنده نگو ریسه بود. من هم همینطور با او به چرخ، تا آن لحظه که دیدم به سرگیجه افتادهام. داد میزدم: ” هویی، هویی! ” خانم هونگ صبورانه نگاهمان میکرد.
لئوپولد از آقای هونگ پرسید: ” چی لازم دارید؟ “
آقای هونگ لبخند زد و سر تکان داد.
” آیا چیزی هست که شما بهش نیاز داشته باشید؟ “
آقای هونگ سر تکان داد.
” از دست ما چه کمکی بر میآد؟ “
لئوپولد با کمک گرفتن از حرکات دست و سر گفت: ” مثلاً به پوشاک احتیاج ندارید؟ ” آقای هونگ لبخند زد و سر تکان داد.
من خوشحال از اینکه کاری میتوانم بکنم، پریدم و در کمد لباس را باز کردم. دو تا کت لئوپولد را کشیدم. یکی از آنها را خیلی گران خریده بودیم. ولی من ازش خوشم نمیآمد چون خیلی بورژوایی بود. کت دومی از مد افتاده بود و لئوپولد به ندرت آن را میپوشید. برای خانم هونگ که سایزش فوق فوق ۳۶ بود، توی کمدم چیزی پیدا نکردم، الا یک شال بایری که مادرم بهم هدیه کرده بود، چون عقیده داشت که آدم هرجا که هست باید تا حد ممکن هماهنگ با آن محیط لباس بپوشد.
لئوپولد که کتش را روی دست من دید اخمهاش رفت تو هم. اول به آقای هونگ در پوشیدن کت کهنه کمک کرد، ولی هونگ چشمش را از کت ژیگولویی برنمیداشت. یک لحظه طول نکشید، کت کهنه را کند، داد دست لئوپولد و کت دومی را پوشید. سر شانهی کت برای آقای هونگ بزرگ بود. با این وجود آقای هونگ عین خیالش نبود. و از خوشحالی میخندید، هی روی پارچه دست میکشید و به طرف زنش میچرخید و میخرامید. شادیاش به حدی بود که لئوپولد هم خندهاش گرفت و سبکبار از خیر کت گذشت. از این کارش خیلی خوشم آمد.
من شال را دادم به خانم هونگ و حالیش کردم که چون قد و قوارهام از او خیلی بزرگتر است چیز باب طبع او توی بساطم پیدا نکردم. سر تکان داد ولی معلوم بود که دلگیر شده است. ما سرمان پایین بود. یکباره نگاهم به پاهای کوچولوی او افتاد که توی یک جفت سرپایی طلایی ولی نخ نما بود. انگاری که نیاز فوری به یک جفت کفش قشنگ و نرم داشته باشم، احساس کردم همین را هم برای او میخواهم.
بلند گفتم، یک جفت کفش برای خانم هونگ! و به دو رفتم که مداد و کاغذ بیاورم.
وقتی توی بازار کفش شهر نزدیک خودمان ـ که باید اقرار کنم برای خودم هیچوقت از آنجا کفش نمیخرم -، اندازهی پای خانم هونگ را نشان فروشنده دادم اظهار تأسف کرد.
اندازهی ۳۳؟! برای خرید کفش بهتر است خود بچه را هم با خودتان بیاورید.
میگویم: ” این یک کادوست. تازه جای پا هم مال بچه نیست. مال یک آدم بزرگه. بخش کفش زنانه کجاست؟ “
فروشنده بیاعتنا به حرف من میگوید: “که کفش زنانهی نمرهی ۳۳ پیدا نمیشود و قفسهی کفش بچهگانه را نشانم میدهد. “
من میتوانم میان پوتین برقیهای ساقه کوتاه با آستر پنبهای، کفش ورزشیهای رنگوارنگ و پوتینهای بلند از چرم مصنوعی با آستر پشمین یکی را انتخاب کنم. خانم هونگ از کدامیک از این کفشها بیشتر خوشش میآید؟ پوتینهای چرم مصنوعی را گذاشتهاند حراج. پوتینهای ساقه کوتاه از همه شیکترند. در عوض قیمتشان ۳۰ مارک بیشتر است. مدت زمان این دست و آن دست میکنند. انگار میخواهم برای خودم کفش بخرم؛ اگر چه من برای خودم همیشه به نفع گرانترین، شکیلترین، و بهترین جنس تصمیم میگیرم، حتی اگر ناراحتی وجدان پیدا کنم. ما، هر دو، مدیر برنامهی رادیو هستیم و پول خوبی در میآوریم. نه بچهای داریم و نه میدانیم تا کی زندهایم. البته که دلم به حال آنها میسوزد. ولی کاری نمیشود کرد. به زودی آنها را مثل پناهندههای سیاسی دیگر به کشورشان بر میگردانند. کفشی که آستر پشمی دارد، آن هم توی ویتنام به درد خانم هونگ میخورد؟
توی ماشین برچسب قرمز حراجی را از جعبه میکنم. پوتینهای چرم مصنوعی توی کاغد ابریشمی آبی روشن با نقشهای “میکی ماوس” پیچیده شده است.
بچه که بودم برای داشتن یک همچین کفشی چه کارها که نمیکردم!
آقای هونگ میخواست بداند من در چه کارخانهای کار میکنم. لئوپولد میخندد. خود او پنج سال در آلمان شرقی سابق الکتریسین بوده.
ما توی رختخوابیم. لئوپولد دستهایش را زیر سرش صلیب کرده، از زیر بغلش بوی عرقی که نه تند است و نه نامطبوع بلند است.
ما میتوانستیم به آنها توی خانهی خودمان جا بدهیم. این حرف را میزنم و نمیدانم که واقعاً این را میخواهم یا همینجوری میگویم. این بچه، ” هویی” شیرینه، مگه نه؟
دستهایم توی کفش خانم هونگ است. لئوپولد میگوید خیلی قشنگ است. خیلی! سرفهاش گرفته، میگوید، اگر یکی دیگر از سیگارهای آقای هونگ را بکشد، میمیرد، به طرف من خم میشود، سرش را مثل یک توله سگ به من میمالد. واقواق میکند و به تقلید” هویی” “هو، هو” میکند. هر دومان بچهوار، غشغش میخندیم. من دارم با کفشها بازی میکنم. نقش آقای هونگ را بازی میکنم. لئوپولد میپرسد: ” چی لازم دارید؟ ” من سر تکان میدهم.
” ما چه جوری میتونیم کمکتون کنیم؟ “
من سر تکان میدهم.
لئوپولد میخواهد جلو خندهاش را بگیرد، یکهو پف میکند و خودش را روی بالش میاندازد. آیا ما آدمهای بدی هستیم؟
لئوپولد میگوید: ” عجیبه، اون زمانها من علیه جنگ ویتنام مبارزه میکردم. حالا هیچ نمیدونم اونجا چه خبره. “
من میگویم: ” هو، هو، هو، شی مین! ” و کفشهای کوچول موچول خانم هونگ را روی سر و سینهی لئوپولد تا رانهایش میلغزانم.
روز بعد، صبح پیداشان میشود. ما توی لباس خواب، سر میز صبحانهایم. یکراست میآیند توی اتاق پذیرایی و مینشینند. هویی میرود طرف گنجه و یک نان شیرینی بر میدارد. لبخند میزنیم و نمیدانیم چه بکنیم.
میپرم طرف آشپزخانه که چای بگذارم. دارم پاکت چایی را توی قوری میگذارم که خانم هونگ میآید، سر تکان میدهد، قوری را از دست من میگیرد. یک پاکت پلاستیکی چای از کیفش در میآورد و از آن چای در قوری میریزد.
به نرمی مرا کنار میزند و چای دم میکند. با اشاره به من میفهماند که به اتاق برگردم و بنشینم. میفهمم امروز او میخواهد از ما پذیرایی کند.
لئوپولد چندتا عکس توی دستش است. آقای هونگ با غرور میگوید: ” تلویزیون بزرگ، رادیو، ویدیو، خیلی. “
لئوپولد عکس را میدهد به من. عکس خانوادهی هونگ را جلوی برجی از رادیو و تلویزیون و ویدیو نشان میدهد.
خانم هونگ لباس شب پر زرق و برق به تن دارد و آقای هونگ یک لباس شیک. او یک بچهی قنداقی را در پیراهن بلند و دامن توری بغل دارد.
میپرسم: ” این هویییه؟ ” آقای هونگ با سر تأیید میکند و به طرف آشپزخانه چشم میدوزد. سریع از یک دسته عکس یکی را بیرون میکشد و به لئوپولد میدهد. لئوپولد تحسین میکند. آقای هونگ لبخند میزند. من از بالای شانهی لئوپولد نگاه میکنم. یک زن جوان، خیلی زیبا، با نگاهی مهربان و لبهایی سرخ که معلوم است رتوش شده، گلی به گیسو، گیتار به دست، پر از اشتیاق، به افق خیره شده است.
خانم هونگ با سینی نقرهای موروثی من تو میآید. آقای هونگ به تندی عکس را از دست لئوپولد میقاپد و در جیب میگذارد. من تعجب میکنم که خانم هونگ چطور سینی نقره را پشت آن همه دیگ و ماهیتابه پیدا کرده است. مدتهاست که ازش استفاده نکردهام. زشت شده، رنگش زرد شده، خجالت میکشم.
وقتی همهی ما چایمان را خوردیم، تازه او شروع میکند به خوردن، چای پررنگ و تلخ مزهاست.
من جعبهی کفش را میآورم. برای هویی یک تراکتور یدکدار آوردهام، به هیجان آمده، با خودش حرف میزند. به تراکتور با احتیاط دست میکشد. مترصد است. میترسد مبادا این حیوان رنگی گازش بگیرد.
خانم هونگ جعبه را باز میکند. لئوپولد و من داریم نگاهش میکنیم. برای این که خیال نکند موظف است از شادی فریاد بکشد، سرم را با هویی گرم میکنم.
با دقت کفشها را بررسی میکند. بعد بدون یک کلمه حرف آنها را توی جعبه میگذارد.
آقای هونگ بهش تشر میزند. او آهسته ولی تند جوابش را میدهد. لئوپولد و من به هم نگاه میکنیم. خانم هونگ کفشها را دوباره از توی قوطی در میآورد و میپوشد.
میگویم: ” برای این روزها خیلی گرماند، امروز هوا خیلی خوبه… “
سکوت میکند، با نگاه پرسان به شوهرش خیره میشود.
لئوپولد میگوید: ” ما میخوایم، اگر دوست داشته باشید، اطراف اینجا رو نشونتون بدیم. “
با نگاه از لئوپولد میپرسم در اینباره که با هم حرف نزده بودیم. به نگاهم توجه نمیکند.
به آقای هونگ میگوید: ” تا دست کم بدونید کجا زندگی میکنید. “
آقای هونگ سر تکان میدهد. خانم هونگ کفشها را دوباره توی قوطی جا میدهد.
رادیوی اتوموبیل آهنگی از موتزارت پخش میکند. هویی روی زانوی مادرش خوابش برده. آقای هونگ از پنجره به منظرهی روستاهای بایر نگاه میکند. از یک جایگاه که میگذریم، به مجسمهی مردی بر صلیب اشاره میکند و میپرسد، آن کیست. من حس میکنم که لئوپولد به زحمت جلوی خندهاش را گرفته است. دست را روی پشت گردنش میگذارم و به نرمی گردنش را با انگشتانم تا آغاز موهایش نوازش میکنم. میدانم که خوشش میآید.
دریاچهی کوهستانی که از سبزی میدرخشد و دورش را درختهای زرد آتشین و سرخ مقابل ستیغهای سپید کوهها گرفتهاند، برای خانوادهی هونگ جلوهی چندانی ندارد. ساکت و سربه زیرمثل بچههای نقنقو در پیادهرویهای روز یکشنبه، دنبال ما میآیند و من و لئوپولد هم درست مثل پدر و مادرها لحظه به لحظه میایستیم و طبیعت فوقالعاده را تحسین میکنیم.
هر از گاهی آقای هونگ توی جیب کت اسپرتیاش دست میکند، سیگاری درمیآورد، به لئوپولد تعارف میکند و هربار از او اصرار و از لئوپولد انکار که عاقبت هم تسلیم میشود و میگیرد.
کنار گوشهی کم عمق دریاچهای میایستم. من چندتا سنگریزه از زمین برمیدارم و به هویی میدهم. اخم کرده رو برمیگرداند و آنها را به زمین میاندازد. خانم هونگ به آب نگاه میکند. سینهی ضعیفش بزرگ و کوچک میشود، انگاری دارد آه میکشد. وقتی متوجه میشود که من دارم نگاهش میکنم، میرود پشت سر شوهرش.
ماهیهای ریز توی آب روشن و صاف شناورند. لئوپولد میگوید، نگاه کن هویی! ماهیها رو ببین!
هویی یک دفعه میزند زیر گریه و پشت مادرش قایم میشود.
لئوپولد و من از نقشهمان که گردش دور دریاچه بود منصرف میشویم و با خانوادهی هونگ میرویم به نزدیکترین رستوران.
آقای هونگ برای خودش قهوه و شیرینی سفارش میدهد و برای خانمش چای. میپرسم آیا خانمش نمیخواهد چیزی بخورد.
به کندی توضیح میدهد که غذای آلمانی به مزاج زنش و هویی هیچ سازگار نیست. از دو هفتهی پیش که به آلمان آمدهاند، تقریباً هیچ چیز نخوردهاند. هویی که هرچه میخورد بالا میآورد. خیلی بد است، خیلی.
خانم هونگ حواسش کلاً جای دیگر است. کوفته و ناشاد به نظر میرسد. بچه هم روی زانوهایش مشغول ورجه ورجه است.
آقای هونگ سکوت میکند. سیگاری آتش میزند. این بار اما به لئوپولد تعارف نمیکند. با نوک سیگار توی جاسیگاری، روی خاکستر خط میکشد.
آقای هونگ میگوید امروز جمعه است و زنش غمگین است. برای یک لحظه چنین به نظر میرسد که چیزی نمانده بغضش بترکد.
در شهرک دیگری، یک دقیقه مانده به شش شب وارد یک رستوران چینی میشویم. یک گارسن خوشرو مدتی سراپای ما را برانداز میکند و عاقبت ما را میبرد طرف میزی، آخر سالن غذاخوری، درست نزدیک توالت.
آقای هونگ ابرو در هم میکشد و به سردی و سرعت چیزی به گارسن میگوید. گارسن جوابش را میدهد. آقای هونگ کوتاه نمیآید. گارسن عاقبت دفترهای غذا را جمع میکند و ما را میبرد طرف بزرگترین میز رستوران که در حصار دو تا آکواریوم است.
دوباره کارت غذاها را تقسیم میکند و با اخم و تخم دور میشود.
آقای هونگ میگوید: ” مردک احمق دهاتی! ” از خودش راضی است. میخندد. حتی خانم هونگ هم ناگهان تغییر حال داده. بلند بلند با هویی که به شیشهی آکواریوم میکوبد از تماشای ماهیها به هیجان آمده جیغ میکشد و شوخی میکند.
لئوپولد دست مرا میگیرد و میفشارد. ما به خودمان مغروریم.
آقای هونگ گارسن را صدا میزند و بدون آن که به صورت غذا توجه کند، به کندی و به سختی سفارش غذا میدهد. در همان حال خانمش هم پیوسته با تعجب و اعتراض حرف شوهرش را قطع میکند و سفارش غذاها را نقض یا تصحیح میکند. گارسن آه میکشد، مطیع و منقاد یادداشت میکند و به پرسشهای آقای هونگ خشک و کوتاه پاسخ میدهد. بالاخره به ما رو میکند و تقریباً بدون لهجه میپرسد که ما چه دوست داریم.
همین که میآیم دهانم را باز کنم، خانم هونگ آمرانه جلویم را میگیرد و به زبان ویتنامی به گارسن پرخاش میکند. گارسن شانه بالا میاندازد، کارت غذاها را جمع میکند و میرود.
خانم هونگ به ما نگاه میکند، لبخند میزند و انگشتش را روی لب میگذارد.
آقای هونگ میگوید: ” صبر کنین! یه چیزی که تا حالا نخوردین! “
گارسن برمیگردد. خندهی معنی داری به لب دارد. میگوید: ” پیش از این باید بهتون میگفتم، آشپز ما حاضر نیست سفارش دیگهای رو جز اونچه که تو کارت آمده قبول کند. “
آقای هونگ نمیتواند بپذیرد. به ما نگاه میکند. گارسن به طرف آقای هونگ رو میکند و بی آن که نیازی باشد با صدای بلند میگوید: ” اینجا برای هیچکس تره خرد نمیکنند. هیچکس! حساب دستت باشه. “
لئوپولد میخواهد مشاجره را فیصله بدهد. میگوید: ” اینها تازه دو هفتهست که از ویتنام اومدهن. دوست داشتند غذای دلخواهشونو بخورن. شما که دیگه باید بدونید. “
گارسن میگوید: ” ما یک رستوران چینی هستیم و نه ویتنامی. خیلی باید ببخشید. “
ولی شما که ویتنامی هستید؟
گارسن طوری رفتار میکند که گویی این حرف را نشنیده است و به طـــرف آشپزخانه نگاه میکند. من آهسته اله بختکی سفارش میدهم: ” پنج تا سوپ ” ون تن”. بعد یک پرس غذای شماره شصت و پنج، دو پرس شمارهی چهل و سه و یکی دیگه، شماره بیست و هشت. “
گارسن سری تکان میدهد، روی پاشنه پا میچرخد، میرود و محو میشود. خانم هونگ توی لاک خودش فرو میرود. آقای هونگ سیگاری به لئوپولد تعارف میکند. موجی از خستگی به من حمله میکند. با چوبهای غذا بازی میکنم و آرزو میکنم که هرچه زودتر به خانه برگردم.
گارسن بدون حرف غذاها را سرو میکند. آقای هونگ به غذایش لب نمیزند. رو ترش میکند و میگوید: ” یک آشپز بد! خیلی بد! “
کوچولو که برعکس از غذا خوشش آمده، همه را نوش جان میکند.
خانم هونگ به بچه غذا میدهد. خودش فقط کمی از پلو میخورد. دیگر به ما نگاه نمیکند.
در سکوت غذاهایمان را میخوریم و تمام میکنیم.
لئوپولد پول همه را میدهد.
در راه برگشت کنار خانم هونگ، عقب ماشین مینشینم. خودش را شدیداً به در میچسباند و دستش همهی مدت به دستگیره است. میترسد. به خصوص وقتی جاده پیچ دارد. هویی نمیخواهد پیش او بماند. اینقدر تکان میخورد که خانم هونگ ناچار آزادش میگذارد. میآید توی بغل من. دماغم را فرو میکنم در موهای ابریشمیش. در آغوشش میگیرم.
مدت کمی نمیگذرد که ناگهان حالش بد میشود. روی پیرهن و شلوار من استفراغ میکند. مخلوط خاکستری رنگی از غذاهای شمارهی چهل و سه و شصت و پنج و بیست و هشت. ما نمیتوانیم فوراً نگه داریم. من نمیتوانم حال اشمئزازی را که بهــم دست داده بروز ندهم. مثل آدمهــای هیستریک فریاد مـیزنم:” ترمز کن! نیگر دار! نیگر دار دیگه!”
لئوپولد عاقبت موفق میشود یه گوشه ماشین را نگه دارد. میپرم بیرون. دلم میخواست میتوانستم با یک لبخند این اتفاق ناگوار کوچک را پیدا کنم.” با این فریاد خانم و آقای هونگ را شرمنده نکنم. ولی بوی عفن داشت خفه ام میکرد. نمیتوانم بهش نگاه کنم.
به لئوپولد میگویم:” کمک کن!” به بیزاری نگاهی میاندازد و رو بر میگرداند.
هویی کنار ماشین ایستاده هق هق میزند. آقای هونگ یک دسته علف میکند و به خانمش میدهد. او جلوی من زانو میزند و میکوشد با علفها دامنم را پاک کند. پاک نمیشود که هیچ، کثیفتر میشود.
خودم را عقب میکشم. پیراهن را از تنم در میاورم و همینطور شلوارم را. حالا با زیر پیراهنم. خانم و آقای هونگ از وحشت سرشان را پایین انداخته اند.
لئوپولد میگوید:” ای بابا! این بازیها چیه که از خودت در میآری؟” برمیگردد، دستش را روی سقف اتوموبیل مــیگذارد و به موج اتوموبیلهــای در حال حرکت در جاده چشم مــیدوزد. ما پشت او ایستاده ایم: یک بچه که نعره میزند، دو تا ویتنامی و یک زن در زیر پیراهن سرخ رنگ.
میگویم:” دیگه تحملش رو ندارم. خستهام. پدرم در اومده. میخوام تنها باشم.”
ما توی حمامیم. خانم و آقای هونگ توی اتاق پذیراییاند. نشستهاند جلوی تلویزیون، صدایش را بلند کردهاند و دارند برنامهی” چرخ خوشبختی” را میبینند.
لئوپولد میگوید:” تو خودت ازشون خواهش کردی که بیان تو.”
” برای اینکه جلو در وایستاده بودن. چه کار میتونستم بکنم؟”
” ما میتونستیم بهشون رو راست بگیم که الان میخوایم تنها باشیم.”
” واقعا ترجیح میدی با من تنها باشی؟”
بوسهای از گونهام بر میدارد.
” بهشون بگو، ازشون خواهش کن که فوراً برن.”
صدایم به لرزش افتاده.
میگوید:” من نمیتونم. سعی کن بفهمی. خواهش میکنم خودت بهشون حالی کن.”
هیچ کداممان نمیتوانیم امشب خوب بخــوابیم. کنار هم ولی با فاصــلهی زیاد، طاقبــاز روی تخت افتادهایم. هم دیگر را لمس نمیکنیم. من دستهایم را روی سینه صلیب کردهام و راحت دراز کشیدهام. اتاق بی صدا و تاریک است. وقت هایی که توی شهر هستیم من آرزوی یک همچین همنشینی و سکوتی را دارم. لئوپولد آه میکشد.
میگویم:” ما همینیم که هستیم. کاریش هم نمیشه کرد.”
لئوپولد میگوید:” اینکه خیلی وحشتناکه!”
” تو اینجوری فکر میکنی؟”
میگوید:” آره. یعنی همیشه همینطور میمونیم؟”
میگویم:” بعله . بعله.”
صبح زود از خواب بیدار میشویم. هوا را مه گرفته است. لئوپولد اتوموبیل را میبرد سر پیچ یک خیابان فرعی. تا برگردد دلم تاپ تاپ میزند. در را که باز میکنم، پچ پچ کنان میگوید:” آمده ن؟”
میگویم:” نه. نترس.”
در آشپرخانه را میبندیم که نور به خارخ نَشد نکند. آهسته، انگار که کوچکترین صدا میتواند لومان بدهد، فنجانهامان را زمین میگذاریم و پچ پچ کنان از هم کره، مربا و نان میخواهیم.