از سردخانه که برمیگردی، توی راه، آنقدر سنگینی که انگار ده نفر روی کولت ایستادهاند و ده نفر دیگر از پشت هی میکشند و نمیگذارند راه بروی. هر قدمی که برمیداری انگار یک عمر طول میکشد. به آسمان نگاه میکنی و شب پُرستاره را میبینی. «اینگونه میخواهم بمیرم.» توی کوچه پرنده پر نمیزند. میرسی دم پلههای آپارتمان. آسانسور کار نمیکند. مجبوری دو ردیف پله را به زور بروی بالا. صورتت خیس اشک شده. جلو در که میرسی، با پشت دست، اشکهایت را پاک میکنی. بوی گاز میپیچد توی سرت. در باز است و از لای در، داخل خانه را نگاه میکنی. تاریکِ تاریک. هیچ صدایی نمیآید. در را هل میدهی و لولای پوسیدهاش جیرجیر صدا میکند. قدمی برمیداری. چشمهایت قبل از تو وارد خانه میشوند. پردههای پنجرهی روبهرو بازند و نور آبی مهتاب پاشیده توی پذیرایی. دستت را به دیوار میگیری و آرامآرام میروی و نزدیک ورودی پذایرایی میایستی. نوری به چشمت میخورد که تا حالا ندیده بودی. سمت چپ را نگاه میکنی. سه تا شمع روی میز کوچک ناهارخوری روشن است. چراغ پذیرایی روشن میشود و قصه را میبینی که دستبهسینه توی چهارچوب آشپزخانه ایستاده.
-سلام…
میلاد روی زمین ولو شده و تکیه داده به بالش. زبانش مثل یک ورق کالباس بین لبهای گوشتالودش آویزان شده. چشمهایش از پشت عینک ذرهبینی، برق میزند. بند سرخ عینک تا روی شکمش پایین آمده. صدا در میآورد و دستهایش را به زمین میکوبد. میروی به طرفش، از زمین بلندش میکنی. دستش را میگیری. انگشت شستت را میچسبد و محکم فشار میدهد. دیگر وزنی روی شانههایت نیست. گونههایش را میبوسی.
-تولدت مبارک بابایی.
سرت را میگیری بالا. قصه انگار کشتیهایش غرق شده.
-یه کادوی قشنگ برات آوردم.
دستهای قصه را میان دستهایت میگیری و نگاهش میکنی. «چطوری؟»
سرش را تکان میدهد و چند تار مو از جلو چشمش میزند کنار. میگوید: «خسته نباشی.» رژ لب قرمز کبودی مالیده و چروکهای گوشهی لبها و چشمهایش، از بس سفیداب زده، معلوم نیست. «چشمات چرا سرخه؟» یک بسته اسمارتیز از جیبت در میآوری و میگیری طرف میلاد. «بیا بابا.» ذوق میکند و توی بغلت پاهایش را تکان میدهد. نگاهی به قصه میاندازی و زیرزبانی میگویی: «چیزی نیست. حالا تو چرا خوشگل شدی؟ خبریه؟» لب پایینش را گاز میگیرد و چشمهای درشتش زیر سایهی مژهها، درشتتر میشود. دست میلاد توی هوا آویزان شده. اسمارتیز را میگذاری توی دستش. قصه بچه را میگیرد. میبرد و میگذاردش روی زمین. تلویزیون را روشن میکند.
درِ گوشَت میگوید: «مامانخانومت زنگ زد.»
میلاد همانطور که زل زده به تلویزیون، سرش لقلق میکند و بدنش به یک طرف آویزان شده.
-چی گفت؟
بشقابهای کوچک را روی میز میچیند. دستهایش میلرزد. «هر چی لایق خودش بود.»
نگاه میکنی به میلاد. رفته توی بحر تلویزیون و آب دهانش آویزان است.
مامان گفت: «دیگه نه من نه تو.»
گفتی: «این چه حرفیه آخه؟»
از روی صندلی بلند شد و رفت به سمت فر گاز تا خورش را هم بزند.
-دیگه از من گفتن بود.
-مامان، من دوستش دارم. اون هم آدمه. بچه میخوام چه کار؟ یه دونه کافیه.
برگشت و با عصبانیت نگاهت کرد. «یه دونه کافیه، نه؟ اون دختره جادوت کرده. دیگی هیچی رو نمیبینی.»
زد زیر گریه. به خودت گفتی کمی آبغوره میگیرد، الکی گریه میکند، فردا یادش میرود و میآید منتکشی و قربانصدقهات میرود. از این خبرها نبود. مرغش یک پا داشت. ملاقه را توی دیگ هی چرخاند و چرخاند. موهایش را از پشت بسته بود و نوک سفید موهایش روی ریشههای طلایی و رنگشده تو چشم میزد. رفتی طرفش و از پشت بغلش کردی. خودش را از توی بغلت کشید بیرون و رفت طرف ظرفشویی.
-مامان، بذار زندگیمون رو بکنیم.
-یا طلاقش بده یا همین امشب میرم برات دنبال یکی دیگه میگردم. از همون اول هم مخالف بودم. چشم بازار رو در آوردی. میدونی چرا زندگیت اینجوری شده؟
انگار با ملاقه زده بود توی سرت. چشمهایت بسته نمیشد. نگاهش کردی. دروغ نمیگفت.
-تو فامیل بهتون میگن دیو و دلبر. خودت خجالت نمیکشی؟
خمیده شده بود. رفتی به طرفش، شانهاش را چسبیدی و برش گردانی سمت خودت.
-اصلا میفهمی چی میگی؟
-خود دانی. یا من یا اون. آبروی خودت رو تو دانشگاه بردی «آقای دکتر».
دستت را از روی شانهاش انداخت. همیشه کلمههای آخر را سنجیده انتخاب میکند و مثل پتک میکوبد توی سرت.
-جای دخترت بود.
-مامان…
-رفتم پیش سهیلاخانوم سر کتاب باز کرد برام. میدونی چی گفت؟ به خدای احد و واحد شرمم میشه بگم.
-هاج و واج نگاهش کردی. دهانت خشک شده بود.
میگه نطفه قبل از عقد شرعی بسته شده. گناه شما دو تا، اون طفل معصوم رو به این روز انداخته.
مامان. چه جوری دلت میآد؟ این خرافاتو چرا باور میکنی؟
دیگه هیشکی جواب سلاممون رو هم نمیده. لااقل از پدرت خجالت میکشیدی. عین یه تیکه گوشت افتاده تو جا. حاج ناصر بالا، حاج ناصر پایین. یه حاج ناصر میگفتیم کل شهر جلومون خم و راست میشدن. اون مرد جلو رفیق و آشنا، جلو در و همسایه سکهی یه پول شده. ببین به چه روزی انداختیش.
عصبانی شده بودی. پایت را کوبیدی روی زمین و گفتی: «گوز چه ربطی داره به شقیقه؟»
گفت: «آره. فقط همینو کم داشتیم که بددهنی و حاضرجوابی بکنی.»
از آشپزخانه زدی بیرون، برگشتی، توی چهارچوب ایستادی و گفتی: «باشه. خودت خواستی. دیگه پامو اینجا نمیذارم.»
اشکهایش سرایزر شد و با هقهق گفت: «فکر کردی وقتی میبینمت از خوشحالی ذوق میکنم؟» پشت کرد و رفت طرف قابلمه و شروع کرد به هم زدن خورش.
رفتی سمت اتاق حاجی. از لای در نیمهباز، دیدی که گوشهی اتاق، روی تخت، دراز کشیده بود و تسبیح میانداخت. سرش را رو به پنجره خم کرده بود و آن یکی دستش را گذاشته بود روی عرقچین. زیر لب ذکر میگفت. واکر زهواردررفتهاش ولو شده بود پای تخت. چشمت افتاد به پاهای لخت و زردش که از زیر لحاف سفید نازکی زده بودند بیرون. سرش را تکان داد. ترسیدی و رفتی کنار.
با صدای بیرمقی گفت: «خانوم… خانوم…»
مامان از توی آشپزخانه بلند داد زد: «اومدم.»
از همان اول گوشهایش تیز بود. ولی وقتی نمیخواست چیزی را بشنود، هزار تا بلندگو هم چارهاش نمیکرد. آمد دم در و گفت: «بله حاجی؟» اصلا انگار نه انگار تو هم آنجا بودی.
حاجی سرفهی خشکی کرد و گفت: «یه لیوان آب…»
مامان برگشت به آشپزخانه.
قصه کیک را قاچ میکند و تکهای میگذارد توی بشقابت. دستش را میگیری: «بیا بشین.» دستت را میاندازد و نگاه میکند به میلاد. با صدای گرفته میگوید: «برو بیارش اینجا. دور هم کیک بخوریم. خانوادگی.» کلمهی «خانوادگی» را به کنایه میگوید. شلیک و جادوی کلمههای آخر. صندلی را عقب میکشی و از جا بلند میشوی. به طرف میلاد میروی، بدنش را که یکوری شده صاف میکنی و دستهایت را میاندازی دور کمرش. پاهایش شلوول است و تقلایی نمیکند. مینشینی روی صندلی و میگذاریش روی پاهایت. آب دهانش را با پیشبندی که از گردنش آویزان است پاک میکنی.
- الان بهت کیک میدم بخوری بابا.
قصه به آشپزخانه میرود و با یک پارچ شربت برمیگردد. شربت را با قاشق هم میزند. سرش را بالا میگیرد و میبینی یک قطره اشک گوشهی چشمش برق میزند.
- این هم از جشن تولد. زهر مار شد.
میلاد را بغل میگیری و میروی به طرف قفسهی کتابها.
کتاب را قصه برایت آورده بود، هدیهی روز معلم. جلد سیاهی داشت و با رنگ قرمز رویش نوشته بود: Noir. کادوپیچ نبود. همینجوری خشک و خالی. قبل از شروع کلاس، دم در صدایت کرد «استاد»، ایستادی و گفتی: «بله؟»
کتابی از توی کولهپشتیاش در آورد و دودستی گرفت جلو. «بفرمایید.» خشکت زد ولی زود خودت را جمع کردی. کتاب را گرفتی و انگشتهایش را لمس کردی. بدنت مورمور شد.
گفتی: «کوور؟ ممنون. از کجا گیرش آوردی؟»
گفت: «بابام از آلمان برام فرستاد.» کتاب را باز کردی و زیر لب پاراگراف اول را خواندی.
“You are at the morgue. Where the light is weird.”[۱]
هنوز چراغهای راهرو دانشکده را روشن نکرده بودند. فقط روشنایی کمرمقی از در ورودی راهش را گرفته بود و خزیده بود داخل.
“Shadowless, but like a negative as though the light itself were shadow inside out. The stiffs are out of sight, temporarily archived in drawers like meaty data, chilled to their own bloodless temperature.”[۲]
بوی ادوکلن زنانهی قصه دست از سرت برنمیداشت.
“Their stories have not ended, only their own readings of them. In your line of work, this is not a place where things end so much as a place where they begin.”[۳]
گفتی: «چه شروع جذابی داره.»
گفت: «امیدوارم خوشتون بیاد.» کتاب را بستی.
گفتی: «حتما. باز هم ممنون.» مژههایش بلند بود. مقنعهاش را جوری بسته بود انگار صورتش را کادوپیچ کرده باشد. سرش را انداخت پایین. از جلو در رفتی کنار و گفتی: «Ladies first. »
گفت: «Thanks. » و رفت داخل. تصویر نوک زبانش که بین دندانها گیر کرده بود تا حرف th را تلفظ کند، یک لحظه از ذهنت پاک نمیشد. هر وقت اسمش را صدا میزدی یا بهش فکر میکردی، موهای تنت سیخ میشد.
- کی اسمت رو انتخاب کرده؟
سرش را گرفت پایین و گفت: «بیخیال استاد.»
گفتی: «چرا؟ مگه چیه؟»
مثل قاریهای قرآن، روی صندلی عقبوجلو میشد تا نفس بگیرد و جملهبعدی را به زبان بیاورد. گفت: «یه رازه.»
دو دستت را گذاشتی زیر چانهات و گفتی: «حالا دیگه کنجکاو شدم.»
نیشخندی زد و گفت: «فقط به شما میگم.« انگار نشسته بود روی ذغال. نگاه کرد بیرون دفتر. کسی نبود. «بابام عاشق اهل بیت بود.»
گفتی: «خب. چه ربطی داره؟»
مقنعهاش را مرتب کرد و نفس عمیقی کشید. لبهای کوچکش میلرزید. «اسم منو گذاشته بود فضّه. کنیز حضرت زهرا.»
دوزاریات افتاد.
- موقع تحویل شناسنامه، یه نقطه جابهجا شد.
دستش را گرفت جلو دهانش و بلندبلند خندید.
گفتی: «پس خوش به حالت شد.»
از زور خنده، اشک مثل شبنم چسبیده بود به مژههایش.
گفتی: «چه بابای خوشسلیقهای.» و لبخند زدی. «کارش چیه؟»
چشمهایش را پاک کرد. «نمیدونم. ده ساله ندیدهمش. تو جنگ ترکش خورد. رفت آلمان واسه دوا درمون. از آبوهوای اونجا خوشش اومد، دیگه موندگار شد.» باز زد زیر خنده.
خندهات گرفت. گفتی: «باشه دیگه.» نمرهاش را وارد کردی. «برو بگو نفر بعدی بیاد تو.»
دُم موهای لَخت و مشکیاش از پشت مقنعه، ریخته بود روی مانتوی آبی. کمی توی درگاه ایستادی، بعد رفتی توی کلاس. بچهها بلند شدند.
گفتی: «بشینین بچهها.»
رفتی پشت میز و کتاب را گرفتی بالا. «هفتهی پیش دربارهی زاویه دید صحبت کردیم. درسته؟ حالا گوش بدین.» بلندبلند پاراگراف اول را خواندی. همانطور که میخواندی به این فکر میکردی که چرا همین یک پاراگراف اینقدر سرد و مرده است. به خاطر تکرار بعضی صداها؟ به کار بردن کلمات خاص؟ فضاسازی و نورپردازی تیرهی سردخانه؟ سرت را که از روی کتاب بلند کردی، رسیده بودی وسطهای کلاس، بین دو ردیف نیمکت. پشت سرت صدای کامران را شنیدی که دو تا سوت کوتاه کشید و گفت: «Dark AND sexy.» بچهها زدند زیر خنده. برگشتی و گفتی: «کامران.» صاف و دستبهسینه نشست. «داستان دومشخص چی خوندهی؟ چیزی یادت میآد؟» دستهایش را آرامآرام باز کرد، نگاهی به دور کلاس انداخت. دست راستش را گذاشت روی نیمکت و با انگشت ضرب گرفت. قیافهی متفکرها را به خودش گرفته بود.
گفت: «آره. آئورا.»
گفتی: «بله. فوئنتس.» سری تکان دادی و برگشتی به طرف میز. «دیگه چی؟ بقیهتون؟» از پشت پنجره، حیاط دانشکده را نگاه کردی. زمینی خشک و خالی. فقط خاک. چند تا مهندس، کاغذبهدست ایستاده بودند و با هم حرف میزند. با دستهایشان به جاهای مختلف زمین اشاره میکردند.
- یک مرد…
نگاهت چرخید طرف صدا. گُلی دستش را برده بود بالا. صورت لاغرش توی مقنعهی سرمهای جمع شده بود.
گفتی: «جان؟»
گفت: «یک مرد. فالاچی.» یک چیزهایی یادت بود.
گفتی: «آره. درسته. خیلی وقت پیش خوندمش. یه چیزهایی یادم میآد.»
سکوت کلاس را فرا گرفته بود. رفتی تا دم در و تکیه دادی. «هفتهی آینده همه این کتاب رو خونده باشن.» کتاب را گرفتی بالا. «در مورد مثالهای دیگه از دوم شخص مطالعه کنین. و یه نکتهی مهمتر. به این فکر کنین که دوم شخص چه امکاناتی به نویسنده میده.» نگاهت افتاد به مژههای بلند قصه که تمام صورتش را پوشانده بود. گفت: «راوی دومشخص، از آینده خبر داره. مثل تیرزیاس. چون یه بار تجربهش کرده. ولی باز داره به خودش یادآوری میکنه. استاد… چرا خودتون یکی نمینویسین؟»
- I’m gonna need a plausible subject. By the way, who knows what the future holds for us?[۴]
صدای تقهی در را شنیدی و خودت را جمع کردی. در باز شد و وسام با موهای ژولیده و صورت اصلاحنشده ایستاد دم در. انگشت اشارهاش را برد بالا.
- دیر اومدی وسام.
- خواب موندم استاد. ببخشید.
برگشتی و لم دادی روی صندلی.
- اجازه هست؟
سرت را با انگشت خاراندی و گفتی: «رمز عبور رو میدونی؟» چشمهایش از بهت، گرد شده بود. «رمز عبور، اسم یه رمان دومشخصه.»
انگشتش را آورد پایین و این پا و آن پا کرد. کف دستش را گذاشت روی دهانش و گفت: «اگر… » انگشتش را گرفت گوشهی لبش. «اگر شبی از شبهای زمستان مسافری…»
از جایت بلندی شدی و گفتی: «تشویقش کنین…»
بچهها یکصدا کف زدند و کامران سوت بلندی کشید. دو دستت را گرفتی بالا: «بسه بچهها… الان یه کاری دستم میدین…» وسام رفت و نشست کنار قصه که سرش را گرفته بود بالا و نگاهت میکرد. با قصه دست داد. میخواستی سر به تن وسام نباشد که تنگِ قصه نشسته بود و دستهای ظریفش را لمس میکرد. قصه دست وسام را رها کرد و نیمنگاهی انداخت به تو.
- استاد…
سرت را گرفتی بالا و دستپاچه دنبال صدا گشتی. کامران دستش را برده بود بالا.
گفت: «سقوط.» دست راستش را به حالت سقوط، از بالا انداخت روی نیمکت.
گفتی: «جان؟»
گفت: «آلبر کامو.» از دور برایت چشمک معنیداری زد.
پشت پنجرهی کوچک آشپزخانه، از لای توری مشبک، پایین را نگاه میکنی. خودت را میبینی که پایین، کنار تیر چراغ ایستادهای و سیگار میکشی. کت بلندی پوشیدهای که تا زانوهایت میرسد و به تنت زار میزند. یکشبه لاغر شدهای. چیزی مثل بخار یا دود از دهانت بیرون میزند. با یک دست تیر چراغ را گرفتهای، با آن دست عینکت را برمیداری، چشمهایت را میمالی و دوباره عینک را روی چشم میگذاری. چیزی نمانده آسمان پُرستاره فرود بیاید روی تیرهای برق، روی سرت، کف سنگفرش. دورتر، سپور نارنجیپوشی نوک جارو را به دست گرفته. گشادگشاد راه میرود و زمین را تمیز میکند. شبیه جادوگری شده که چیزی نمانده سوار جارو شود، پرواز کند و برود.
قصه صدایش گرفته. چیزی نمیگویی.
- یه آهنگی چیزی هم نذاشتیم برای این بچه.
کتت را در میآوری و میاندازی روی کابینت. زل میزنی توی چشمهایش. خشکش زده. انگار برق گرفته باشدش. دستهایت را بلند میکنی به طرفش. ول میکند و از آشپزخانه میرود بیرون. صدایش از توی پذیرایی میآید: «پیپی کردی مامان؟ الان میبرم میشورمت.» میلاد را بغل گرفته و میآید توی آشپزخانه.
«از صبح تا حالا دهمین باره که لباساشو عوض میکنم. دمارم در اومد دیگه.» میلاد را میگذارد توی ظرفشویی و پوشکش را در میآورد. «برو یه پوشک بیار.»
میروی به اتاق خواب، کشوی بالایی را باز میکنی. چیزی نیست. توی کشوی وسطی هم چیزی پیدا نمیکنی. کشوی پایینی را باز میکنی و از لای لباسهای بچگانه، مای بیبی را میکشی بیرون. نگاهت میافتد به تخت خالی میلاد. دست میکشی به زنگولهی طلایی بالای تخت. شروع میکند به چرخیدن و جیرینگجیرینگ صدا میدهد.
روی تخت دراز کشیده بود و لحاف سفید نازک را کشیده بود روی خودش. روز قبلش «موجها» را درس داده بودی. نسیم خنکی از پنجرهی اتاق میوزید و لحاف را تکان میداد. برجستگیهایش انگار موج برمیداشتند. «مثل نوری از تور روی تو افتادهام.» لحاف را کنار زده بودی. »بوسیدمت، با قلبم که زیر پیرهن صورتی مثل برگها میجنبید، برگهایی که همچنان میجنبند، بی آنکه دیگر چیزی آنها را بجنباند. حالا بوی شمعدانی میشنوم؛ بوی خاک پوسیده.» نسیم به پشت موهایت خورد و تمام تنت لرزید. «میرقصم. میجنبم. مثل توری از نور روی تو افتادهام.» جیغ خفهای کشید. «افتادهام و میلرزم.» دموبازدمی خسته و بیحال. انگشتهایت را کشیدی بیرون. پنجره را بستی. رویت را که برگرداندی، مثل مجسمهای، لحافپیچ روی تخت نشسته بود.
- جهان، کجا رفتی پس؟
برمیگردی به آشپزخانه و پوشک را میگذاری توی دست قصه. آه میکشی.
همانطور که میلاد را عوض میکند، سرش را میگیرد بالا و میگوید: «چیه؟ از ما خسته شدی؟ از خونوادهت؟» انگار آخر جمله را گذاشتهاند برای حرفهای کوبنده.
با صدای لرزان میگویی: «بذار تولد تموم بشه. با اعصابم بازی نکن. دل بچه رو نشکن.»
- من دل بچه رو میشکنم؟
- بیخیال شو. فعلاً دست از سرم بردار.
لوله را میبندد و میلاد را بغل میگیرد.
میخواهی راهت را بگیری و بروی ولی سد راهت میشود. باید دعوا راه بیندازی و بعد به بهانهی سیگار بزنی بیرون. بهترین راهش همین است.
همان دامن گلگلی را پوشیده. گلهای صورتیاش پوسیدهاند و رنگورورفته. سرت را میگیری بالا. صورتش میلزرد و گوشهی چشمش، قطرهای برق میزند. دستهایت را دراز میکنی که در آغوشش بگیری. میلاد را ول میکند توی بغلت.
داد میزند: «ولم کن.»
مینشینی روی صندلی. سعی میکنی صدایت را بالا نبری.
- من همه رو به خاطر تو رها کردم. پدر، مادر، فامیل، دانشگاه.
به طرفت هجوم میآورد و توی صورتت میگوید: «چیه؟ حالا پشیمونی؟» ونگونگ میلاد بلند میشود. سرش را میگذاری روی شانهات و آرام میزنی پشت کمرش: «هیس… چیزی نیست بابایی…» رو میکنی به قصه و با صدای خفه میگویی: «اصلا معلوم هست چی میگی؟ من هر کاری میکنم به خاطر توئه.»
ولو میشود کف آشپزخانه و دو دستش را میگذارد روی سرش. رنگ موهایش عوض شده. میزند زیر گریه.
- آخرش یه کاری دست خودم و این بچه میدم.
- تو غلط میکنی…
سرش را میگیرد بالا و با چشمهای وقزده نگاهت میکند.
میگویی: «بیا عزیزم. یه بوس بده.» کلمهی «بابا» روی زبانت نمیچرخد. میلاد را که حالا کمی آرامتر شده میگذاری توی بغل قصه. کتت را برمیداری و میگذاری روی آرنجت. میروی به طرف در. نگاهی به پشت سر میاندازی.
- من برم بیرون یه سیگار بکشم.
قصه دست میکشد به پیشانی بلند میلاد.
پس کلهی آبکی میلاد را گرفتی وآرام گذاشتی روی بالش. برایش لالایی خواندی: «لالا لالا، گلم لالا… بخواب ای بلبلم لالا…» خوابش نمیبرد. برایش قصه گفتی. با چشمهای کوچکش نگاه کرد به ناکجا، صدا در آورد و بعد گرفت خوابید. قصه ایستاده بود توی چهارچوب در و منتظر بود بگویی «قصهی ما به سر رسید… کلاغه به خونهش نرسید…» منتظر بود زیر لب، به شوخی، رازتان را دوباره برایش برملا کنی. ولی میلاد دیگر خوابش برده بود.
توی راه پله، سیگاری روشن میکنی.
یک دستت را به تیر چراغ گرفتهای و سیگار میکشی. نگاه میکنی به پنجرهی آشپزخانه. تصویر محو خودت را میبینی که پشت پنجره ایستادهای و زل زدهای به تیر چراغ. یازده تا تماس بیپاسخ از مامان افتاده روی گوشیات. سیگار را زیر پا له میکنی و سنگین، به طرف آپارتمان قدم برمیداری. از پلهها که بالا میروی انگار وزنهای به پاهایت بستهاند. درِ خانه نیمباز است. هلش میدهی. بوی گاز میآید. چشمهایت زودتر از تو میروند توی خانه. همه جا تاریک. پردهها کشیدهاند. میروی توی اتاق خواب. چراغ را روشن میکنی. زنگولهی طلایی میلاد، بالای تخت، تکان نمیخورد. بالش کوچکش روی تخت دونفره است، کنار بالش قصه. گودی بزرگی افتاده وسط تخت.
[۱] تو در سردخانهای. نورپردازیاش عجیبغریب است.
[۲] بیسایه، ولی مثل نگاتیو، طوری که انگار خودِ نور، سایهای پشتورو باشد. جنازهها در دیدرس نیستند، موقتاً مثل اطلاعات گوشتآلود در کشوها بایگانی شدهاند، بدنهای بیخونشان از سرما یخ زده.
[۳] قصههایشان به سر نرسیده، فقط خوانش خودشان از آنها تمام شده. توی خط کاریات، اینجا بیش از اینکه مکانی برای پایان قصهها باشد، محل آغاز ماجراهاست.
[۴] باید سوژهی موجهی باشه. تازه، کی از آینده خبر داره؟ (یا، خدا را چه دیدی؟)
بیشتر بخوانید: