آلکساندر نجار: «رمانِ بیروت»، به ترجمه ماندانا حدادیان

آلکساندر نجار، کاری از ساعد

الکساندر نجار

آلکساندر نجار پنجم فوریه ۱۹۶۷ در بیروت به دنیا آمد و کودکی‌اش را در این شهر گذراند، در جوانی برای تحصیلات دانشگاهی راهی فرانسه شد و در پاریس حقوق خواند. او مدتی نماینده لبنان در یونسکو بود و اکنون نیز در دو شهر بیروت و پاریس زندگی می‌کند.
نجار آثار ادبی‌اش را که شامل شعر، رمان تاریخی، زندگی‌نامه و داستان می‌شود به زبان فرانسه می‌نویسد. این آثار که تاکنون بیش از ۳۰ کتاب را در بر می‌گیرد، به زبان‌های مختلف ترجمه شده‌اند.
«مجسمه‌ها چه رؤیایی در سر دارند؟» (شعر)، «ستاره‌شناس» (رمان)، «شارل دوگل و لبنان» (زندگی‌نامه)،‌ »رمان بیروت» (رمان) و «برلین ۳۶» (رمان)، از عناوین آثار الکساندر نجار است.
الکساندر نجار برنده چندین جایزه ادبی معتبر شده از میان آن‌ها جایزه مدیترانه و جایزه‌ای که از آکادمی فرانسه در سال ۲۰۰۹ گرفته، جزو مهمترین‌هاست. همچنین او از سال ۲۰۰۶ تاکنون، سردبیری نشریه ادبی «اوریان لیترر» را بر عهده دارد.
الکساندر نجار جهان عرب را به راه سوم فرامی‌خواند:
«خیابان‌های کشورهای عربی انباشته از فساد و قبیله‌گرایی و دروغ و تک‌حزبی و سانسور شده است. اما این خیابان‌ها دیگر فریب نمی‌خورند، حتی اگر به‌درستی سازمان‌دهی نشوند. به غیر از طاعون دیکتاتوری و وبای اسلامگرایی، راه سومی هم هست و آن “دموکراسی” است.»
«درآمد» «رمان بیروت» شناخته شده‌ترین رمان او را که تاکنون به فارسی ترجمه نشده می‌خوانیم. تم اصلی این رمان مجموعه رویدادهایی است که به یک «انقلاب» می‌انجامد:


درآمد

-بیروت را از من نخواهند گرفت!

مرد هشتاد سالگی‌اش را تازه جشن گرفته بود اما با حرارت بیست‌سالگی‌اش حرف می‌زد. در این خانه‌ی قدیمی، در دل کوهستانی در لبنان، نشسته بر تخت، با پاجامه‌ای راه‌راه بی آن که مرا ببیند به من نگاه می‌کند. موهای حالت گرفته با برس ،صورت کشیده، پیشانی بلند و بینی صاف. می‌بایست زیبا بوده باشد. افکارش را با قدرت و وضوح بیان می‌کند، به زبان فرانسه‌ی مؤدبانه، اما به جای صدای قِ صدای رِ غلتان به کار می‌بَرَََد. حافظه‌اش حیرت‌انگیز است، قادر است تمام اتفاقاتی را  که شاهدش بوده یا نزدیکانش درک کرده‌اند، با ذکرِ جزئیات بازسازی کند.  در حکایتش به حاشیه نمی‌رود: می‌داند کجا می‌رود حتا وقتی که به خاطرات کودکی‌اش می‌پردازد و از موضوع‌مان دور می‌شویم. چیزی از خودش درنمی‌آورد یا نه خیلی کم، ماجراهایش را با علامت‌های سؤال، ضرب‌المثل‌‌ها و  افکار حکیمانه جلوه‌ی بیشتری می‌بخشد. روی قفسه‌ای، در کنارِ مجسمه‌های کوچکی از “باکره‌ی حریصا” یک دوربین عکاسی با مارک رولی‌فلکس خودنمایی می‌کند. روی دیوار  قاب عکسی خانوادگی، زوجی با سه فرزند، دو پسر و یک دختر.

کورمال کشوِ گنجه‌اش را باز می‌کند، از داخلش صندوقچه‌ای بیرون می‌آورد که در آن اسناد و عکس‌های زرد شده‌ای قرار دارد.

-آرام چند ضربه‌ای روی جعبه می‌زند و به من می‌گوید -تمام سرگذشت من اینجاست، چند تایی نگاتیو، تقویم‌های پدربزرگم، دفتریادداشت پدرم، دو سه تا نامه، همین. من دفتر خاطرات ننوشته‌ام (کار کسل‌کننده‌ای‌ست!)‌ به جز سال ۱۹۴۵ و ۲۰۰۰- دو سالِ مرگبار قرن پیش. اینها را به تو می‌سپرم: می‌دانم که جای خوبی از اینها استفاده خواهی کرد.

آه بلندی می‌کشد و بعد ادامه می‌دهد:

رزق‌الله[۱]! بخش مهمی از زندگی‌ام در میدان  توپخانه گذشت. در دنیا این میدان تک بود؛ نماد کشور بود. لبنانی‌ها  از هر مذهب و هر طبقه‌ای همدیگر را آنجا پیدا می‌کردند: مسیحی‌ها کنار مسلمان‌ها و یهودی‌ها بودند، ثروتمندها کنار فقیرها. حالا آنجا هیچ چیز نیست: میدان توپخانه ناپدید شده!

آقای فیلیپ راست می‌گوید. آن صبح قبل از رفتن به خانه‌اش بیهوده سعی کردم که میدان توپخانه را بازسازی کنم- این میدان به اسم میدان شهدا یا میدان برج هم معروف است- بیهوده سعی کردم بقایایی پیدا کنم، نشانه‌هایی که بتواند مرا با گذشته‌ی کشورم آشتی دهد. ایستاده در کنار کلیسای تقدیم شده به جرج قدیس- که اژدها را در بیروت به زمین زده بود!- در پای مسجدی  با ابهت که از آن چهار مناره‌ بالا رفته بود آن مکان افسانه‌ای را بازنشناختم هرچند که در کارت‌پستال‌ها و تمام راهنماهای گردشگری لبنان حضور دارد. میدان چه شده بود، میدانی که جنگ- و بولدوزورهای بازسازی آن را ویران کرده بودند؟ هیچ. هیچ چیز به جا نمانده بود: نه سینماها، نه کافه‌ها، نه تراموا، نه جمعیتِ از همه رنگ. . .هیچ چیز نبود جز محوطه‌ی وسیعی که بولواری از میانش می‌گذشت و جنازه‌ی سینما سیتی سنتر، مانندِ نهنگی به خواب رفته. ساختمان اداره‌ی پلیس که قبلاً  هتلی متعلق به دوره‌ی خدیوها در آن قرار داشت؟ ناپدید شده بود. بنای یادبود شهدا؟  جابه‌جایش کرده بودند. عمارت ریوُلی؟ منفجرش کرده بودند. آیا  قصدشان این بود که با دگرگون کردن نما وترکیب محوطه حافظه‌ها را مخدوش کنند؟ آیا قصدشان این بود که با حذف آن، یک دوره‌ی زمانی را پاکسازی کنند؟ سرگذشت‌های خیلی زیاد، خاطرات خیلی زیاد، نمادهای خیلی زیادی با این مکان بستگی داشتند: میدان توپخانه آزارنده بود.  به منظور ِیافتن یک «هویت جدید» برای میدان، مسابقه‌ای بین‌المللی برگزار شد. چرا باید هویت خود را تغییر داد؟

آقای فیلیپ با تأثر ادامه می‌دهد- -آخرین باری که دیدمش حس کردم  به ملاقات یک محتضر رفته‌ام. سه سال پیش بود قبل از این که سوی چشمهایم برود. حس عجیبی به من دست داد، آمیزه‌ای از شرمساری، تلخی و حسرت گذشته . . .

لیوان آبی را که در مقابلش قرار داشت پیدا می‌کند، لاجرعه سر می‌کشد، بعد با تأکید می‌گوید:

من سوگوار خاطراتی هستم که از من گرفته‌اند. آنهایی که  برای نابودی گذشته‌ی ما تلاش می‌کنند مطمئن باشند که گرچه چشم‌های من دیگر قادر به دیدن نیستند، اما هرکاری بکنند بیروت در من زندگی می‌کند. بیروت بیرون از مکان و زمان است. بیروت ازآن مکان‌هایی‌ست که هیچ چیزی نمی‌تواند تسخیرش ‌کند. مثل بهشت.

 در مشت خود سرفه می‌کند، بعد از من می‌خواهد در ِ اتاق را ببندم. اطاعت می‌کنم.

-چیزهایی را که می‌خواهم به تو بگویم زنم نباید بشنود. زندگی پدربزرگم، زندگی پدرم شفاف است مثل آب چشمه. اما من رازی دارم که فقط و فقط به تو می‌گویم، قصه‌‌ی خودم را.

-آقای فیلیپ از اعتمادتان ممنونم.

-این منم که از تو به خاطر توجهی که به من داری ممنونم. تعریف کردنِ زندگیِ خودم و اجدادم خستگی را از تنم بیرون می‌کند. اما از حالا به تو بگویم که قصه‌ی من طولانی‌ست، پر از آشنایی‌ها و اتفاقات.  آن قدر صبور هستی که حرفهایم را تا آخر گوش کنی؟

-وقت من تماماً در اختیار شماست.

-می‌دانی، مرد جوان، بازگشت به سرآغاز هیچوقت راحت نیست: فراموشی هست- این سوراخ بزرگ سیاه- حسرت گذشته، حیا که خاطرات را صیقل می‌دهد. نقلِ زندگی خودم این طور است که حافظه‌‌ام را خالی می‌کنم و ترسی از بیدار کردن دردها ندارم، اما برای نقل زندگیِ دیگران به ناگزیر باید به تخیل متوسل بشوم. آخِر چطور می‌توان به افکار، احساسات و رازهای دیگری دست یافت وقتی که خودش آنها را با تو در میان نگذاشته است؟ چطور می‌توان به معبد یک زندگی نفوذ کرد، تعدی کرد؟ چطور می‌توان بخش‌های سفید زندگی هم‌نوعانمان را که به عمد یا غیر عمد در پشت سر خود به جا‌گذاشته‌اند پر کرد؟ چطور می‌توان به آن چیزی که به  عملشان منجر شده نزدیک شد، چطور می‌توان اعمالشان را توجیه کرد- به شرطی که “توجیه کردن” همیشه واجب باشد.

انگشتانش را در هم می‌برد گلو صاف می‌کند و از من می‌پرسد:

-آماده‌ای؟

-بله

از روی رضایت سر ی تکان می‌دهد و به شیوه‌ی نقالان یا حکواتی  که در گذشته در قهوه‌خانه‌ها  ماجراهای عنتر ، قهرمان داستان‌های عامیانه‌ی عرب را نقل می‌کردند سرگذشتش را با این جمله‌ی مقدس‌گونه آغاز می‌کند:

-کانِ یا مکانِ فی قدیمِ الزمانِ . . .


[۱]  کلمه‌ای حاکی از حسرت گذشته.

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی