احسان عابدی: امیر پیدایش نیست

از صدای شلیک گلوله ایستاد. صدا دور بود، دورتر از معدن، دل کوه‌های پربرف که خط افق را سفید کرده بود.

حمیرا چپکی نگاهش کرد: «هان؟ چرا وایسادی؟»

-شنیدی؟

-چی رو؟

-صدای گلوله بود.

نگاهی از روی شانه به آن دورها انداخت و گفت: «حتما شکارچی‌هان.»

محسن سری تکان داد و زیرلب تکرار کرد: «شکارچی‌هان.»

باد برای لحظه‌ای ایستاده بود. آسمان باز شده بود و برف یکدست بر کناره باریکه راهی که به کلیسای کوچک و کم‌جمعیت شهر می‌رسید، نور خورشید را انعکاس می‌داد. شهر به اسم شهر بود، سکونتگاهی پرت در جزیره پهناور با خانه‌های پراکنده روی تپه‌ها، یکی دو خیابانِ اصلی و میدانی که دورش کافه رستورانی بود و بازارچه‌ای کوچک و آن‌سوتر، عمارت فرمانداری، بارویی خاکستری که رو به اقیانوس بر تپه‌ها پهن شده بود.

محسن با گام‌های بلندتر دوباره جلو افتاده بود و حمیرا نیم‌قدمی پشت سرش راه از میان برف پوک باز می‌کرد و می‌آمد. فکرش هنوز مشغول موعظه کشیش مایک بود و طنین یکنواخت و ملایم صدایش که به آن صورت زمخت و استخوانی نمی‌آمد. کشیش مایک بیست و پنج سال قبل به جزیره آمده بود برای ماموریتی که در آغاز فکر می‌کرد موقت و کوتاه باشد، اما خیلی زود روح و روان خود را در پیوند و هماهنگ با طبیعت جزیره یافته بود و دیگر اشتیاقی به جابجایی نداشت. این همه مدت تنها یک بار مجبور شده بود جزیره و جماعت مومنانش را رها کند و آن وقتی بود که خبر گرفت تنها خواهرش شبی پاییزی در خواب دچار حمله قلبی شده و به مرگی آرام و ناگهانی از دنیا رفته. بهار سال بعد وقتی کشیش به جزیره بازگشت، موهایش یکدست سفید شده بود، رنگ جزیره و کوه‌هایش و جاده‌هایی که ردپای گوزنی تنها بر آن جا مانده…

باد دوباره وزیدن گرفت و ذره‌های برف را از زمین بلند کرد و روی اورکت و صورت محسن نشاند. از سوز سرما گوشه چشمانش خیس شده بود. دویست متری آن‌طرف‌تر خانه بود که در سکون یک روز تعطیل به‌سرمی‌برد با شومینه و تل هیزم‌های درون آن که از آخر شب تا حالا باید به کپه خاکستری بدل شده باشد. فکر کرد که امیر حتما خیلی وقت است بیدار شده با این که تا دیروقت شب چراغ اتاقش روشن بود. توی آن کامپیوتر لعنتی چه می‌بیند و چه می‌خواند؟ این روزهای امیر یکسره برایش معما بود. پسر آشکارا از او دوری می‌کرد، از حمیرا، مایک و دوستان خانوادگی. کم حرف می‌زد و وقت‌هایی که خانه بود، کم از اتاقش بیرون می‌آمد. اوایل آن را به حساب دوره بلوغ و ظهور امیال سرکش نوجوانی می‌گذاشت، اما حالا حس می‌کرد این وسط چیزی اشتباهی‌ست، احساسی که به هراسش می‌انداخت و به تکاپویش وامی‌داشت.

-صبحونه امیر رو آماده کرده بودی؟

حمیرا جواب داد: «نه، دیر شده بود. خودش لابد چیزی از تو یخچال برداشته.»

محسن زیرلب غرغر کرد…

***

خانه در تاریکی فرو رفته بود. حمیرا کرکره‌ها را باز کرد و جریان نور به روی اثاثیه اتاق نشیمن و دیوارها پاشید. یکشنبه‌ها همیشه این‌طوری بود، محسن و حمیرا صبح‌ها به کلیسایی می‌رفتند که از سه چهار سال قبل به آن پیوسته بودند. اول همه‌ی ماجرا یک شوخی بود، یک حرف بدون فکر که دقیقه‌ای اسباب شوخی شد، اما این شوخی در روزهای بعد تکرار و تکرار شد و مکث‌ها و تردیدها را با خود آورد، و آخرسر تصمیم‌گیری.

محسن از دم اتاق امیر نگاهی به داخل انداخت: «امیر خونه نیست؟»

حمیرا همان‌طور که توی یخچال را می‌کاوید، جواب داد: «ساعت ده با بچه‌های انجمنشون جلسه داشت.»

محسن نگاهی به ساعت رومیزی کنار تخت امیر انداخت و بعد وارد اتاق شد. اتاق جاداری بود که وقتی امیر کم‌سن و سال‌تر بود گاهی با هم آنجا فوتبال بازی می‌کردند، اما حالا قلمروی خصوصی امیر بود با گوشه‌های پنهان و روح متفاوتی به نسبت همه خانه. محسن ناهمگونی حضور خود با فضای اتاق را حس می‌کرد و برای همین تنها نگاهی سرسری به اتاق انداخت و برگشت به سوی در اما قبل از آن که خارج شود، کاغذهای پراکنده روی میز تحریر توجهش را جلب کرد. تمرین‌های ریاضی بود که توی هم توی هم و با خط ریز صفحات کاغذ را سیاه کرده بود. گوشه بالای صفحه اما طرح ساده گوزنی بود با چند تا خط که امیر با قلم سبز کشیده بود. گوزن روی زمین افتاده بود و زیر بدنش لکه بزرگی از خون پهن می‌شد.

محسن یاد گلوله‌ای افتاد که در راه صدایش را شنیده بود. حالا فصل کوچ گوزن‌های شمالی بود که از آن حوالی می‌گذشتند.

حمیرا گفت: «ناهارتو الان می‌خوری؟»

-نه، باید برم.

-کاش امروز رو نمی‌رفتی.

-چطور؟

حمیرا لحظه‌ای سکوت کرد و بعد: «هیچ… برو.»

هشت سال زندگی در این خانه و جزیره از هر دو آدم‌های دیگری ساخته بود، آن‌قدر که گذشته یکدیگر را در کلام و نگاه هم به جا نمی‌آوردند، هر چه بود همین روزها و همین احوال بود، زیر آسمانی عبوس و وحشی که از هر جایی مسلط‌تر بود به روزگار آدمی.

محسن نگاهی به حمیرا انداخت که حالا دمغ نشان می‌داد. نمی‌خواست دوباره همان حرف‌ها و ماجراها را از سربگیرد. گفت: «پس امیر هر وقت اومد بفرستش پیش مایک که باهاش حرف بزنه.»

***

عمارت فرمانداری به بنایی متروکه می‌مانست با سنگ‌های تیره و یک‌تکه و برجی که تا سال‌ها انبار گندم و جو و شراب بود.

محسن دست‌های خود را ستون چانه کرده بود روی پیشخوان کامیون رستورانی که دو سه سالی بعد آمدن به جزیره با قسط و قرض گرفته بود. نگاهش تا دوردست‌ها می‌رفت تا برج که گوشه‌ای از افق را پر کرده بود.  ذهنش مشغول بگومگو با حمیرا بود و حرف‌های شب قبلش را دوره می‌کرد، حرف‌هایی که همیشه هی تکرار و تکرار می‌شد. با خودش گفت، «بسه بسه» و دندان‌هایش را روی هم فشار داد.

آن‌طرف‌تر میدان شهر بود در آرامش یک روز تعطیل و اینجا و آنجا آدم‌هایی که فرصت یکشنبه را برای دور هم بودن و رفتن به کافه‌ یا رستورانی از دست نمی‌دادند.

تلفن محسن زنگ خورد.

-آه، مایک. سلام.

خب، مایک هنوز منتظر امیر بود، اما می‌خواست با خود محسن هم حرف بزند. این خانواده ایرانی ماجراهای غریبی را پشت سر گذاشته بود تا برسد به جزیره و در این کنج دورافتاده جهان، نجات‌دهنده را پیدا کند.

-می‌دونی مایک؟ یه روز برای کاری باید می‌رفتم خارج شهر. اداره مهاجرت بازم جواب منفی داده بود و همه می‌گفتند که این بار دیگه آخر خطه. همه راه ذهنم مشغول همین‌ها بود که دیدم مسیر رو گم کردم. چند کیلومتر اشتباهی پای پیاده رفته بودم و هیچ کس هم اون طرفا نبود که راهنمایی‌م کنه. برهوت محض. هوا داشت زود تاریک می‌شد و مطمئن نبودم حتی بتونم راه برگشت رو پیدا کنم. حس کردم یکدفعه همه توانم رو از دست دادم. مات و مبهوت تو اون سرما وایساده بودم و نمی‌تونستم تکون بخورم. من اینجا چی کار می‌کنم؟ مگه قرار نبود جای دیگه‌ای باشم؟ بعد فکر کردم که چقدر  همه چیز غیرقابل پیش‌بینیه. تصمیم می‌گیریم یه جایی بریم و بعد از یه جای دیگه سردرمیاریم که اصلا فکرشو نمی‌کردیم. حالا کی می‌تونست آخر ماجرای ما رو حدس بزنه؟ هیچ کس. وقتی برگشتم پناهگاه خیالم عجیب راحت بود. تا رسیدم، همون دم در حمیرا گفت که وکیلمون تماس گرفته و گفته یه راه دیگه هم برای گرفتن اقامت هست، این که می‌تونیم بریم جزیره و ده سال اونجا بمونیم. خب مایک تو بگو. اینا اتفاقی بود به نظرت؟ هان؟ واقعا اتفاقی بود؟

مایک نفس بلندی کشید و گفت: «نه.»

به نظر مایک اتفاقی نبود و نمی‌توانست باشد،همان‌طور که نشستن کلاغ‌ها روی باروی فرمانداری اتفاقی نیست، گیر کردن آدمیزاد در برف و سرمای سی درجه، موج‌های اقیانوس که غران و با شتاب خود را به دیواره‌های جزیره می‌کوبند، ساشای سی‌ساله که هنوز ذهن کودک هفت ساله را دارد و حالا در زاویه نگاه محسن، پشت نیمکتی دور میدان پناه گرفته و جنگی خیالی را هدایت می‌کند، نه هیچ کدام این‌ها اتفاقی نیست، حتی در خود فرو رفتن امیر  یک ضرورت است. مایک می‌گفت که این در خود فرو رفتن می‌تواند مقدمه‌ای برای زایش دوباره باشد. زایش؟ چه می‌گویی؟ ماجرا افسردگی نیست؟ عشق، آب و هوا، بی‌وطنی، بی‌کس و کاری؟ چه می‌دانم، هر کوفتی. گیرم که مشاور روانشناس هم همه چیز را طبیعی و به اقتضای سن و مهاجرت بداند، اما آیا واقعا اوضاع طبیعی‌ست؟ پرت شدن به این جزیره یخ‌زده شمالی طبیعی‌ست؟ پس چرا حمیرا در این هشت سال هیچ وقت قانع نشد و همیشه چیزی برای مرافعه وجود دارد؟

محسن یکی دو تا مشتری دیگر را هم راه انداخت. یادش می‌آمد آن اوایل که کامیون را خریده بود، چطوری امیر از در و دیوارش بالا می‌رفت، تابستان‌ها که حمیرا هم میامد و ساندویچ‌ها را رول می‌کرد و آخر شب که سه تایی با هم سکه‌ها را می‌شمردند، سکه‌ها و اسکنا‌س‌های خرد و کهنه، برق چشم‌های امیر و شادمانی‌اش از جیرنگ جیرنگ سکه‌ها. اوضاع آن‌قدرها هم بد نبود. بود؟ گوشی را دست گرفت و شماره امیر را گرفت. چه عجیب! در دسترس نیست. یک بار دیگر امتحان کرد. باز هم در دسترس نبود. بعد شماره حمیرا را گرفت.

-امیر برگشته؟

-نه، هنوز.

-کجاست پس؟ شماره‌ش رو گرفتم در دسترس نیست.

-لابد جلسه انجمنشون طول کشیده.

شاید. شاید مسئله همان انجمن باشد، یکی از دخترها،مثلا گِلیا. هم‌سن و سالند و هم‌کلاس. چند باری هم در خانه حرفش را زده بود. اما اگر مسئله این بود حتما حمیرا می‌فهمید و مگر نه این که به امیر اطمینان داده بود که او هم پدری اهل دل است و آسان‌گیر؟  

محسن آهی کشید و چشم دوخت به میدان و عابرانی که از آن حوالی می‌گذشتند. برف هنوز کپه بود کنار خیابان و دور تا دور میدان. ماشین‌ها به آرامی عبور می‌کردند اما باز هم گل و شل را به اطراف می‌پاشیدند. زمستان امسال هم رو به پایان بود و فقط دو زمستان دیگر می‌ماند. گاهی فکر می‌کرد که بعدش چی، بهتر نیست همین‌جا می‌ماندند و ادامه می‌دادند؟ حالا هر چه به موعد ده سال نزدیک‌تر می‌شد، شوقش به کندن و رفتن کمتر می‌شد و اضطرابش بیشتر. این کوه‌ها و یخ و برف و اقیانوس همه دنیایش را تسخیر کرده بود و سخت می‌توانست دنیای دیگری را تصور کند.

-هی، چطوری ژنرال؟

ساشا خنده‌ای کرد و روی نیمکت ولو شد. کم حرف می‌زد و وقتی هم که حرف می‌زد، چیز زیادی دستگیر کسی نمی‌شد. در عوض، چهارشانه و قوی هیکل بود و گاهی زور و قدرت بازویش به کار اهالی جزیره می‌آمد که مزد اندکی در قبالش پرداخت می‌کردند.

محسن ادامه داد: « اوضاع جبهه چطوره؟ هان؟» و به شاخه شکسته‌ای اشاره کرد که ساشا مثل تفنگ رو به میدان نشانه گرفته بود. فکر کرد سردش نمی‌شود با یک کاپشن سبک و بدون دستکش و کلاه؟ اما چهره‌ ساشا چیزی جز رضایت از شرایط حاضر و آسمان آبی نشان نمی‌داد. آن اوایل چقدر امیر از او می‌ترسید؛ ترسی غریزی یا شاید هم آموختنی. آرام‌آرام خودش را می‌چسباند به حمیرا و محسن و پشتشان پنهان می‌شد. اما ساشا کاری به کار هیچ کس نداشت، تنها مشغول خود بود و در خود.

-مایک امیدوارم حداقل تو دیگه اینو نگی. بهشت، جهنم، رستگاری ابدی، ابتلاء و آزمون؛ همه‌تون فقط همینا رو می‌گید، اما نمی‌شه همه مسائل انسان رو با این‌ چند تا کلمه توضیح داد. ما الان اینجا تو جزیره هستیم، نه توی بهشت و نه جهنم… و این شرایط زندگی ماست. خسته‌ام از همه چیز، باور کن، خسته. دوست داشتم جای ساشا بودم. اون به چی فکر می‌کنه؟

مایک که نگاهش را به ساشا دوخته بود با ابروهای در هم گره‌خورده و صدای گرفته‌ای جواب داده بود: «ما همیشه معنای همه چیز رو نمی‌دونیم. گاهی مدت‌ها بعد درمی‌یابیم و گاهی هم هیچ وقت نمی‌فهمیم.»

-پس تکلیف چیست؟

-ایمان…

-و محسن بعدها بارها با خود گفته بود که اگر از دستش بدهی چطور؟

***

از ظهر خیلی گذشته بود، اما از امیر هنوز خبری نبود؛ هنوز دور از دسترس بود و هر بار همان صدای ضبط‌شده تلفنی که به جای او پاسخ می‌داد. محسن تماس گرفته بود با مدرسه و محل انجمن، اما آنجا هم کسی جواب نداده بود. می‌دانست گاهی به صخره‌های فراز اقیانوس پناه می‌برد و از آن بالا اقیانوس و امواجش را می‌پاید.

محسن کامیون را روشن کرد و  راه افتاد سمت جاده‌ای که بر دامنه تپه پیچ و تاب می‌خورد و می‌رسید به بلندای جزیره. دو طرف جاده پوشیده بود از بوته‌های بید قطبی و درختچه‌های کوتاه قد توندرا که از زیر برف سربرآورده‌ بودند. آن بالا عمارت فرمانداری خاموش و نظاره‌گر رخدادهای جزیره بود.

کامیون را در میدان‌گاهی روبه‌روی عمارت پارک کرد و مسیر باریکی را گرفت که عمارت را دور می‌زد و به صخره‌ها هدایتش می‌کرد؛ و اقیانوس آنجا بود. موج پشت موج که به صخره می‌خورد و به کف سفیدی بدل می‌گشت. فکر می‌کرد اگر کسی از این بالا بیفتد آیا چیزی از او باقی می‌ماند.

هیچ کجای آن اطراف نشانی از کسی نبود، هیچ جنبنده‌ای جز مرغانی که فراز اقیانوس و صخره‌ها پرواز می‌کردند و باروی بلند فرمانداری را نشیمنگاه خود ساخته بودند. راستی، چند قرن این بارو و عمارت مسلط بود بر جزیره و آدم‌هایش؟ هنوز یگانه قانون جزیره همان قانون عمارت بود و  این عمارت بود که می‌خواست محسن و حمیرا و امیر به جزیره بیایند و همه این سال‌ها راهی برای خروج از آن نیابند. اما پس نجات‌دهنده کجای این جهان ایستاده بود؟ آیا اصلا می‌شد راه نجاتی متصور بود؟

محسن دستانش را بلندگو کرد و امیر را بلند صدا زد، اما صدایش در غرش امواج گم می‌شد. رفت روی تخته سنگ صافی لبه اقیانوس و آرام‌آرام خود را جلو کشید. ارتفاع پرتگاه و هجوم امواج به صخره‌ها زانوهایش را سست کرده بود. نفسش را حبس کرد و انتهای پرتگاه را از نظر گذراند. باد بوی اقیانوس را تا این بالاها می‌پراکند تا دوردست‌ها…

***

«می‌دانی، کرخت شده‌ام، کرخت. »

محسن احساسی را که از هشت سال زندگی در جزیره دچارش شده بود این‌گونه درک می‌کرد. حصاری دور خودت کشیده‌ای و خارج از این حصار چیزی را احساس نمی‌کنی. کرخت شده‌ای و دیگر نه چیزی آن‌قدر غمگینت می‌کند و نه آ‌ن‌قدرها شاد.

روزگاری وقتی که هنوز جوان بود، گذاشته بود که زنی آینده‌اش را در کارت‌های تاروت ببیند. راستی که باور آن نشانه‌ها و تفسیرها در نظرش احمقانه بود. زن پرگو بود و در کارت‌ها چیزهای زیادی می‌دید، آدم‌ها، عشق‌ها و دشمنی‌ها و سرزمین‌های ناآشنا و دور. محسن چیز چندانی از آن همه به یاد نداشت جز چشمان زن و نگاه دریده‌اش که به اضطرابش می‌انداخت. لحظه‌ای خیره شد به محسن و گفت که دور و برت همه جا برف است، داری فرو می‌روی توی برف، بی‌صدا و آرام، و فروتر می‌روی تا انتها.

محسن همه این سال‌ها سعی می‌کرد خاطره آن گفته‌ها را از خیال تشخیص دهد. نمی‌دانست چقدر آنها ساخته ذهنش است که می‌خواهد گذشته و یاد آن را با محیط پیرامون تطبیق دهد یا این که واقعا از زبان زن شنیده بود.

حالا نفس‌نفس‌زنان با قدم‌های سنگین در دشت پوشیده از برف می‌دوید. سرمای هوا ریه‌هایش را پر می‌کرد. لحظه‌ای می‌ایستاد و نفس می‌گرفت و باز دوباره پیش می‌رفت. وقتی از تپه‌ منتهی به عمارت و اقیانوس به مرکز شهر بازگشته بود، نشانی از امیر یافته بود. پیش از ظهر دیده شده بود که آن‌سوتر از معدن، رو به کوه‌ و جنگل‌های تنک کوهپایه راه می‌پیماید. آنجا چه می‌خواست آن هم تک و تنها، جایی که حتی بومیان هم از ترس ناشناخته‌ها تفنگ خود را فراموش نمی‌کنند؟

محسن سنگین و کم‌نفس می‌دوید و برف که دور ساق‌هایش می‌پیچید، قدم‌هایش را آهسته‌تر و سنگین‌تر می‌کرد. کامیون را کنار جاده حوالی معدن رها کرده بود و حالا پشت پیچ و خم‌های کوهپایه نه کامیون پیدا بود و نه معدن. اگر پیدایش نمی‌کرد چطور؟ اگر مخصوصا خود را گم و گور کرده بود؟ و اگر…؟

محسن صدای شلیک گلوله را به یاد می‌آورد که حمیرا فکر کرده بود کار شکارچی‌هاست.

«آره شکارچی‌ها اونجان، شکارچی‌ها می‌تونند کمک کنند.»

از دور کمربند سبز تیره‌‌ای پیدا بود، جایی که جنگل آغاز می‌شد، اما هر چه پیش می‌رفت، شیب کوه تندتر می‌شد و راه ناهموارتر. ذهنش از جایی به جایی دیگر می‌کشید و خاطره‌ها و آدم‌های بسیاری به آن هجوم می‌آوردند، حمیرا، ساشا، مایک، گلیا، معلم‌های امیر، هر کدام چیزی می‌گفتند و کلماتشان در سر محسن می‌پیچید، اما او معنای هیچ کدام آنها را نمی‌فهمید.

 و جنگل همچنان دور از دسترس می‌نمود.

محسن تعادلش را از دست داد و در سراشیب کوهپایه چند باری غلت خورد تا متوقف شود. خواست بلافاصله برخیزد، اما درد شدیدی از مچ پایش بالا می‌رفت که فرمانش می‌داد به نشستن.  نگاهی به دور و بر انداخت و آسمانی که هنوز روشن و باز بود. نفسش به سختی بالا می‌آمد. موبایل را از جیب اورکتش بیرون آورد و شماره‌ای گرفت: «مایک…مایک…» اما نمی‌دانست چگونه ادامه بدهد، نمی‌توانست.

 مایک تنها چیزی که از لابه‌لای هق‌هق‌ او به جا می‌آورد، نام خود او و امیر بود.

-امیر اینجاست، پیش من… آروم باش، آروم… گوش کن، امیر الان پیش منه.

محسن اطمینان نداشت که درست می‌شنود. واژه‌ها باید در ذهنش تکرار و تکرار می‌شدند تا معنایشان را دریابد. امیر پیش مایک بود، پیش مایک… و همین کافی بود. دیگر هیچ چیزی اهمیت نداشت، نه کامیون، نه خانه، نه همه سال‌هایی که در برف گذرانده بود، نه اقیانوس و نه همه‌ی این دنیا، هیچ و هیچ. محسن نشسته بود روی برف‌ها. هوا سوز داشت، اما نه سرما را احساس می‌کرد و نه درد. گوشی را به جیب اورکت سراند. هنوز صورتش از اشک خیس بود. نگاهی به دور و برش انداخت، به برفی که احاطه‌اش کرده بود.  آن دورها گوزنی روی صخره ایستاده بود، تنها، و گوزن گردنش را خمانده بود، انگار که بخواهد چیزی از میان برف بیرون بکشد.

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی