این یادداشت بخشیست از مطلبی که بههمراه نامهای منتشرنشده از انوشهیاد ساعدی در شماره ۷۵ مجله «سینما و ادبیات» انتشار یافته بود. بازنشرش اما در نشریه «بانگ» همراه است با نشر نامهی منتشرنشدهی دیگری از این نویسندهی دریادماندنی.
اینکه چرا و چگونه و چه هنگام برخی از نامهها و کتابها و نشریههای ساعدی از زیرزمین خانهای در تهران سر درآورد؛ اینکه چرا و چگونه و چه هنگام راوی این یادداشت به آن دسترسی یافت و برای رعایت امانت تا به اکنون نزد خود حفظشان کرده است، بماند تا به مجالش گفته آید. و اگر تاکنون منتشر نشده، از این بوده که بانو بدری لنکرانی در حیات بودند و بنا به عرف و اخلاقِ حرفهای اجازت دست ایشان بود. حالیا او در دیار سایهها به ساعدی پیوسته است. با اینهمه، به ضمیمه این یادداشت فقط یکی دیگر از چهار نامه منتشر میشود؛ چراکه آن باقی، بیش از این شخصیاند و خصوصی.
آنشب تا دیروقت در زیرزمین آن خانه، من و همسرم شبنم بزرگی، وسایل کمدی قدیمی با نقشهایی از چوب را که دری دو لتهای داشت، یکییکی بر زمین گذاشتیم و ورق زدیم و گاه حیران ماندیم و گاه کوتاه آه کشیدیم و گاه بلند وااای گفتیم و صدایمان در آن مکعبِ بتونی پیچید و گاه حتی بغض کردیم، چراکه ساعدی به همراه هدایت و گلشیری یکی از سه نویسنده محبوب راوی این یادداشت است.
چند عکسِ برجامانده، سیاهوسفید، در قطع کوچک که کیفیتِ چاپِ خوبی نداشتند، نشان از تحقیقات ساعدی در زمینهی تکنگاریهایش داشتند. عکسهایی از دشتهایی خشک و ترک برداشته. در میان خردهریزهها، کارت شناسایی و برخی کاغذهای مربوط به مترجم گرانقدر شریف لنکرانی، برادرِ بدری لنکرانی، نیز به چشم میخورد. و همچنین دوره آثار ساعدی که نشر آگاه بازچاپ کرده بود.
اینها به غیر از کتابهایی بود که از هر باغ نام گلی در اینجا میآید، ازجمله: فرهنگ سیاسی نوشته فلورنس الیوت، تاریخ ماد نوشته دیاکونوف، خاطرههای جنگ دوم جهانی نوشته شارل دوگُل، M (قاتل) نوشته فریتس لانگ، فرهنگ فارسی برهان قاطع، سیر تکامل عقل نوین نوشته هرمن رندال، بندرعباس و خلیج فارس نوشته محمدعلی سدیدالسلطنه، نشان از این داشت که آثاری چون «ترس و لرز» بدون پشتوانهی تفحص و مداقه پدید نیامدهاند. تنوع کتابها در زمینههای شعر، تحقیق، تاریخ و غیره حکایت از نویسندهای میکرد جامعالاطراف در مطالعه. و همچنین مطبوعاتی ازجمله: ویژهنامههای جشنوارهی جهانی فیلم تهران، جهان نو، نگین، و دورهی نشریهای که برای راوی این مقال که رشتی است، جای ذوق داشت؛ «بازار، ویژهی هنر و ادبیات» به سردبیری زندهنام محمدتقی صالحپور.
نشستن بر موزاییکهای آن زیرزمین که بوی خاک و عتیقگی و گویی حضور تاریخ داشت، و تا به صبح ورق زدن آن آثار و یافتن پاکت نامهای با مُهری به تاریخ پاریس – ۲۰ / ۷ / ۱۹۸۳ به نشانی: تهران، شمیران، الهیه، پشت باغ سفارت روس، امتداد خیابان مهدیه، اول خیابان، شماره ۲۱، خدمت سرکار خانم بدری لنکرانی برسد. با چهار نامه در قطع (۲۰ در ۱۵ سانتیمتر) در کاغذهایی مومی به دستخط ظریف ساعدی. و بر هر کاغذ نامهای حدود ۱۸ سطر. موضوع نامهها و حدود کلمات نشان میدهند که در ادامهی آن «شش نامه» اند که ساعدی به بانو لنکرانی نوشت و در شماره ۱۷ ماهنامه تجربه به تاریخ آذرماه ۱۳۹۱ منتشر شد و در اینترنت نیز هست.
آنچه بیش از «خواندن متن» این نامهها مهم است، «خوانش زمینهی» این نامههاست؛ اینکه چه و چهها گذشت بر نویسندهای که اگر نویسندهی هر کجای این جهان میبود بر سر میگذاشتندش و عزت مینهادندش.
چه بدسگال زمانهای و چه پلشت زمامدارانی.
پاکت نامه ساعدی به همسرش (عکس: خانجانی)
نامه ساعدی به همسرش
باد و گلبرگ و تگرگ
هیچکس نیست ولی
کاین همه قافیه را
از زمین جمع کند.
شعر چاپ نشده از سهراب سپهری
گده خوشگلم، اینجوریست دیگر، هیچکس نیست. نیست و نیست و نیست. و من هم تصمیم گرفتهام اگر اینجوری پیش برود، دیگر از همهچیز خداحافظی بکنم. مرگ یکبار و شیون هم یکبار.
تمام شبها مردهها به خوابم میآیند، من دیگر از تنهاماندن و تنها نفسکشیدن میترسم. و خودت هم میدانی که با دیگری تنهایی من رفع نمیشود. و خودت مهمتر از تمام کائنات برای من هستی. مردم اینجا زندگی میکنند و من مردگی. میترسم فلج شوم و دیگر نتوانم بنویسم. در آنصورت لاشه من به چه درد خواهد خورد؟
آب زیاد میخورم، چارهای ندارم، گریه زیاد میکنم، چارهای ندارم، پیر و پیرتر میشوم، چارهای هم ندارم.
محرومیت اندازه دارد ولی من همهچیز را به خود حرام کردهام. نه موسیقی گوش میکنم، نه میخوابم، نه حوصله دارم که درختی را نگاه کنم. در مواقع تنهایی، تنها تسلیِ خاطرِ من عکس توست که همیشه در جیبم هست. همه خیال میکنند من دیوانه شدهام. گُه میخورند، دیوانه خودشان هستند که فقط به فکرِ خودشان هستند.
هیچکس نمیداند که من چقدر و چقدر و چقدر در فکرِ بدری هستم. و اینهمه قافیه را، از زمین، هیچکس جمع نمیکند.
فدای تو بشوم.
نامهای دیگر از ساعدی به بدری لنکرانی، منتشرشده در شماره ۷۵ مجله سینما و ادبیات
بدری عزیز دلم ده هزار سال است که به تو نامه ننوشتهام. در ظاهر کار بدی کردهام و در باطن کار بسیار دقیق و ظریف. حالِ من آنقدر خراب بود و هنوز هم هست که نمیخواستم ذرهای از آن را تو بفهمی. آواره و گوربهگور بودم. میدانی عزیز دلم که من تنهاکاری که میکنم این [است] که کسی از دستِ من در عذاب نباشد؟ تا چه رسد به تو. تو که تمام سرمایه و حاصل عمر من هستی. زیاده از حد خسته بودم و الان بیشتر خستهام [.] تصمیم گرفتهام که پیش طبیب سوزنی بروم شاید اضطرابم کم شود. همهچیز اوضاع روحی مرا خراب میکند. لحظهای نیست که یادِ تو نباشم. و فکر میکنم تنها شادی زندگی من، فکر کردن به تو است. بدبختانه بیپولی اجازه نمیدهد هر شب به تو تلفن بکنم. دربدر هستم. یکشب خانهی این، یکشب خانهی آن. و همیشه خوابیدن با لباس. بعد چهکار کنم؟ هزارسال پیر شدهام. با اینکه کار میکنم، حس میکنم تمام دنیا مرا تحقیر میکنند. همیشه در این فکر هستم که چقدر خریت کردم که برای پزشکی آمدم، من برای بنائی، عملگی، غصهخوردن ساخته شده بودم.
هزاران هزار انبان پر از درد و غم دارم. پای هر دیواری هم که نمیشود گریه کرد. در اینجا مدام به آدم توهین میشود. هیچکسی را نمیبینم، از بس قرص اعصاب خوردهام و در گوشههای عجیب و غریب خوابیدهام که فکر میکنم در مجموع به اندازهی دهها هزار مُرده مزهی مرگ را چشیدهام. بدریجانم اگر روزگار اینچنین پیش برود، آهی از من در بساط تو خواهد ماند. سعی میکنم که روی پای خود بایستم ولی تلاشی بیفایده است، پاهایم را پیدا نمیکنم.
بدبختی من، دوری از تو و دوری از وطن است.
بیشتر بخوانید: