
داستان “به وقتِ پنج عصر” نوشته انوش صالحی پیرامون گمشدن دختری اتفاق میافتد که یک ماه پیش از خانه رفته و قرار بوده پس از یک ماه بازگردد. پدرش، که راوی داستان است، با وجود نگرانیهای مادر دختر، ترجیح میدهد طبق قولی که به دخترش داده، تا پایان مهلت یک ماهه صبر کند و به جستجوی او نپردازد. در طول داستان، راوی با بازگشت به گذشته، خاطراتی از گمشدگیهای دیگر اعضای خانواده، مانند پدر و عمویش، را مرور میکند و نشان میدهد که گمشدگی در این خانواده یک الگوی تکراری و تقریباً عادی است. داستان با انتظار راوی برای بازگشت دخترش در ساعت پنج عصر به اوج میرسد. آیا دختر بازخواهد گشت یا مانند دیگران برای همیشه گم خواهد شد؟
این داستان ساختار خانوادگیای را به تصویر میکشد که در آن روابط عاطفی سست و پر از فاصلههای ناگفته است. پدر، که اغلب غایب است، نمادی از بیتفاوتی و ناتوانی در ایجاد پیوندهای عمیق خانوادگی است، در حالی که مادر با وجود تلاشهایش، نتوانسته ارتباط معناداری با دخترش برقرار کند.
ساختار خانوادگی در داستان “به وقتِ پنج عصر” را میتوان با استفاده از نظریه موری بوئن (Murray Bowen) در ک کرد. این نظریه بر این ایده استوار است که خانواده به عنوان یک سیستم عاطفی عمل میکند و رفتار هر فرد در خانواده بر دیگران تأثیر میگذارد و از آنها تأثیر میپذیرد. مشکلات از این قرارند:
۱- اعضای خانواده در این داستان به شدت درگیر احساسات و مشکلات یکدیگر هستند، اما قادر به ایجاد مرزهای سالم عاطفی نیستند. این امر منجر به گمشدگیهای مکرر و ناتوانی در برقراری ارتباط مؤثر میشود.
۲- مشکلات و الگوهای رفتاری در این خانواده از نسلی به نسل دیگر منتقل شدهاند. گمشدگیهای پدر و عموی راوی نشاندهندهی این است که این الگوها ریشه در گذشتهی خانواده دارند و بر نسل فعلی نیز تأثیر گذاشتهاند.
۳- در این خانواده، مشکلات بین دو نفر (مثلاً پدر و مادر) به فرد سوم (دختر) منتقل میشود. دختر به عنوان فردی که تحت تأثیر تنشهای بین والدین قرار گرفته، احساس سردرگمی و تنهایی میکند و تصمیم به گمشدن میگیرد.
۴- اعضای خانواده قادر به تفکیک احساسات خود از احساسات دیگران نیستند. این امر منجر به وابستگیهای ناسالم و ناتوانی در حل مشکلات به شیوهای مستقل میشود.
دخترم نیست. صبح با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم. خوشحال شدم که خودِ خودش است ولی نبود چند ثانیهای طول کشید تا متوجه شدم که مادرش یا زنِ سابق من است. نفهمیدم از کجا بو برده بود. خیلی نگران و مضطرب بود این را از کیفیتِ فحشهایی که به من میداد فهمیدم. به روال عادی زندگی گذشتهمان از پایین تنۀ مادرم شروع کرد و به بالاتنه و بخصوص ریش بلند پدرم رسید. بار اوّل حرفی نزدم و جوابش را ندادم، بار دوم میزان فحشهایش تغییر نکرد ولی درنهایت پرسید: چرا خفه خون گرفتهای و حرفی نمیزنی؟
گفتم: منتظر بودم فحشهایت تمام شود.
حرفم جریترش کرد و همان فحشها را بازهم تکرار کرد گوشی را گذاشتم. چند لحظه بعد برای بار سوم تلفن زنگ خورد، بیمقدمه پرسید: چند وقت است از او بیخبری؟
گفتم: یک ماهی میشود.
گفت: یک ماه از او بیخبری و هیچ غلطی نکردهای؟
گفتم: چه کار میکردم؟
گفت: نیروی انتظامی، پزشکی قانونی، دادسرای منکرات، بیمارستان، زندان، جایی نرفتهای؟
گفتم: چرا باید میرفتم؟ میرفتم ومیگفتم که اجازه دادم دخترم گم شود و یا اینکه گم شدن توی خانوادۀ ما از قدیمالایام مرسوم بوده است، نمیخندیدند به من؟
جیغی کشید و گوشی را گذاشت. از پای میز تلفن بلند شدم. دست و رویم را شستم و دکمۀ کتریِ برقی را زدم، دوتا تکه نان سنگک از توی فریزر درآوردم و نشستم روی صندلی.
یک ماهی میشد که رفته بود. تماسی هم با من نگرفته بود قرار هم نبود تماسی بگیرد، چندان نگران نبودم و فکر میکردم هرجا که هست حتما سالم است. دخترم را میشناختم. مطمئن بودم که از پس خودش برمیآید، آدمهای دور و برش را مثل کف دستش میشناخت برای همین تا حالا رودست نخورده بود، بلند شدم و یک قاشق چای توی قوری ریختم و به آن از آب جوشیده کتری اضافه کردم.
گفته بود اگر یک روز پیداش نشد نگران نشوم. بهش اعتماد کنم و دنبالش نگردم، خیلی وقت پیش گفته بود. میدانست که گم شدن توی خانواده ما رسم است. میدانست هر کسی که گم میشد خودش هم پیدا میشد محال بود کسی دنبال کسی بگردد، شاید اگر پدر پی امیرعلی نمیرفت او هم یک زمانی خودش پیدا میشد اشتباه پدر بود که عجله کرد نباید دنبالش راه میافتاد و به هر سوراخ سنبهای سرک میکشید و به دنبالش تا دل جنگل میرفت، کار را خراب کرد و بازی را باخت، وقتی دخترم گم شد میخواستم پا پیش بگذارم و دنبالش بگردم ولی هربار به یاد امیرعلی میافتادم و دلم رضا نمیداد. وقتی خیلی پیله میکرد تا مثلا مرا راضی کند که فردای گم شدنش بوق و کرنا راه نیندازم به او میگفتم: تو آخر دختری، زمانه هم خیلی فرق کرده، نمیشود که همین طور دست روی دست بگذارم.
گفته بود: لااقل یک ماهی صبر کن، فقط یک ماه.
مادرش بیربط میگوید که حواسم نیست. اتفاقا کاملا حواسم است، تازه ساعت پنج عصر یک ماهش تمام میشود و من قبل از آن حق جستجو برای یافتن رد و نشانی از او را ندارم، بهش قول دادهام و مطمئنم سر ساعتِ پنج زنگ تلفن یا زنگ درِ خانه به صدا درمیآید، دسته کلید خانه و محل کارش را جاگذاشته بود تا سبک بارتر راهی شود. پرسیده بودم: آخراین کلیدها که وزنی ندارند؟ گفته بود: لمسشان در ته کیفم حواسم را پرت میکند و باعث میشود هرجا که کم آوردم سریع برگردم.
پس از خروج زودهنگامش از دانشگاه هر روز بلاتکلیفتر از روز قبل بود. یک روز فکر رفتن بود و یک روز میخواست حرفهاش را کلاً عوض کند و از دنیای سخت افزار کامپیوتر به دنیای نرمافزار مدیتیشن و هیپنوتیزم و احضار ارواح پا بگذارد، از زندان حسابی ترسیده بود، فکر نمیکرد آنقدر کم بیاورد، سه سال پیش، پس از تظاهراتی یک مینیبوس دم در پلیتکنیک پارک کردند و بیست- سی نفری را به هنگام خروج از دانشگاه سوار کردند و بردند. او هم یکی از آنها بود، خبر که به ما رسید باز دست به دامن پدر بزرگش شدیم، دیگر توش و توانی برایش نمانده بود و فقط منتظرعزراییل بود که از گرد راه برسد ولی با همان حال زار بلند شد و به چند جا سر زد و دست آخر گفت: مشکلی پیش نمیآید منتظربمانید برمیگردد. و ما آنقدر منتظر ماندیم که چشممان به در خشک شد تا این که تکیدهتر از قبل درِ خانۀ مادرش پیادهش کردند. مدتی طول کشید تا از حال و هوای زندان بیرون بیاید هیچی نمیگفت و بر خلاف دوستانش به دانشگاه هم برنگشت ودر یک شرکت کامپیوتری مشغول به کار شد، پس از آن هرچه من برای پول درآوردن زور زدم و به هیچ جا نرسیدم او مثل ریگ بیابان با آن سن و جثه و مدرک نداشتهاش پول درمیآورد ولی همچنان بلاتکلیف بود و یا تا وقتی که با من زندگی میکرد احساسش همین بود. چند بار گفته بود که توی زندگی با من بلاتکلیف است و نمیداند چه کار کند، کی شاد باشد کی ناراحت. گفته بود شاید بقیه هم همین احساس را داشتند که یکی یکی پایشان را از زندگیام بیرون کشیدند. ولی من هرچه میگشتم بقیهای جز خودم نمیدیدم، مادرش یا زن سابقم که پس از زاییدن همین یک فقره مدرک جرم خرجش را از من سوا کرد، مادرم را که به گمانم تنها کسی بود که توی دنیا دوستم میداشت یک عطسه نا به جا از من گرفت، عمو پرویز را که همه میگفتند خیلی شبیهاش هستم سالی یک بارهم نمیدیدم، دیدن و ندیدن پدر و آن خواهر نصفه نیمه و مادرش که فرق چندانی نداشت فقط میماند امیرعلی که آنقدر فرصت دیدن مرا پیدا نکرد که رفت و پیداش نشد.
قرار بود بماند و سر حوصله در بارۀ همۀ اینها با هم حرف بزنیم، حوصله نداشتیم، نه او و نه من، کمتر پای صحبت همدیگر مینشستیم. ترغیبش کرده بودم اوقات بیکاریش از خانه بیرون بزند و برای دوستان دورۀ دانشگاه و یا همکارانش بیشتر وقت بگذارد و اگر باز خواستگاری پیدا شد او را با سوالهای عجیب و غریبش فراری ندهد حتی برود پیشِ مادرش و با او از در آشتی دربیاید هرچه باشد مادر است و هیچوقت بدش را نخواسته و اگر گاهی دعوا و مرافعهای با او راه انداخته به خاطر آن است که نگرانش است و خیلی بیشتر از من دوستش دارد.
میرفت و این اواخربیشتر از من مادرش را میدید. از شوهرِ مادرش یا شوهرِ زنِ سابق من خوشش میآمد، فتحالله آدم بدی به نظر نمیرسد، مادر و دختر صدایش میزنند: فتول یا آق فتول، من خطابش میکنم: آقا فتحالله یا فتحااللهخان. اوایل هر وقت با من روبرو میشد سرش پایین بود و شرم داشت توی چشمانم نگاه کند انگار مالی را به ناحق از کفم ربوده باشد ولی برخلاف او همسرش یا زن سابقم تا میتوانست جلوی چشم من با او دل میداد و با قلوهگاهش ور میرفت. تصمیم دخترم بود که پس از خلاصی از زندان دیگر نخواست پیشِ آنها برگردد هنوز چند هفتهای از آمدنش نگذشته بود که وقت و بیوقت به تنهایی یا به اتفاق تشریف فرما میشدند، قرار گذاشته بودیم بیاید و دخترش را دم در ببیند و برگردد ولی هربار به بهانهای تا دیروقت میماندند و اگر خیلی دیر میشد خودش بلند میشد و میرفت آشپزخانه و برای ناهار یا شام غذایی درست میکرد و پنجنفری دور هم میخوردیم. فتحالله تا وقتی که با من ایاغ نشده بود خیلی از این کانون گرم خانوادگی در عذاب بود ولی جرات نطق کشیدن نداشت بعد هم که با هم جفت و جور شدیم خودش تک و تنها بلند میشد و میآمد پیش من، اوقات حضور در خانهام شده بود زنگ تفریحاش، همسرش یا زن سابقم بو برد و پایش را از بساطم برید ولی تا وقتی که بود همین که سرمان گرم میشد و لولۀ خودکار توی تعارفات معمول بین دستها و فاصله دو لبمان در آمدورفت بود و سر تعداد حلقههای دود شرط بندی میکردیم از سوژههای مشابهمان در موقعیتهای مشابه به دور از چشم و گوش همسرش یا زن سابق من کلی حرف میزدیم و غشغش میخندیدیم از حق نگذریم تجربه و کیفیت تجربیاتش از من بیشتر بود شاید برای همین زنم واله و شیدایش شده بود که خستگی نمیشناخت هم در حرف زدن و هم در کاری که از من ساخته نبود و فتحالله خان برایش خلق شده بود. دست پختش هم بد نبود و حداقلش یک وعده غذای گرم غیر از مرغ آب پز نصیبم میشد و یا کسی بود که پای حرفهاش بنشینم و خبرهایی از اطراف و اکناف بگیرم. صبح هم دو تایی آمدند، راستش وقتی صدای جیغ و داد مادرش را شنیدم به او حق دادم که دیگر وقت نگران شدن است و باید کم کم به فکرش باشم حتی اگر من پا پیش نمیگذاشتم و به دنبالش نمیرفتم مادرش شب نشده تمام شهر را خبردار میکرد پس بهتر بود خودم هم همین که ساعت از پنج گذشت و خبری از او نشد دست به کار شوم ولی از کجا و کی باید سراغش را بگیرم؟
دخترم مثل خودم دوستان خیلی کمی داشت که من هیچ رد و نشانی از آنها نداشتم حتی شمارهای که بتوانم با آنها تماس بگیرم، میدانستم که آبش با همکارانش از زن و مرد، دختر و پسر، بالغ و نابالغ به یک جو نمیرفت گاهی که حالش خوب بود و میخواست خاطرهای از محل کارش تعریف کند اشارهای به نامشان نمیکرد برایش همه از دم فتول بودند، مونث و مذکر نداشت از فتول شماره دو شروع میشد و به فتول بیست و چند ختم میشد، از این نظر به مادرش رفته بود و علاقه عجیبی به نام گذاشتن روی آدمهای دوروبرش داشت، با گفتههایش من هم فرق بین فتول هفت و هشت را از بر بودم، از فتول شماره یازده به نیکی یاد میکرد فقط به این دلیل که توجهای به جماعت نسوان از مجرد و بیوه، از چاق و لاغر نداشت و تصمیم گرفته بود هرچه زودتر خودش را بکشد این را چند بار گفته بود و باعث شده بود تا منتظر باشم که هر آن بیاید و بگوید که طرف خودش را کشت ولی این اتفاق نمیافتاد و من مجبور بودم لااقل هفتهای یک بار از او بپرسم که بالاخره تکلیفش چی شد مُرد یا نه؟
صبحانه که تمام شد چای بعد از صبحانه را ریختم و کنار پنجره آشپزخانه نشستم. شاید لازم بود از نیروی انتظامی، پزشکی قانونی، زندان یا فامیل و آشنا شروع کنم ولی اگر اتفاقی براش نیفتاده باشد چی؟ آن وقت از دست من دلخور نمیشود؟ آن وقت دیگران فکر نمیکنند که اوهم از خانه فرار کرده است؟ فرار که نکرده، گم شده. خودش خواست که گم شود مثل پدر که همه عمرش گم بود و من و مادر بایستی ماهها و گاه سالی منتظر میماندیم تا کی پیداش شود. نگران بودم که جستجوی من دلخورش کند همینقدر که توی دهان چهارتا فامیل نصفه و نیمهای که سالی یک بار نمیبینمشان چو بیفتد که او از خانه فرار کرده و من هرچه توضیح بدهم کسی باور نخواهد کرد که خودش اراده کرده تا گم بشود، این را بارها به من گفته بود لابد به دلیل آن که اگر روزی پیداش نشد یکه نخورم و زمین و زمان را به هم نریزم تا اینکه یک شب حرفش را زد و خیال خودش و مرا راحت کرد.
آن شب اضافه کار مانده بود و دیر به خانه برگشت. من جلوی تلویزیون لم داده بودم. فراموش کرده بود دسته کلیدش را با خودش ببرد. با آن که شب قبل به او گفته بودم ممکن است خانه نباشم ولی باز یادش رفته بود آن را از پشت در اتاقش بردارد. با محل کارش تماس گرفتم و به او گفتم کلید را جا گذاشته است و نگران نباشد، رفتم بیرون و عصر قبل ازآمدنش خودم را به خانه رساندم، پکی و پشت بندش تا دم دمای پنج عصر چرتی زدم و بیدار شدم. ولی آن شب خیلی دیر به خانه رسید و با یک سلام نیمبند به اتاقش رفت و در را پشت سرش بست. عادت نداشتم وقتی به اتاقش میرود و در را پشت سرش میبندد پا به اتاقش بگذارم و یا وقتی دلخور و یا عصبانی است موی دماغش بشوم اگر لازم بود خودش سر صحبت را بازمیکرد. آن شب هم همین کار را کرد. با همان مانتو و شلوار از اتاقش بیرون زد. صورتش خیس اشک بود گفتم: باز که آبغورت به راهه؟
گفت: این بار آبغوره نیست، آب نارنجه، تلخ و زهرمار.
گفتم: هر چه که هست لباست را عوض کن، دست و رویی بشور، شام آماده است.
گفت: همین طور راحتم.
گفتم: هرطور راحتی.
مشغول گرم کردن غذا بودم که به آشپزخانه آمد، پشت میزنشست و با تکههای کاهوی توی سالاد بازی کرد. دیس برنج و ظرف خورشت را گذاشتم روی سفره و روبرویش نشستم. به اندازه یک کفگیر برنج کشید. میل به غذا نداشت در عوض من ناهار نخورده بودم و حسابی گشنهام بود. همین طور که میخوردم، منتظر بودم حرفی بزند. مثل همیشه اگر از من یا مادرش یا از موضوعی دلخور بود با پیله کردن حرفی نمیزد ولی بعد خودش سیر تا پیاز قضیه را تعریف میکرد. همینطور که من مشغول خوردن و او سرگرم بازی با مخلوط برنج و خورشت بود یک باره گفت: میخواهم بروم جایی گم و گور شوم.
گفتم: خوب برو، منتظر چی هستی؟
گفت: یعنی تو دلخور نمیشوی؟
گفتم: واسه چی دلخور شوم؟
گفت: راستش خسته شدم، هرروز کار، بعد خانه و خواب.
گفتم: میدانی که گم شدن توی خانواده ما رسم است، هر کسی یک دورهای گم میشود بعد خودش پیدا میشود حالا خوب است که تو میآیی و میگویی که میخواهی گم شوی ولی قبلاً کسی چیزی نمیگفت همینطور میرفت و یک مدت آفتابی نمیشد مثل پدربزرگت که همه عمر توی خانه زنهای بیوه گم بود مثل عموی من که چند سالی گم شد و خودش پیداش شد یا عمویت امیرعلی که هیچ وقت پیداش نشد.
پرسید: پس تو چرا هیچ وقت گم نشدی؟ این را قبلا چند بار پرسیده بود و من هم چند بار توضیح داده بودم که گم شدن برای آدمهایی است که هستند، وجود دارند ولی چون من از اول برای کسی وجود نداشتم بنابراین نیازی به گم شدنم نبود بعد داستان عمو پرویز را برایش تعریف کردم. حوصلۀ رودهدرازی و خاطرهبازی را نداشت، شده بود گاهی بزند توی ذوق گوینده و بگوید: بالاخره چی شد؟ حالا طرف هر که میخواهد باشد مادرش، فتحالله یا حتی دوستانش، میخواست راوی سروته حرفش را داس بزند و یک راست برود سر نتیجهگیریِ اخلاقی، سیاسی و اجتماعی ته داستان، ولی نمیدانم چی شد که آن شب وسط حرفم نپرید و من هر آن منتظر بودم یک جایی پابرهنه بدود میانۀ نطقم و بگوید: تو که مرا کشتی با آن عمو پرویزت بنال دیگر و چون از اخلاق سگی او خبر داشتم سروته داستان را قیچی کردم و داستان گم شدن عمو پرویز را خیلی خلاصه برایش تعریف کردم.
عمو پرویز سه سالی از پدرم بزرگتر بود ولی عزب اوغلی و بیکار، از جماعتی که آفریده شدهاند برای ول گشتن و باری به هر جهت زندگی کردن، پدر میگفت تودهای شدن عمو پرویز هم به این دلیل بوده که راست راست راه برود و حرفهای گنده گنده بزند و وقتی دیگر حرفهایش خریداری نداشت رفت و چند سالی گموگورشد و وقتی برگشت روایتهای عجیب وغریبی از خودش تعریف میکرد که کمتر کسی باورش میشد و برای همین اسمش را گذاشتند پرویزچاخان.
آن سالها من سنی نداشتم و توی دست و بال دیگران وُل میخوردم، فقط یادم است که یک بار صدایی توی گوشم پیچید که مرا خسرو صدا زد. پدر میگفت: احتمالاعمویت بوده چون او فقط خسرو خسرو میکرد. نامم دستپخت مشترک عمو و مامورِ صدور شناسنامه بود، آن سالها کارمندان سیارِ ادارۀ ثبت احوال به تناوب توی درودهات میگشتند و برای بچهها با هر سن وسالی شناسنامه صادر میکردند. من چند سالی بود که به دنیا آمده بودم و پدرِ همیشه گرفتار فرصت نداشت تا منتظرشان بماند برای همین از عمو پرویز خواسته بود تا به جای او پای برگهای را انگشت بزند و یا امضا کند. آن روزِ موعود چند ماهی از اعدام خسرو روزبه گذشته بود و آن قدر نام خسرو و روزبه انتخاب شده بود که مامور تریاکی و بیحوصله ثبت احوال گفته بود: خسرو خالی برام دردسر داره یک چیزی بچسبان به تهاش. و بعد خندیده بود و ادامه داده بود: نوشتم خسروپرویز تا نشان از دو سردار داشته باشد. این موضوع خیلی به عمو بر خورده بود آنقدر که مهمترین تصمیم زندگیاش را همان لحظه گرفت و با صدای بلند به مامور ثبت احوال گفت: شرداری نشانت بدهم که شاه قدر قدرتت بریند توی تنبانش.
تصمیم عمو پرویز هر چی بود به کسی چیزی نگفت تا این که با یک ساک دستی بسراغ پدر میرود و به روالِ معمول آن سالها تقاضای مبلغی وجه نقد میکند، به بهانه پیدا کردن کاری در جنوب، میرود و چند سالی خبری از او نمیشود و بعد خرد و شکسته، بدون حواس درست و حسابی آفتابی میشود. عمو سرحال که میآید داستانهای عجیب و غریبی از چند سال غیبت خودش تعریف میکند از سفر به شوروی و کار در کارخانه پنبه پاککنی، از رانندگی بر روی تراکتور در مزارع پنبه و دعوا دائمی با رفقا و هی تذکر این نکته به صاحب منصبان خود خوانده حزب توده در آنجا که اگراهل کارکردن بود توی همان ایران میماند و اصلا برای این رنج و خطر مهاجرت را به جان خریده تا زیر سایۀ دستاوردهای سوسیالیسم واقعا موجود لم بدهد و از زندگیش لذت ببرد. رفقا که از متحول شدن عمو پرویز و ارتقای او به یک پرولتر دونبش ناامید شده بودند گزارش پشت گزارش رد میکنند که این آدم مشکوک میزند و کاری بکنید. به طور ضمنی و با کمی تاکید بودار هشدار میدهند: که شاید این آدم از طرف ساواک آمده است تا عادات و خُلقیات خرده بورژوایی نهفته در وجودمان را بیدار کند و نگذارد به انسان طراز نوین جامعه سوسیالیستی تعالی یابیم. تنبلی و دعواهایش و البت راپورتهای روزانه، حوصلۀ رفقای خاکشیر مزاج در حزب برادر را سر میبرد و یک روز دست و پا بسته او را از سوراخی در مرز به این سمت هل میدهند. عمو دو سالی بدون آنکه کسی خبر داشته باشد به جرم جاسوسی در حبس و قرنطینه کامل زندان بود و وقتی زعمای ساواک متوجه میشوند که عمو چندان بدش نمیآید یک چند سالی در زندان کنگر بخورد و لنگر بیاندازد او را از زندان هم بیرون میاندازند. بیرون از زندان مدتی بعد سرحال میآید و نطقش باز میشود ولی با توجه به سابقهاش، کسی حرفش را باور نمیکند و معروف میشود به پرویز چاخان. عموپرویز آنقدر عمرش به دنیا نبود تا انقلاب شود و شاهد بازگشت تودهایهایی باشد که چپ و راست سراغش را میگرفتند تا دوباره به حزب بپیوندد ولی این ظاهر قضیه بود آنها بیشتر نگران بودند که عمو دهان باز کند و پتهشان را از سالهای غربت روی آب بیاندازد.
پرسید: یعنی تودهایها تایید کردند که او توی روسیه بوده؟
گفتم: روسیه نه شوروی.
گفت: حالا هر قبرستانی بنال دیگر.
حرف که روی حرف آمد شروع کرد به خوردن، گفتم: مثل اینکه حسابی گشنهات بود. توضیح داد ناهاری را که برده بود معلوم نیست کدام ولدزنایی از توی یخچال برداشته و ریخته توی سطل آشغال و یک یادداشت گذاشته که از بس تو مرغ آب پز خوردی ما حالمان از هرچه غذا به هم میخورد، او هم هیچ نگفته سطل را پیش کشیده و تمام محتوای یخچال را ریخته توی همان سطل و بعد یک یادداشت به درِ یخچال چسبانده که “لطفا یکی از نسوان شرکت همخواب پدرم شود تا من مجبور نباشم هر روز مرغ آب پز بخورم”.
گفتم: معقول پیشنهادی بود کسی هم استقبال کرد؟
جوابی نداد در عوض یک کفگیر دیگر برنج کشید و گفت: ولی امیرعلی که تکلیفش روشن شد.
گفتم: چی روشن شد؟ کی خودش یا جسدش را بعد از آن شب دیده؟ امیرعلی آدمی نبود که این قدر راحت رودست بخورد و برود سر آن قراری که پدر ترتیب داده بود یا مثل بچهها اسلحه بردارد و یکهوتنها بزند به آن جنگل که اوّل بگویند او را همانجا کشته و چال کردهاند و بعد خبر بیاورند که او را با یکی دیگر اشتباه گرفتهاند و حالا توی زندان است و پدربزرگت به هزار کس متوسل شود تا بلکه یک نگاه ببیندش.
پرسید: چی شد بالاخره دیدش؟
گفتم: پدربزرگت مطمئن شده بود که همهاش بازی بوده. مثلاًخواسته بودند بابت آن مصاحبه غرا و کوبندهاش در تلویزیون ملاقاتی به او بدهند. او را پس از سین جیم زیاد با چشم بسته میبرند توی اوین، توی راهروهایی میگردانند. بعد پشت در اتاقی منتظر نگهاش میدارند، در را باز میکنند و چند نفر وارد اتاق میشوند و بعد صدایی که شبیه صدای امیرعلی بوده از پشت پردهای داد میزند که نمیخواهد پدرش، این جرثومه فساد را ببیند، پدربزرگت میگفت صدا شبیه صدای خودش بود ولی ممکن بود خودش نباشد. چون سالها با امیرعلی قهر بوده و با او حرف نزده بود. بنابراین مطمئن نبوده خودش بوده باشد. او را برش میگردانند و میگویند پسرت حاضر نشده با تو ملاقات کند.
پرسید: چرا بایستی این بلا را سر پدربزرگ بیاورند؟
گفتم: پس از آن ماجراها حرفی نزد و به قول خودش برای حفظ کیان دین و مملکت روزۀ سکوت گرفت ولی همه میدانستند که او خیلی امیرعلی را دوست داشت، این طورشاید میخواستند مهرِ پدری را از دلش در بیاورند و به او حالی کنند که از بابت آن مصاحبهها پشیمان نشود هرچه باشد پدر شده بود آدم خودشان و کلی رویش حساب باز کرده بودند.
پرسید: بالاخره معلوم شد پدربزرگ امیرعلی را لو داد یا نه؟
گفتم: اینش معلوم نشد ولی همین که پدر به آن کلبۀ جنگلی رسید آنها هم به دنبالش رسیده بودند ولی مطمئنم امیرعلی یا اصلا آنجا نبوده و یا قبل از رسیدن آنها فلنگ را بسته و در رفته، بعد که خبر دستگیریش پخش شد چند بار از تلویزیون مصاحبه با پدر را پخش کردند که از پدرومادرهای دیگر میخواست برای نجات دین ومملکت فرزندان خود را معرفی کنند.
پرسید: بعد چه شد؟
گفت: هیچی، پدر دلشکسته رفت گوشۀ عزلت و تا توانست برای امیرعلی نماز خواند و روزه گرفت. میگفت پسرم گناهی نکرده اگر هم خطایی داشته، گناهانش با این نمازها و روزهها بخشیده خواهد شد. پدرمعتقد بود که امیرعلی را قبلا توی همان جنگل کشته بودند و آن بازی را ترتیب داده بودند تا مهرِ امیرعلی را برای همیشه از دل او دربیاورند و یا او را به هر بهانهای بکشانند به تلویزیون و به عنوان انقلابی نمونه که پسرش را لو داده است توی بوق کنند.
همینطور که حرف میزدیم مراسم شام دو نفره به پایان رسید. بلند شد که ظرفها را جمع کند و بگذارد توی ظرفشویی. گفتم: لازم نیست، خودم آخر شب ترتیبشان را خواهم داد. بعد پرسیدم: حالا همینطور میخواهی بروی یا جایی را در نظر گرفتهای؟
گفت: چند جایی را در نظر دارم ولی میدانی که اگر بگویم کجا میروم که دیگر گم شدن نیست ردم را پیدا میکنید و میآیید به سراغم.
گفتم: میدانی که زمانه فرق کرده حتی عمهات وقتی که خواست گم شود از این جا رفت، رفت سوئد تا راحتتر بتواند خودش را گم و گور کند.
پرسید: ولی جریان گم شدن عمه که به پلیس کشیده شد؟
گفتم: آنجا که کسی حوصله این بازیها را ندارد تا منتظرگمشدهاش بماند.
برایش تعریف کردم که بار اول دوست پسرش موضوع را به پلیس خبر میدهد و گم شدن زنی با مشخصات او به خبرِ داغ رادیو و تلویزیون و روزنامهها تبدیل میشود تا اینکه عمه جانش هر جا که بوده خودش آفتابی میشود و این بار پلیس دست بردار نبوده تا ته و توی کار را دربیاورد و وقتی توضیح میدهد که این یک عادت خانوادگی است و جد اندرجد در خانوادهشان گم و پیدا و یا برای همیشه گم شده باقی ماندهاند پلیس کارش را تمام شده تلقی کرده و او را به یک مرکز روان درمانی معرفی میکند. میگفت: عجب جای با صفایی بوده، تازه میفهمم چرا عموجان گوشۀ زندان جا خوش کرده بود، چند هفته او را نگه میدارند تا مطمئن شوند که وجودش تهدیدی برای جامعه محسوب نمیشود. بار دوّم که غیبش میزند جوانکی که با ده سال اختلاف سن دیگر شوهرش شده بود با آگاهی از این عادت میمون خانوادگی زحمت تماس دوباره با پلیس را به خودش نمیدهد تا اینکه عمه جانش یک صبحِ برفی وارد خانه میشود و همین قدر به خودش زحمت میدهد که روی تخت دو نفره کنار شوهرش و یکی دیگر که از قضا عاشق دلخسته طبیعت بوده و توی سگ سرمای زمستان آنجا لختِ لخت خوابیده بوده جایی برای خودش پیدا کند و چند روز را همینطور در خواب و بیداری و خوردن گاه و بیگاه لقمهای بگذراند و بعد بگوید تازه متوجه شدم که خوابیدن چند شبانه روزی در کش و قوسهای نرم و لطیف یک زن دیگر چه کیفی دارد. این شد که دو تایی با هم کنار آمدند و جوانک را که زیادی توی دست و پایشان وُل میخورد به طور موقت دک کردند تا قانون تکلیفش را روش کند.
این حرفها را که میزدیم آشپزخانه را ترک کرده بودیم و نشسته بودیم توی حال، روبروی تلویزیون روشن و بی صدا.
گفتم: به هرحال زمانه خیلی فرق کرده، یادت باشد که اگر عمهات با این کیفیت اینجا گم و پیدا میشد چه افتضاحی بار میآمد.
گفت: میدانم چه میگویی، تازه فقط به تو میگویم که میخواهم گم شوم و به هیچکس دیگر این را نگفتهام
گفتم: کارت چی فکرش را کردهای؟
گفت: وقتی برگردم بعید است دوباره سر از آنجا دربیاورم، با این حال یک ماه مرخصی درخواست کردم، اوّل مخالفت کردند. ولی امروز گفتند: ایرادی ندارد میتوانی بروی، همه فکر میکنند برنامه خارج رفتن دارم و قضیه را نمیخواهم لو بدهم، به مادرهم گفتم یک ماه مأموریت دارم و تهران نیستم.
گفتم: بهتر بود باز صبر میکردی و به وقتش دست به کار میشدی، برای گم شدن همیشه فرصت است.
نمیدانم بعد چی شد که حرف را کشاند به دورۀ زندانش، خیلی کم در بارۀ آن روزها گفته بود، روزهایی که دربه در به دنبال رد و نشانی ازاو بودیم و پیدا نمیکردیم، از زندان که بیرون آمد سعی کرد همان آدم پرجنب و جوش سابق باشد ولی نبود. آن شب همین را گفت و سپس در حد فاصل یک سکوت طولانی که هردو به صفحه بیصدای تلویزیون زل زده بودیم یک باره گفت: فکر کنم حق با همان سربازجویم بود؟
گفتم: توی اتاق تنها، چشم بسته، رو به دیوار معلوم است که همیشه حق با آن حضرات است حالا چه میفرمودند؟
گفت: پرونده هفت جدمان را درآورده بودند، از جریان امیرعلی هم خبر داشتند، یک روز مرا از انفرادی خرد و خراب بیرون کشیدند و بردند پیش یکی که صداش نشان میداد سن و سال دارتر از بقیه است و قرار بود پروندهام را ببندد. نمیدانم چرا از همان دم در معروف شدم به دخترشیش کیلویی شاید به خاطر قد و قوارهام این اسم را روی من گذاشته بودند. او هم مرا به همین نام صدا زد و با لحن تحکمآمیزی گفت: ببین دخترِ شیش کیلویی! آدمها که از این در وارد میشوند برای ما تمام شدهاند یا مثل امیرعلی بی نام و نشان میشوند و یا از این در بیرون میروند و دیگر آن آدم سابق نمیشوند.
پشت بندش سکوت کرد و دیگر حرفی نزد، حتی شب بخیر نگفت، بلند شد و رفت بسمت اتاقش و مرا جلوی تلویزیون بیصدا تنها گذاشت. دو نفر برنامۀ ورزش هفته را اجرا میکردند ولی از خود ورزش خبری نبود. انداختم روی ماهواره، ادا و اطوار یک مشت خوانندۀ از سن گذشته و سرخاب سفیداب مالیده غیرقابل تحملتر بود. رفتم روی یک کانال دیگر مجری کراواتی و باز پیر و زوار دررفته داشت خودش را جر میداد نمیشنیدم چی میگوید ولی از رگ گردن بیرون زدهاش معلوم بود که یکی باید تلفنی فحش بدی به او داده باشد. همین طور انگشتم روی دکمههای ریموت کنترل و ذهنم به هرجایی مشغول بود تا رسیدم به رفقای طاق جفت امیرعلی که به تازگی برای خودشان تلویزیونی راه انداخته بودند، هرچه فکر میکردم که این صورتهای پف کرده، سرهای کچل و شکمهای برآمدۀ چه ربطی به روزگار امیرعلی دارند به هیچ نتیجه منطقی وغیرمنطقی نمیرسیدم، این را همان اوایل از خواهرش که تازه به آنجا رسیده بود پرسیده بودم، گفته بود: مردۀ امیرعلی بیشتر به دردشان میخورد تا خواهر زندۀ خل و چلش.
آن شب باز به یاد امیرعلی افتادم، به یاد روزهایی که امیرعلی بزرگ شده بود و وقت و بیوقت توی ده پیداش میشد. تنها میآمد، پیاده یا سواره، با فولکس واگن لکنتهای که روزی چند بار تا شهر میرفت و برمیگشت. مادر اوّل از امیرعلی خوشش نمیآمد، هرچه بود پسر هوویش بود و کینه هووها از کینه شتری هم معروفتر است ولی بعد به او علاقمند شد. امیرعلی کسی نبود که کسی او را دوست نداشته باشد. هروقت پیداش میشد بچهها دور و برمان میپلکیدند و به خاطر او هم که شده با من بازی میکردند. امیرعلی پایش روی زمین بند نبود و هیچ حیوانی از مرغ و خروسهای خانهمان تا اسب و سگ همسایهها ازدستش در امان نبودند. پدر که پیدا نبود وهمسایهها شکایت به مادر میبردند. گاهی وقتها او را با من اشتباه میگرفتند. به مادرم میگفتند: مادرِ امیرعلی، مادر خوشش میآمد پسری مثل امیرعلی داشته باشد من هم خیلی دوست داشتم امیرعلی برادر تنیام باشد ولی نبود و زیاد هم فرقی نداشت چرا که بیشتر از برادر و نابرادری رفیقم بود. مرا با خودش میبرد به شهر، میبرد به خانهشان، پدر پیداش نبود اگر هم بود کاری به کار ما نداشت. فقط میگفت: امیرعلی داد این زن را در نیاور من حوصلهاش را ندارم.
منظور از زن، مادرِ امیرعلی بود که من بیشتر از دعوا و مرافعه از نگاههای سردش میترسیدم ولی امیرعلی عین خیالش نبود. با آن که از خواهرش کوچکتر بود ولی خواهر جرئت نطق کشیدن نداشت. میرفتیم توی اتاقی که مال خودش و خواهرش بود، یک عالمه اسباب بازی داشت. مینشستیم با اسباب بازیهایش بازی میکردیم. من با آن که چند سالی از او بزرگتر بودم ولی از بازی با اسباب بازیهایش سیر نمیشدم. خواهرش میرفت و میآمد و اگر حرفی میزد امیرعلی همانطور که نشسته بود چیزی براش پرتاب میکرد. من خیلی سختم بود که توی خانهشان، او به خاطر من با خواهرش دعوا کند. وقت ناهار و شام امیرعلی دوتا بشقاب غذا میآورد وهمان جا توی اتاقش میخوردیم. راستش دور سفره جلوی مادرش غذا از گلویم پایین نمیرفت.
من که بزرگ شدم، امیرعلی هم بزرگ شد، با هم میرفتیم کنار ساحل و دخترهای لخت و نیمه لخت را دید میزدیم و کیفمان کوک میشد، امیرعلی تو شهر کلی رفیق داشت. رفیقهای امیرعلی با من خیلی جفت و جور شده بودند. تا کلاس ششم ابتدایی توی ده خواندم و تازه قرار بود مدرسهام عوض شود وبروم به همان مدرسه توی شهر که امیرعلی درس میخواند ولی یک تابستانش همه چیز به هم ریخت. به پدر پیشنهاد کاری توی شهریار کرج داده شده بود. کجا بود؟ نمیدانستم. یکی از آشنایان پدر قاضی آنجا شده بود و از پدر خواسته بود برود جلوی دادگستری همانجا و عریضههایش را بنویسد، بعد یک دفترخانه زد و سپرد به او و پدر شد محضردار و برای خودش کلی بروبیا پیدا کرد.
امیرعلی همان یک سال کلی عوض شده بود آنقدر که فکر میکردم چند سال از من بزرگتر شده است. میگفت شهریار خیلی کوچک است و فقط یک خیابان دارد درعوض دور و برش پُر از باغ میوه است. باغهای میوه که تمام میشود بیابان شروع میشود. میگفت آنجا چون دوستی ندارد مجبور است فقط بنشیند و کتاب بخواند. میگفت: مردم آنجا با آن که نزدیک تهران است و باید وضع بهتری داشته باشند خیلی بدبختتر از مردم شمال هستند. آن تابستان با پدر آمد و قرار بود یک ماهی بماند ولی پدر به خاطر کارهایش عجله داشت و زود برگشتند با اینهمه همان چند روز بهترین روزهای زندگیام بود شاید به خاطر این که بعد او را خیلی کم میدیدم و بعدتر که دیگر اصلاً ندیدم. آن تابستان امیرعلی صبحها با پدر پیداش میشد، مادرش قدغن کرده بود شب پیشمان بمانند. میآمد و با خودش کلی کتاب میآورد، تمام روز به جای دویدن دنبال مرغ و خروس و بالا رفتن از دار و درخت مینشستیم زیرسایهای و او برایم کتاب میخواند. مادر میگفت امیرعلی خیلی با مادر و خواهرش توفیر دارد. مادر خیلی دوستش داشت شاید یک جاهایی بیشتر از من دوستش داشت. من ناراحت نمیشدم که مادر امیرعلی را بیشتر از من دوست داشته باشد. یک بار هم گفت این امیرعلی کلهاش بوی قرمه سبزی میدهد. من اولش نفهمیدم چطور ممکن است کلۀ آدم بوی قرمه سبزی بدهد حالا اگر میگفت دهان آدم باز یک چیزی و باز متوجه نمیشدم که فرض اگر کلۀ آدم بوی قرمه سبزی بدهد بویش چه فرقی با بوی قرمه سبزی دارد که خودش درست میکرد و هیچ بو وخاصیتی نداشت و مثل علف تفت داده میشد، اینها را آنوقتها نمیفهمیدم همانطور که از کتابهایی که برایم میآورد چیزی نمیفهمیدم. حوصلۀ کتاب خواندن نداشتم. من حوصلۀ سروکله زدن با کتابهای درسی خودم را هم نداشتم. حرف پدر را کاملاً پذیرفته بودم که میگفت کلهام از گچ است. گچ، آهک، سیمان یا ترکیبی از هرسه تا، هرچه بود هیچی از آن چیزهایی که میخواندم نمیفهمیدم. امیرعلی سعی میکرد برایم توضیح بدهد. همانطور که اوایل خودش هم چیزی از آن کتابها نمیفهمید ولی معلم ریاضیشان برایش توضیح داده بود. امیرعلی میگفت مدیرشان از معلم ریاضی بدش میآمده وهمیشه او و بچهها را میپاییده و گاهی هم کیفِ بچهها را وارسی میکرده. مدیر رفته بود بسراغ پدر و به او سفارش کرده بود تا مواظب امیرعلی باشد. امیرعلی از دخترهای آن جا هم میگفت که تو باغها کار میکردند و وقتی او میرفت زیر درختی مینشست و کتابی میخواند دست به سرورویش میکشیدند و سربسرش میگذاشتند.
تابستان سال بعد امیرعلی نیامد و درعوض برایم نامه میفرستاد. پدر برایش در کارخانه کمپوتسازی کاری پیدا کرده بود تا سرش گرم باشد و آنقدر کتاب نخواند و مادرش میخواست دوباره توی تعطیلات تابستان فیلش یاد شمال نکند. خواهرش دیپلمش را گرفته بود و توی ادارۀ پست آنجا استخدام شده بود و پدرعریضه نویسی جلوی دادگاه را کنار گذاشته و تمام وقت توی دفترخانه رسمی دوست قاضیاش مشغول بود. یک بار شوخی جدی از امیرعلی پرسیدم که پدر دیگر گم نشد؟ و امیرعلی برایم نوشت که مادر بلایی سرش آورده که فکر کردیم عادت گم شدن برای همیشه از سرش افتاده است ولی همچنان زیر آبی میرود تا کی شست مادر خبردار شود و باز غائلهای راه بیفتد. امیرعلی همه اینها را برایم مینوشت تا این که دیگر نامه هم نفرستاد، سرش حسابی گرم شده بود. من نمیفهمیدم امیرعلی چقدر گرفتاری دارد که حتی نمیتواند دو خط برایم بنویسد. اوّل فکر میکردم که باید گرفتار دخترهای شهریار شده باشد که مرا فراموش کرده است. لابد دوستهای طاق جفت داشت که دیگر مرا به خاطر نمیآورد. همینطور منتظر آمدن امیرعلی یا نامههایش بودم که پدر برای پیگیری پروندهای تا رشت آمد و سری هم به ما زد. مادر از حال بچههاش پرسید. مادر هیچوقت حال زنش را نمیپرسید. پدر تا حرف امیرعلی به میان آمد اشک توی چشمانش جمع شد و گفت: امیرعلی دارد از دستم میرود. کاش او هم مثل این یکی بود و هیچی نمیفهمید. صبح زن سابقم که زنگ زد بازهمان حرف را تکرار کرد و گفت: کاش دخترم مثل تو بود و هیچی نمیفهمید.
دخترم همان روز صبح، قبل از آن که من بیدار شوم از خانه رفته بود، اوّل فکر کردم مثل همیشه رفته سر کار، بعد متوجۀ یادداشت روی میز تلفن شدم که نوشته بود: من تصمیمم را گرفتهام فقط یک ماه دنبالم نگرد و من یک ماه میبایست صبر میکردم، صبح که زن سابقم زنگ زد به حساب من هنوز یک ماهش تمام نشده بود، چون زمان برگشتنش را به وقت تمام شدن ساعت کارش در شرکت حساب کرده بودم ولی مادرش این حساب و کتابها را قبول نداشت و نمیتوانست تا ساعت پنج عصر دندان روی جگر بگذارد.
از آشپزخانه خودم را کشیده بودم توی پذیرایی و فکر میکردم که اگر تا پنج عصرخبری از او نشد از کجا باید پرس و جو را شروع کنم که زنگ آیفون چندباربه صدا درآمد. از پنجره پایین را نگاه کردم خودش پیدا نبود امّا سر تاس فتحالله پیدا بود. در را باز کردم و در آپارتمان را هم نیمه باز گذاشتم و رفتم سر جای خودم نشستم. با سروصدایی که در راه پله پیچیده بود معلوم بود چه در انتظار من است تا این که هیکل گندهاش چهارچوب در را پر کرد. با کفش داخل شد میدانست که این شکلی بیشتر میتواند حرص مرا در بیاورد. فتحالله دم در ایستاده بود لابد منتظر بود به او بفرما بزنم یا اجازه ورود بدهم، همسرش یا زن سابق من بدون هیچ سلامی آمد و ایستاد بالای سرم و پرسید: چند وقت است گم شده؟
گفتم: گم نشده، پیداش نیست، هرکجا باشد همین روزها آفتابی میشود.
گفت: ردی نشانی از او داری؟
گفتم: نه
گفت: یعنی چی؟ همینطور دست روی دست گذاشتی که خبر مرگش یا…
نتوانست ادامه بدهد. صدای هقهق گریهاش مثل همیشه آزاردهنده بود. فتحالله چند برگ دستمال کاغذی درآورد و داد دستش. رفت توی آشپزخانه یک لیوان آب هم برایش آورد. زنِ سابقم دستمالها را برداشت و لیوان آب را پس زد.
گفت: تو که عُرضه هیچ کاری را نداری خودم باید دست به کار شوم.
رفت به سمت اتاقش، از وقتی درِ اتاق را قفل کرده و کلیدش را همان جا زیر پا دری گذاشته بود نرفته بودم به سمتِ اتاقش.
وقتی متوجه شد در بسته است، پرسید: کلیدش کجاست؟
گفتم: زیر پایت.
خم شد و کلید را برداشت. در را باز کرد و آهی کشید.
گفت: کی تا حالا توی اتاقش نرفتهای؟
گفتم: چند ماهی میشود.
گفت: آخر چرا؟
گفتم: چرا باید میرفتم؟ اتاق خودش است کاری نداشتم.
گفت: شاید خواسته خودش را سر به نیست کند و یاداشتی گذاشته؟
گفتم: دلیلی برای این کار نداشت، گفت میرود و یک مدتی برای خودش میگردد.
گفت: او گفت، توِخام و خرفت هم پذیرفتی؟
گفتم: نمیپذیرفتم چه کار میکردم پایش را به ستون خانه میبستم؟
گفت: آخر ردی، شمارۀ تماسی؟
گفتم: دفترچه تلفنش را با خودش برده. تازه فکر نکنم جایی باشد که ما بتوانیم پیداش کنیم مگر آنکه خودش بخواهد.
گفت: دیوانه خانه است اینجا. دختره را هم مثل خودت دیوانه کردهای.
وقتی رفت توی اتاق از ذرات خاکی که در روشنایی اتاق به رقص درآمدند معلوم بود که آن تو چه خبر است. من و فتحالله منتظر مانده بودیم که صدای سرفههاش بلند شد. درهمان حال که سرفه میکرد از اتاق بیرون زد. با دست اشاره کرد. نفهمیدم چه میخواهد خان فهمید. بلند شد یک لیوان آب، همان لیوان آب را برایش برد. چند قلپ آب خورد و سرفهاش قطع شد. آمد روبروی من نشست، خان هم ایستاد کنارش.
گفت: پاشو بریم.
گفتم: کجا؟
گفت: نیروی انتظامی، دادسرا، زندان، بیمارستان هرکجا که بشود مرده یا زندهاش را پیدا کرد.
گفتم: نمییام.
گفت: خیر سرت ولی قانونیاش تو هستی من بروم بگویم چی؟
گفتم: برو بگو دخترم از خانۀ پدریش فرار کرده یا اصلاً برو بگو پدرش، شوهر سابقم، دخترم را کشته و به جای مرغ پخته، خام خام خورده.
جیغی کشید و بلند شد. با صدای جیغش خان زودتر راه افتاد، میدانستم حرکت بعدیاش چه هست. مثل اینکه بخواهد موهایش را بکند. موهایش را مشت کرد امّا نکند. همانطور که موهایش را مشت کرده بود تا دم در رفت. مانتوش خروخاکی شده بود وروسری روی شانهاش افتاده بود، خان تا بیرون در رفت و دوباره برگشت و کیفش را برداشت. طوری که من نشسته بودم نمیدیدم دارد چه اتفاقی میافتد. فقط میشنیدم که با فتحالله بگومگو میکند. در را پشت سرشان محکم بستند و رفتند.
وقتی رفتند با خودم گفتم کاش با آنها رفته بودم چون میدانستم دخترم را بیآبرو میکند و آنهایی که طرف صحبتش هستند لابد خیال خواهند کرد که دختر من هم مثل دخترهایی که تصویر شطرنجی شدهشان در تلویزیون نشان داده میشود از خانه فرار کرده است، پدرهم نگران همین بود. هروقت میآمد میگفت، زندان جای دزدها و قاچاق چیها است. پس چرا امیرعلی باید برود زندان.
امیرعلی رفته بود زندان، همان معلمی که همیشه به امیرعلی کتاب میداد دستگیر شده بود و به همراه او یک تعداد محصلهاش را هم دستگیر کرده بودند. امیرعلی یکی دو ماهی توی زندان بود. بعد دوست پدر کمک کرده بود تا امیرعلی زودتر از زندان بیرون بیاید. پدر میگفت: امیرعلی که از زندان بیرون آمده بود، شده بود یک آدم دیگر. انگار رفته بود سفر و کلی به او خوش گذشته بود. با پدر دعوا میکرده که چرا باعث شده او زود از زندان بیرون بیاید. تازه داشت کلی چیز یاد میگرفت. پدر میگفت از زندان که بیرون آمد شب و روز درس میخواند تا برود دانشگاه. امیرعلی گفته بود بیشتر آنهایی را که او توی زندان دیده دانشجو بودند پس یک حکمتی توی دانشگاه رفتن است که آنها اول رفتند دانشگاه بعد سر از زندان درآوردند.
امیرعلی از زندان که بیرون آمد فقط درس نمیخواند کار هم میکرد، تابستانش بلند شده بود و رفته بود به شهرک آبیک و در کارخانه سیمانش کار پیدا کرده بود و وقت آزادش به بچههای ارتشی توی خانههای سازمانی ارتش که همان نزدیکی بود درس میداد، از آنجا یک بار برایم نامه فرستاد و از سیمان یا فولاد آبدیده برایم نوشت و این که آدم باید در زندگی مثل سیمان یا فولاد آبدیده سفت و محکم باشد من نمیخواستم مثل سیمان یا فولاد سفت باشم و بیشتر ترجیح میدادم مثل گل شل و نرم باشم و هرجا که رسیدم ولو شوم. هیچ کس نفهمید که آنجا توی کارخانه سیمان و یا آن شهرک ارتشی چه گذشت که باز با یک دو جین مامور و ژاندارم بسراغش رفتند ولی این بار حواسش بود و امیرعلی قبل از رسیدن مامورین توانست قسر در برود. پدر میگفت رفته بود بسراغ ارتشیها تا به بهانه درس دادن به بچههایشان دوروبر منطقۀ ممنوعه نظامی بپلکد، ارتشیها خیلی امیرعلی را قبول داشتند، همان مدت کوتاه متوجه شده بودند که امیرعلی در نبودشان چقدر چشم دل پاک و محرم ناموسشان است ولی متوجه نبودند که امیرعلی در حال گیر دادن به ناموس اصلیشان یعنی شاه مملکت و انبارهای زیر زمینی سلاحهایش است برای همین خیلی زود توسط رکن دو ارتش شناسایی میشود، آن سال که امیرعلی گم و ناپیدا شد من سال اول کلاس یازدهم را میگذارندم چون عادت داشتم هر دوسال یک سال تحصیلی بالاتر بروم، پدر که همان ایام باز برای چند ساعتی آمده بود تا سری به ما بزند، همچنان حرف امیرعلی ناپیدا را میزد و بدش نمیآمد او را با من مقایسه کند وبگوید: همین پسره، همینطور راست راست راه برود و گردن کلفت کند آن وقت امیرعلی من به خاطر او و امثال او برود زندان یا گم شود.
من هرچه فکر کردم متوجه نمیشدم زندان و یا گم شدن امیرعلی چه ربطی به من داشت حالا اگر پدر میگفت امیرعلی به خاطر کارگران کارخانه سیمان رفته است زندان یا گم شده باز یک چیزی چون توی همان نامههاش خیلی دلش برای آنها میسوخت وحرفشان را میزد. پدر که رفت از مادر پرسیدم چرا امیرعلی باید به خاطر من برود زندان یا گم شود؟ کارهای او چه دخلی به من دارد؟
مادر گفت: اینها چیزهایی نیست که من و تو بتوانیم سر در بیاوریم. امیرعلی پسر خوبی است امّا امان از دوست ناباب. پدرش یا پدرت را هم که میبینی مگر بچهها چقدر برایش مهم هستند. بگو آخر مرد تو که رفتی از این جا دیگر چرا با برگشتنت این همه مرا یا آن زن اکبیرهات را دق دل میدهی؟
بعد پدر رفت و برای مدتی پیداش نشد امیرعلی هم که جورغریبی گم شده بود و هیچ کس خبری از او نداشت. من بودم و خودم که عهد کرده بودم که با هر ضرب و زوری که شده دیپلمم را بگیرم که مادر خیلی آرزویش را داشت ولی چه کنم که از هرچه کتاب بیزار بودم. همسن و سالهای دور و برم یا دیپلمشان را گرفته بودند یا با دیپلم ردی معلم و کارمند بانک صادرات شده بودند و چندتایشان هم سر از کفش ملی درآورده بودند ولی من نه تنها درس خواندن بلکه حوصله هیچ کار دیگری را هم نداشتم. مادر میگفت همین یکی دو سال را دندان روی جگر بگذار و دیپلمت را بگیر و من به خاطر آنکه مادر را خوشحال کنم با باز شدن مدرسهها هرروز کتابم را بر میداشتم و میرفتم پی کلاس شبانه چون از بس رد شده بودم دبیرستانهای روزانه مرا نمیپذیرفتند. صبح از ده بیرون میزدم با همان فولکس لکنته خودم را به شهر میرساندم، میرفتم توی قهوهخانهها پلاس میشدم و یا میرفتم کنار دریا، حتی وقتی هوا خیلی بارانی بود پیاده راه میافتادم به سمت کنار دریا، از بالا کشیدن تورهای ماهیگیری لذت میبردم. چند نخ سیگار با خودم میبردم و مینشستم روی کُندهای تا وقت بالا کشیدن تور برسد.
آن سال به هر جان کندنی بود کلاس یازدهم را توی شهریورماه قبول شدم البته فقط جان کندن من موثر نبود معلمهایی که مثلا ممتحن جلسه بودند توی هر رفت و برگشت جوابی را از روی دست باقی بچهها به من میرساندند و بعد مثل اینکه حرف خیلی خطرناکی بخواهند بزنند زیر گوشم میگفتند: این هم به خاطر گل روی امیرعلی، این طوری شد که بالاخره سر از کلاس دوازدهم درآوردم تا طبق قولی که به مادر داده بودم دیپلمم را بگیرم ولی آنقدر تاخیر داشتم که کلاسهای شبانه دوازدهم را برچیدند و فقط میتوانستم متفرقه امتحان بدهم البته چندان فرقی هم نداشت، آن سال دمدمهای انقلاب بود و خیلیها مثل من به کلاس نمیرفتند و بعد هم که شانس با من یار بود و از صدقه سری انقلاب به هرکدام از ما یک دیپلم دادند. پدر در طول آن سال یکی دوباری پیدا شد. ریشی که همیشه از بابت پوشاندن لک و پیسهای صورتش بلند بود قیمتی پیدا کرده بود و پدر امیرعلی بودن ارج و قربش را پیش همه بالا برده بود این شد که پدر در فردای انقلاب سر از همه جا درآورد و دفتر اسناد رسمی رفیق قاضیاش را به خودش سپرد که انقلاب او را از کار بیکار کرده بود. من تمام آن سال انقلاب و ماههای بعدش منتظر بودم تا امیرعلی پیدا شود و سری به ما بزند، نمیدانم آن پسر چقدر گرفتار بود که حتی فرصت نمیکرد یادی از من بکند بعد هم که رفت توی جنگلهای آن سوی شمال و برای همیشه گم شد. دلم که برای او تنگ میشد میرفتم بسراغ هم سازمانیهایش که جلوی بانک ملی بساط کتاب و نشریه داشتند، همانها بودند که به من گفتند امیرعلی با رفقایی که از زندان بیرون آمده و سازمان را قبضه کردهاند مشکل دارد و برای همین با چندتای دیگر انشعاب کردهاند و برای خودشان تشکیلاتی به هم زدهاند.
در آن شروشور روزهای پس از انقلاب هربار که در خانه به صدا درمیآمد من منتظر امیرعلی بودم ولی باز به جای او پدر پیدا میشد که چند ساعتی مهمان ما بود و امیرعلی بازهم نبود و فقط حرفش بود. یک بار وقتی آمد باران شلاقی میبارید و امان نمیداد. تازه از بیرون آمده بودم و لباسهای خیسم را به جا لباسی آویزان کرده و کنار بخاری دراز کشیده بودم که با سر و روی خیستر از من پیداش شد. مادر کت خیسش را گرفت و به رخت آویز پشت در آویزان کرد. من همانطور که کنار بخاری دراز کشیده بودم نیمه خیز بلند شدم و با پدر دست دادم. احوالی از من پرسید و نزدیکم نشست. پس از احوالپرسی از مادر رو به من کرد و پرسید:
گفت: نرفتی یک کاری پیدا کنی؟
گفتم: کو کار؟ انقلاب همه را بیکار کرده تازه من بروم کار پیدا کنم.
گفت: اگر تن به کار بدهای و مثل همیشه کاهلی پیشه نکنی کار فراوان است. بعد رو به مادر کرد و از ناسازگاریهایش با مادر امیرعلی گفت، از این که او و دخترش دیگر محلش نمیگذارند و هر کس پی زندگی خودش است و امیرعلی هم که ماه به ماه دیده نمیشود.
آن وقت مادر از حال و روزگار خودش نالید و از مریضیهایش گفت. پدر قرار بود شب بماند و به حساب و کتاب اجاره بهای زمینها برسد ولی نمیدانم باز چی شد که یک باره تصمیم گرفت توی همان باران که شلاقی میبارید پیاده و سواره به شهر برود، مادر اصرار زیادی برای ماندنش نکرد، مدتها بود که مادر دیگر اصراری برای ماندنش نمیکرد. هروقت پدر میآمد، فقط چند ساعتی میماند، احوالی میپرسید و میرفت، نمیدانم چه مرضی داشت آن همه راه را میآمد ولی شب نمیماند، برمیگشت به شهر یا همانطور یکسره میرفت به شهریار یا آبیک که خبر رسیده بود سرزدنهای گاه و بیگاهش به امیرعلی کار دستش داده و پدر یک زن صیغهای هم آنجا داشته که به هیچ کس نگفته بود.
پدر آخرین بار بازهم اواسط تابستان گم شد، زنش یا همان مادر امیرعلی رفته بود شمال تا بلکه رد و نشانی از او پیدا کند. گفته بود زن آبیکی هم با یک بچه در به در به دنبالش میگردد، امیرعلی هر وقت ناپدید میشد پاییز بود. خواهرش زمستانها خودش را دور میکرد. عمو پرویز فصل خاصی نداشت هر وقت اراده میکرد از صفحه روزگار محو میشد. دخترم میگفت توی خانواده شما گم شدن عادت شده است. حالا یک عده گم میشوند و دوباره پیدا میشوند. یکی هم برای همیشه گم شده باقی میماند. یک ماه پیش رفته بود تا ببیند خودش جزو کدام دسته از گم شدهها است. من هم کاری باهاش نداشتم. کاری نمانده بود که تا امروز انجام بدهم جز این که روبروی پنجره بنشینم و بیرون را تماشا کنم تا ببینم ساعت پنج عصر چه اتفاقی میافتد.
تابستان ۹۸