۱
تو چهار پنج سالهای و جایی ایستادهای که تنگ است و روشن نیست. میبینی اما خوب نمیبینی. پلکهای چروکیدهی حالایت را بیشتر از پیش بههم میفشاری. نباید عکسی از بچگیات که بیهوا به خیالت آمده، بترسد و برمد! نه، اینبار دیگر نمیخواهی بترسی و برَمی تا از یاد ببری. نمیخواهی خط ناخوش زخم را با چسبِزخم بپوشانی. باید بتوانی روی زخم را باز نگهداری تا هوای تازه مرهمی باشد. باید حواسَت را جمع کنی تا عکس خیالی تو نپرد. میخواهی آنقدر بماند که از تاری بیرون بزند و رنگی بگیرد و آشکار بشود.
****
تو چهار پنج سالهای و در آن باریکهجای کمنور، میان تل ساک و بقچه و چمدان، تنها نیستی. با کسی هستی که غریبهی غریبه نیست اما آشنای آشنا هم نیست. میدانی که تابستان است و دوروبرت پر از آدمهای غریبهآشناست. تو در جایی هستی که خانه نیست. خانه کوچک بود و خلوت بود و تهران بود. مادر میگوید اینجا اوشان است و این باغ کرایهای زیادی شلوغ است. پدر میگوید همینکه دانگی هم که شده ما هم ییلاق بیاییم خوب است. در هر اتاق و ایوانی از عمارت کهنهی باغ گلیمی یا قالیچهای پهن کردهاند و پشهبندی زدهاند. دورتادور حوض گرد و میان باغچههای پرگلِ روبروی عمارت هم چند تخت چوبی چیدهاند. سر به هر طرف که برگردانی آدمها را میبینی — زنها را که جارو میکنند، ظرف میشویند، ناهار و شام میپزند؛ مردها را که لمداده ورق و تختهنرد بازی میکنند؛ بچهها را که زیر آفتاب تند تابستان میدوند و با سروصدا لابلای درختهای بلند و پرسایه گم و پیدا میشوند.
****
تو چهار پنج سالهای و جایی که ایستادهای تنگ است و کمنور است و بوی غریبی دارد. در این چندروزی که در اتاقی از اتاقهای باغ با جمعی از قوموخویشها گذراندهای، یکی دوبار پی مادرت به این پستو سرک کشیدهای. پشت پردهای که پستو را از اتاق جدا میکند، جز باروبنهی مسافران، تو هستی و او. تو ایستادهای و او که بلند نفس میکشد و آهسته حرف میزند، لبهی چمدانی خمیده نشسته تا با تو همقد بشود. حالا عصر است و بزرگترها همه در باغاند. تو داشتی کنج اتاق با تیلههای شیشهای رنگیات بازی میکردی که او از در اتاق تُو آمد. به رویت خندید و گفت که میتواند تیلهی مرمری خودش را به تو نشان بدهد اگر که دنبالش بروی. کنجکاو دیدن تیلهی مرمری بلند شدی و پیاش به پستو آمدی. حالا تیله از چمدانی درآمده و کف دستت نشسته. تو محو تماشای موج نازک رنگ روی سفیدی صاف تیله شدهای. نم و گرمای دست عرقکرده را روی پوستت حس میکنی اما حواست به تیله است. تو داری نوک انگشتت را نرم روی گردی تیله میسرانی. او دارد کف دستش را سِفت روی جایجای تنت میکشاند. دردت میآید. تیله از مشتت بیرون میافتد. صدایی از گلویت بیرون میزند. سرش را بیخ گوشت میآورد. از گرمای نفس بویناکش سر کج میکنی. خیسی لبهایش روی صورتت مینشیند. صدای خفه و خشدارش را میشنوی که میگوید به کسی نگوییها! نگوییها!
۲
ما کم نبودیم. بیصدا هم نبودیم. تازهنفس بودیم. گلویی داشتیم پر از حرفهای هنوزناگفته، پر از آوازهای هنوزناخوانده. با اینهمه کم نبود وقتهایی که دهانبسته میماندیم.
****
ما کم نبودیم. دبیرستان دخترانه در خیابان خورشید بود. خیلی از ما راهشان آنقدر دور بود که نمیشد پیاده آمد و رفت — از یکسر از تهرانپارس و تهراننو و نارمک گرفته تا نیروهوایی؛ از سر دیگر از دروازهدولاب و میدان خراسان گرفته تا عینالدوله و مجلس و سرچشمه. تکوتوک بودند دخترهایی که رفتوآمدشان با ماشین سواری بود. اما ما که با یک یا چند اتوبوس خودمان را به مدرسه میرساندیم، بسیار بودیم. مدرسه دونوبته بود. جز دخترهایی که راهشان آنقدر دور بود که از روی ناچاری وقت ناهار در مدرسه میماندند، بیشتر ما دستکم در چهارنوبت اتوبوس سوار میشدیم. خیلی از ما بعد از مدرسه به کلاس زبان یا کلاس تقویتی هم میرفتیم. به این ترتیب زمان زیادی را در اتوبوسهایی میگذراندیم که بیشتر وقتها کیپتاکیپ مسافرِ نشسته و ایستاده داشت. شلوغی اتوبوسها به کنار، اتوبوسسواری خوب بود. برای بیشتر ما دخترها رفتوآمد با بلیت ارزان شرکت واحد امکان دسترسی به کلاس و مدرسهای بهتر اما دورتر را فراهم میکرد. از این گذشته فرصت رفتوآمد شهریِ بی همراهی بزرگترها را در اختیار ما دخترها میگذاشت که آن را غنیمت میشمردیم. گوشهای از تجربههای نوجوانی ما در این اتوبوسسواریهای روزانه شکل و رنگ و بو میگرفت — شوروشرهای بازیگوشانه و ردوبدل نگاهها و خندهها و قرارها با پسرهای دبیرستانهای دوروبر و دانشکدهی هنرهای دراماتیک. با اینهمه همین اتوبوسسواریای که چارهگشا بود و فرصتی غنیمت بود، گاهی تکهای پرآزار از روزمرگی ما و پارهای سمج از کابوسهای شبانهی ما میشد — اگر که مردی که کنارمان نشسته یا ایستاده بود، به حریم ما دستدرازی میکرد: زیرلبی متلکی میگفت، زیرجلکی تن به تن ما میچسباند، یواشکی انگشتی میرساند.
****
نگرانی و ترس از اینکه نکند مردی که نه ما او را میشناسیم و نه او ما را روز و شب ما را آلوده کند، فقط در اتوبوسی پر یا خالی به سراغ ما نمیأمد. در خلوت کوچه یا گذرگاهی، در شلوغی بازار یا فروشگاهی، در هر جا که ما دخترها و زنها بودیم، میشد که تیر آزار جنسی به ما بخورد و زخمیمان کند. گرچه گاهی پردلی میکردیم و در برابر غریبهای آزارگر به صدا درمیآمدیم، کم نبود وقتهایی که به هر سبب خاموش میماندیم. مایی که بسیار بودیم، در برابر مردهای آزارگر که اندک بودند، دهانبسته میماندیم.
۳
آوردهاند که در خرابآباد استادی بود نامدرکرده به فضل و دانش و خرد و فروتنی. مریدان میگفتند که حضرت استادی جهان و کار جهان را «جمله هیچ برهیچ» میبیند تا با فراغِبال در تحقیق و تتبع در متون مستغرق بشود. حواریون میگفتند که استاد، بیاعتنا به کرسی استادیِ دانشگاه، کنج کتابخانهی خودش را «مقام امن» میداند. شاگردان میگفتند که خوشا به بختیاری کسی که به خلوت استاد راه بیابد و از محضر او توشه برگیرد.
****
همینها را میگفتند و میگفتند تا اینکه دختر تازهدانشجوشده شیفتهی کمال استاد جاافتاده شد. به کوششی پیگیرانه در خودنمایی عاقبت به کتابخانهی استاد راه یافت تا در تصحیح و تحشیه دستیار او باشد. یک دو سه چندی که گذشت، روزی، میانهی عرقریزان ذهن برای درک معنای متن، متوجه عرق تن استاد شد. نفهمیده بود استاد کی نرم و بیصدا از پشت میز برخاسته و کناردست او روی مبل دونفرهی کنار اتاق نشسته. بفهمینفهمی کنار کشید. استاد هم بفهمینفهمی پهلو به پهلو چسباند. هرم نفس همراه بوی تن شد و گرمای فشاری نرم پوست دختر را به مورمور انداخت. بیاختیار تکانی خورد و رو برگرداند. چشمش که به نگاه خمار استاد افتاد، از جا پرید. تا با یک جست خودش را به در اتاق برساند، هم ورقههای کاغذ پخش زمین شدند و هم دست درازشدهی استاد پایین افتاد.
****
آن روز با بستهشدن در کتابخانهی استاد پشت سر دختر دانشجو تندیس پرشکوه استاد در خیال او بیسروصدا فروریخت. زمان گذشته و با گذر روزها و ماهها و سالهای بسیار یاد آن روز و آن استاد رنگ باخته. با اینهمه همچنان و هنوز، با هر سخن و خبری در بزرگداشت پیشامرگی و پسامرگی استادِ «مفاخری» پرسشی سمج خار مخ زن شده: چرا به کسی نگفتم؟ چرا؟
۴
ـ سلام. چهطوری؟ دیشب زنگ زدم بهت جواب ندادی. گفتم حالا هم یا رفتی سرِ کار یا باز گوشی رو برنمیداری.
– سلام. نه امروز نرفتم اداره. پاک تقولق شده. پشت میز ننشسته خبر میآد تظاهرات شده. همه میزنن بیرون. حالا یا جیم میشن یا وایمیستن تماشا یا میرن قاطی جمعیت شعار بدن. امروز هم که شاه رفته. نور علی نور.
– آره خب من هم واسه همین زنگ زدم. ملت ریختن تُو کوچه خیابون دارن شیرینی شکلات پخش میکنن. تو که یادته که من یکی بعد از میدون ژاله گفتم توپ تانک مسلسل دیگر اثر ندارد. جدی جدی داره انقلاب میشه ها. راه بیفت با هم بریم.
– کجا بریم؟
– دانشگاه اون طرفها دیگه. همه گروهها لابد اونجا جمع میشن واسه سخنرانی و راه پیمایی.
– نه، نمیتونم بیام. دندونم بدجوری آبسه کرده. امانم رو بریده.
– وا! پس چرا نرفتی دکتر؟
– زنگ زدم دکترم وقت بگیرم. منشیش گفت رفته سفر خارج.
– ا ِ خب لابد طاغوتی بوده جمع کرده رفته. مُسکن بخور بیا بریم.
– از دیشب تا حالا چارتا خوردهم فایده نداشته.
– من یه دکتر سراغ دارم که وقتی نیست و میتونی یه راست بری مطبش اونجا نوبت بگیری. مگه اینکه الانه اون هم تو میتینگ و تظاهرات باشه.
– از کجا میدونی تو میتینگ و تظاهراته؟
– هم همکلاسی بابای من بوده هم هنوز با هم دوستاند. بابام میگه از اون سیاسیهای قدیمییه.
– یعنی تودهاییه؟
– تودهای اگه بود که بابای من سایهش رو با تیر میزد. درست نمیدونم خطش چی بوده چی شده. به سنوسال من و تو که نمیخوره اینا رو بشناسیم. اما هر چی بوده واسه خودش اسمورسمی داره که اینروزها هی اسمش تو روزنامهها میآد. بابام میگه کارش خوبه و پولکی هم نیست چونکه دینوایمونی داره. مطبش هم به تو نزدیکه.
– پس نشونی بده من برم پی دوادرمون تو هم برو دنبال انقلاب.
****
– سلام. چهطوری؟ باز چند وقته ازت بیخبرم. از روزی که شاه رفت تا امروز که ۱۷ اسفنده یه بار زنگ نزدی خبری بدی خبری بگیری. گفتم نکنه خوب نشدی.
– سلام. چرا خوب شدم. تو چهطوری؟
ـ عالی! تازه از راهپیمایی برگشتهم. از دانشگاه راه افتادیم رفتیم طرف نخستوزیری. نمیدونی چه کیفی داشت از سنگ و چماق حزبالهیها نترسی و شعار بدی نه روسری نه توسری. برفی هم میاومد که نگو! تو بگو چهطوری! بالاخره رفتی همون دکتری که من سفارش کردم بری؟ مصاحبهی دیروزش رو تو روزنامه دیدی؟
– آره هم مصاحبهش رو خوندم و هم مطبش رفتم.
– چهطور بود کارش؟ راضی بودی؟ زیاد که نگرفت؟
– نه زیاد نگرفت. کارش هم بد نبود. یعنی خوب بود. اما من دیگه مطبش نرفتم و نمیرم.
– وا! چرا خب؟ نکنه چون پیره…
– نه همچین هم پیر نیست. چون هیزه…
– هیزه یعنی چی؟
– حالا ولش کن این حرفها رو. میگی دوست باباته. دکتر خوبییه. من هم میگم باشه.
– نه خب بگو! تو هم دوست منی باید بهم بگی چرا چی شده.
– چیزی نشده یا شده من دیگه پیش اون نمیرم.
– چرا خب؟ نمیمیری اگه حرف بزنی.
– چونکه راحت نبودم…
-خب بعدش؟
ـ چونکه وقت معاینه زیادی نزدیک شدهبود. چونکه جوری نگاه میکرد جوری حرف میزد که انگار…
– همین؟
– همین یعنی کمه؟
– آخه انگار که حرف نشد. میخوای بگی میخواسته لاس بزنه؟ خب که چی؟ مگه لاسزدن جرمه؟ حالا درسته که سن و سالی ازش گذشته و ژست یه مرد موقر و جدی رو داره، اما خب چشمش افتاده به یه زن جوون خوشبرورو. حالا تو داری میگی…
– نه. من دارم هیچی نمیگم. بگذریم. تو هم به کسی نگیها!