هفتهی دوم که رسید اول از همه طعم مارلبروی اصل تکراری شد. بعد مزهی کی اف سیِ میدان تقسیم – که هرچه میکرد در دهانش نمیچرخید مثل بقیه بگوید تکسیم – و سر آخر نوبت به تشک نرم هتل رسید. تشکِ دونفرهی عریضی که از یک طرفش بیشتر استفاده نمیشد. وقتی منشی موبور و چشم خاکستری گفت شرکت اصلی در آلمان قطعه را با یک هفته تاخیر میفرستد زیرچشمی به کشباف تنش نگاه کرد. آن موقع هنوز کش آمدن سفر برایش معنایی نداشت. همانطور که تلاش میکرد پای بیقرارش را آرام کند به این فکر کرد که چشم زن درست همرنگ کشباف خاکستری است. کشبافی که بدون لکنت برآمدگیهای بالاتنهی زن را روایت میکرد.
از شرکت که بیرون آمد بلیت برگشت را کنسل کرد و پیغام داد به حسابش پول حواله کنند. این حس نحس و کشدارِ تکراری شدن دقیقا موقع رفتن به مسجد ایاصوفیا شروع شد. مسجدی که در نظرش برخلاف همهی آب وتاب بروشورهای گردشگری، تنها تفاوت مهمش با مسجدهای پرتعداد شهر خودش یکی بودن درِ ورودیِ زنانه و مردانهاش بود. از دستفروش کنار مسجد پاکت مارلبروی دوم روز را خرید. حس کرد ریههایش دود سیگار را که تا چند دقیقه قبل آنطور با ولع فرو میبرد پس میزنند.
بیرون از مسجد دیگر نیروی راه رفتن نداشت. وسط پله برقیِ مترو، گوشهی راهروهای پاساژها و کنار ویترین مغازهها از راه رفتن دست میکشید. همان موقع فهمید رهگذران همیشه شتابان شهر به ببخشید میگویند “پاردون”. “پاردون”هایی که لحظه به لحظه لحنشان تندتر میشد. بعدکم کم زیر نسیم مرطوب بُسفُر قطع شدند و کار به تنههای محکم وبیملاحظه کشیده شد. موقع نهار از بیچارگی خندهاش گرفت. جلوی هر رستورانی میرسید پشیمان میشد و عقبگرد میکرد. عاقبت از یک نانوایی نقلی چند نان فطایر خرید. یک دختربچه پیشانی به ویترین مغازه چسبانیده بود. بیجهت به این فکر کرد دختر وقتی بزرگ شود مادر خوبی خواهد شد. فقط برای این پا به نانوایی گذاشت تا چشمهای دختر را ببیند.
به هتل که رسید کاغذ مومیِ نانها را باز کرد. در تاریکیِ برهنه مشغول خوردن شد. صدای ریختن خردههای نان روی میز چوبی اعصابش را تحریک میکرد. طعم نان فطایر او را یاد پشت گردن دختر انداخت. هنوز سیر نشده بلند شد. یک قوطی آبجو را یک نفس بالاکشید تا ضیافت تکنفره نیمه تمام نمانَد. چند قدم رفت و خودش را روی تخت انداخت. نان سفید، پشتِ گردنِ دختر سفید، ملافه سفید بود. ملافه را با حسرت بو کرد. پارچهی نرم تازه تعویض شده چیزی کم داشت. بوی عطر زنانه.
همانطور که روی تخت غلت میزد متوجه شد از همان لحظهی اول که پا به اتاق کم نور هتل گذاشته این نقص را فهمیده اما به روی خودش نیاورده. فهمید انگار از عمد تنها چیزی که در شهر درندشت امتحان نکرده عطر تن زنهاست. در همان لحظه تمام وجودش را هوس یکی شدن با تن لغزان یک زن پرکرد. این اشتیاق عمیق اما جواب نداشت. میدانست فاحشهها پرتعداد و با لبخندهای دعوت کننده در اطراف میدان تقسیم و بشیکتاش و گوشه و کنار هتل ماریوت پرسه میزنند. اما هیچوقت سمت اینجور زنها نرفته بود. با آن صورتهای فروتن و قدمهای مطیع فاحشهها را دست نیافتنی حساب میکرد. راه دیگری هم جلوی پاش نمیدید. راه و رسم نزدیک شدن به زنها را بلد نبود. در شهر خودش هم زنها انگار توی تنش موی گرگ داشته باشد از سر راهش کنار میرفتند. اینجا که تکلیف معلوم بود. همان وقتی که از پنجرهی هواپیما چراغهای پرتعداد شهر بی در و پیکر را دید فهمیده بود که هیچ شانسی ندارد. در تمام مدت اقامتش فقط یک بار زنی لاغر اندام را در ایستگاه مترو راهنمایی کرده بود. چند ایستگاهی کنار هم نشستند. زن که حتی رنگ پوستش هر مردی را به هوس میانداخت گفت اهل شمال آفریقاست و دیگر ساکت شده بود. دست دادن با زن وقت خداحافظی تنها تجربهی او در لمس واقعی وجود زنها بود. دوباره روانداز سفید را بو کشید. عطشش چند برابر شد. باید چیزی از زنها را تجربه میکرد. از پشت در صدای بگومگوی مرد و زنی را شنید. بوی عطرتند زنانه در اتاق دوید. جوری نفس کشید که حتی ذرهای بوی عطر از دماغش بیرون نمانَد.
از روی تخت به سرعت بلند شد. لباسهاش را تن کرد. به نزدیک ترین مرکز خرید رفت. دنبال عطرفروشی گشت. میخواست یک شیشهی بزرگ عطر زنانه بخرد و تمام آن را روی تخت اتاقش خالی کند. بعد ملحفه را روی سرش بکشد و آنقدر بوکند که آن تکهی خالی وجودش پر بشود. به اولین فروشگاه عطر فروشی که به چشمش خورد رفت. فروشندهها همه دختر بودند. نمیدانست آیا واقعا تمامشان آنهمه خوشگل هستند یا او آنها را اینقدر زیبا میبیند. یکیشان که پیشانی بلندی داشت جلو آمد. نگاه از صورت زن دزدید. ناشیانه به چند شیشه عطر اشاره کرد. کاغذ امتحان عطر فروشگاه تمام شده بود. به جایش دخترِ پیشانی بلند با حوصله یکی یکی عطرها را به ساعد پرموی او اسپری کرد. تند و تلخ و خنک و شیرین چند عطر را بوکشید. اما هیچ کدام با سلیقهاش سازگارنشد. آن آرامش سوزانی که میخواست در هیچکدام پیدا نمیکرد. چند لحظهای گذشت. روی ساعدش دیگر جای خالی برای عطرافشانی نماند. دختر بنا به غریزهی فروشندگی عطر بعدی را روی ساعد خودش اسپری کرد. ساعد ظریفش را که دستبند سادهای دورش بسته بود جلو آورد و زیر بینیاش گرفت. بوی تن دختر با بوی عطر یکی شد. عطر جدید همان بود که میخواست چنان با ولع آن ساعد ِ تُرد و قدسی را بو کشید که دختر ترسان دست پس کشید. بقیهی دخترها خندیدند. خجالتزده عقب رفت. از خندهی دخترها بغضش گرفت. با شتاب شیشهی عطر را که دختر در کیسهای خاکستری رنگ گذاشته بود برداشت و پولش را حساب کرد. از مغازه که بیرون آمد بغضش ترکید. اگر میتوانست جلوی جمعیت زار میزد. اشک از روی گونهاش سر میخورد. به چانهاش میرسید واز آنجا روی کیسهی عطر میچکید. یک دل سیرگریه کرد. کمی که آرام گرفت به دستشویی رفت تا صورتش را از ننگ اشک ناخواسته پاک کند.
بیرون که آمد مجاور دستشویی روبروی مغازهی بزرگی که لباس زیر زنانه میفروخت چشمش به آرایشگاه افتاد. فکر کرد برای رفتن به بسترِ معطرِ موعود سر و صورتی صفا بدهد. درون آرایشگاه دنیای دیگری بود. موسیقی و نقش دیوار و رنگ آسمانِ از پنجره سرک کشیده فرق میکرد. مرد آرایشگر مثل میرغضبها ریش بلندی داشت. تمام دیوار آرایشگاه پر از عکس زنها بود. وقتی نوبتش شد میرغضب با سگرمههای درهم اشاره کرد روی صندلی اصلاح بنشیند. مرد ترک یک کلمه هم انگلیسی نمیدانست. با زبان اشاره منظور خود را به هم فهماندند. وقت نشستن مثل هرکسی که روی صندلی اصلاح مینشیند چشمش به آینه افتاد. تابلوی فروشگاه لباس زیر در آینه معلوم بود. اسم فروشگاه در آینه برعکس دیده میشد. به زحمت آن را خواند: “سِودا” بعد چشمش افتاد به میز آینه. روی میز چراغ الکلی تلمبه دار دید. فکرکرد: زنها و آرایشگاهها همه جای دنیا یک شکل هستند. چشمهایش بعد از گریه میسوختند و شیشهی چراغ را هفت رنگ نشان میدادند.
یکباره هوس داشتن چراغ الکلی به سرش افتاد. فکر کرد وقتی تخت اتاقش را در عطر غرق کرد همهی لامپها را خاموش کند. پردهها را بکشد فندک را به فتیلهی چراغ نزدیک کند بعد که چراغ در تاریکی جان گرفت. لابلای بوی عطر و نرمی ملافهها هرچند بار دلش خواست تلمبه را فشار بدهد. در همهی عمرش دزدی نکرده بود. مثل اولین باری که مشروب خورده بود تنش خیس عرق شد. دنبال فرصتی بود که چراغ را بردارد و در جیبش یا در کیسهی عطر بگذارد. وقتی کار اصلاح تمام شد یک اسکناس دویست لیرهای به میرغضب داد. دقیقا اندازهی اجرت اصلاحش پول خرد داشت اما دنبال این بود که مرد آرایشگر برای یک لحظه پشتش را بکند تا او چراغ را بردارد و در کیسهی عطر بگذارد. نقشهاش درست پیش رفت. مرد آرایشگر برگشت و دست در کشوی دخل کرد. در یک لحظه چراغ را برداشت و در کیسه گذاشت. آرایشگر بقیهی پول را فراهم کرد و به دستش داد. پاش میلرزید. سرخوش از صاحب شدن چراغ آمادهی رفتن میشد که میرغضب به کیسهی عطر اشاره کرد. خودش را به نفهمی زد. به سمت در رفت. آرایشگر جلو آمد و به کیسه چنگ انداخت. با هم گلاویز شدند. هرکدامشان تمام قوتش را گذاشتهبود کیسه را برای خودش کند. یک لحظه زمان مثل کیسهی پلاستیکی کش آمد. مرد ترک صداش را بالا برد. حس کرد زنهای روی دیوار با دست نشانش میدهند و میخندند. زور مرد قلچماقِ ریشو بیشتر بود. دست میرغضبیاش را بالا آورد و به سر مشتری کوبید. سرش گیج رفت. رهگذران جلوی در آرایشگاه جمع شدند. انگار آخرین سرشاخ شدن رستم و افراسیاب را تماشا میکنند دم نمیزدند. چیزی نمانده بود تسلیم شود. صدای جرینگ جرینگ چراغ الکلی را شنید. خودش را چمباتمه زده روی تخت دید که آنقدر چراغ را تلمبه زده تا چراغ ترکیده و تکههای آتش روی ملحفه افتاده. تمام زورش را در دستش جمع کرد و کشید. کیسهی پلاستیکی طاقت نیاورد و پاره شد. شیشهی عطر و چراغ الکلی پرواز کردند. به سنگهای سیاه دیوار خوردند وبا صدای قشنگی شکستند. مثل رستم بالای جنازهی سهراب آه کشید. رایحهی خوش طعمِ عطر و بوی تندِ الکل چراغ با هم ازروی سنگهای سیاه زبانه کشیدند. جلوی چشم دو جنگجو در فضای جدا افتادهی آرایشگاه یکی شدند و روی تن زنهای چسبیده به دیوار نشستند.
بیشتر بخوانید: