احمد خلفانی: «ناطور دشت» ـ نگاه از دریچه‌ی تخیل

رمان ناطور دشت،نوشته‌ی جروم دیوید سلینجر، داستان چالشِ نوجوانی به نام هولدن کالفیلد با تنگناها و محدودیت‌های دنیای بزرگ‌ترهاست، با سیستم یا سیستم‌هایی که آن‌ها را هم‌رنگ و هم‌شکل، و رفتار و کردار و زندگی و معاملات‌شان را دروغین و مزورانه می‌کند.

وقتی از سیستم صحبت می‌کنیم در حقیقت از یک مجموعه‌ی بسته صحبت می‌کنیم. سیستم، خوب یا بد، همیشه همین معنی را می‌دهد، و با وجود این لازمه‌ی زندگی اجتماعیِ انسان‌هایی است که به ناچار زیر یک چتر گرد می‌آیند و سازماندهی می‌شوند. طبیعی است که فردیت انسان‌ها با پذیرش وجوهِ یکسان‌ساز، در سیستم حل شده، حقایق و خواسته‌های درونی‌شان انکار و یا سرکوب، و همه کمابیش به چیزی تبدیل می‌شوند که از درون آن‌ها نمی‌آید بلکه از بیرون بر آن‌ها تحمیل می‌شود. و از آن‌جایی که ادبیات همواره عبور از سیستم‌هاست، پس حقیقت انسان‌ها را در ادبیات می‌توان دید و نه در زندگی واقعی. چرخه‌ی تکراری و سیستماتیک زندگی در جوامع انسانی می‌تواند یکی از دلایل بسیار مهم خستگی روحی و ملال افراد باشد، گویی قطار زندگی‌، با کارها و حرکات و رفتارهای تکرارشونده، بر ریل مستقیمی افتاده که ابتدا و انتهایش مشخص است. رمان، آن جایی است که شخصیت‌ها ‌می‌توانند، خوب یا بد، با احساسات، تضادها و امیالِ طبیعی خود، با “غرایز حیوانی”، “خداگونه” یا “شیطانی” خود ظاهر شوند؛ به دور از قوانین و مقررات نوشته شده یا نوشته نشده.

و هولدن نیز خود را در رفتارها و آداب و معاشرت پیرامون نمی‌یابد، پس با ترک مدرسه، ترک همکلاسی‌ها و”دوستانش” در پی آن است که گرفتار دام دیگران نشود. او، مثل اکثر شخصیت‌های ادبی، معمولا دست به کارهایی ‌می‌زند و اقداماتی انجام ‌می‌دهد که ما را شگفت‌زده ‌می‌کنند. یکی از دلایل شگفت‌زدگی ما این است که آن‌ها را، خواسته یا ناخواسته، از زاویه روزمرگیِ شرطی‌شده خود ‌می‌بینیم. و از این زاویه که نگاه کنیم، بسیاری چیزها غیرمعمولی به‌نظر می‌رسد، از جمله آن‌چه شخصیت‌های داستان‌ها انجام ‌می‌دهند.

ما دنیای کودکی و دفاع از آن در مقابل منطق بزرگ‌ترها را به شیوه دیگری در “شاهزاده کوچک” نوشته‌ی سنت اکزوپری، نویسنده فرانسوی، دیده‌ایم و نیز در اسکار، قهرمان طبل حلبی، رمان گونتر گراس، که تصمیم می‌گیرد در سه سالگی‌اش بماند و وارد دنیای پلشتِ بزرگ‌سالان نشود.

هولدن از مدرسه فرار کرده است، ولی اشتباه است اگر بگوییم که او چیزی یاد نمی‌گیرد. او با احساسش، و به آن شکلی که خود می‌خواهد، می‌آموزد، و احساس او می‌خواهد در طبیعت خود دست‌نخورده باقی بماند، طبیعتِ پناه جسته در ضمیر ناخودآگاه می‌تواند در خفا، هر آن چیزی را که از قانون و منطق می‌آید عوض کند و به آن شکل دیگری بدهد، و از جمله زبان را، و به‌ویژه آن بیت شعر را، که عنوان کتاب از آنجا گرفته شده است.

در این رمان بیش از هر چیزی زبان خاص راوی نوجوان است که به چشم می‌آید. با توجه به این‌که زبان نیز به مثابه سیستمی کاربرد دارد که هم از قدرت برمی‌خیزد و هم می‌تواند به عنوان ابزار سلطه عمل کند، پس طبیعی است که خود نیز یکی از درگیری‌های ادبیات جدی باشد. هولدن پیرامونش را فضایی مملو از دورویی، تزویر و ریاکاری می‌بیند. وقتی این دورویی و تزویر، فرهنگی می‌شود برای بنیاد جامعه، آن‌گاه زندگی تماما بر پایه‌های معیوب ساخته می‌شود. با وجود این، نویسنده نیز به ندرت می‌تواند از چارچوب‌های زبانی بیرون بزند. نتیجه تغییر زبان به طور کلی، ویران کردن خانه‌ی مشترکِ ذهنی بین نویسنده و خواننده است که هر دو کمابیش ساکن آن‌اند. کاری که جروم دیوید سلینجر از زاویه دید هولدن انجام می‌دهد دگرگونی‌های چندان بزرگی نیست، چه در آن صورت ما نیز، به دلیل برقرار نشدن ارتباط، چندان لذتی از آن نمی‌بردیم. ولی او این تغییرات را در چند عرصه هم‌زمان پیش می‌برد. هولدن در حقیقت دست به همان کاری می‌زند که پسرک کوچکی در خیابان انجام می‌دهد و هولدن یک بار شاهد اوست. پسرک به جای آن‌که مثل دیگران از پیاده‌رو عبور کند، از حاشیه خیابان، از کنار جدول، می‌رود. و هم اوست که شعر ناطور دشت را می‌خواند که بعدها مشخص می‌شود شعری است از شاعری اسکاتلندی به نام رابرت برنز[۱]: “یه نفر باید یکی رو، که توی دشت میاد بگیره.”[۲]

می‌بینیم که “ناطور دشت”، عنوان کتاب، از حادثه جنبی بسیار ناچیزی برگرفته شده است که در نگاه اول تقریبا نقشی در رمان بازی نمی‌کند و تنها چند سطر کتاب را به خود اختصاص داده است. و با وجود این، عنوان کتاب در چند وهله از واقعیت زندگی راوی، و واقعیت به طور کلی، فاصله می‌گیرد. ۱: نویسنده عبارت ناطور دشت را از بیت شعری به عاریت می‌گیرد که زمزمه کننده‌اش پسربچه‌ای است که راوی  برای لحظاتی کوتاه و کاملا اتفاقی در خیابان می‌بیند. ۲: فاصله‌گیری در وهله بعد به وسیله راهی است که پسربچه می‌رود: او به نشانه استقلالِ وجودی و ذهنی، نه همراه پدر و مادرش و از پیاده‌رو، بلکه به تنهایی و از حاشیه خیابان می‌رود که نه قانونی است و نه معمولی.

۳: پسربچه فقیر است و از مال و منال  دنیا چیزی ندارد. تنها چیزی که او دارد همان حاشیه‌ی خیابان است که وی برای دقایقی انتخاب کرده و شعری است که می‌خواند و در هیاهوی خیابان گم می‌شود.

۴: سرانجام خواهر کوچک هولدن نشان می‌دهد که او شعر را درست نمی‌خواند و چنین تصحیح می‌کند: “یک نفر باید یکی رو، که توی دشت میاد ببینه.”

راوی با وجود این مزرعه‌ای را  در ذهنش تصور می‌کند که هزاران بچه در آن به بازی مشغولند و او هر کدام‌شان را که خطر سقوط به پرتگاه تهدید می‌کند، “می‌گیرد” و از مرگ نجات می‌دهد. او  بدین گونه از زاویه یک عبارت تقریبا بی‌ربط و البته ذهنی و تخیلی به واقعیت نگاه می‌کند. تیتر رمان، از این نظر، خود حاشیه‌ای است در کنار زبان و دستور زبان رسمی. و نیز حاشیه‌ای است کنار دنیای انسان‌ها، و نمایانگرِ این که قهرمان، آزادی خویش را در خارج از زبان متعارف و پذیرفته شده می‌جوید، در جایی ذهنی که شاید یک لامکان باشد.

هولدن علاوه بر استفاده‌ی بی‌رویه از فحش و بد و بیراه که آن‌ها نیز به نوعی خروج از زبان و فرهنگ قانونی و مرسوم است، به شکل‌های دیگری نشان می‌دهد که او در به‌کار بردن زبان معیار اکراه دارد. تکرار در جمله‌های او، و نیز تکرار خارج از حد و حساب بد و بیراه‌ها و ناسزاها، در حقیقت یک حاشیه زبانی را در کنار زبان رسمی بوجود می‌آورد، قلمروی خاص خود او. و او، با تکرار واژه‌های مورد علاقه‌اش، حاشیه را هر بار پررنگ‌تر و آشکارتر می‌کند. حاشیه تبدیل به پناهگاهی می‌شود از آن خود او.

واژه‌ها هرگز معانی سفت و سخت ندارند بلکه برحسب این‌که از طرف چه کسی و کی و کجا بیان ‌شوند تغییر می‌یابند. بر این زمینه معناها و مفاهیم همواره متغیرند. از طرف دیگر، آگاهی فردی، به قول میخائیل باختین، تنها در محدوده سیستم نیست، بلکه هم در سیستم است و هم بیرون از سیستم، بدان معنا که وقتی زبان را تغییر می‌دهیم، ذهن ما کمابیش به جایی در خارج از سیستم کوچ می‌کند.

تیتر رمان سلینجر را می‌توانیم به شکل تصویری سوررئالیستی ببینیم با عناصری تقریبا نامربوط، که به وسیله بیننده (در اینجا خواننده) با هم ارتباط می‌یابند و معناهای دیگری فارغ از منطق متداول به وجود می‌آورند، فراتر از آن معناهای مرسوم که به هنگام بیان شدن، بیشتر سیسستم را به رخ می‌کشند تا فرد را. وقتی از منشور این تصویر به جامعه نگاه می‌کنیم، آنگاه زاویه دیدمان برعکس می‌شود. یعنی ما دیگر نه از زاویه رسمی و معمولی به خواب‌ها و رویاها نگاه می‌کنیم، بلکه برعکس، از زاویه رؤیاها به واقعیت می‌نگریم. و در آن صورت واقعیت را دیگر دارای جایگاهی نامتغیر و کاملا معتبر نمی‌بینیم، بلکه موقعیتی است که شکل آن را تصورات و رؤیاهای ما تعیین می‌کنند.

می‌توان گفت که تیتر تخیلی “ناطور دشت”، به این دلیل، در حقیقت دادن امکان به “بی‌معنایی” است، به حاشیه‌ای به رنگ خواب‌ها و رویأها در کنار واقعیت‌های عریان، تکراری و ملال‌آور. ایجاد معنایی در کنار معناها و مفاهیم دروغین ولی واقعی و فراگیر، که هولدن به آن‌ها باور ندارد. معنایی که از منطق متداول برنمی‌آید و البته به همین دلیل بی‌معنا به نظر برسد.

هولدن عملا با سیستم‌های کوچکی (مدرسه، زبان، رفتار و کردار دانش آموزان و نیز بزرگسالان در کوچه و بازار) دست و پنجه نرم می‌کند که به عنوان زیرمجموعه‌ی یک سیستم کلی و فراگیر عمل می‌کنند. مجموعه‌هایی کوچک‌تر که هر کدام همچون گردابی مکنده بخش‌های بزرگی از جامعه را با خود همراه می‌کنند، و تنها در همراهی است که افراد می‌توانند گلیم خویش را از آب بیرون بکشند.

ارادت‌ها و تعارفات فرمایشی و بازیگرانه در نظر هولدن دروغ‌هایی بیش نیستند. دروغ‌هایی تکراری که به رفتار بسیار معمولی و روزمرّه ، به ماهیت وجودی انسان‌ها تبدیل می‌شوند و حتی رنگ صداقت، خوش‌رفتاری و خوشخدمتی می‌گیرند.

پانویس:

[۱] Robert Burns: coming throuth the rye

[۲] من رمان سلینجر را به آلمانی خوانده‌ام و این بیت را نیز از نسخه آلمانی ترجمه کرده‌ام. محمد نجفی مترجم ناطور دشت چنین نوشته است: “اگه یکی میومد تو دشت یکی رو میگرفت.”ص۱۱۵ و احمد کریمی: “اگر شخصی کسی را که از میان مزرعه چاودار می گذرد، ببیند.”. نگاهی مختصر هم به این ترجمه و هم به ترجمه احمد کریمی نشان می‌دهد که هر دو، با وجود اینکه به چاپ‌های متعدد رسیده اند، از نواقص فراوانی رنج می‌برند.

بیشتر بخوانید:

احمد خلفانی: «آناندا»ی شهروز رشید ـ فراتر از نامه

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی