آن شب بارانی در استرینگ تاون، مانند دیگر شبهای معمولی در هر شهر کوچکی بود. تندیس مریم عَذرا بالای سکوی سیمانی میدان به خیابان خالی از تردد چشم دوخته بود و تراموای تک مسیره، مقابل کلیسای قدیمی خستگی در میکرد. سایه مرد چتر به دستی که به سمت خانه میدوید روی سنگفرش پیاده رو کش میآمد و چَپ چَپهی باد میان شاخ و برگ خیسِ درختان بلوط، موسیقی جَزی را که از کافه برادران وایت به گوش میرسید همراهی میکرد.
در روشنایی کم رمق و محدود کافه به غیر از جان مالیک جونیور که زیر رادیو لامپی بزرگ پشت بار نشسته و مشغول سکه بازی با خودش بود کس دیگری دیده نمیشد. جان با دقتی که برای سرگرمی سادهاش کمی زیاده به نظر میرسید با سر انگشت به لبه سکه پنج سنتی میکوبید و سکه چنان چرخ میگرفت که نیمرخ توماس جفرسون روی چوب صیقلی میز پیشخان منعکس میشد و هر بار قبل از آنکه خودش از دور بیفتد با ضربه کف دست جان مثل تمبر به میز میچسبید.
درست چند لحظه پیش از به صدا در آمدن زنگولهی سردر کافه، موزیک رادیو با خرخری قطع شد. گوینده زن هیجان زده گفت: این تکرار اخطار قبلیه برای اهالی …
جان بی آنکه چشم از سکه رقصانش بردارد دستش را بالا برد و موج رادیو را با کمی چرخش روی ایستگاه دیگری قرار داد که موزیک مشابهی پخش میکرد.
مردی فربه و میانسال، با پالتو بلند مشکی و کلاه شاپویی تیره همراه زنی که کیف چرمی کهنهای را در بغل میفشرد وارد کافه شدند. مرد پاکشان و آب چکان ولی بیمعطلی هیکل سنگینش را به یکی از صندلیهای جلوی بار رساند، اما زن که صورت استخوانیش در ژولیدگی موهای طوسی احاطه شده بود با لحظهای توقف در آستانه در، ابتدا نگاهی مردد به میزهای خالی کافه انداخت، بعد دیوار روبروی پیشخان را که با ماهیهای خشک شده تزیین شده بود از نظر گذراند و در نهایت با قدمهایی سبُک، عرض کافه را طی کرد و نشست کنار مرد.
جان که از لحظه ورود آن دو پشت بار ایستاده بود خوش آمد گفت:
– خوش اومدین آقا و خانومِ …
و در حالیکه روی برگهای کاغذی خم میشد ادامه داد:
– فریدمن، شوما باس، آل و سوزی فریدمن باشین درسته؟
آل با بیاعتنایی کلاه خیسش را از سر برداشت، تکانی داد و گذاشت بالای میز پیشخان درست روی سکه پنج سنتی جان. بعد مثل سگی که بخواهد بوی محیطی تازه را بشناسد چند بار ماف کشید و با لبه انگشت تیغه پهن بینی گوشتالودش را خاراند.
سوزی قبل از درآوردن دستکشهایش به جان مالیک اشاره زد:
– یه لیوان آب لطفن
آل در حالیکه در و دیوار کافه را برانداز میکرد با طعنه گفت:
– فکر نمیکردم کافه برادران وایت رو یه کاکاسیاه بگردونه
جان از آبسردکن کنار بار لیوانی را پُر کرد و همراه دستمال پارچهای تمیزی مقابل سوزی گذاشت. پرسید:
– خب، چیزی هم میخورین؟
آل به میزهای خالی کافه اشاره زد: هر شب همین قدر شلوغه؟
سوزی قوطی برنزی منقش به حروف و اژدهایی چینی را از کیفش بیرون کشید و قرص قهوهای رنگی را که از داخلش برداشته بود با جرعهای آب فرو داد.
آل با اصرار بر خوشمزگی بی موردش از جان پرسید: نگو که فامیلیت وایته؟
جان صلیبی روی سینه کشید: نه آقای دکتر، اتفاقن جفت دااشای وایت هم تو نرماندی از بین رفتن
و اضافه کرد: خب؛ نگفتین، چیزی میخورین؟
آل با چهرهای در هم از سوزی پرسید: تو چی میخوری؟
سوزی که مشغول خشک کردن موهایش بود از پشت عینک به دیوار روبرو اشاره زد:
– خب ببین چی داره
آل تازه متوجه منوی پشت سر جان شد:
– آو ! باشه، فکر کنم من … استیک میخورم با …
جان گفت: اون الان حاضر نی. استیک نداریم حالا
آل پرسید: پس واسه چی گذاشتیش تو منو؟
جان شانهای بالا انداخت: خب چون واس ناهاره
سوزی گفت: چه جالب اتفاقن ما هم نهار نخوردیم
جان پوزخندی زد: ساعت از شیش گذشته. ما شبا فقط ماهی سرو میکنیم
آل پرسید: این چه مسخره بازیه دیگه؟
جان دستها را چپاند توی جیبهای جلوی پیشبندش و تکیه زد به دیوار:
– قانونه آقا. کلانتر تام این قانونو گذاشته
سوزی پرسید: خورد و خوراک مردم به کلانتر تام چه ربطی داره؟
جان دوباره انگار که عادت حرف زدنش باشد شانه هایش را بالا داد:
– کلانتر تام شهردارمونم هست خب. حرفش برو داره
آل با عصبانیت گفت: هر خری که میخواد باشه. کسی حق نداره واسه خورد و خوراک مردم تعیین تکلیف کنه
جان جواب داد: به خاطر سرخپوستاس بیشتر. این فصل تنها ممر درآمدشون رودخونهس
آل گفت: اوهو ! به خاطر اون دلقکا؟
سوزان از کیفش سیگاری درآورد و از جان پرسید:
– ماهیهای شامتون هم از همون ماهی مردههای روی اون دیوارن آره؟
جان به سرعت خلال کبریتی از جیب پیشبندش در آورد و سُراند لبه پیشخان و در حالیکه با دقت سیگار را روشن میکرد گفت: دیواریا دونه پنج سنت، سرخ شدهها هفت
سوزی پُکی به سیگارش زد و دودش را آرام به سمت جان و کبریت توی دستش فوت کرد. بعد بلند شد و سلانه سلانه رفت مقابل دیوارِ ماهیهای خشک شده ایستاد.
ماهیها، تقریبن هم اندازه و هم شکل در ردیفهایی منظم با دهانهای باز و چشمهای متعجب، میخ شده بودند روی شلفهای کوچک چوبی و انگار که مبهوت و مرعوب رعد و برق بیرون کافه بودند.
سوزی پُک دیگری به سیگار زد و کپه دود نرمی را ها کرد به سمت ماهیها. به نظرش رسید یکیشان، یعنی نزدیکترینشان چشمکی زد. خیلی سریع و فقط یک بار. حیرتزده و با سرعت پُک دیگری به سیگار زد و این بار دود را مستقیم فوت کرد توی چشم ماهی که به تصورش پلک زده بود و با دقت خیره شد اما هیچ اتفاقی نیفتاد.
سوزی هوفی کرد و با چانهای آویزان برگشت روی صندلیش و بیآنکه معلوم باشد مخاطبش چه کسی است پرسید:
– آخه کدوم خری پنج سنت خرج این چیزای خشک ترسناک میکنه؟
و با حالتی عصبی سیگار نصفهاش را توی زیرسیگاری له کرد رو به جان گفت:
– اصلن کله پدر هرچی سرخپوست و این هوای مزخرف و جَز حال بهم زنتون. من دارم میمیرم از گشنگی
آل از خدا خواسته پی حرف او را گرفت:
– آره اصلن گور بابای همه. تا این یارو برسه ما چه کوفتی میتونیم بخوریم؟
جان گفت: گفتم که آقاجون ما شبا فقط ماهی سرو میکنیم. ماهی با چیپس و پنیر
آل مثل قاضی که بخواهد ختم دادرسی را اعلام کند آرام دستش را کوبید روی میز:
– خیلی خب، پس دو پرس ماهی با چیپس و پنیر. نوشیدنی چی دارین؟
جان کاغذ کاهی پارهای را که رویش پر بود از خط خطی های بیکاری و کلمات درهم، همراه مدادی کوتاه از پشت پیشخان برداشت و در حالیکه گوشه خلوتتر کاغذ چیزی مینوشت به طرف دیوار انتهای بار رفت. کاغذ را به گیره متصل به ریسمان نقاله سنجاق کرد و دسته قرقره زنگوله دار کوچکی را چرخاند. نقاله جرینگ جرینگ کنان کاغذ را به سمت دریچه کوچکی در سوک سقف و دیوار کافه برد.
آل دوباره پرسید: پرسیدم نوشیدنی چی داری؟
جان در حالیکه به طرف مهمانهایش برمیگشت دستهایش را به هم مالید و گفت:
– خب نوشیدنی .. اومممم … آبجوی محلی. ما فقط آبجو داریم و کولا
سوزی با چشمهایی گشاد و متعجب پرسید: یعنی چی فقط آبجو و کولا؟!کجاییم واتیکان؟! ویسکی؟ ودکا؟ هیچی؟
جان گفت: نه خانوم. همینا رو داریم فقط
آل رو به سوزی گفت: حقته، وقتی حرف گوش …
صدای زنگوله در، رشته کلام آل را قطع کرد. همراه با هجوم متراکم باد و باران به داخل کافه سرخپوست نسبتن پیر اما خوش بنیهای که صلیب نقرهای کوچکی به گردن داشت و کُت شلوار رنگ و رو رفتهای از کتان قهوهای پوشیده بود با دستهای ماهی تازه و درشت در دست وارد شد. زن و مرد نگاه کنجکاوانهای به او انداختند اما جان چنان که از قبل منتظر باشد در حالیکه سبد حصیری بزرگی را روی پیشخان میگذاشت با ذوق گفت:
– مارتی رفیق حسابی خیس شدی، چقدر زود اومدی. آب یا قهوه؟
مارتی با صدای زنگ داری که انعکاس خوشایندی داشت گفت:
– با این سیلی که از آسمون میباره کی آب میخوره جانی؟ یه کولا بهم بده با یه دستمال
و ماهیها را انداخت توی سبد و نشست کنار سوزی پشت پیشخان. نوشابه را یک نفس بالا رفت و درحالیکه سر و صورت و گردنش را با دستمال خشک میکرد آروغ محکمی زد و با چند سرفه گلویش را صاف کرد.
جان نگاه خریدارانهای به ماهیها انداخت:
– دست پُر اومدی مارتی. حسابی چاق و چلهن
مارتی چپق قهوهای رنگ کهنهای را از جیب کتش درآورد. جان کبریتی کشید و مرد سرخپوست شروع کرد به دم گرفتنهای پیاپی آنقدر که دود غلیظ تنباکوی خیس فضای بالای سرش را پر کرد.
جان پرسید: وینی چطوره؟
مارتی دود غلیطی را همراه سرفه بیرون داد:
– فکر کنم فردا بزاد. دو روزه که فقط فحش میده و جیغ میزنه. انگار یه کره اسب وحشی تو شکمش تاخت میکنه
بعد زیر چشمی نگاهی به آل انداخت و گفت:
– پس شماهایین. چه وقتی هم اومدین. اون دوج بدقواره که جلوی سه کاج از هوش رفته مال شماست آره؟
جان هم متعاقب او پرسید: تو سه کاج اتاق گرفتین؟
آل گفت: به من بود که اصلن هیچ وقت نمیومدم
سوزی گفت: آره همونجاییم. تمام روز تو راه بودیم
آل پرسید: تو این بیغوله مسافرخونه دیگهای هم دارین مگه؟
جان جواب داد: آره یکی دیگهم هست ولی سه کاج بهتره
مارتی گفت: آره سه کاج خوبه. آب گرم داره. پدر تام هنوزم اتاقها رو سمپاشی میکنه
آل حیرتزده پرسید: این پدر تام همون شهردار کلانتر تامه؟!
جان گفت: نه فقط اسماشون مث همه
سوزی تلاش کرد سر صحبت را با مارتی باز کند:
– پس کشیشتون مسافرخونه چی هم هست؟
مارتی گفت: کشیش من نیست. من مسیحی نیستم
با چند خشخش ناخوشایند دوباره صدای موزیک قطع شد. همگی به رادیو نگاه کردند. گوینده مرد با لهجه بومیهای جنوب اوکلاهما گفت: این تکرار اخطار قبلی است برای اهالی آتوکا، استرینگ تاون و شرمن. لطفن از حاشیه رود …
جان باز هم موج رادیو را جابجا کرد.
سوزی گفت: خب میذاشتی بشنویم چی میگه. انگار اوضاع روبراه نیست
جان با بیتفاوتی گفت: نه بابا چرت میگه. طغیان رودخونه هیچوقت سمت استرینگ تاون نمیاد. الکی واسه همه شهرها اخطار میدن که بگن حواسشون هس
آل گفت: الکی نیست. وقتی میومدیم چرخهای ماشین من تا نصفه تو آب بود
جان در حالیکه ماهیها را از سبد به یخچال منتقل میکرد گفت:
– اگه ماشینت ایراد کرده به لاکی جونز بگم فردا یه نگاهی بهش بندازه
آل گفت: نه اوضاعش خوبه فقط کم مونده بود بنزین تموم کنیم. از میدوِست تا اینجا هیچ پمپ بنزینی سر راه نبود
مارتی گفت: اوه ! اونجا رو
لایه نازکی از آب به آرامی از زیر در آمده بود داخل و به جز قسمت بار تقریبن تمام سطح کافه را گرفته بود.
سوزی نگاهی به پایین پاهایش انداخت: این آبِ همون رودخونهس؟
جان پنجههایش را قاب کرد دو طرف صورتش و سعی کرد از پشت شیشه وضعیت بیرون را بررسی کند:
– چه آبی تو خیابونه پسر. تا حالا همچی چیزی ندیده بودم. ولی فک کنم زور آخرشه
مارتی به آل گفت: پس از جاده جنگلی اومدین. عجیبه این وقت سال آب اینقدر بالاست
جان صورتش را از روی شیشه برداشت:
– آره واقعن. شانس آوردن اونجا گیر نیفتادن. آدمای زیادی تو اون جاده گم شدن
سوزی گفت: آره جنگل ترسناکی بود. ما کی میریم رودخونه مارتی؟
مارتی سرفه بلندی کرد: بیخودی مردمو نترسون جان. هیچکس تو هیچ جادهای گم نشده. مردم میرن تو جادهها و برنمیگردن به همین سادگی
و در ادامه گفت: هروقت رودخونه برگرده سرجاش. شاید فرداشب شایدم چند شب دیگه. جانی کرایه قایقو بهتون گفته؟ میشه چهار دلار
سوزی سری به تایید تکان داد.
مارتی دوباره پرسید: واسه رودخونه چی آوردین؟
سوزی با اشاره به آل گفت: دست باباشه
آل بی آنکه به مارتی نگاه کند گفت:
– فقط یه دلیل بیار چرا باید اجازه بدم زنم بدون من سوار قایقت بشه ببریش وسط رودخونه
مارتی گفت: چون تو چاقی قایق منم کوچیکه
جانی بلند خندید: هاها.. این شد دو تا دلیل
پایین آمدن ناگهانی و پر سر و صدای بالابر برقی از سقف کافه، حواسها را متوجه خود کرد. دو سینی غذا روی کفی بالابر آرام آرام تا پشت بار پایین آمدند. جان سینیها را روی میز پیشخان گذاشت و پرسید:
– خب، نوشیدنی؟
آل در حالیکه با نگاهی دقیق غذا را برانداز میکرد گفت:
– من که قانع نشدم ولی این هرچی هست به نظر خوشمزه میاد
و از سوزی پرسید: موافقی؟
سوزی گفت: هووومممم. بوش که خیلی خوبه. ادویه میزنین مگه نه؟ میتونم بوی ادویه رو حس کنم
جان لبهای کلفتش را لوچ کرد: ممم .. درست نمیدونم. فکر کنم زردچوبه، پودر سیر یا همچی چیزایی باشه
آل با تمسخر پرسید: چه جور آشپزی هستی که دستور تهیه غذات رو نمیدونی؟
قبل از آنکه جان جوابی بدهد مارتی گفت:
– آه نه آقا، خوشبختانه جان مالیکِ پسر آشپز نیست. آشپز اینجا جان مالیک بزرگه
سوزی با تعجب پرسید: یعنی این بابای پیرش رو شوت کرده اون بالا ماهی تفت بده اونوقت خودش میشینه اینجا رادیو گوش میده؟
جان جواب داد:
– نه خانوم جون بابا خودش خواسته. بابا اینجوری راحتتره
آل گفت: آخه کی با اتاقک زیرشیروونی و بوی گند روغن ماهی راحتتره؟
جان پنجههایش را دو طرف سرش باز و بسته کرد:
– کسی که، کوخخخخخ … موج انفجار دخل چشم و گوشش رو آورده. بابا از نور و سر صدای مردم بیزاره
آل نگاهی به سینی غذا انداخت: به عمرم این همه مزخرف یه جا نشنیده بودم
سوزی در حالیکه با نوک چنگال از سس کنار بشقاب به روی ماهی میمالید رو به مارتی گفت: _ مشخصه که تازهس. خوبه که شما سرخپوستها اینجا ماهیگیری میکنین
مارتی بادی به غبغب انداخت: بله خانوم ما ماهیگیرهای خوبی هستیم
جان گفت: اینجا ماهیگیری و قایقرونی دربست مال سرخپوستاس
آل پرسید: مگه چقدر به کلانتر تام شیتیل میدن؟
مارتی حق به جانب و جدی جواب داد:
– شیتیل نمیدیم، رودخونه و هرچی که توشه مال ماست. همیشه مال ما بوده
آل در حالیکه تکهای ماهی را آرام آرام میجوید چشمهایش را ریز کرد:
– آره، آره درست میگی. با این حساب تمام نذوراتی که مردم میندازن تو رودخونه هم در نهایت مال شما میشه مگه نه؟
جان به میانه بحثشان پرید:
– هی هی دُکی جون، اون رودخونه مقدسه مراقب باش چی میگی
سوزی چنگالش را توی هوا تکان داد:
– آل آل! ما قبلن همه این بحثها رو کردیم و اومدیم. بس کن
آل در حالیکه عصبی و تند و تند تکه دیگری از ماهی را میخورد با کلافگی گفت:
– یعنی من باید چهار دلار بذارم کف دست این رییس بزرگ زنمم بنشونم کنارش حق هم ندارم نگران مدال افتخار پسر مردهم باشم که قراره این بابا پرتش کنه تو رودخونه
مارتی با عصبانیت گفت:
– من نه خانومت میندازش. من فقط قایق میرونم کاری با این چیزا ندارم
سوزی به جان گفت: یه بطر از اون آبجوی مزخرفت به من بده
با صدای بامب بلندی دوباره موزیک قطع شد. همگی به رادیو نگاه کردند اما جز پارازیتهای ضعیفِ طول موجهای کوتاه و بلند چیز دیگری به گوش نمیرسید که بعد از چند ثانیه با خاموش شدن لامپ رادیو آن هم قطع شد.
جان گفت: اه رادیوی پیر لعنتی
و یکی دو بار با کف دست به بدنه رادیو ضربه زد اما فایدهای نداشت.
مارتی کاسه چپقش را چند بار کوبید روی پیشخان و مانده توتون نیم سوز را دمر کرد توی آب کف کافه و با حالتی عصبی گفت:
– فکر کنم واسه امشب زیادی اینجا نشستم. بهتره زودتر برگردم پیش دخترم
جان سر بطری آبجو را کشید لبه پیشخان و با ضربه دست درش را باز کرد:
– سخت نگیر مارتی. خودت داری اوضاع رو میبینی مرد تقصیر ندارن. نیگاشون کن، نه جون من خوب نیگاشون کن. طرف تنها پسرشون بوده
و رو کرد به آل و گفت:
– میشه ببینیمش؟
آل با کمی تردید دست از خوردن کشید، همینطور سوزی. مارتی هم چپق را چپاند توی جیبش و هر سه در سکوت منتظر واکنش آل شدند. آل با دستمال پارچهای دستها و دهانش را از روغن ماهی پاک کرد و با طمانینهای که از او بعید بود از جیب بغلی پالتو جعبه آبی رنگ کوچکی را بیرون کشید. جعبه را روی پیشخان گذاشت و آرام و با احتیاط درش را باز کرد.
توی جعبه، عکس پرسنلی سرباز جوانی دیده میشد و زیر عکس، مدالی برنزی قرار داشت و روبان پرچمی که از حلقه مدال رد شده بود. سرباز توی عکس بینی کشیده و چانه بلندی داشت. حدودن بیست ساله به نظر میرسید و احتمالن همان لحظه که عکاس گفته بود لبخند بزن چشمهایش منحرف شده بود بیرون قاب، آنجا که عکاس با کمی فاصله از دوربین و سه پایهاش میایستد.
آل با حسرت گفت:
– فقط همین عکس و مدال رو ازش داریم، یه پرچم هم بهمون دادن. نه لباسی نه کلاهی نه هیچی
و به سوزی نگاه کرد.
سوزی کلافه گفت: آل اونجوری به من نگاه نکن ما صد دفعه این حرفها رو زدیم
آل جعبه را با دقت بست و دوباره توی جیبش گذاشت:
– منم، منم هزاربار پرسیدم اگه همینم از دست دادیم و ندیدیش چی؟
و با جدیتی بیشتر رو به مارتی سوالش را تکرار کرد:
– اگه همین مدال هم از دستمون بره و پسرمونو نبینه چی؟
مارتی ابرویی بالا داد:
– شاید ببینه شاید نبینه از کجا بدونم من که شمن نیستم. پولی که من میگیرم بابت قایق سواریه نه چیز دیگه
آل آرام آرام از میز پیشخان فاصله گرفت: شاید؟ شاید؟! به نظرتون من شبیه قماربازهام؟ یا احمقایی که زندگیشون رو تو بورس باختن؟ شاید؟
سوزی با کلافگی پرسید: آل اگه خانوم رُزنسکی دیده چرا من نبینم؟
آل با عصبانیت فریاد کشید: اینقدر اسم اون عجوزه دیوونه رو تکرار نکن. از روز اول بهت گفتم همه ش چرنده
بعد با صورتی برافروخته رو به مارتی گفت: میدونی خانوم رُزنسکی کدومه؟ میدونی؟ همون پیرزن احمقی که کت شلوار شوهرش رو آورد انداخت تو رودخونه شما. حتمن باید یادت باشه مگه نه؟
مارتی با تردید سری تکان داد.
آل قصد کوتاه آمدن نداشت: اما بعیده بدونی آقای رُزنسکی سی ساله که مرده، سی سال رفیق میفهمی؟ و حالا پیرزن روانی مدعیه از وقتی شماها و رودخونه جادوییتون سرکیسهش کردین بعضی شبها آقای رزنسکی رو میبینه که پیپ به دست تو حیاط پشتی خونه وایساده
سوزی گفت: خب تو از کجا میدونی شاید واقعن میبینش
آل نالید: خدایا! باید به جای واکسن آبله واکسن بلاهت و حماقت میساختیم
جان گفت: زیادی سخت گرفتی مرد. میتونی مدال پسرت رو برداری بری این همه قیل و قال نداره. واسه ما راحتتر بود بگیم از الان تا سال دیگه یه جایی یه جوری پسره رو میبینین ولی واقعیت اینه که هیشکی نمیدونه رودخونه چه جوری جواب نذر آدما رو میده
آل پوزخندی زد: واقعیت؟ واقعیت اینه که بچه من و چند هزار جوون دیگه هفت هشت ساله تهِ آبهای نرماندی خوابیدن قرارم نیست جای دیگهای برن. میفهمی؟ تنها واقعیت زندگی آدمهایی مثل من همینه، فقط همین
سوزی در حالیکه زیرلب فحش میداد با خستگی قرص دیگری از قوطی داروها برداشت و با آبجو پایین داد
جان خواست چیزی بگوید اما ناگهان رادیو با صدایی بلندتر از حد معمول روشن شد:
– … بازگشایی شد و نیروهای امدادی به کار خود ادامه میدهند. چنانچه شرایط بهتری حاصل شد در اطلاعیههای بعدی متعاقبن اعلام میشود. از شما ….
سوزی گفت: یعنی شرایط الان بهتره؟ میتونیم بریم؟
مارتی با سر به کف از آب خالی شدهی کافه اشاره کرد:
– شرایط بهتره ولی بعیده تا فردا بشه جایی رفت
سوزی گفت: منظورم از اینجا بود. خیلی خستهم باید برم استراحت کنم
مارتی از جایش بلند شد و کش و قوسی به سر و گردنش داد:
– شبِ من که تازه داره شروع میشه. باید برم دنبال قابله
جان در حالیکه بطریها و ظرفها را از روی پیشخان جمع میکرد از آل پرسید:
– راستی دُکی تو میتونی به زایمان دخترش کمکی بکنی؟
قبل از آنکه آل جوابی بدهد سوزی بلند زد زیر خنده:
– آل دامپزشکه پسر. یعنی بود، سالها پیش
بعد پرسید: گفتی اون ماهی مردهها چندن؟ پنج سنت؟
جان با سر تایید کرد
سوزی به آل گفت: پنج سنت بذار رو صورتحساب پاشو بریم
و به جان گفت: یکیشونو برمیدارم
آل چند سکه شمرد و گذاشت روی پیشخان. رو به مارتی گفت:
– اگه اوضاع پیچیده شد میدونی کجا پیدام کنی
مارتی گفت: آره میدونم
تهران/ فروردین هزار و چهارصد و سه