من پدر هفتاد و چهار بچه هستم مجموعهی ۲۹ داستان کوتاه است که به قلم پژمان سلطانی در نشر مهری در لندن منتشر شده. عنوان کتاب یکی از قصههای مجموعه است.
قرار بود این کتاب در تهران منتشر شود اما مجوز نگرفت.
مراسم رونمایی از این کتاب جمعه ۳۱ فروردین در مجموعهی فرهنگان پاسداران در تهران برگزار شده بود.
در این مراسم علاوه بر نویسنده، محمود معتقدی، فرخنده حاجیزاده، رضا عابد و علیرضا بهنام سخنرانی کردند. یزدان سلحشور هم اجرای این مراسم را به عهده داشت.
نظر فرخنده حاجیزاده درباره این کتاب را میخوانید:
مهمترین ویژگی مجموعه « من پدر هفتاد و چهار بچه هستم» نوشته پژمان سلطانی (نشر مهری، لندن ۱۴۰۳) زبان حسی، متفاوت وگاه سمبلیک آن است. زبانی که به سمت شاعرانگی میرود اما به دام سانتیمانتالیسم یا رمانتیسم آبکی؛ تاکید میکنم آبکی نمیافتد. نمونههایی از این دست که کم نیست:
موجودات ریزی که اطراف ما پرسه میزنند هیچ وقت اول شخص مفرد نیستند. ص۱۰۹
آن قدر انعکاس چشمش به دلِ سیم پیچم نشسته که مدام به او فکر میکنم ص۳۲
دلم به عنوان تنها لامپ صد این کمد، گواهی بد میدهد. همان صفحه
فریادهای رو به خورشید بالا گرفت. سرش را روی رختِ چرک همسایه شست و بوی گناه بلند شد. ص۵۵
آه کشید آنقدر کشدار که مگسها دور شدند. ص۶۲
وقتی تمام تو از تخم چشم کسی کوچکتر باشد حتما جور عجیبی تو را خواهد دید ص ۱۰۹
این هوا دارد مرا از خود بی خود میکند و به دنیا باز میگرداند. این برای جسارتم خوب نیست. اگر کسی میخواست مرا بترساند، باید خبر میداد وبه دیدنم میآمد. حالا هوا بیخبر آمده؛ باید بپذیرم. ص ۵۸
جدا از توانایی زبانی نویسنده، در ۲۹ قصۀ این مجموعه وجوه اشتراک دیگری را هم، میتوان دید. اشتراکاتی از این دست:
۱- ساختارزداییهای موفق از تصاویر داده شده مانند تصویر داده شده از عواقب جنگ در ص۱۰۸
اشیای مانده ازجنگ دیگر داوری نمیشوند. دنیای کهنهای میشوند با فاصله و پراز تجربه. برای گردگیری از آنها، فقط باید از ابتدا میگفتم که قلمروی من تا کجاست.
ناگهان بغض زن همسایه ترکید و بعد از آن با هر بغض او، صدای جنگ بلند تر شد و رادیو عقب کشید و بمبها بغلی تر شدند ومن هم شاعرتر.
۲- بکار گیری مضامین کمتر دیده شده، انتخابی، بکر و متفاوت که گاه به خوبی پرداخت میشوند.
۳-کشاندن فضاهای رعبآور به عرصۀ تغزل مثل:
سالهای میانی جنگ بود که کبوتری سفید مرا شاعر کرد و بوتههای گل سرخِ همسایه که از بمباران جان سالم بدر بردند، عاشقم کردند. هنوز عطر گلها یادم هست.
۴- همسانسازی حیوانات، اشیاء وآدمها که پا به پای هم شخصیتهای قصهها را میسازند؛ بی جانبداری و اولویت بندی؛ با ارزیابی یک سان و برابر و پس زمینهای که از رنگها واعداد تشکیل میشود. اعدادی ورنگ هایی که با حضور پر رنگشان میتوان به مثابه شخصیتهای فرعی باورشان کرد؛ تا سمبل عنصری خاص قرار گیرند مانند رنگ زرد که در برخی از قصهها نماد آزادی است.
۵- حضور پر رنگ جنگ، بمباران، مرگ و معیشت وغم نان که نمونهای ازآن را در قصۀ «بین شماره سیصد وشصت پنج وشش» که از قصههای قابل توجه این مجموعه است با شروعی این گونه میخوانیم:
نان روی سفره جای خودش را پیدا میکند. سالها میتواند گوشۀ سمت را ست بنشیند وجُنب نخورد؛ این قوت قلبی است برای سفرههای تا دیر وقت منتظر.
….
تکهای نان دستم بود که مُردم. معلق میان مرز سیاهی وسپیدی. موهایم خاکستری شده بودند……… نان راننده را در بغلم نگه داشته بودم.
۶- حضور پر رنگ مرگ با نگاهی توام از ترس و لذت که نمونههایش را در قصههای «فریادهای روبه خورشید» دوستانش همه در شب مردند. به حال زار ونشئه. ص ۵۴، قصه «چهل وشش دقیقه زودتر» که اجل قبل از دوشخصیت زن ومرد قصه وارد بیمارسان میشود. ص ۷۱، قصه «سربازِ پنجاه و دو» روایت سربازی که عاشق ضربان قلب مادر است و درست در لحظۀ شنیدن ضربان قلب مادرش متلاشی میشود. یا در قصۀ «فقط درختها لبخند را زنده نگه میدارند» میبینیم:
دوازده سالم بود که عکسی از خودم انداختم. اولین تجربۀ من از مرگ همان جا بود. پلک زدم. عکس درخشید. این عکس همیشه همراهم بود تا اگر اتفاقی افتاد، مرا بشناسند. همین شد که عکس، با سر وصدای سایهها به شهرت هم رسید. ص۸۰
۷- تعریف خاصی از بنیان خانواده داده میشود.
یک مزرعه دارم در بیست قدمی، یک دهان، یک قاشق، یک دنیا ودوچشم ودویست ویک تخم آفتابگردان. خودش، خانوادۀ محکمی است.
حلقههای آفتابگردان، زرد. مارنشان… کوهها، غار، علف، مار، آهن ویک زندگی وکلی آدم. قصه «فریادهای رو به خورشید» ص ۵۴-۵۵
۸-رد پای تنهایی، افسردگی و روزهای از دست رفته پیچیده در هالهای از تخیل وواقعیت در قصهها دیده میشود.
اینجا چهارده شهر از افسردگی بیابان دوراست.
گور بابای چهل وشش دقیقه عرض جغرافیایی.
من تنها باز ماندۀ چهارده شهر فاصلهام که هنوز عصرها، افسرده است. ص ۹۳
خانۀ کناری به قدرِ نوجوانی من داشت متروکه میشد. ص۱۶
اینجا میان هزار هزار آپارتمان وبرج، یک خانه مانده با دیوارهای آجری، با قصه هایی از رازهایی دور دست. ص۱۷
بی خوابی از کلافگی افتاد. ص۲۲
من نقش آرزوهای بزرگ داشتم بر دلم. پروازهای هُرهُری راضیام نمیکرد. ص۳۸
نا امیدی یعنی خاموشی ومن این همه را از استخوان چپم داشتم.
۹- پیشانینوشت.
در همۀ قصهها ابتدا با توضیح یا به نوعی پیشانی نوشت روبرو میشویم و بعد قصه آغاز میشود. هرچند در این مقدمهها گاه نکات قابل توجهی دیده میشود اما اینکه آوردن این مقدمهها ضرورت دارد یا بهتر نبود که دردل قصهها تنیده شوندقابل بحث است.
اشتراکاتی از این دست به معنای یک سان بودن فضای قصههای این مجموعه نیست. قصههای این مجموعه از نظر مضمون، ساختار واجرا کاملا با هم متفاوت هستند وهر قصه یگانگی خاص خود را دارد. با نگاهی گذرا به دوقصۀ پر کشش «گناه چشم انداز» و «کُمدی میان َبند» این تفاوت دیده میشود.
گناه چشم انداز
در این قصۀ خاص یک سری اطلاعات را از پیشانی نوشت میگیریم. اطلاعاتی از این دست: تمام قصه را از بالا دیده ام؛ روزی که روشنایی را شناختم، تا شباش مِه بود و از شب تا صبح تاریکی.
سقف بیرونی قهوه خانۀ میانِ راه، جایم بود؛ جایی در بلندای دیوار کاهگلی وسقفهای به افق کشیده؛ آنجا که آدمها به نوبتِ فراموشیشان ساخته میشود.
راوی قصه، لامپ صدی است با دلی سیم پیچ که نصب شده روی تختهای چوبی در فضای قهوه خانهای سر راهی. شخصیت اصلی این قصه دختری اثیری و پری وار است. با چشمهای بی همتای آبی تیره؛ رنگ آسمان بی ابر. زن کودکی که لال است وگریهاش شبیه آدمها نیست، شیر میخورد وانگشتش را میمکد. زنی عریان با چادری مشکی که امکان عاشقی ندارد. اما توجه مردان آبادی را به خود معطوف کرده است. چه آنها که بیل میزنند، سبیلهایشان را میجوند و در بارۀ او حرف میزنند، چه آن هاکه طالباند چادر کنار رود تا عریانیش را بقاپند و عشاقی نیز، از جنس رانندۀ کامیون، یا مردانی که چهار شنبهها در قهوه خانه مینشینند تا از پیرزن قصه گو، قصۀ این دختر را بشنوند. عاشق ترین آنها اما لامپ صدی است که دل سیم پیچش را در گرو دخترنهاده است. لامپ عاشقی که از بالا همۀ ماجرا را میبیند تا نویسندهای حلول کند در دل سیم پیچش و قصهای را که او ننوشته، بنویسد. قصۀ لامپ صدی را بنویسد که مدیر قهوه خانه جایش را داده به لامپهای نئون تا حسرت به دلش بنشاند و او برای رهایی از درد هجران درخیال، هزاران سرنوشت برای دختر بسازد، زندگیش را سطر به سطر دنبال کند و فکر کند اگر روزی مدیر قهوه خانه برش گرداند به جای قبلی، زنی زیبا را میبیند که کاسۀ شیر راکنار میگذارد ودوباره نقطۀ آبی نگاهش برق گیرش میکند. گاهی هم دلش گواهی بد بدهد و بترسد از اینکه ممکن است با زنی روبرو شود که موهایش کثیف است وچشمهای بی همتایش دیگر نمیدرخشد و آرزو کند کاش رانندۀ کامیون بیاید و دوباره دختر را بین دستهایش بگیرد تا مصون بماند. دختری که اگر نویسنده لال خلقش نمیکرد و به اندازۀ لامپ عاشق حرف میزد با نوع دیگری از روایت روبرو یمان میکرد. لامپ عاشقی که نویسنده چنان با تشخص وجاندار خلقش کرده که دلمان میخواهد بر کردیم به کودکیمان وبه لامپهای صد جوری دیگری نگاه کنیم و فکر کنیم لامپها هم میتوانند عاشق شوند. عاشق نور وزیبایی وعشقشان با عشق تمام مردها. شاید تمام آدمها فرق کند. عشقی چنان عمیق که لامپ عاشق را وا دارد پارچهها را کنار بزند خودش را از دون کمد بیرون بکشد. سیمها را روی هم بگذارد. جلوی زن بایستد. با نیروی عجیب چشمهای زن میخکوب شود. نورش فزونی گیرد. بیش از تمام لامپها. آنقدر که فکر کند با تمام مردها فرق دارد چون که از همه عاشق تر است و عمیق میخواهدش. زن دستش را دراز کند و او بترسد گرمای وجودش بسوزاندش. اما گوشۀ چادر کنار رود و او دستهای برهنۀ زن را ببیند که دور بازوهای مردی حلقه شده است.
کُمدی میانبند
کمدی اول
راوی اول (مرد)
شخصیت- راویِ، مرد، سخن یا به عبارتی اعترافش را برای مخاطبی فرضی که زن یا دختری است که قبلا مورد علاقهاش بوده این گونه آغاز میکند:
که من عاشق یک دختر دیگر شده بودم با موهای تیرۀ مجعد. صورتی صاف مثل برف و لب هایی باریک. دفعه اول وقتی که دیدمش آن قدر توی ذوقت خورد که خندیدی. پرسیدی: «آدم مگه به این لاغری میشه؟»
میشد. برای من میشد.
نویسنده با کمک زبان و بکارگیری فضای کمیک و مزاحمتهای مگس در لحظۀ نگارشِ نامۀ عاشقانه از تصاویر شاعرانۀ آغاز قصه، با آوردن عناصر تجملی چون ماشینِ قشنگ، رنگ دلبرانۀ ماشین وملحفهها خریداری شده و تقابلی که بین دو رابطۀ عاشقانه ایجاد میکند به خوبی ساختار زدایی میکند.:
میشد. برای من میشد. با این ماشین قشنگ ورنگ دلبرانهاش نمیشد به او دل نبست ورفت!
ملحفههای آخری را از روی رنگ ماشینش خریدم..
کمدی دوم
راوی دوم (مگس)
این شخصیت- راوی، که لای روزنامه گیر کرده، اول بار است که پایش به کاغذ رسیده و دریافته است روی کاغذ اصلا جای امنی نیست. کاغذی که هنوز سفید است و امکان نوشتن دارد وتبدیل نشده به روزنامه که سر از سطر زباله درآورد.
نویسنده بازیرکی از زبان مگس دریک صفحه خطر نوشتن وابتذال برخی از روزنامهها یا مطالب چاپ شده را بیان میکند.:
کاغذی که رویش نشسته اماصلا شبیه روزنامه نیست. سفید وتا نخورده است. هیچ مزه گهی ندارد.
کمدی سوم
راوی سوم (کاغذ)
شحصیت- راوی، سوم کاغذ است. کاغذی که تبدیل به نوشته شده است و میگوید:
میدانید مردم با خودم کاری ندارند. مالیخولیای که درونم مینویسد، مهم است. از این صفحه به آن صفحه. ازاین تا به آن تا. دستم میشکند. پایم جر میخورد. چینهای ناخنم نادیده فِر میخورند. همه این بلاها را به جان میخرم که عمیق و دقیق نگاه کنند. و میداند آنگاه که ناخودآگاه نگارش یقه نویسنده را بگیرد احتیاط رخت بر میبندد.:
میدانید گاهی نمیشود؛ جوهر میآید وآنچه نمیخواهی را روی دلت میگذارد.
کمدی مین بند و کمدی پنجم
استمرار وبه نوعی ادامۀ کمدی اول هستند با همان فضای دلبستگی و تغییر ساختار
کمدی پنجم
راوی همان مگس کمدی دوم است که نویسنده از فضای چندش آور عبورش میدهدتا آرزوهایش را زیبا توصیف کند:
من همیشه دوست داشتم مثل پدرم درخت سیب شوم. پر بار و زیبا! همیشه در خیالم دستی مهربان میدیدم که لمسم میکرد ولب هایی که با وجد، تنم را به دندان میفشرد و دانههای دلم را به دامن مادرم میکاشت تا من نیز مثل پدر، ثمر بخش شوم.
سیبی که درنهایت زن_ دختری گازش میزند و نا مهربانانه پرتش میکند تا ما را برگرداند به ابتدای خلقت و آن سیبِ خاص.
کمدی آخر
پایان بخش این کمدیها دروازۀ خانه ایست که درآن مردِ عاشق پیشه، مگس و روزنامه به روایت پرداختند، خیالشان را پرواز دادند و روایتمان را با دور تسلسل پیش بردند؛ تا دروازدۀ در، قد علم کند وبگوید:
من بی هیچ مقدمهای دروازۀ این خانهام. تمام وقایع را یک جا و بی فاصله دیدهام. نه آن «طور که شما شنیدید. نه آن طور که دیگران میگویند. پشت من کوچه ایست که از حرفهای من بی خبر است و خیابان راشاهد میگیرد. برای همه این طور است. پشت هر صدای سکوتی است که تار و پودش را خیال انگیز میکند. واقعیت راکه دیگر نگو.
وشک به دلمان میاندازد تا بر گردیم به قصه و توجه نویسنده را با آوردن کاغذ، روزنامه، مگسِ مزاحم وسیب، به گرایش حرفهایش ببینیم و اعتراضش به روزنامههای عقیم را درک کنیم. کاغذهای سفید و نوشتههای بیخاصیت هم این سطرهای شعرِ «سفر عاشقانۀ» طاهره صفار زداده را به یادمان آورد:
مردان روزنامه / وقت وفور کاغذ هم / مکتوب روشنی ننوشتید/ دیکته نوشتید/ سرمشق بد نوشتید.
یا شعر «هُدُک» فرخنده حاجیزاده را:
تازیانه خوردیم/ وَشعرهایمان به پا نخواستند/ حتی به احترام کاغذ
ودیگر اینکه گرچه راویها تغییر میکنند و فضا قطعه قطعه میشود. نویسنده اما با ساختاری ارگانیک به طور نامحسوس به هم پیوندشان میدهد و با یک رشتۀ نامرئی از یک طرف بین شخصیت هایی که از یک جنس نیستند ارتباط برقرار میکند و از طرف دیگردر تقابل با هم قرارشان میدهد.
نکته پایانی اینکه عناوین طولانی برخی از قصه از خاطر میگریزند.
اردیبهشت ۱۴۰۳
از همین نویسنده:
فرخنده حاجیزاده: آن دیگری