هرتا مولر: «تانگوی نفس‌گیر» به ترجمه فاطمه حسن‌زاده

هرتا مولر، نویسنده‌ای با اصالت آلمانی، متولد اوت ۱۹۵۳ در کشور رومانی، خالق رمان «سرزمین گوجه‌های سبز»، برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات در سال ۲۰۰۹ است.
داستان کوتاه «تانگوی نفس‌گیر» از اولین مجموعه‌داستان نویسنده «زمین پست» چاپ شده در سال ۱۹۸۲، نثری شاعرانه و آهنگین دارد. وفور ترکیبات استعاری نو و خلق تصاویری نشأت‌گرفته از دو فرهنگ آلمانی-مجاری، استفاده از جملاتی کوتاه در بندهایی کوتاه، تکرار فاعل، صفات و افعال در جملات متوالی به‌منظور تأکید و موزونی روایت، آن هم از دیدگاه یک راوی کودک، از شاخص‌های بارز این متن هستند.
این اثر با اخذ اجازه‌ی خانم هرتا مولر و مجوز انتشارات مجموعه‌داستان «زمین پست» ترجمه شده است.

گِن[۱] مادر به‌شدت پهلوهایش را می‌زند، شکمش را سفت درهم می‌کشد و به معده‌اش فشار می‌آورد. گن مادر از داماسک[۲] آبی مهتابی با لاله‌هایی رنگ‌پریده است که دو سگک پلاستیکی سفید و دو بندِ سیمی ضد زنگ دارد.  

مادر جوراب‌ ابریشمی سیاه را روی میز می‌گذارد. جوراب‌ ابریشمی ساق‌هایی کلفت و پانما دارد. آن‌ها شیشه‌‌‌ای سیاهند. جوراب‌‌ ابریشمی پاشنه‌هایی ضخیم و گرد و پنجه‌هایی ضخیم و نوک‌تیز دارد. آن‌ها سنگی سیاهند.  

مادر جوراب‌‌ ابریشمی سیاه را از ران‌‌هایش بالا می‌کشد. لاله‌های رنگ‌پریده‌، از پهلوها بر شکمش شناور، بندها بسته و سگک‌های پلاستیکی سیاه می‌شوند.

مادر پنجه‌‌های سنگی‌اش را در کفش می‌کند و پاشنه‌های سنگی را در کفش سیاه می‌فشارد. قوزک پا‌‌‌های مادر دو گردن سنگی سیاهند.

ناقوس کلیسا همان تک‌واژه‌ را، سنگین و گنگ به‌صدا در می‌آورد. صدای ناقوس از گورستان می‌آید. ناقوس می‌زند.

مادر تاجِ گل تیره‌‌رنگی از شاخه‌های کاج و گل ‌داوودی سفید همراه دارد. مادربزرگ رُزاریِ تردصدایی[۳] از مهره‌های سفید همراه دارد که تمثال گردی از مریم مقدسِ شادمان و نبشته‌‌ی رنگ‌ورورفته‌ای از پادشاهی مجارستان بر آن است: Szüz Maria Köszönöm[۴]

رزاری، پایین انگشت اشاره‌ی مادربزرگ، روی مفصل ساییده‌شده‌‌‌‌‌ی سرخ و نازکش تاب می‌خورد.  

من دسته‌ای از سرخس‌های درهم و پرپشت همراه دارم با مشتی شمع به سفیدی و سردی انگشتانم‌.

پیله‌های پیراهن سیاه مادر به‌هم می‌خورند. کفش‌های مادر در قدم‌های کوتاه او تق‌تق صدا می‌دهند. لاله‌های مادر دور شکمش شناورند.

ناقوس کلیسا با هر ضربه‌‌ای همان تک‌‌واژه را می‌زند. پس‌و‌پیشش پژواکی دارد و خاموش نمی‌شود. مادر با ساق‌های شیشه‌ای، با قوزک‌های سنگی‌اش، در پژواک آن واژه، در قعر آن ضربه، تند پیش می‌رود.

جلوی گام‌های مادر، زِپ[۱] کوچک با تاجی از گل‌ همیشه‌بهار و داوودی سفید قدم برمی‌دارد.

من بین تاجِ گل تیره‌‌رنگِ شاخه‌های کاج و رزاریِ تردصدای مهره‌‌سفید، قدم برمی‌دارم. من پشت سرخس‌های درهمم قدم برمی‌دارم.

از میان دروازه‌ی گورستان عبور می‌کنم و ناقوس را جلوی چشمانم می‌بینم. من ضربه‌ی ناقوس را در ریشه‌ی موهایم حس می‌کنم. من ضربه‌‌ی ناقوس را در نبض گوشه‌ی چشمانم و در مچِ‌ سِرشده‌ی دست‌های زیر سرخس‌های درهمم، حس می‌کنم. من در حلقم گرهی دارم که بر طناب ناقوس تاب می‌خورد.

ریشه‌ی ناخن انگشت اشاره‌ی مادربزرگ کبود و مرده است. مادربزرگ رزاریِ تردصدای مهره‌سفیدش را از بالای سنگ قبر بر [تمثالی از] صورت پدر آویزان می‌کند. آنجا که چشمان ژرف پدرند، اکنون قلب روبازِ سرخِ مریم مقدسِ شادمان است. آنجا که لب‌های سخت پدرند، اکنون نبشته‌ای از پادشاهی مجارستان است.

مادر بالای تاجِ گل تیره‌‌‌رنگِ شاخه‌های کاج خم شده است؛ شکمش به معده‌ فشار می‌آورد. گل‌های داوودی سفید[۲]، لغزان بر گونه‌های مادر غنچه می‌شوند. پیراهن سیاه مادر پف می‌کند در بادی که دور قبرها می‌وزد. پای شیشه‌ایِ سیاه مادر، ترکی سفید و باریک دارد که از رانش به‌سوی سگک پلاستیکی می‌رود، به‌سوی شکمش که لاله‌ها بر آن شناورند.

مادربزرگ با انگشت اشاره‌ی لمسش سرخس‌های درهم دورتادور قبر را تُنک می‌کند. من شمع‌های سفید را لابه‌لای دنده‌های سرخس می‌گذارم و سرانگشتان سردم را در خاک فرو می‌برم.

شعله‌ی آبی کبریت در دست مادر زبانه می‌کشد. انگشتان مادر می‌لرزند، شعله هم می‌لرزد. خاک انگشتانم را تا خودِ مفصل می‌‌جود. مادر که شعله‌‌ را دور قبر می‌گرداند، می‌گوید: «روی قبر که سوراخ نمی‌کَنند!» مادربزرگ انگشت اشاره‌ی لمسش را کنار می‌کشد و به قلب روبازِ سرخِ مریم مقدسِ شادمان اشاره می‌کند.

بالای پله‌های عبادتگاه کشیش ایستاده است. روی کفش‌هایش چروک‌های سیاهی افتاده؛ چروک‌ها بر شکمش، زیر چانه‌اش می‌خزند. پشت سرش طناب ناقوس تاب می‌خورد، همان گره کلفت. کشیش می‌گوید: «دعا می‌کنیم برای ارواح زندگان و مردگان.» و دست‌های استخوانی‌اش را روی شکم، درهم قفل می‌کند.

شاخه‌های کاج برگ‌های سوزنی‌شان را درهم قفل می‌کنند، سرخس‌ها دنده‌های درهمشان را خم می‌کنند. گل‌های داوودی عطر برف دارند و شمع‌ها عطر یخ. آسمانِ بالای قبرها سیاه می‌شود و دعایی را زمزمه می‌کند: «پروردگارا! ای فرمانروای میزبانان آسمانی! ما را از این تبعید رهایی بخش!» شب در بالای برج عبادتگاه به‌سیاهیِ پاهای شیشه‌ا‌‌ی مادر است.

شمع‌ها از انگشتان‌ خود خاشاکی روان بیرون می‌‌ریزند. خاشاک روان در مجاورت با هوا به‌خشکی دنده‌های پشتم سفت می‌شوند. فتیله‌ی شمع‌ها خردوخاکستر شده، تابِ شعله ندارد. از لابه‌لای شمع‌های شکسته توده‌ای خاک زیر سرخس‌‌ها می‌غلتد.

مادر با ‌داوودی‌های غنچه‌شده بر پیشانی می‌گوید: «روی قبر که نمی‌نشینند!» مادربزرگ انگشت اشاره‌ی لمسش را دراز می‌کند. ترک پای شیشه‌‌ایِ مادر به‌پهنای انگشت اشاره‌ی لمس مادربزرگ است. کشیش می‌گوید: «ای مؤمنان عزیز! امروز روز همه‌ی‌قدیسین است؛ امروز درگذشتگان عزیز ما، ارواح مرده‌ی ما، جشن شادی دارند. امروز ارواح مرده‌ی ما جشن کِروای[۳] دارند.»

زپ‌ کوچک با دست‌های در‌هم‌‌قفل‌شده بالای تاجِ گلِ همیشه‌بهارِ بر مقبره‌ی کناری ایستاده است: «خداوندا! ما را از این تبعید رهایی بخش!» موهای جوگندمی‌اش زیر نور لرزان چراغ می‌لرزد.

زپ کوچک با آکاردئون قرمزش در میان دهکده برای عروسان سفیدپوش و خرامان در باد می‌نوازد؛ او برای جفت‌‌های میهمان در عروسی و دندانه‌بافی‌های سفید موم‌اندودِ دور محراب، پای قلب روبازِ سرخِ مریم مقدسِ شادمان می‌نوازد؛ او مقابل صورت عروس می‌نوازد برای کیک وانیلی که بالایش دو کبوتر سفید موم‌اندود است. زپ کوچک با آکاردئون قرمزش برای دست‌‌وپای مردان و زنان، تانگوی نفس‌گیر را می‌نوازد.

زپ کوچک انگشتانی کوتاه و کفش‌هایی کوتاه دارد. او با انگشتانی کوتاه و خمیده کلیدها را می‌فشار‌د. کلیدهای پهن از برف و کلیدهای باریک از خاکند. زپ کوچک به‌ندرت بر کلیدهای باریک می‌فشارد. وقتی بر آن می‌فشارد، نوای موسیقی سرد می‌شود.

ران‌های پدر بر شکم مادر فشار می‌آورند تا لاله‌های رنگ‌پریده را به‌شنا درآورند.

عروس خرامان در باد، همسایه‌مان است. او انگشت اشاره‌‌اش را تکان می‌دهد. برایم تکه‌‌ای از کیک می‌برد و کبوترهای سفید موم‌اندود را با لبخندی نگران در دستم می‌گذارد.

دستم را می‌بندم. کبوترها در حرارت دستم گرم می‌شوند و عرق می‌کنند. من کبوترهای سفید موم‌اندود را در قلنبه‌‌ی گوشت و نانی می‌چپانم که به آن گاز می‌زنم. نان را قورت می‌دهم و به نوای تانگوی نفس‌گیر گوش می‌کنم.

مادر با لاله‌های شناور و ‌ران‌های عمویم، رقص‌کنان از کنار میز می‌‌گذرد. او با گل‌های داوودیِ غنچه‌شده دور دهانش می‌گوید: «با غذا که بازی نمی‌کنند!»

کشیش دست‌های استخوانی‌اش را به نام خداوند بالا می‌برد: «ما را از این تبعید رهایی بخش!» از دست‌هایش شاخساری روان از دود بلند می‌شود، دور گره طناب ناقوس شناور می‌گردد و از داخل برج بالا می‌رود.

مادر می‌گوید: «قبر نشست کرده است. باید دو بار[۴] خاک و یک بار پِهن تازه روی آن ریخت تا گل‌ها رشد کنند.» کفش سیاه مادر در شن خش‌خش صدا می‌دهد. مادر می‌گوید: «این‌ کار را عمویت می‌تواند برای برادر مرده‌اش انجام دهد.»

مادربزرگ رزاریِ مهره‌سفید را بر انگشت اشاره‌ی لمسش آویزان می‌کند.

چشمان ژرف پدر به پاهای شیشه‌‌ای سیاه مادر و ترک سفید آن می‌نگرند. کفش‌های سیاه مادر بین قبرهای غریبگان از بالای تپه‌‌ی موش‌کورها می‌گذرد.

از میان دروازه‌ی گورستان می‌گذریم. دهکده در خود فرو رفته است و بوی شاخه‌های کاج و سرخس، گل‌های داوودی و خاشاک موم‌اندود را به‌خود گرفته است.

جلوی گام‌های من زپ کوچک قدم برمی‌دارد.

دهکده سیاه است. ابرها داماسک سیاهند.

مادربزرگ رزاریِ تردصدای مهره‌سفید را می‌گرداند. مادر انگشتانم را در دستش له کرده است.

پدر روح مرده‌ی ماست. پدر امروز جشن کروای دارد و رقصان از کنار دهکده می‌‌گذرد.

گن مادر به‌شدت پهلوهایش را می‌زند.  

پدر در تانگوی نفس‌گیر، ران‌هایش را به ابری از داماسک سیاه می‌فشارد.

پانویس:

[۱] نوعی گن (شکم‌بند) که از پهلوها با بند به جوراب ساق‌بلند وصل می‌شود.
[۲] پارچه‌ی دمشقی، پارچه‌ای ضخیم، طرح‌دار و براق
[۳] «صدای ترد
[۲] پارچه‌ی دمشقی، پارچه‌ای ضخیم، طرح‌دار و براق
[۳] «صدای ترد دانه‌های تسبیح تو»، سیب خیال، محمد عابدینی. رُزاری نوعی تسبیح است مورد استفاده‌ی مسیحیان کاتولیک.
[۴] به زبان مجاری: سپاس، مریم پاکدامن!
[۵] مخفف نام یوسف
[۶] گونه‌ای با گلبرگ‌های کوچک و کم‌پَر
[۷] جشنی در قرون وسطی به‌مناسبت سالروز گشایش کلیسای محل و امروزه از جمله جشن‌های خیابانی با غذاهای متنوع و وسایل تفریحی برای کودکان
[۸] واحد اندازه‌گیری

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی

روز جهانی آزادی مطبوعات به روایت علائین ری رضا عابد: از این توماج تا آن توماج خالو حسین کوهکن، فرهاد ثانی حسن حسام: من زنم – با احترام به مادر قمی مجموعه قلم علائین ری «آشفتگی» ساخته برادران تاویانی – بازگشت پیرآندللو به خانه سارا بریار: معلق بودیم حسن حسام: قتلگاه